2777
2789
عنوان

خاطره ی زایمان مامانای 88

| مشاهده متن کامل بحث + 120782 بازدید | 82 پست
می گفتم زایمان طبیعی .نمیدونستم چرا . شاید چون از سزارین میترسیدم . تا حالا تو اطاق عمل نرفته بودم . فکر میکردم اگر چاقوی جراحی رو ببینم از ترس سکته میکنم . مشکل دیگم این بود که میترسیدم بچه رو زودتر از موقع به دنیا بیارن آخه هزار جور سونو داشتم هرکودوم یک تاریخ برای زایمان داده بودند . از هفده بهمن تا اول اسفند ! تا پنج بهمن رفتم سر کار .تصمیم داشتم تا روزی که دردم می گیره به کارم ادامه بدم . اما اتفاقی افتاد که همه چیزو به هم ریخت . وقتی برای معاینه هفتگی رفتم دکتر دکتر مثل همیشه فشار خونم رو گرفت و بعد چشمهاش گرد شد . با نگرانی پرسید فشارت چرا بالاست؟ فشارم چهارده روی نه بود!
دکتر نشست روی صتدلی و همه سونوها رو پخش کرد جولوش گفت تو طبق تاریخ آخرین پریودت می تونی الان سزارین شی بچه الان رسیدست . وحشت همه وجودم رو گرفت . اتفاقی که نمی خواستم داشت می افتاد . افتادم به التماس گفتم طبق اولین سونو که معتبرترین هم هست تاریخ زایمان بیست و پنجم میشه الان خیلی زوده . دکتر گفت چیزی نیست فوقش بچه یکی دو رو.ز می ره تو دستگاه . اشکم سرازیر شد . دکتر که حال من رو دید گفت باشه برو خانه . از فردا ته یک هفته روزی دو بار فشارت رو چک کن . اگه رفت بالا بدو برو بیمارستان میلاد و اینجوری بود که گرفتاریهای من شروع شد . یعد از اون روز دوبار دیگه فشارم بالا رفت هر دو بار با استرس رفتم اورژانس بیمارستان میلاد . اونجا هزارو یک آزمایش ازم گرفتن که ببینند دچار مسمومیت حاملگی شدم یا نه . جواب همه شان منفی بود . آخرین حرفی که دکتر اورژانس به هم زد این بود . چیزی تا زایمان طبیعیت نمونده . برو پیاده روی کن بچه خودش بیاد . این بهترین خبری بود که می تونستم بشنوم
اون روز روز سیزده همن بود . اومدم خونه . یه پیاده روی نفه نیمه کردم و خوابیدم . نصفه شب از درد بیدار شدم . اصلا نگرانی به خودم راه ندادم دردم درد زایمان نبود . یکسره بود .انقباض هم نداشتم . صبح روز چهاردم صبح رفتم دستشویی . احساس کردم دو تا لکه قهوه ای دیدم . گفتم حتما اشتباه میکنم . درد و انقباض هم نداشتم . ظهر اومدم تو کلوپ خودمون ."مامانای بهمنی" با بچه ها حرف زدیم . بعد الظهر وقت دکتر داشتم می خواستم آخرین آزمایشهام رو نشون بدم .خلاصه اینکه از دردام گفتم . بچها گفتن احتمالا وقتش شده ولی من گفتم نه آخه خیلی کمه

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

خلاصه اینکه بعدالظهر رفتم مطب خانم دکتر ی که پزشک اورژانس میلاد بود . جالب بود که شوهرم را داخل مطب راه داد طفلک ذوق کرده بود . دکتر نگاهی به سونوهام انداخت و گفت با یکی از سونوهات چهل هفتت پره بخواب معاینت کنم .گفتم نه از خونریزی میترسم . دکتر گفت لازمه . رفتم روی تخت خوابیدم . شوهرم طفلی ترسیده یود دست منو گرفته بود می گفت درد گرفت فشار بده . خندم گرفت گفتم این دردها چیزی نیست نترس .دکتر معاینه کرد . بعد خندید و گفت مبارک باشه بدو برو میلاد دهانه رحمت سه سانت باز شده . نمی دونم چه طوری از تخت اومدم پاین . نمیتونستم لباسهام رو بپوشم . اصلا آمادگی نداشتم . دکتر گفت خونه نرو بدو برو بیمارستان دیر میشه . سر راه رفتیم مادر و خواهرم رو برداشتیم . کلی ذوق کرده بودند . همه خ.شحال بودند . اصلا نمیترسیدم . خواهرم تند تند کتاب همه مادران سالمند اگر رو برام می خوند هرچند انقدر استرس داشتم که نمیفهمیدم چی میگه . خلاصه اینکه من بدون درد وارد بلوک زایمان بیمارستان میلاد شدم و تازه اون موقع بود که ترسیدم . وقتی با همه کسانی که دوست داشتم خداحافظی کردم . دو در همه چیزهایی که متعلق به خودم بودم تحویل دادم و گان پوشیدم و نیمه برهنه توی راهرو های سفید راه افتادم . وارد اتاقی شدم که روی درش نوشته بود اتاق درد . روی تخت خوابیدم . بقیه ماجرا برایم مثل کابوس بود . خانمی با یک سیخ از راه رسید .کیسه آبم را پاره کرد.تشک پر شد از خون و آب .
