امشب برای اولین بار کتاب زندگی شهید ابراهیم هادی رو دارم میخونم و به نظرم خیلی نکات آموزنده و تکان دهنده ای داره زندگی ایشون که حتما برای شما هم جالبه...
یکیش این بود که نمی دونم یادتون میاد تو فیلم اخراجی های مسعود ده نمکی، یک جا نارنجک آموزشی پرت کردن (بدون چاشنی) یکی از رزمنده ها پرید روش که به بقیه آسیبی نرسه...
این ماجرا واقعی و متعلق به شهید هادی هست که این فداکاری رو کرده
..
یکی دیگه از ماجراها هم که برام جالب بود رو متنش رو میگذارم
به محض رسيدن به ارتفاعات انار، يكي از بچهها با لهجه مشهدي به سمت
من آمد و گفت: حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن!!
بدنم يكدفعه لرزيد. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چي شده؟!
جواب داد: يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم.
رنگم پريد. ســرم داغ شــد. ناخودآگاه به سمت ســنگرهاي مقابل دويدم.
در راه تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشد، وارد سنگر
امدادگرشدم و باالي سرش آمدم.
گلولهاي به عضالت گردن ابراهيم خورده بود. خون زيادي از او می رفت.
جواد را پيدا كردم و پرسيدم: ابرام چي شده؟!
با كمي مكث گفت: نميدونم چي بگم. گفتم: يعني چي؟!
جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت كرديم كه چطور به تپه حمله كنيم.
عراقيها شــديدًا مقاومــت ميكردند. نيروي زيادي روي تپــه و اطراف آن
داشتند. هر طرحي داديم به نتيجه نرسيد.
نزديك اذان صبح بود و بايد كاري ميكرديم، اما نميدانســتيم چه كاري
بهتره.
يكدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقيها حركت كرد و بعد
روي تخته سنگي به سمت قبله ايستاد!
بــا صداي بلند شــروع به گفتن اذان صبح كرد! ما هــر چه داد ميزديم كه
ابراهيم بيا عقب، االن عراقيها تو رو ميزنن، فايده نداشت.
تقريبًا تا آخر اذان را گفت. با تعجب ديديم كه صداي تيراندازي عراقيها
قطع شده! ولي همان موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد. ما
هم آورديمش عقب!