سلام دوستان این داستان قسم میخورم که واقعیه و برای خواهرم پیش اومده و پیش میاد گاهی و اینکه اولا ما خیلی میترسیدیم ولی بد 17سال دیگه عادت کردیم و از قبل تایپ نکردم صبور باشید و اگه من افلاین شدم بدونین که همسرم اومده شام میخورم 😋😋😋خب جمع شید باید
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
و خلاصه این کافره میرفته تویله گوسفند ها رو اذیت میکرده و دیگه برای خانواده عادی شده بود و چاره ای نداشتن و خواهر من خونش جدا بود دیگه اذیتش ب خواهرم نمیرسید و چندین سال همینجوری میگذره و مادرشوهر خواهرم فوت میکنه و یه مدت کافره نمیاد اینا فکر میکنن با مادره دشمن بوده مادر فوت کرده اونم رفته ولی سخت در اشتباه بودن بد چند ماه از فوت مادرشوهرش یه شب خواهرم و بچه هاش تنها بودن خونه و برادرشوهر خواهرم میاد خونشون بمونه تا نترسن شب همه میرن تو جاشون برا خواب و با هم حرف میزنن خواهرم و برادرشوهرش خیلی شوخی میکنن میگن میخندن و خواهرم میگفت گفتم محمد بسه دیگه دیر شد بخوابیم این اقا محمد هم برادرشوهر کوچیکشه و مثل پسر خواهرم میمونه خلاصه میگفت گفتم محمد صبح میخوای بری سرکار بخواب دیگه شب خوش میگفت برگشتم یکم چشام گذاشتم رو هم پسرم برگشت گفت مامان نگاه عموم میخواد مارو بترسونه برگشتم دیدم محمد بلندشده دستاشم برده بالا یه لباس کرم رنگ بلند پوشیده گفتم چقدر گوجی مثلا اومدی اینجا ما نترسیم خودت داری میترسونی مارو دیدم هیچ صدای ازش در نمیاد و تو تاریکی فقط وایساده بود و صورتش معلوم نبود میگفت فهمیدم اون کافره است که با برادر شوهرم وارد خونه ما شده ب پسرم گفتم زود بلندشو برق روش کن تا پسرش بلند بشه برق روشن کنه این غیب میشه میاد بالا سر محمد برادرشوهرش میبینه خیلی شدید تشنج کرده و بدنش کلا کج شده وسرش انقدر ب عقب رفته که چسبیده ب پشتش و از دهنش کف اومده انقدر جیغ میزنه همسایه ها میان زنگ میزنن انبولانس میاد محمد رو میبره
و خواهرم میگفت که وقتی همسایه ها رفتن تنها شدم خیلی میترسیدم چون وارد خونه من شده بود و حس میکردم باز خونمه شبونه زنگ میزنه شوهرش میگه من میترسم باید بیای و شوهرش میگه یکی رو بیار پشت تا من بیام خواهرم میگفت رفتم اتاق درو بستم که با شوهرم حرف بزنم دیگه چیزی نفهمیدم چشام بسته شد و پسرش میگه که تو حال بودم صدای افتادن مامانم شنیدم بدو بدو رفتم دیدم مثل عموم بدنش کج شده و از دهنش کف میاد و با گریه میره همسایه هارو میاره و خواهرم رو هم امبولانس میبره و مادرم اون شب زنگ زد ب یه دعا نویس گفت هر دو تو یه شب تشنج کردن دعا نویسه گفت این کافره بدنش خورده ب بدنشون و مادرم گفت که تو این سال ها اصلا خونه خواهرم نرفته بود چطور رفته برگشت گغت که با برادرشوهرش وارد شده اینا هرجا میرن اینم باهاشون میره مثل اعضای خانوادشون شده و با ادمای اون خونه همه جا میره و خواهرم خیلی میترسید منی که تو خونمون بودم تو خونه ام راه میرفتم فوری برمیگشتم پشت سرم نگاه میکردم انقدر که وحشت داشتم فکر خواهرم تو چ حالی بوده بد ما همه جمع شدیم رفتیم ب خواهرم سر بزنیم دستشویی خواهرم تو کفشکنه و چند روز پیش کلید تو در جا میمونه یه تیکه از شیش رو میشکنن درو باز کن اونیکی خواهرم گفت میرم دستشویی وقتی رفت یکم بد با جیغ و داد اومد گفت که تو دستشویی بودم از شیشه شکسته یکی میگفت همه تون رو میکشم مخصوصا تورو در دستشویی رو که باز کرده مثل یه دود شده غیب شده اون شب ما از ترس رفتیم خونمون و وحشت کرده بودیم