بعد ناگهان دردها شروع شد . اول قابل تحمل بعد غیر قابل تحمل . فکر میکردم جیغ نمیزنم . با خودم می گفتم تحمل میکنم اما نشد . من هم پیوستم به جمع همه آنهاییکه زجر میکشیدند . ساعت هشت شب وارد زایشگاه شدم و تا ساعت یک ربع به دو درد کشیدم . بعد ها فهمیدم که زایمانم به نسبت خیلی ها آسان بوده هر چند بعضیها با شنیدن نام پنج ساعت درد ترس به جانشان میریزد . توی اتاق درد دو تا اتفاق جالب برایم افتاد یکی اینکه یکی از ماماها نشسته بود بالای سرم و قرآن میخواند . خیلی ها از این قضیه خوشحال می شوند ولی من راستی راستی فکر می کردم بی برو برگرد در حال جان کندن دومی مامایی که بالای سرم آمد و یادم داد به جای جیغ زدن درد را با تنفس مهار کنم که خیلی کمک کرد . ساعت یک ربع به دو بود که دیدم پاهایم خیس خون شد . ترسیدم .گفتم حتما اتفاقی دارد می افتد . ماما را صدا کردم . امد و معاینه کرد و گفت دهانه رحمت کامل شده . یادم زد چطور زور بزنم . ساعت دو گفتند ئقتش است سریع بلند شو . وقتش شده . پای پیاده در حالی که ازم خون میریخت رفتم اتاق زایمان و روی تخت نشستم . بعد دکتر آمد . گفت چیزی به تولد دخترت نمانده . حالا فقط به خودت بستگی داره که بتونی خوب زور بزنی . خانم ماما به کمک آمد . درد وحشتناک شده بود . ماما روی شکمم فشار داد بعد ناگهان آوینا دنیا اومد . دخترم انگار از توی شکمم گریه میکرد . واقعا زیبا بود . خوشگلترین نوزادی بود که تاحالا دیده بودم . دکتر گقت زور بزن جفتت بیرون بیاد . اما من همه حواسم به دخترم بود . مرتب می گفتم سالمه ؟ و اونها می گفتند عالیه . دخترم را توی پارچه سبز پیچیدند و بغلم دادند خیلی زیبا بود . تنها بود و ترسیده . گریه میگرد . خیلی بی پناه بود .لپهاش رو آروم نوازش کردم . گفتم مامان گریه نکن . تو توی دل من بودی؟ آوینا توی دستهام به خواب رفته بود .از نوازش من ارام شده بود . فکر میکردم مدتها خاطره اون شب وحشتناک با من میمونه اما حالا اون خاره تبدیل شده به یه اتفاق سخت اما بی نهایت دوست داشتنی هرچند تا آخر عمدم دیگه هیچ وقت نمی خوام تکرارش کنم
سلام به همه دوستای گلم خاطره زایمان شما رو خوندم و واقعا اشک به چشمام اومد....
منم دی ماه سزارین شدم و الان هزار بار میگم ای کاش طبیعی رو انتخاب میکردم چون تبدیل شد به یکی از بدترین خاطرات زندگیم...
بعد از 9 ماه انتظار و فراز و نشیب دوران بارداری بالاخره آخر هفته 39 دکتر گفت که نی نی رو بیرون میاره
صبح روز عمل بیدار شدم و حموم رفتم و سوره مریم رو خوندم و به همراه مامان و خواهر و همسرم راهی بیمارستان عرفان شدم راستش دلم خوش بود بیمارستان خصوصیه و رسیدگی در حد عالی اماااااااااااا.......
خلاصه تا رفتیم بهم گفتن برو بلوک زایمان من که فکر میکردم دوباره شوشو و مامانمو میبینم خوشحال و خندان رفتم تو بلوک که دیدم یه سری لباس بهم دادن و لباسامو تو یه پلاستیک دادن به همراهام
اون روز تعطیل بود و به جز من 9 نفر دیگه هم برای سزارین اومده بودن یه سری سوال و بعدم سرم و سوند وصل کردن تا اینجاش قابل تحمل بود ولی وقتی اومدن ببرنم اتاق عمل باورم نمیشد دیگه شوشو رو نمیبینم آخه خداحافظی نکرده بودم و خیلی دلم گرفت
منو به یه اتاق سرد بردن و دست و پامو بستن و چون بیهوشی عمومی میخواستم دکتر بیهوشی بالا سرم بود و ماسک رو گذاشته بود رو دهنم احساس خفگی میکردم این وسط فیلم بردار هم مدام ازم میپرسید چه احساسی داری..........دلم میخواست داد بزنمممممممم
خلاصه یه پرستار بهم گفت میخوایم شکمتو بشوریم و احساس سرمای فوق العاده ای رو شکمم کردم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم تا...........
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه وقتی به هوش اومدم احساس کردم دارن با چاقو شکمم رو پاره پاره میکنن داد میزدم که درد دارم بچممممممم بچم سالمه؟؟ اما نرسهای بداخلاق ریکاوری به جای دلداری میگفتن بیخود داد نزن مسکن برات زدیم چه نازنازی........دلم میخواست بمیرم و از این درد لعنتی راحت شم حالا هیچکس راجع به دخترم چیزی نمیگفت داشتم از ترس میمردم...آخرش اینقدر با آه و ناله پرسیدم یکی گفت سالمه بابا کشتی ما رو نوبرشو آوردی؟؟؟!!!!واقعا از لحاظ روحی و جسمی داغون بودم به شوهرم احتیاج داشتم که نازمو بکشه و به مامانم که حسابی بهم دلدذاری بده واقعا نرسینگ عرفان افتضاحه من که هیچوقت نمیبخشمشوووووووووون
خلاصه بعد از نیم ساعت با درد وحشتناک منو به بخش و اتاق خصوصی منتقل کردن و بعد دوباره سرم و ...بعد از نیم ساعت دخترم رو آوردن وایییییییی مثل فرشته ها بووووووود نمیتونم بگم چه حسی داشتم ولی واقعا حس قشنگی بود یه نرس اومد و مثل بچه گربه گذاشتش رو سینم و یه کمی شیر خورد و خوابید
اینم بگم که من ساعت 10 صبح عمل شدم و تا ساعت 10 شب با درد شدید دست و پنجه نرم میکردم شیاف و مسکن هم اثری نداشت سینم هم زخم شده بود ساعت 11 شب یه نرس بسیار بداخلاق اومد سوندم رو به طرز وحشتناکی کشید بدون اینکه بهم بگه و داد من درومد گفتم تورو خداااااااااااا یواش گجفت من میخوام برم خونه اگه قرار باشه برا هرکی اینقدر وقت بذارم نمیشههههههه!!!! بعدم با بداخلاقی گفت یالا پاشو راه برو وگرنه بخیه ات خوب نمیشه التماس کردم بذار شوهرم بیاد کمکم کنه گفت نه تو لختی من خجالت میکشم!!!
