اولا شدت زندنش کمتر بود ولی الان خدا به روز گرگ بیابون هم نیاره ۲ ساله با پدر مادرم قهره یه بحثی بخاطر من پیش اومد که دیگه حرف نزد آدم کینه ایه و به شدت بد ذاته خدا طول این ۲ سال بابام هزار بار دعوتش کرده بغلش کرده تا دم در کشوندش خونه دستشو رد کرده و غرور بابای زحمت کشمو خورد کرده پیش همه ...
بعد ۲ سال داییم زنگ زد گفت ما و خالت اینا و پدربزرگات و مامانت(بدون بابام) میخوایم بریم کوه بمونیم امشبو میاید شما هم؟ انقد شوق داشتم که انگار بهشت رو بهم داده بودن که گفت اخه هیچ جا نمیزاره برم عین یه زندانی ام حق ندارم حتی برم در حیاط هیچ وقت بهش گفتم گفت باشه خیلی خوشحال بودم زنگ زدم گفتم ما هم میایم ساعت ۲ ظهر قرار بود حرکت کنیم رو به شهرستان ما خونمون تا زادگاه خودم ۳ ساعت فاصله داره من زیر خونه پدر شوهرمم البته .با هزار اکراه و ناز گفت الان نمیتونم ۵ ۶ بریم گفتم نمیرسیم یه ملت معطل ماعن اون کوهی هم که میخوایم بریم ۲ ساعت طول میکشه برسیم بیا بریم خلاصه گفت اصلا نمیبرمت هیچی نگفتم گفتم بزا ولش کن زیاد برم رو مخش جدی جدی نمیبره بخدا انقد ذوق داشتم سریع آماده شدم دیدم آقا تازه ۶ اومد خونه گفت بیا بریم دیگه انقد زنگ زده بودن ابروم رفت هی میگفتن پس کجایید بابا منتظریم .وسط های راه بودیم دیدم گفت ببین من رفیقم زنگ زده میخوام برم اونجا پیشش باهاتون نمیام انگار یکی با پتک زد تو سرم گفتم یعنی چی مگه نگفتی نمیام شروع کرد داد بیداد من متنفرم از خانواده تو منم گریه و گریه که خانواده من چه بدی ای بهت کردن اخه ...میخواستم گوشیمو بردارم که شماره خالم رو بگیرم بگم ما نمیایم اخه بدون شوهر من کجا برم تو اون جمع دیدم محکم با کف دست زد وسط صورتم دماغمو ۱ سالی میشه عمل کردم ولی انقد محکم زد که احساس میکردم چشام تار میبینه تا ۲ ۳ دقیقه خون سریع ته حلقم رو گرفت تا ۵ دقیقه به خودم نیومدم دیدم وایساد و منو انداخت زیر صندلی چون لاغرم جمع شده بودم و فقط میزد بخدا یا گاز از دستم گرفت که الان اگه عکسش رو بزارم به حالم زار میزنید اندازه کف دست کبود و بنفش شده الان بقیش رو میگم