من ۲۳سالمه با مادربزرگم زندگی میکنم نوزادی پدر مادر جدا شدند
مامان نمیذاره وارد آشپزخونه بشم یا به چیزی دست بزنم (خساست این که مواد غذایی تموم میشع)
در روز هم فقط ناهار درست میکنه شام هم خودش میخوره به من نمیده من عادت کردم معمولا با غذا های فت فود و اماده سر میکنم میان وعده هم که نداریم
حتی میوه ها رو برای خودش نگه میداره
مثلا شب مواد غذایی خودم بخرم درست کنم هم صبح ناراحت میشه شکایتمو به عمه هام میکنه که ستاره اذیتم میکنه شبا غذا میخوره
منم میگم حتما پیر اعصابش نمیکشه
یه هفته ای میشه یکم حالم خوب نیست سر درد و بدن درد شدید دارم رو تخت خوابم خدا خودش شاهد بیشتر از ۴ روز جز چایی و داروهام هیچی نخوردم (جسمم نمیکشید سرم زدم اونم دوستم برد)
دیروز نمیدونم چجوری شد انقدر دلم چیز شیرین میخواست پاشدم گفتم حلوا درست کنم مامان خواب بود کاش دستم میشکست درست نمیکردم اومد دید انقدر غر زد صبح بیدار شدمم دیدم داره به زنعموهام میگه پشت تلفن که ارد حروم میکنه
هنوزم میگه نمیدونم دلیلش چیه ولی حتی ظرفارو هم شسته بودم جارو کشیده بودم کف اشپزخونه رو
کاش درست نمیکردم
من هنوزم از دیروز نه صبحونه نه ناهار نه شام الانم باز همونه هیچی نخوردم یکم پاشدم خونه جارو زدم سرویس و حموم شستم
دیگه توبه کردم دست به چیزی بزنم دوست ندارم مادرجون ناراحت بشه میبینم ناراحتش کردم داغون میشم