خلاصه کشون کشون و با اشک و آه منو برد تا دستشویی اونجا گفت بشین و ببخشید ادرار کن نشستنم حکم مرگ رو برام داشت بعدم آب جوشو باز کرد که مثلا منو بشوره گفتم سوختم داغه یهو گفت وایییییییییی چقدر نازک نارنجی هستی با بدبختی برگشتم رو تخت هنوز دردم آروم نشده 2 تا شیاف چپوند و با بیحوصلگی رفت.....هیچوقت رفتارش یادم نمیره هیچوقتتتتتتتتتتت
از درد به خودم میپیچیدم خواهرشوهرم شب پیشم بود و شوشو بیرون تو ماشین آماده نشته بود
کرانه چند بار با بدبختی شیر خورد فردا شد....بدترین شب عمرم گذشت
یه نرس دیگه اومد مثلا آموزش شیردهی بده سینه زخم منو آنچنان فشار داد که ناخودآگاه پام پرید و بخیه هام از رو خونریزی کرد از شدت درد هلش دادم و دیگه طاقتم طاق شد و داد زدم تورو خدا فکر بخیه های من باشید اصلا خودم بچمو شیر میدم اصلا نمیخوام شیر بدم...که با حالت عصبانی یه ایششششششششش گفت و رفت بیرون
خلاصهساعت 11 دکترم اومد انگار فرشته نجاتمو دیده باشم گریه افتادم گفتم رفتار پرسنل افتضاحه دلداریم داد . معاینه کرد و اجازه مرخصی داد
گفتم من شنیده بودم سزارین اینقدر درد نداره چرا من اینجوریم؟؟گفت به خاطر ورزش حرفه ای که میکردی عضلات شکمت خیلییییی سفت بود و من دولایه دوختم و همون موقع که داشتم میبریدم میدونستم درد زیادی خواهی کشید
خلاصه12 مرخص شدیم بماند که فیلممون هم سوخت و واحد سمعی بصری فقط یه ببخشید گفت گفتم واییییییی حالا من دوباره بچمو بکنم تو شکمم که فیلم و عکس بگیرم؟بدتر اینکه به هوای اینکه کاملترین پکیج رو انتخاب کرده بودیم(فیلم و عکس و میکس) خودمون دوربین نبردیم و قشنگترین لحظات تولد دخترم رو از دست دادیم
خوشحال بودم که از اون بیمارستان لعنتی خلاص میشم سرراه رفتیم یه گوسفند کشتیم و اومدیم خونه تا 2 هفته درد شدید داشتم و بقیه اش هم که همه مامانا تجربه کردن
دخترم کرانه الان 50 روزست و اون دردا فراموش شده ولی زجر روحی که به من دادن هرگز یادم نمیره
انشالله که بقیه هیچوقت تجربه نکنن و زایمان راحتی داشته باشن
سرتونو درد آوردم ببخشید همتون رو میبوسمممممممممم

اینم عکس از 1 ماهگی کرانه من

gif maker
Gif maker
تمام مدت بارداریم تحت نظر خانم دکتری بودم که نیلوفر همون اوایل تو همین نی نی سایت و کلوپ مامانای بهمنی بهم گفته بود خوب نیست.... ولی من سرکار خیلی سرم شلوغ بود اصلا فرصت عوش کردن دکتر رو نداشتم.... تا هفته 37..... یک روز حس کردم نی نی حرکت نداره....به دمتر زنگ زدم گفت برم بیمارستان رسالت که چکم کنن...اونجا هم همه جی رو چک کردن و بهم گفتن خوبه... برای اطمینان پیش دگتر اکرمی فرستادن که NST و بیوفیزیکال شم..... اونجا هم همه چی خوب بود و جفتم هم گرید یک بود....نتایج رو به دکتر نشون دادم...گفت همه چی خوبه ولی من باید 11 بهمن سزارین شم!!!!
آخه چرا؟؟ هیچ وقت نفهمیدم..... کلی ناراحت بودم توی اون هفته.... برام از بیمارستان رسالت خود دکتر وقت هم گرفته بود......11 بهمن تازه 38 هفته من تموم میشد و من میخواستم نی نیم تا جایی که میشه توی دلم بمونه تا رشد کنه..... خیلی گریه میکردم و تازه من میخواستم اگه بتونم طبیعی زایمان کنم.....
تا اینکه شب 10 بهمن یعنی روزی که فرداش برم بیمارستان رسید...... خیلی حالم بد بود و می ترسیدم
برادر شوهرم دکتره...از شوهرم خواست که با اجازه خود کترم باهاش صحبت کنه و ببینه چرا من باید سزارین شم
دکتر گفت مانعی نداره و تلفنی برادر شوهرم و اون با هم حرف زدن.....برادر شوهرم از پرسیده بود و اون نگفته بود گه چرا تصمیم به سزارین گرفته و گفته بود که من خصوصی بهش گفتم میخوام سزارین شم....
