از ماجراي مطلعالفجر پنج ســال گذشــت. در زمستان ســال 1365 درگير
عمليات كربالي پنج در شلمچه بوديم.
قســمتي از كار هماهنگي لشــکرها و اطالعــات عمليات با ما بــود. براي هماهنگي و توجيه بچههاي لشگر بدر به مقر آنها رفتم.
قرار بــود كه گردانهاي اين لشــکر كه همگي از بچههــاي عرب زبان و
عراقيهاي مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات اعزام شوند.
پــس از صحبت با فرماندهان لشــکر و فرماندهان گردانها، هماهنگيهاي
الزم را انجام دادم و آماده حركت شدم.
از دور يكي از بچههاي لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو ميآمد!
آماده حركت بودم كه آن بسيجي جلوتر آمد و سالم كرد. جواب سالم را
دادم و بيمقدمه با لهجه عربي به من گفت: شما درگيالنغرب نبوديد؟!
با تعجب گفتم: بله. من فكر كردم از بچههاي منطقه غرب است. بعد گفت:
مطلعالفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر!
كمي فكر كردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقي كه اسير شدند يادتان
هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟!
باخوشحالي جواب داد: من يكي از آنها هستم!!
تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه ميكني؟!
گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيتاهلل حكيم آزاد
شديم. ايشان ما را كامل ميشناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثيها بجنگيم!
خيلي براي من عجيب بود. گفتم: باركاهلل، فرمانده شما كجاست؟!
گفت: او هم در همين گردان مســئوليت دارد. االن داريم حركت ميكنيم
به سمت خط مقدم.
گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روي اين كاغذ بنويس، من االن عجله
دارم. بعد از عمليات مييام اينجا و مفصل همه شما را ميبينم.
همينطور كه اسامي بچهها را مينوشت سؤال كرد: اسم مؤذن شما چي بود؟!
جواب دادم: ابراهيم، ابراهيم هادي.
گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشــخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان
خواستيم حتمًا او را پيدا كنند. خيلي دوست داريم يكبار ديگر آن مرد خدا را ببينيم.