من وقتی خاستگاریم بود دوست نداشتم کسی باشه مخصوصا از خانواده پدری که هیچ رفت و آمدی نداشتیم
اون موقع داداشم هنوز ازدواج نکرده بود حتی نمیدونستیم که اینو میخواد (دختر عمم هست و سنش از داداشم بیشتره و یه بچه هم داره شوهرش هم فوت شده)
خلاصه بی خبر برداشت اینو آورد با یه تیپ افتضاح نشست وسط خونه که من همینم و تیپم همینه قراره یا تو وصلت کنن نه من خانواده شوهرمم به شدت مذهبی ولی خوب من و خانوادم آزاد بودیم چون شرایط اینجوری بود میخواستم مشکل پیش نیاد چادر پوشیدیم من و مامانم همه هم مرد بودن روز خاستگاری فقط مادر شوهرم از خانوادشون خانم بود که واقعا هم موذب بودیم
خلاصه که به یه زور مجبورش کردم یه چادر بندری پوشید
وسط خاستگاری هم بحث مهریه بود بزرگا خیلی آروم و شمره حرف میزدن این احمق هم خودشو مینداخت وسط واسه من مهریه تعیین میکرد
دیگه اینا همه تموم شد و اونا رفتن
بعد از اونم که هی داداشمو علیه من پر میکرد مامانمم از اونور پر میکرد هر دو رو شیر کرده بود رو سر من خیر ندیده
یعنی اینجوری بگم همه چیز انگار باهم هماهنگ شده بودن که من جشن عقد و بله برون جشن نگیرم آخرشم عوضی کار خودشو کرد من مراسم نگرفتم
البته یه طرف قضیه هم برمیگشت به خانواده شوهرم که من نتونستم جشن بگیرم ولی خوب اینم خیلی همه رو پر میکرد همه رو ریخته بود رو سر من