چه دردسر بهتون بدم که این موضوع توی شب شر شد. من کلی داد و فریاد کردم که من همچین 06 ءشق 2010زی نکفتم و اصلا این حرفا واسه امشب نیست.... چرا امشب باید این حرفا زده میشد.... و خلاصه آخر شب به شوهرم گفتم از دستش خیلی عصبانیم و فردا هم برای زایمان نمیرم......... صبحش چند بار خانم دکتر زنگ زد و اینقدر داغون بودم که موبایلمو جواب ندادم..... ساعت یازده باهاش تماس گرفتم..... بهم گفت تو حق داری سزارین شی و نباید بهت زور بگن و ..... اون توی مطب ازمون 500 تومن گرفته بود..... گفت اگه نخواسنی بیا پولت رو پس بگیر... هنوز از دست شوهرم عصبانی بودم و خیلی سرسنگین باهاش حرف می زدم.....
اون روز سرکار نرفت...همکاراش فکر کرده بودن بابا شده و براش پیغام تبریک میفرستادن.....خواهر منم قرار بود باهام بیاد بیمارسان...شب قبل بهش گفته بودم قضیه کنسله....فقط با مامانم نمیتونستم صحبت کنم و از اون خواستم کارا رو رو به راه کنه...
به همسرم کفتم دیگه پیش این دکتر نمی رم چون دعوا شده بینمون و دیگه نمیخوام ببینمش.... شوهرم هم نسبت به دکتر بد دل شده بود و قرار شده دنبال دکتر بگردیم..... و این خیلی سخت بود توی روزای آخر حاملگی با اون اضطراب....... از همون روز اول رفتیم صارم...... در این بین به دختر خالم گفتم دکتر خوب توی بیمارستانای لاله و بهمن (که طرف قرارداد تکمیلیمون بودم) بهم معرفی کنه آخه اون توی میلاد دکتره ولی نه بخش زنانش....
خلاصه توی صارم معاینم کردن و گفتندهانه رحم اصلا باز نشده و شکم هنوز بالای بالاست. تاریخ طبیعیم 25 بهمن بود. بهمن گفت باید راه برم تا شکم بیاد پایین..... معاینه داخلی کرد که خیلی دردناکبود... در این بین دختر خالم تماس گرفت و گفت توی لاله فقط میشناسه و معرفی کرد....دکتر ظفرنیا و افلاطونیبان
خیلی از صارم خوشم نیومد....تلفن مطب ظفرنیا رو از لاله گرفتمو همون روز یعنی 11 بهمن رفتم مطبش ازش خوشم اومد.آقای مسن و خوبی بود و تازه معاینم کرد و گفت قارج عفونی دارم و تا اینا رفع نشه نمیتونم طبیعی زایمان کنم این 06 ءشق 2010زی بود که دکتر قبلیم حتی متوجهش هم نشده بود و خیلی دمترای دیگه.... شکمم هم هنوز بالا بود.....گفت بچه حجم خودشو گرفته و اگه بخوام نگه دارمش باید تا آخر هفته 40 بیوفیزیکال شم و مسئولیتش با خودمه. گفت تا آخر هفته اگه بخوام سزارین شم
همون 11 بهمن رفتم بیمارستان بهمن و دیدم توی لیست دکتراش اسم دکتر کاتب هم هست.... به زور یک وقت فوری عم از اون گرفتم برای 12 بهمن... اون هم بهم گفت باید همین روزا سزارین شم و برام نامه معرفی بیمارستان هم نوشت...
توی ماشین و خونه با شوهرم همش حرف زدیم و آخر سر من ظفرنیا رو چون با دلیل باهام حرف زد و قرص درمان قرچ هم داد (من تقذیبا از اوایل بارداری سوزش و خارش داشتم و به دمتر قبلیم گفتم....بهم پماد کلوتریمازول داده بود فقط برای قسمت خارجی. ظفرنیا بهم گفت اینطوری اصلا درمان نمیشه چون قارچ مال داخله)..
سه شنبه به موبایل ظفرنیا زنگ زدم و گفتم برای چهارشنبه وقت سزارین میخوام......گفت دو تا آمپول بتامتازول یکی صبح یکی شب یزنم. صبح اول وقت هم یمارستان لاله باشم.....
اون شب خیلی آروم بودم...... برعکس شب یازدهم.... احساس آرامش داشتم.....ازخدا خواستم بچمو سالم دنیا بیارم و اگه صلاح میدونه خودم هم سالم باشم تا خودم از بچم مراقبت کنم......به خوارم گفتم.....شب رفتیم مامانم و مادر شوهرمو دیدیدم......اومدم خونه تا آماده فردا بشم....................
صبح چهارشنبه نماز صبح رو خودم وآخرین راز و نیازها رو کردم...... شوهرم عکس گرفت و از زیر قرآن رد شدم.....
دم بیمارستان مادر شوهر و خوهر شوهرمو دیدم.....وارد بیمارستان شدم و رفتم اتاق زایمان..... دلم میخواست مامانم رو هم ببینم ولی ائنا نرسیده بودن هنوز....ساعت 8 ازم امضا گرفتم... گان پوشیدم.... فشارم رو گرفتم و سوند بهم زدن..... دکتر بهم گفته بود باید ناشتا باشم ولی نمیدونستم نباید آب هم بخورم!!!!! سوند کلی موثر بود ولی وصل کردنش سخت بود.........ساعت 8 و 20 دقیقخ بردنم اتاق عمل... د اشتنم برای همه دعا میکردم و ترسیده بودم.... من از بیهوشی همیشه میترسیدم......توی راه شوهرم اومد و با یک لبخند شیرین ازم خداحافظی کرد. میخواست گریه کنم که صحبتهای پرستارا و کسانی که می بردنم اتاق عنل لحظات رمانتیکم رو به هم زد!!!
