من ۱۹سالم بود پدرم بر اثر بیماری فوت کرد.هیچوقت دوسش نداشتم.اصلا مگه میدونه ی دختر اینقدر پدرش دوست نداشته باشه؟
ازش خاطره زیاذی تو ذهنم نیست😔
خیلی باید فکر کنم چند تا خاطره بیاد تو ذهنم
و کاش فکر نکنم چون یادمه ی خونواده پرجمعیت بودیم.و پدرم کارمند بود.خیلب عصبی بود ازش میترسیدیم.میومد خونه میخواست بخوابه هممون باید نفس نمیکشبدیم.ی چوب یا شلنگ بالای سرش میزاشت صدا میدادیم میزد.یا حتی نمازم میخوند.سروصدا و شیطنت بچگی میکردیم نمارش میشکوند ما رو میزد.طوری درد میکرد دلم ضعف میرفت
پس من خاطره های بدش رو تو قلبم خاموش کردم و تا اینکه هیچ خاطره ای نداشته باشم.
با ی مرک درد اور مرد و فراموشی.تو همون فراموشی هم میخواست بزنه.تا مرد و ازش راحت شدم