2777
2789
عنوان

یک داستان واقعی

300 بازدید | 25 پست

امشب برای اولین بار کتاب زندگی شهید ابراهیم هادی رو دارم میخونم و به نظرم خیلی نکات آموزنده و تکان دهنده ای داره زندگی ایشون که حتما برای شما هم جالبه... 


یکیش این بود که نمی دونم یادتون میاد تو فیلم اخراجی های مسعود ده نمکی، یک جا نارنجک آموزشی پرت کردن (بدون چاشنی) یکی از رزمنده ها پرید روش که به بقیه آسیبی نرسه... 

این ماجرا واقعی و متعلق به شهید هادی هست که این فداکاری رو کرده

.. 

یکی دیگه از ماجراها هم که برام جالب بود رو متنش رو میگذارم



به محض رسيدن به ارتفاعات انار، يكي از بچهها با لهجه مشهدي به سمت

من آمد و گفت: حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن!!

بدنم يكدفعه لرزيد. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چي شده؟!

جواب داد: يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم.

رنگم پريد. ســرم داغ شــد. ناخودآگاه به سمت ســنگرهاي مقابل دويدم.

در راه تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشد، وارد سنگر

امدادگرشدم و باالي سرش آمدم.

گلولهاي به عضالت گردن ابراهيم خورده بود. خون زيادي از او می رفت.

جواد را پيدا كردم و پرسيدم: ابرام چي شده؟!

با كمي مكث گفت: نميدونم چي بگم. گفتم: يعني چي؟!

جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت كرديم كه چطور به تپه حمله كنيم.

عراقيها شــديدًا مقاومــت ميكردند. نيروي زيادي روي تپــه و اطراف آن

داشتند. هر طرحي داديم به نتيجه نرسيد.

نزديك اذان صبح بود و بايد كاري ميكرديم، اما نميدانســتيم چه كاري

بهتره.

يكدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقيها حركت كرد و بعد

روي تخته سنگي به سمت قبله ايستاد!

بــا صداي بلند شــروع به گفتن اذان صبح كرد! ما هــر چه داد ميزديم كه

ابراهيم بيا عقب، االن عراقيها تو رو ميزنن، فايده نداشت.

تقريبًا تا آخر اذان را گفت. با تعجب ديديم كه صداي تيراندازي عراقيها

قطع شده! ولي همان موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد. ما

هم آورديمش عقب!

طرفدار حق و عقلانیت.     🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵صلوات جلیل ختم بفرمایید. 🩵🌹

در ارتفاعات انار بوديم. هوا كام ًال روشــن شــده بود. امدادگر زخم گردن

ابراهيم را بست. مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بيسيم بودم.

يكدفعه يكي از بچهها دويد و باعجله آمد پيش من و گفت: حاجي، حاجي

يه سري عراقي دستاشون رو باال گرفتن و دارن به اين طرف مييان!

با تعجب گفتم:كجا هســتند!؟ بعد با هم به يكي از سنگرهاي مشرف به تپه

رفتيم. حدود بيســت نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفيد به دست گرفته و به

سمت ما ميآمدند. فوري گفتم: بچه ُ ها مسلح بايستيد، شايد اين حقه باشه!

لحظاتي بعد هجده عراقي كه يكي از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسليم

كردند. من هم از اينكه در اين محور از عراقيها اسير گرفتيم خوشحال شدم.

با خودم فكركردم که حتمًا حمله خوب بچهها و اجراي آتش باعث ترس

عراقيها و اســارت آنها شــده. بعد درجهدار عراقي را آوردم داخل سنگر.

يكي از بچهها كه عربي بلد بود را صدا كردم.

مثل بازجوها پرسيدم: اسمت چيه، درجه و مسئوليت خودت را هم بگو! خودش

را معرفي كرد و گفت: درجهام سرگرد و فرمانده نيروهايي هستم كه روي تپه و

اطراف آن مستقر بودند. ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين منطقه اعزام شديم.

پرسيدم: چقدر نيرو روي تپه هستند. گفت: االن هيچي!!

چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هيچي!؟

طرفدار حق و عقلانیت.     🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵صلوات جلیل ختم بفرمایید. 🩵🌹

جواب داد: ما آمديم و خودمان را اســير كرديم. بقيه نيروها را هم فرستادم

عقب، االن تپه خاليه! دوباره با تعجب نگاهش كردم و گفتم: چرا !؟

گفت: چون نميخواستند تسليم شوند.

تعجب من بيشتر شد و گفتم: يعني چي؟!

فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من را بدهد پرسيد: اينالمؤذن؟!

اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟

اشك در چشمانش حلقه زد. با گلويي بغض گرفته شروع به صحبت كرد

و مترجم سريع ترجمه ميكرد:

به ما گفته بودند شــما مجوس و آتشپرستيد. به ما گفته بودند براي اسالم

به ايران حمله ميکنيم و با ايرانيها ميجنگيم. باور كنيد همه ما شيعه هستيم.

ما وقتي ميديديم فرماندهان عراقي مشــروب ميخورند و اهل نماز نيســتند

خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم. صبح امروز وقتي صداي اذان رزمنده

شما را شــنيدم كه با صداي رسا و بلند اذان ميگفت، تمام بدنم لرزيد. وقتي

نام اميرالمؤمنين7 را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت ميجنگي.

نكند مثل ماجراي كربال ...

ديگــر گريه امان صحبت كردن به او نميداد. دقايقــي بعد ادامه داد: براي

همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگينتر نكنم. لذا دستور دادم

كسي شليك نكند. هوا هم كه روشن شد نيروهايم را جمع كردم و گفتم: من

ميخواهم تسليم ايرانيها شوم. هركس ميخواهد با من بيايد. اين افرادي هم

كه با من آمدهاند دوستان هم عقيده من هستند. بقيه نيروهايم رفتند عقب. البته

آن سربازي كه به سمت مؤذن شليك كرد را هم آوردم. اگر دستور بدهيد او

را ميُكشم. حاال خواهش ميكنم بگو مؤذن زنده است يا نه؟!

طرفدار حق و عقلانیت.     🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵صلوات جلیل ختم بفرمایید. 🩵🌹

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



مثل آدمهاي گيج و منگ به حرفهاي فرمانده عراقي گوش ميكردم. هيچ

حرفي نميتوانستم بزنم، بعد از مدتي سكوت گفتم:آره، زنده است. با هم از

طرفدار حق و عقلانیت.     🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵صلوات جلیل ختم بفرمایید. 🩵🌹

سنگر خارج شديم. رفتيم پيش ابراهيم كه داخل يكي از سنگرها خوابيده بود.

تمام هجده اسير عراقي آمدند و دست ابراهيم را بوسيدند و رفتند. نفر آخر به

پاي ابراهيم افتاده بود و گريه ميكرد. ميگفت: من را ببخش، من شليك كردم.

بغض گلوي من را هم گرفته بود. حال عجيبي داشتم. ديگر حواسم به عمليات

و نيروها نبود. ميخواستم اسراي عراقي را به عقب بفرستم که فرمانده عراقي

من را صدا كرد و گفت: آن طرف را نگاه كن. يك گردان كماندوئي و چند

تانك قصد پيشروي از آنجا دارند. بعد ادامه داد: سريعتر برويد و تپه را بگيريد.

من هم سريع چند نفراز بچههاي اندرزگو را فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن

آن ارتفاع، پاكسازي منطقه انار كامل شد.

گردان كماندويي هم حمله كرد. اما چون ما آمادگي الزم را داشتيم بيشتر

نيروهاي آن از بين رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهاي بعد با انجام عمليات

محمدرسول اهلل9 در مريوان، فشار ارتش عراق بر گيالنغرب كم شد.

به هر حــال عمليات مطلعالفجر به بســياري از اهداف خود دســت يافت.

بسياري از مناطق كشور عزيزمان آزاد شد. هر چند كه سرداراني نظير غالمعلي

پيچك، جمال تاجيك و حسن باالش و... در اين عمليات به ديدار يار شتافتند.

ابراهيم چند روز بعد، پس از بهبودي كامل دوباره به گروه ملحق شد. همان

روز اعالم شد: در عمليات مطلعالفجر كه با رمز مقدس يا مهدي)عج( ادركني

انجام شد. بيش از چهارده گردان نيروي مخصوص ارتش عراق از بين رفت.

نزديك به دو هزار كشته و مجروح و دويست اسير از جمله تلفات عراق بود.

همچنين دو فروند هواپيماي دشمن با اجراي آتش خوب بچهها سقوط كرد.

طرفدار حق و عقلانیت.     🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵صلوات جلیل ختم بفرمایید. 🩵🌹

از ماجراي مطلعالفجر پنج ســال گذشــت. در زمستان ســال 1365 درگير

عمليات كربالي پنج در شلمچه بوديم.

قســمتي از كار هماهنگي لشــکرها و اطالعــات عمليات با ما بــود. براي هماهنگي و توجيه بچههاي لشگر بدر به مقر آنها رفتم.

قرار بــود كه گردانهاي اين لشــکر كه همگي از بچههــاي عرب زبان و

عراقيهاي مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات اعزام شوند.

پــس از صحبت با فرماندهان لشــکر و فرماندهان گردانها، هماهنگيهاي

الزم را انجام دادم و آماده حركت شدم.

از دور يكي از بچههاي لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو ميآمد!