توی اتاق عمل دمتر بهم گفت تنبل خانوم جقدر دیر اومدی منم خندیدم.......
بعد دستامو از طرفین باز کردن و به پایه های زیرش بستن و آمپول زدن..... متخصص بیهوشیم باهام حرف می زد و درحالکه ماسک گاز رو روی بینیم گذاشت گفت بچت چیه؟ گفتم دختر... گفت پس ایشاالله بلعدی پسره!!!! اومدم چهار تا حرف قلنبه بهش بزنم که از گفته خودش پشیمون شه که دیگه هیچ نفهمیدم.............
چشامو باز کردم... حس کردم شکمم نیست!!!!!!!! گفتم بچمممممممممممم.....درد خیلی بدی هم داشتم با کلی سرفه که نمیشد سرفه کنم چون از درد تمام اجدادم میومدن جلوی چشمم!!!!
دوباره ب زور گفتم بچم کوووووووو؟ هعمون متخصص بیهوشیه گفت بغل باباشه!!! گفتم خوشگله؟ گفت مثل خودت سیاه سوخه است!!!! تو دلم گفتم برو بابا!!!!
از یه خانومه که قیافش یادم نیست پرسیدم نفس می کشید ؟ (آخه من میترسیدم چون زودتر از وقت دخترم میاد ریه ش کامل نباشه.... دکتر اون بتامتازونا رو واسه همین داده بوده) خانومه گفت اگه نقس نمیکشید که بغل باباش نبود!!!!........ خواب میومد و کلی درد داشتم و صدا م هم در نمیومد.... دلم میخواست سرفه کنم ولی هلاک میشدم از درد با هر سرفه......... بردنم ریکاوری........گفتم درد دارم.......آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآِیییییییییییی....گفتن الان میری بخش.... ساعت 9 و نیم بود
برای جابجایی روی تخت از خودم خواستم تکون بخورم.....منم مردم و زنده شدم........... بردنم توی آسانسور و رفتم توی بخش....دنبال شوهرم بودم که دیدمش... گفتم بهار کو.......که یک دفعه نشونم دادنش....... اینقدر به نظرم خوشگل اومدکه باورم نمیشد من زاییده باشمش!!!!!!
اون روز خیلی روز خوب و شیرینی بود........ تا شب نه آب خوردم نه غذا.ساعت 10 شب چای و عسل خوردم صبح هم یه تکه نون سنگک. نباید بیشتر می خوردم... برای بهارم یه خورده شیر داشتم که با دهن کوچولوش محکم مک میزد.... من بغلش نمیتونستم بکنم... میذاشتنش کنارم اونم میخورد......
بهار خوشگل من چهاردهم بهمن 88 با وزن 3350 و قد 50 دنیا اومد........
سلام. من قبل از زایمان خیلی به این تاپیک سر میزدم و تجربه های مامانا خیلی به دردم خورد حالا بعد از سه ماه و نیم خاطره زایمان دخترم ویانا رو براتون میگم شاید به درد مامانایی که زایمانشون نزدیکه بخوره.
دخترم 25 آبان تو بیمارستان کسری توسط دکتر زهرا وزیری به دنیا اومد. من بارداری نسبتاً راحتی داشتم فقط از ماه هفت به بعد سر بچه اومده بود پایین و دکتر گفت بهتره بیشتر استراحت کنم و من از اواخر ماه هشت دیگه سر کار نرفتم تو ماه اخر بارداریم هم مشکوک به دیانت بارداری بودم که خوشبختانه با رژیم حل شد و نیازی به بستری تو بیمارستان پیدا نکردم. من کارمند شرکت نفت هستم و از اوایل بارداریم تو همه کلاس هایی که بیمارستان شرکت برامون ترتیب داده بود شرکت میکردم و کاملن با انواع زایمان آشنا بودم و خودم انتخاب کردم که دخترم رو از طریق سزارین به دنیا بیارم. ولی چون دکترم فقط بیمارستانای خاصی عمل میکرد منم بیمارستان کسری رو به توصیه خودش انتخاب کردم و از این بابت خیلی راضی هستم.
