مجرد که بودم گاهی خدا مینشست توی دستهای دوست پسری اش
میشد اون مردی که توی زندگی ام نبود
با موی جو گندمی و ته ریش
بغلم میکرد و من میتونستم همه حرفام رو بزنم
نق بزنم
میتونستم همه چی ازش بخوام
وقتی بابا ازم دور بود خدا مینشست توی دستهای پدری اش
از ترسهام میگفتم
از دغدغه ها
گوش میکرد
و من کمتر میترسیدم
حالا مدتهاست خدا نشسته توی دستهای خالق بودنش
باهاش حرف میزنم
میدونم قدش از من بلند تره
من کوتاهم اون دور دور ها رو نمیبینم
نتیجه خیلی اتفاق ها و کارها رو نمیبینم
خدا قد بلنده میبینه
میگم آی خدای قبا آبی
آی خواستنی من
میبینی؟ حواست هست؟
جواب میده ها میبینم حواسم هست
خدای من همچین شهد و شکریه