مشکل همینجاست
بابام راجع به عروسی باهاش صحبت کرد گف به بابات اینا رو بگو بعد خبرشو به من بده
منم چن روزه هی آروم و با ملایمت میگم با بابات حرف بزن و اینا ،اونم میگه باشه
بعد هی میگه حالا فردا ، الان دیگه آشوب کرده میگه من اصن نمیگم اون پدره اون باید به فکر من باشه
این وسط تقصیر من چیه که اونا خانوادگی خودشون مشکل دارن