منو نمیخاست منو شوهرم دوست بودیم خیلی پولدارن اما چون منو نمیخاستن برام یک هزاری خرج نکردن بعدم که دیگه کلا بی محلی و تیکه و جلو من هی با عروساش گرم میگرفت که حرص منو دربیاره و ... بعد ۶ سال هنوز شمارمو نداره همه جا نشست از من بد گفت و منو جلو همه ی خراب ج.نده معرفی کرد و...
بعد کم کم اروم شد چون هرچی بدی میکرد من فقط با احترام برخورد میکردم برادتیکه هاشم هرچی میگف جواب نمیدادم
بعد عروساشو خودش انتخاب کرده همه فامیلن فقط یکیشون دختر همسایشونه اسمش فاطمه هستش
ی شب جلو همون جاریم که همسایشون بوده گفت ازه من از بچگی فاطمه رو میشناختم میومد خونه ما با پسرا و دخترم بازی میکردن همیشه تو بچگی بهش میگفتم تو عروسم میشی اره ؟ اره فاطمه جون عروسم میشی ؟ خیلی دوس داشتم عروسم بشه فاطمه هم میخندید میگفت اره ولی باید مامانم اجازه بده ی همچین چیزایی که من دیگه حرصم گرفت اصلا متوجه نشدم چی میگه جاریمم خودشو لوس کرده بود میخندید
هر وقت یادم میاد عصبی میشم میگم چرا مث احمقا فقط نگاش کردم ولی اون زنی که خوده پسر پیدا کنه ی چیز دیگس جای من بودین چی میگفتین