دکترم از قبل 28 آبان رو واسه عمل تعیین کرده بود یعنی یک هفته زودتر از زمان طبیعی ولی با اموزش هایی که سر کلا س دیده بودم دلم می خواست حالا که تصمیم گرفتم با سزارین دخترم رو به دنیا بیارم حداقل زمانش موقعی باشه که خودش دلش بخواد به این دنیا بیاد.چهارشنبه 20 ابان واسه اخرین ویزیت رفتم مطب دکتر. طبق معمول بعد از کلی معطلی وقتی نتیجه سونو دید که گرید جفتم 3 شده گفت با توجه به مشکوک بودنت هم به دیابت و هم اینکه جفتت پیر شده ممکنه خونرسانی به جنین مشکل پیدا کنه بهتره شنبه صبح عملت کنم. وقتی تردید منو دید گفت الان برو NST بده تا ببینیم وضعیت حرکت بچه چطوره منم از خدا خواسته رفتم و خوشبختانه تستم خوب بود این تست برای اندازه گیری میزان فشار وارده به جنینه به این صورت که چند تا سیم به شکم وصل میکنن تا ضربان بچه رو کنترل کنن یه دسته هم میدن دستت که هر وقت بچه تکون خورد فشارش بدیم. دکتر که نتیجه تست رو دید گفت حالا که وضعیت بجه خوبه برو همون پنجشنبه 28 ام بیا. منم خوشحال از اینکه مدت زمان بیشتری نینی تو دلم میمونه از بیمارستان اومدم بیرون. ته دلم دعا میکردم قبل از این زمان نینی خودش دلش بخوادکه بیاد بیرون. دعام برآورده شد یکشنبه از صبح کمردرد زیادی داشتم و از صبحش یه مخاط غلیظ و شفافی مثل زمان تخمک گذاری ازم خارج میشد ولی چون خونی نبود زیاد جدی نگرفتم. شبش خونه مادر شوهرم بودیم و برای شام پیتزا سفارش دادیم و این اخرین غذای دوران بارداریم بود. گلاب به روتون شبش دچار اسهال شدیدی شدم ساعت 1 شب از خواب بیدار شدم و زیر دلم درد احساس کردم فکر کردم دل پیچه هست. از طرفی چون تو ماه اخر شبا بد میخوابیدم عادت به بیدار موندن تو شب داشتم. اروم از تخت اومدم پایین تا همسرم بیدار نشه تا دو سه ساعت بعدش مرتب بین دستشویی و پذیرایی در رفت و امد بودم و مرتب درد داشتم. به ذهنم هم خطور نکرد که ممکنه این دردایی که دارم مال زایمان باشه اخه در طول بارداری من هیچ انقباضی رو تجربه نکرده بودم و جنس درد زایمان رو نمیدونستم. دردیه زیر دل که گاهی هم به لگن و پاها کشیده میشه. همسری نزدیکای 3 بیدار شد و منو دید که از درد به خودم میپیچم. دردا میرفتن و میومدن بهش گفتم که مثل اینکه پیتزا بهم نساخته. واسم چایی نبات درست کرد که اونم ارومم نکرد. حالا که خوب به اون موقع فکر میکنم شاید همون اسهال باعث شروع دردهای زایمانم شده بود. یکهو همسری مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت نکنه زایمانت نزدیک باشه انگار تازه از خواب بیدار شده باشم شروع کردم به اندازه گیری زمان بین دردها که دیدم بعله دردام کاملن منظمه و فاصله شون مرتب داره کم میشه. زنگ زدم اطاق زایمان بیمارستان و واسه یه مامای خواب آلود شرایط رو توضیح دادم و گفتم نمیدونم دلپیچه هست یا درد زایمان گفت یه قرص ضد دلپیچه بخور اگه تا نیم ساعت دیگه خوب نشدی بیا بیمارستان. قرص رو خوردم و خوب نشدم. اماده شدیم بریم بیمارستان. قبلن زنگ زده بودم و بهم گفته بودن جز مدارک پزشکی و بیمه هیچی دیگه لازم نیست با خودم ببرم. و انصافاً همه چیزایی که تو بیمارستان به خودم و نی نی دادن کافی بود. خوشبختانه همسری همون روز نامه بیمه رو هم گرفته بود.در همین حین هم همسری مشغول شارژ دوربین ها بود و کلی ذوق داشت که داره پدر میشه. دم در همسری رو بوسیدم و گفتم وقتی برگردیم خونه مامان و بابا شدیم. مامان اینا شمال هستن و قرار بود چهارشنبه بیان. خواهرم هم که جنوبه چهارشنبه بلیط داشت. به همسری گفتم به مامانش اینا هم خبر نده تا اون پیرزن پیرمرد رو از خواب بیدار نکنه شاید دکتر حالا حالاها نیاد واسه عمل. راه افتادیم سمت بیمارستان تقریبن 5 صبح بود و خیابون ها خلوت. همسری شوخی میکرد که برای اولین بار میتونه جلوی در بیمارستان پارک کنه. تو راه فاصله دردهارو اندازه میگرفتم تا رسیدیم بیمارستان به 7 دقیفه هم رسید. دم در اورژانس دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم از شدت درد به بازوی همسری اویزون شدم و اشکام سرازیر شد. بیمارستان خلوت بود. همون مامای خواب الود در بخش زایمان رو باز کرد و منو خوابوند رو تخت و ضربان بچه و خودم وچک کرد و رفت با دکترم تماس بگیره. درد حسابی زیاد شده بود احساس دفع و فشار داشتم و مرتب میرفتم رو توالت فرنگی اطاق مینشستم و زور میزدم ولی چیزی بیون نمیومد. ماما اومد و گفت که دکتر گفته معاینه ت کنم تا ببینه باید فوری بیاد یا طبق روال 7 و 8 صبح بیاد. از اونی که میترسیدم سرم اومد. تو فاصله بین دردها معاینه داخلی شدم که خیلی هم درد داشت ماما با تعجب گفت 4 سانت باز شده ی معمولن برای زایمان اول خیلی طول میکشه که به این مرحله برسی ولی تو خیلی زود رسیدی. دیگه نرو سر دستشویی بشینی زور بزنی یکهو دیدی با این عجله که تو داری بچه اومد منم الان به دکترت زنگ میزنم تا سریع خودشو برسونه. بعد واسه تنفس بچه بد نشد که این مقدار درد رو هم کشیدی. هر وقت درد داری نفس های عمیق بکش تا به بچه اکسیژن کافی برسه. بعدن که این ماجرا رو واسه دیگران تعریف میکردم همه میگفتن تو که درد اولیه رو کشیده بودی میگفتی اپیدورال برات بزنن و راحت طبیعی زایمان میکردی ولی من میگفتم چون از لحاظ روحی خودمو واسه زایمان طبیعی اماده نکرده بودم حاضر به انجامش نبودم از طرفی هفته قبلش دو تا از دوستای نینی سایتیم با وجود اینکه درد طبیعی رو کامل کشیده بودند هر کدوم به دلایلی مجبور شدن سزارین کنن و نمی خواستم این بلا سرم بیا.د تواین فاصله همسری به مامان و بابای خودش و من خبر داد و هر دو خانواده راه افتادن که بیان بیمارستان با این فرق که مامان و بابای همسری که مثل پدر و مادر خودم میمونن و خیلی مهربونن قبل از اینکه برم اطاق عمل رسیدن ولی مامان بابای خودم به خاطر بعد مسافت عصرش رسیدن. بعد همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد ازم خون گرفتن انژو کت زدن ولی سوند نزدن که هنوز نمی دونم چرا جالبه که با وجود دردی که داشتم اروم بودم و استرس نداشتم. دکتر سریع اومد و منو خوابوندن رو تخت که ببرنم طبقه پایین اطاق عمل. تو این لحظه دیدن که ناخونام لاک داره و ظاهرن برای چک ضربان قلب از ناخن استفاده میشد سریع استون اوردن ولاکم رو پاک کردن. تو راهرو همسری رو دیدم با مامان و باباش قبلش هم با مامان خودم تلفنی حرف زده بودم کلی خودمو واسش لوس کرده بودم. با همشون خداحافظی کردم. همسری دوربین و به همراه مقداری پول داد به اقایی که از اطاق عمل اومده بود منو ببره و اونم انصافن خیلی خوب و حرفه ای از سراسر عمل فیلم گرفت. منتظر اسانسور بودیم که همسری رو صدا کردم و مثل فیلم ها بهش گفتم اگه بلایی سرم اومد از دختریمون خوب مواظبت کنه در پاسخ گونه ام رو بوسید و منو راهی کرد. وقتی وارد اطاق عمل شدم یه اقای جوون و با حال اومد طرفم و پرسید اخرین باری که چیزی خوردم کی بود. قبلن که تو مطب با دکتر راجع به بیهوشی صبحت کرده بودیم بهم گفت که با توجه به تجربه ای که داره بیهوشی کامل رو واسه مریض هاش ترجیح میده منم با اینکه همه بهم توصیه کرده بودن از بیحسی موضعی استفاده کنم اون موقع چیزی نگفتم و ترجیح دادم که هر چی دکترم میگه همون کار رو بکنم اخه من به طور کامل بهش اطمینان داشتم و خودمو سپرده بودم دستش. خیلی مهمه که تو بارداری به دکترتون اعتماد کامل داشته باشین اینجوری به همه حرفاش گوش میدین و شک نمیکنین به دکتر بیهوشی که گفتم سه چهار ساعت قبل چایی نبات خوردم و یه سرماخوردگی کوچیک هم دارم تصمیم گرفت که بیحسی موضعی با اسپاینال داشته باشم همه چی اون قدر سریع اتفاق افتاد که وقت نکردم بترسم. گفت سریع بشینم خیلی سریع سوزن رو فرو کرد تو کمرم. من تقریبن هیچی متوجه نشدم. بعد ها دکترم گفت که شانس اوردم که شیفت این دکتر بود چون تو کارش ماهر بود. اینو خودم از توصیه هایی که بهم کرد و عوارضی که بعدن دچارش نشدم فهمیدم. همون جور که کم کم بیحسی همه جای قسمت کمر به پایین پخش میشد دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و گفت اگه به حرفام خوب گوش بدی دچار هیچ مشکلی نمیشی. تا 24 ساعت بعد از عمل سرت رو بلند نمیکنی و از موقعی که دکتر اجازه خوردن بهت داد مرتب تا یک روز قهوه می خوری. بعد گفت ببین میتونی پاهاتو تکون بدی یا نه که گفتم نه. دکتر خودمو که دیدم قوت قلب گرفتم. گفتم دکتر نشد دخترم 28 / 8 / 88 به دنیا بیاد اخه قبلش همیشه به خاطر این تاریخ رند سربسرم میذاشت. به بالا اشاره کرد و گفت هر چی اون بخواد همون میشه. گفتم از خواب بیدارتون کردم دکتر گفت نه خیلی هم خوش موقع بود نمازم رو خونده بودم داشتم دعا می خوندم. و با بسم اله کارش رو شروع کرد هنوز چند دقیقه نگذشته بود که احساس تهوع بهم دست داد به دکتر بیهوشی گفتم و اونم یه ماسک گذاشت جلوی دهنم که این حالت رو از بین برد. ساعت رو نگاه کردم 7 و 10 دقیقه بود یکهو حس کردم تخت داره تکون می خوره بعد یه صدای گریه بلند تو اطاق پیچید و همزمان اشکای منم سرازیر شد. ساعت 7 و 13 دقیقه بود دکتر گفت به به چه بچه درشت و سالمی کاش نوه های منم اینجوری باشن. از شدت ذوق نمی دونستم چیکار کنم. اخه تو بارداری شکمم خیلی کوچیک بود و اخرین سونویی که چهار پنج روز پیش رفته بودم وزن بچه رو زیر سه کیلو تخمین زده بود. گفتم دکتر چند کیلویه دکتر گفت فکر کنم 4 کیلویی باشه البته بعدن که وزنش کردن 3550 بود.