آماده حركت بودم كه آن بسيجي جلوتر آمد و سالم كرد. جواب سالم را

دادم و بيمقدمه با لهجه عربي به من گفت: شما درگيالنغرب نبوديد؟!

با تعجب گفتم: بله. من فكر كردم از بچههاي منطقه غرب است. بعد گفت:

مطلعالفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر!

كمي فكر كردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقي كه اسير شدند يادتان

هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟!

باخوشحالي جواب داد: من يكي از آنها هستم!!

تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه ميكني؟!

گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيتاهلل حكيم آزاد

شديم. ايشان ما را كامل ميشناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثيها بجنگيم!

خيلي براي من عجيب بود. گفتم: باركاهلل، فرمانده شما كجاست؟!

گفت: او هم در همين گردان مســئوليت دارد. االن داريم حركت ميكنيم

به سمت خط مقدم.

گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روي اين كاغذ بنويس، من االن عجله

دارم. بعد از عمليات مييام اينجا و مفصل همه شما را ميبينم.

همينطور كه اسامي بچهها را مينوشت سؤال كرد: اسم مؤذن شما چي بود؟!

جواب دادم: ابراهيم، ابراهيم هادي.

گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشــخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان

خواستيم حتمًا او را پيدا كنند. خيلي دوست داريم يكبار ديگر آن مرد خدا را ببينيم. 

طرفدار حق و عقلانیت.     🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵صلوات جلیل ختم بفرمایید. 🩵🌹

ســاكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. سرش را بلند كرد و نگاهم كرد.

گفتم: انشاءاهلل توي بهشت همديگر را ميبينيد! خيلي حالش گرفته شد. اسامي

را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. من هم سريع خداحافظي كردم و

حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلي برايم جالب بود.

در اســفندماه 1365 عمليات به پايان رسيد. بســياري از نيروها به مرخصي

رفتند. يك روز داخل وسايلم كاغذي را كه اسير عراقي يا همان بسيجي لشکر

بدر نوشته بود پيدا كردم. رفتم سراغ بچههاي بدر. از يكي از مسئولين لشکر

سراغ گرداني را گرفتم كه روي كاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: اين

گردان منحل شده. گفتم: ميخواهم بچههايش را ببينم.

فرمانــده ادامه داد: گرداني كه حرفش را ميزني به همراه فرمانده لشــکر،

جلوي يكي از پاتكهاي ســنگين عراق در شــلمچه مقاومت كردند. تلفات

سنگيني را هم از عراقيها گرفتند ولي عقبنشيني نكردند.

بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: كسي از آن گردان زنده برنگشت!

گفتم: اين هجده نفر جزء اســراي عراقي بودند. اسامي آنها اينجاست، من

آمده بودم كه آنها را ببينم.

جلو آمد. اسامي را از من گرفت و به شخص ديگري داد. چند دقيقه بعد آن

شخص برگشت و گفت: همه اين افراد جزء شهدا هستند!

ديگر هيچ حرفي نداشــتم. همينطور نشســته بودم و فكر ميكردم. با خودم

گفتم: ابراهيم با يك اذان چه كرد! يك تپه آزاد شد، يك عمليات پيروز شد،

ّ از قعر جهنم به بهشت رفتند.

هجده نفر هم مثل حر

بعد به ياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم: انشاءاهلل در بهشت همديگر را ميبينيد.

بياختيار اشك از چشمانم جاري شد. بعد خداحافظي كردم وآمدم بيرون.

من شك نداشتم ابراهيم ميدانست كجا بايد اذان بگويد، تا دل دشمن را به

لرزه درآورد. وآنهايي را كه هنوز ايمان در قلبشان باقي مانده هدايت كند!

طرفدار حق و عقلانیت.     🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵صلوات جلیل ختم بفرمایید. 🩵🌹
خیلی جالب بود و گریه دار ممنونم

خواهش می کنم بله واقعا تک تک خاطرات این کتاب تاثیر گذاره به نظر من تا اینجا که خوندم. 

طرفدار حق و عقلانیت.     🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵صلوات جلیل ختم بفرمایید. 🩵🌹
ممنونم دوست خوبم الهی شهدا دست گیرمون دراین دنیا و دران دنیا باشن

خواهش می کنم الهی آمین. اگر ما به فکر اون ها باشیم اون ها هم به فکر ما هستن حتما. چون زنده هستن و حرف هامون رو میشنون

طرفدار حق و عقلانیت.     🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵صلوات جلیل ختم بفرمایید. 🩵🌹
ممنونم قشنگ بود

خواهش می کنم، بله واقعا آموزنده بود برای خودم

طرفدار حق و عقلانیت.     🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵صلوات جلیل ختم بفرمایید. 🩵🌹
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   khatounmf  |  3 ساعت پیش
توسط   sisijoonm  |  1 ساعت پیش