6 ساله لحظه شماری میکنم برم خونه خودم حالا هم تموم فکر و ذهنم خونه بابامه طوری که این اواخر پشیمون شده بودم از ازدواجم کلا مامانم مریضع این چند. روز ک خونه نامزدمم میام می مونم برای خرید کابینت و خرید عروسی و .... اصلا شب و روز ندارم فکرم پیش مامان یابامه میگم بابام الان چی خورد مامانم چیکار میکنه پیش خواهرم قرارع بمونن خواهرم اصلا اصلا اخلاق نداره یعنی فقط با مامانم ب بابام جرعت ندارع چپ نگاه کنه 🥺🥺💔نامزدمم اخلاقش زیاد اوکی نیست فوقش هفته ای 2 بار بتونم بهشون سر بزنم دارم دیوونه میشم
به زندگی خودت برس
اونها ارزوشونه تو خوشبخت شی
دو روز هم عالیه
منظورت از اینکه نامزدت اخلاقش زیاد اوکی نیست چیه؟!
اخلاق که خیلی تو زندگی مهمهه
فقط اخلاق نامزدت
هنوز خونه بابا تی استرس داری ؟
خب دو روز خوبه دیگه شما قراره بری سر زندگیت نه اینکه بری مدام خونه پدری یا اونا پیشتون باشن که..لیمگه والدینت مسن یا خدای نکرده بیمار هستن که نگران خورد و خوراکشون هستی؟
منم دقیقا مثل شماست جریان من باورت میشه یهویی به مامانم نگاه میکنم ناخود آگاه اشکام میریزه پدرم همین طور
من وقتی ناراحت و استرسی میشم میزنه به معده ام واین روزا کلا حالم همینه
هر وقت حرفی از عروسیم میشه حال من بد میشه منم احتمالا آخر آبان مراسمم باشه
یادمه منم خیلی وابسته بودم و یکی دو هفته مونده به عروسی حالم بد بود پیش همسرم گریه کردم گفتم من بدون مامان و بابام نمیتونم.بیام تا دو سه ماه شاید افسرده باشم از من انتظار بگو و بخند و شادی نداشته باشه تا عادت کنم😢 اون بنده خدا هم حسابی ترسید .ولی غیر از شب عروسی یادم نمیاد گریه و دلتنگی کرده باشم😅 انقدر ادم به همسرش وخونه زندگیش دل میبنده و خوش میگذره که یادش میره.به قول اون دوستمون پدر و مادرا هم فقط دیدن شادی و خوشبختی ما خوشحالشون میکنه به اونا فکر نکن.
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
56 ثانیه پیش
57 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز