2777
2789

یه ذکر یا دعا بهم بگید که رد خور نداشته باشه 

یه ذکری که خودتون امتحان کردین و واقعا معجزش دیدین 

توی کارهام خیلی زیاد گره افتاد هرکار میکنم باز یه اتفاقی دیگه میوفته ،تمام زندگیم بهم ریخته 

نمیدونم دیگه چیکار کنم خسته شدم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

همیشه نه ولی گاهی اوقات میخونم نماز شب خیلی دوست دارماعتقاداتمم کامله

بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم

پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت

چند دقیقه بعد از ورود ما اذان مغرب گفتند

آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!


برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد

بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند

من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم؟


و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد…

درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه(رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم

ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!

روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم…

آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم…

رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد…

گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه

بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت

پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!

به خودگفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!

حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟

گفتم:چه شرطی وبرای چی؟

شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسروقت اذان بخوانی.!

متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد…

خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آن زمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!


همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!!

منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم “حسنعلی نخودکی” نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.!


اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتندسردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.!

درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم

چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز..

رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!


اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود…

نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم :

قربان درخدمتگذاری حاضرم

شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و…

رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟

گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم


رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت:

مردیکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضش رو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!

اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.!


بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!!


ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم”حسنعلی نخودکی” فاتحه و درود میفرستم….


(خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان)

نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی(ره) آمد و گفت: سه قفل در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید از شما می‌خواهم! قفل اوّل این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.شیخ نخودکی فرمود: برای قفل اوّل، نمازت را اوّل وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اوّل وقت بخوان و برای قفل سوم هم نمازت را اوّل وقت بخوان!جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟! شیخ نخودکی فرمود: نماز اوّل وقت «شاه کلید» است.

بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیمپیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشتچند دقیقه بعد از ور ...

اینقدر قشنگ بود که دوبار خوندمش🥺

اجرتون با خدا🥹♥️

خدایا چقدر قشنگ بود🫠

من همینجا به خداوند قول میدم اگر همچی درست بشه یک نمازم قضا نشه و اگر قضا شد خدا جونمو بگیره به عذاب آور ترین شکل🙂

اینقدر قشنگ بود که دوبار خوندمش🥺اجرتون با خدا🥹♥️خدایا چقدر قشنگ بود🫠من همینجا به خداوند قول میدم ...

شخص عطاری از اهل بصره می گوید:

روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.


من اصرار می کردم؛ ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند:

ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.

همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.

گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم.

گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا بر می گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛ اما باز هم امتناع کردند.

بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم.

متوجه من شدند و گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو.


این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.

اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.


وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.


بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.

همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند:


« ردّوه فانه رجل صابونیّ »

یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.

این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.

این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد. »


شهدا در جبهه های نور به مقاماتی می رسیدند که هر سالک الهی برای رسیدن به آن مقامات سال ها می کوشد. نزدیکترین و زیباترین طریق سیر الی الله را می شد در جبهه ها یافت. سردار کمیل کهنسال در خاطره ای زیبا از مکاشفه یک شهید والامقام می گوید:




 




 




شهید "حاج فرضعلی احمدی" پیرمردی بود عارف.اهل قائمشهر مازندران بود که در مهاباد با هم آشنا شدیم. مهر و محبتش در دلم رخنه کرده بود و از آن به بعد در تمام مناطق عملیاتی همیشه با هم بودیم. او برایم همچون یک پدر بود.




همیشه در کوله پشتی اش یک قوطی داشت و خرج هایی هم همراهش بود. خیلی راحت، خاروخاشاک را جمع می کرد، آب می ریخت داخل قوطی و خیلی سریع، حتی در خطوط عملیاتی، چای دم می کرد.




انسان عجیبی بود. با نماز شب ها و ناله و گریه هایش مرا به شدت منقلب می کرد.


یک شب در منطقه کرخه نور بودیم. قبل از عملیات فتح المبین، دعای کمیل برگزار شد. من آن زمان فرمانده گردان بودم و حاج فرضعلی هم مثل یک پدر در کنارم بود. بعد از دعای کمیل برگشتم به سنگر؛ حاجی هم پشت سرم آمد. آن زمان دعای کمیل ها عموماً تا نیمه شب حتی گاهی اوقات تا صبح طول می کشید.




 




 




دیدم حاج فرضعلی از گریه زیاد، هق هق می کند و می خواهد یک چیزی به من بگوید. با همان حالت، دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: «کمیل! من در مراسم دعا یک چیزی دیدم.»




 




من هم از گریه های حاجی دلم گرفت و با این حرفش متعجب شدم؛ او خیلی آرزوی شهادت می کرد. گفتم: «حاجی! چی دیدی؟»




 




حاج فرضعلی در جوابم گفت: «وقتی دعای کمیل تمام شد، همانجا سر جایم نشستم. در عالم خواب و بیداری یکدفعه دیدم یک صحنه ای جلوی چشمانم ایجاد شد؛ یک میدان وسیعی بود؛ گروه هایی را دیدم که در حال رفت و آمد هستند. برایم سؤال شده بود و با خود می گفتم: اینها چه کسانی هستند؟ اینجا دیگر کجاست؟ در همین لحظه ناگهان یک نفر از پشت دست گذاشت روی شانه ام و گفت: "حاج فرضعلی! اینجا صحرای قیامت است."








عده ای را می دیدم که به سویی می روند؛ پاهایشان مثل انسان است ولی سرهایشان مثل حیوان! انواع و اقسام حیوانات هستند. عجیب تر اینکه مثل انسان ها بر روی دو پا راه می روند. کسی که پشت سرم بود و من نمی توانستم ببینمش، دوباره پشتم را با دستش زد و گفت: "این ها همان آدم هایی هستند که به طبیعت حیوان زندگی کردند و هرکدام به شکل یک حیوان متفاوت ظاهر شدند."

گروهی دیگر را دیدم که سرهایشان به یک سمت افتاده و یک چیزی هم بغلشان است، شبیه به یک تخته بزرگ که رویش خط خطی بود. باز هم برایم سؤال شد و دوباره همان دست به پشتم خورد و گفت: "اینها امیدی برای نجات نمی بینند. اینها ناامیدند از عمل خودشان."




 




عده ای را دیدم که یک تابلوی سفید و روشن بغلشان است. خیلی خوشحال و بشاش به سویی می روند. دوباره آن دست به شانه هایم خورد و گفت: "این ها به اعمالشان امیدوارند."




 




جمعیتی را دیدم که روی پای خودشان می رقصیدند و نورانی بودند. به حدی نور از سر و صورتشان می تابید که وقتی این نور به زمین می خورد، اثرش ماندگار می شد و از بین نمی رفت. بار دیگر آن دست به شانه ام خورد و گفت: "اینها شهدا هستند."»




شهدای ما به مقام مکاشفه رسیده بودند. حاج فرضعلی این پیرمرد عارف لشکر 25 کربلا، تمام دغدغه اش شهادت بود. او حبیب بن مظاهر لشکر بود. این مکاشفه ای که برایش اتفاق افتاده بود را برایم تعریف کرد و هق هق گریه هایش بیشتر شد.




مدام آرزوی شهادت می کرد و زیستن در دنیا برای این پیرمرد عاشق، سخت شده بود. اواخر جنگ خیلی گریه می کرد، می گفت: «کمیل! همه رفتند و من پیر شدم. محاسنم سفید شد ولی هنوز شهید نشدم.»




 




شهادت حق حاج فرضعلی بود و بالاخره آن پیرمرد بی سواد عاشق، که کلاس درسش مکتب عشقبازی امام(ره) بود، از دانشگاه جبهه فارغ التحصیل بندگی شد و چه زیبا به ملکوت اعلی پر کشید.




یاد و نامش همیشه در دلم جاری است و دست پدرانه اش بر سرم را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد

تهران زندگی می‌کردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیت‌الله بهجت (ره) می‌خواندند را دیدم و لذت بردم.


تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیت‌الله بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه می‌شود، نمازهای پشت آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامه‌ام را طوری تنظیم کردم که هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم.


یک سال کارم همین شده بود، هر روز صبح می‌رفتم قم نماز می‌خواندم و برمی‌گشتم، در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه می‌کرد که چرا از کار و زندگی می‌زنی و به قم می‌روی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان و … .


کم کم نسبت به فریادهای آیت‌الله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فریاد می‌کشه؟ چرا داد می‌زنه؟ چرا با درد سلام می‌ده؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلام‌های آقا سلام می‌دادم.


به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد می‌کشه دیگه نمیام قم نماز بخونم، همون تهران می‌خونم، این هفته هفته آخرمه …


یک روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم باید بپرسم دلیل این فریادهای بلند چیه، رفتم دیدم آقا میهمان داشتند، گوشه اتاق نشستم و در افکار خودم غوطه‌ور شدم، تو ذهن خودم با آقا حرف می‌زدم، آقا اگر بهم نگی می‌رم هان! آقا دیگه نمیام پشتت نماز بخونم هان! تو همین افکار بودم که آیت‌الله بهجت انگار حرفامو شنیده باشه سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چی می‌گفتم؟ من که تو دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟

سرم را پایین انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم، در راه دائما با خودم می‌گفتم آقا چطور حرف‌های من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیت‌الله بهجت (ره) ایستادم و در صف اول نماز می‌خوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلا نمی‌توانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه برم صف اول!

خوشحال بودم و پشت آقا نماز می‌خواندم، یک دفعه تعجب کردم، دیدم در جلوی آقا، روبروی محراب یک دربی باز است به یک باغ بزرگ و آباد، آخه این در رو کی باز کردند؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی نداره، تعجب کردم، باغ سر سبز و پر از میوه‌ای بود، خدای من این باغ کجا بوده؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، یک لحظه از خواب پریدم.

یعنی من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند، پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد می‌کشید، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم می‌رفتم و سپس به تهران بازمی‌گشتم تا آقا رحلت کردند

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز