شوهرم نمیذاشت آخه ی خانمی مونده بود بالاسر بچه نرفته بود بخیه اش رو بشوره عفونت کرده بود ب روز بدی اقتاده بود بالاسر بچه هم دیگه عمه اش میموند بخیه رو باز کرده بودن زخم رو قیچی کرده بودن و بعد هم ندوخته بودن تا عفونتش خوب بشه اینو ک شوهرم شنید نذاشت من بالاسرش بمونم روزی یبار بیشتر نمی برد چقدرم گریه میکردم بخش ک رفت خودمم بخیه ام کشیده بودن بعدش رفتم بالا سرش
اگر بخیه های من عفونت میکردن بدبخت میشدم خانواده ی شوهرم ک رحم نداشتن ک مادرشوهرم ی شب موند بالاسر بچه بعدش رفت ی شهر دیگه ک گسی بهش نگه بمونه عمه اشم تا مرخص نشد ی سر ب ما نزد خانواده ی خودمم ک راه دور بودن کرونا بود رفت و آمد نمیشد کرد
روزهای سختی رو گذروندم