عشق رو با تمام سلول های بدنم حس کردم
غیر قابل وصفه
همدمی دارم که پاره ی وجودمه
روحم به روحش گره خورده
پشتیبان و تکیه گاهمه
درست مثل یه متکای گرم و نرم تو یه شب زمستونی بهم گرما میبخشه
مثل یه فنجون چای زیر کرسی خونه پدری بهم لذت میده
مثل خواب عمیق یه صبح بارونی وقتی که مدرسه میرفتم و اون روز تعطیل بود، بهم آرامش میده
دستای گرمش که دور کمرم حلقه میشه بهم امنیت میده
تو سختی های زندگی کنار هم رشد کردیم...روحمون بزرگ شد
تو روزهای شادی کنار هم از دنیا لذت بردیم
باهمدیگه گریه کردیم...از ته دل خندیدیم
بیست ساله که این احساسات نه تنها مثقالی کم نشدن، بلکه روز به روز بیشتر و عمیق تر شدن
ما کنار هم اوتقدر احساس کمال و خوشبختی داشتیم که حاضر شدیم قید یکی از بزرگترین رسالت ها و اهداف ازدواج رو بزنیم...
ما بنا به دلایلی باهم توافق کردیم که هرگز بچه دار نشیم
و اینگونه شد که بعد از بیست سال لذت پدر و مادر شدن رو تجربه نکردیم و نخواهیم کرد
اما کیفیت زندگیمون انقدری بالا هست که این خلا رو در زندگی حس نکنیم و روی تصمیمی که گرفتیم بمونیم