با سکوت برگشتم. توان حرف زدن دیگه نداشتم.
ولی دم رفتن به خونمون، چند بار گفتمش اگر مردی لااقل بگو پشیمونی که برگردم. بدتر قلدری میکرد. و میگفت برو بهتره. آرزومه که بری.
حتی گفت دیگه نمیخامت. برنگرد. 😭
من الان به همین درددچارم. حرفای آخرش جوری قلبمو بدتر چنگ مینداخت که اصلا کتک زدنش برام بی اهمیت شد تو ذهنم.
فقط شب که جلو پدرم حرف میزدیم گفتم بخاطر بچه هام برمیگردم.
امشب همش به طلاق عاطفی فک میکنم. اینکه حتی رابطه ج ن س ی هم دیگه نداشته باشم . و فقط یه همخونه باشیم.