بعد دخترم رو رو یه تخت که اونجا اماده بود و روش پارچه سبز بود گذاشتن و تخت رو اوردن کنار من. از لای پرده اشک بهش نگاه کردم و همون لحظه عاشقش شدم. کپی همسرم بود درست همون قیافه ای رو داشت که تو سونوی سه بعدی دیده بودم. از بس گریه میکرد اطاق رو گذاشته بود روی سرش تنش کبود بود. اون لحظه به فکرم رسید که من و همسری هر دو سفیدیم این به کی رفته که این قدر سیاه شده. از دکتر پرسیدم و اونم در حین بخیه زدن گفت که به خاطر فشار داخل رحمم کبود شده و خوب میشه.دخترم رو بردن گوشه اطاق و اونجور که بعدها تو فیلم دیدن یه کم تمیزش کردن و امادش کردن که تو همون تخت ببرن نشون همسرم و ماماان و باباش بدن. قبل از بردنش هم بازم اوردن نشونم دادنش یه 20 دقیقه ای بخیه زدن دکتر طول کشید و در این حین با من و دستیارش راجع به موضوعات مختلف گپ میزد بر خلاف بقیه که میگفتن تو این موقع احساس خواب الودگی میکردن من کاملن سرحال و هوشیار بودم و مشتاق بودم کار دکتر زودتر تموم بشه تا برم و دخترم رو تو اغوش بکشم غافل از اینکه باید یکساعت اینده رو تو ریکاوری بگذرونم تا حس به پاهام برگرده. تو ریکاوری وقتی حس در حال برگشتن به پاهام بود حس کردم زیر دلم محل بخیه ها درد میکنه از خانومی که اونجا بود خواهش کردم بهم مسکن بزنه و اونم زحمتشو کشید. وقتی یکساعت بعد برگشتم بخش و همسری و مامان و باباش رو دیدم که از خوشحالی رو پاشون بند نبودن و مرتب بهم تبریک میگفتن. فهمیدم که اطاق خصوصی خالی نداشتن و همسری مجبور شده اطاق دو تخته بگیره. تو اطاق با هم اطاقیم که یه خانوم جوون بود که اومده بود رحمشو برداره اشنا شدم. بعد اومدن و حسابی تمیزم کردن و لباس تنم کردن و دو تا شیاف مسکن هم برام گذاشتن. بعد سرپرستار بخش اومد و گفت چرا واسه این سوند نذاشتن واسش بذارین با التماس گفتم این کا رو نکنین من خودم میرم دستشویی. گفت چون هنوز بیحسی داری مثانت پره و متوجه نمیشی بذار بذاریم که مثانت خالی بشه بهت فشار نیاد تا درد کمتری داشته باشی و سوند گذاشتن واسه من انصافاً دردی نداشت و لی تنها دردی که بعد از عمل تجربه کردم زمانی بود که همون سرپرستار گفت باید شکمم رو فشار بده تا هر چی خون تو رحمم مونده تخلیه بشه از درد زیاد اینکار داد و هوار راه انداختم که خوشبختانه همون یکبار فقط اینکارو کرد. بعد زندگی شیرین شدو دخترم رو اوردن که بهش شیر بدم. بخاطر وضعیتم که نمی تونستم سرم رو بلند کنم خیلی سخت بود ولی پرستارای بخش نوزادان خیلی زحمت کشیدن و با حوصله بچه رو رو سینه نگه میداشتن و اونم با اشتها شیر میخورد. از اینکه این شیر کم از سینه م میومد و دخترم میخورد از خوشحالی تو اسمونا سیر میکردم. بعد از شیر دخملی کنارم تو تخت خودش خوابید و من و همسری نشستیم و سیر نگاهش کردیم. بعد هم چون زایمانم ورژانسی شده بود با اس ام اس به همه خبر اومدن دخترم رو دادم و بعد از اون سیل اس ام اس و تلفن بود که برای تبریک سرازیر شد. عصرش هم مامان این ها رسیدن و شادیم تکمیل شد. چون اطاق خصوصی نبود همسری باید میرفت خونه این شد که مامان شب موند پیشم و کمکم میکرد به نینی شیر بدم. هم اطاقیم و همراهش تا صبح اون قدر حرف زدن و غیبت فامیل هاشونو کردن که نذاشتن یه خواب راحت بکنم. از بخش نوزادان هم مرتب میومدن و تو شیر دادن بچه کمک میکردن یا میبردن و عوضش میکردن میاوردنش. یکبار هم که دخترم کم شیر خورده بود و گریه میکرد پرستار پیشنهاد کرد یه کم بهش شیر خشک بدن که من قبول نکردم و گفتن بیارین بذارین رو سینه م اونقدر شیر میدم که اروم بشه که خوشبختانه شد. فردا صبحش بعد از خوردن صبحانه و قهوه ویزیت دکتر نوزادان که خبر سلامتی کامل دخترم رو میداد منتظر دکترم موندیم تا بعد از عملاش بیاد و ویزیتم کنه که مرخص بشم. قبلش هم سوندم و کشیدن که اینکار هم درد نداشت و من کمی تا دستشویی و تو راهرو قدم زدم که این هم کار راحتی بود. همسری هم از راه رسید با خواهر کوچیکم و کلی عکس گرفتن تا دکتر اومد و اجازه مرخصی داد. خوشبختانه با کمپوت گلابی و هلویی که خورده بودم شکمم هم کار کرد و مشکلی برای مرخص شدن نبود. تو بخش نوزادان حموم کردن و پوشک عوض کردن رو به من و همسری یاد دادن و با یه عالمه جزوه راجع به شیر دادن مرخصمون کردن تا زندگی سه نفره همونو شروع کنیم. دکتر یه شکم بند هم برام نوشت که از فردای عمل بستم تا سه ماه شبانه روز و خوشبختانه الان اصلن شکمی واسم نمونده. در کل من زایمان راحتی داشتم طوری که فردای عمل بچه بغل تو بخش نوزادان از این طرف به اون طرف میرفتم ا کارای ترخیصم زودتر انجام بشه. بعد از عمل هم تو خونه دردی نداشتم و اصلن از مسکن استفاده نکردم. همه چیز بیمارستان خوب بودو خوشبختانه دخترم زردی هم نگرفت. ببخشید که این قدر طولانی نوشتم گفتم شاید جزییاتش به درد مامانایی که اینجا میان بخوره.
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز