ازدواجم به خواست خودم نبود بابام برام تصمیم گرفت ، اصلأ نمیدونم فاز بابام چی بود بخدا هیچوقت حلالش نمیکنم ، طرف علنا گفت هیچی ندارم من همون اول گفتم نمیخوامش بابام با تحقیر گفت کی میخواد بگیرتت ؟ منم قبول کردم و افتادم تو این جهنم 😔
هم تو خونه اون نداری و بدبختی کشیدم هم تو خونه شوهرم ده برابر بیشتر دارم بدبختی میکشم
ده ساله داره بهم گرسنگی میده تا بلکه بتونه سرمایه جمع کنه هرروز باهم دعوا داریم ، رفته پولاشو همشو وام بانکی و وام خونگی برداشته الان نمیتونه قسط بده ، دیروز همه ی طلبکارا دونه دونه زنگ زدن گفتن بیار بدهیتو بده دیگه ، منم تحمل نکردم هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم ، گفتم عرضه داشتی تو مجردی جمع میکردی منه بدبخت گناهم چیه که سال تا سال یدونه مسافرت نمیرم ، لباس میخوام بخرم صدبار دودوتا چهارتا میکنم تا مبادا تا سرماه پول کم بیاریم هیچوقت نشده اون چیزی رو بخرم که دلم میخواد همیشه دست رو ارزون ترین چیزا گذاشتم ، الانم دو هفته هست وحشتناک سرفه میکنم شبا نمیتونم بخوابم پول نداره برم دکتر دیشب صاحبخونم میگفت صدای سرفه هات تا پایین میاد چرا نمیری دکتر شاید خدایی نکرده ریه هات عفونت کرده یا ذات الریه گرفتی خطرناکه روم نشد بگم پول ندارم الکی گفتم رفتم دارم دارو مصرف میکنم 😔
نوه ی عموی شوهرم با یه پسره ازدواج کرده منه احمق اولش گفتم وای پسره چه زشته بعدش که از عروسیش و خونش استوری گذاشت گفتم خاک تو سر من طرف بخاطر پولش ازدواج کرده خوب کرده مثل منه احمق نیست که ده ساله داره گرسنگی میکشه ، شوهرم برگشته میگه وای حیف دختره ، منم گفتم چرا حیف دختره؟ قیافه به چه دردی میخوره اگه طرف گدا گشنه باشه؟ دهنش بسته شد