2777
2789
عنوان

خاطره ی زایمان مامانای 88

| مشاهده متن کامل بحث + 120780 بازدید | 82 پست
و اما خاطره ی زایمان من:

روز سه شنبه 27 بهمن وقت سزارین داشتم اما دوشنبه نوزدهم بهمن ساعت دو نصفه شب درحالی که همسرم خواب بود و من کنارش دراز کشیده بودم و داشتم برنامه ی نود می دیدم!! یه مرتبه احساس کردم یه قطره آب ازم اومد و سریع پریدم توی حموم. همین که رسیدم توی حموم جوی آب سرازیر شد و من دستپاچه و نگران صدا زدم میثم میثم بیا وقتشه‍، از نگرانی زدم زیر گریه، شوشو که از خواب پریده بود سریع پرید توی حموم و بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه سراسیمه خودمونو رسوندیم به ماشین، طفلک شوشو مثل فرفره دور خودش می چرخید، تا حالا کم پیش اومده بود که این شکلی بی قراری و اضطرابش رو ببینم چون معمولا خودداری می کنه اما ایندفعه با همیشه فرق داشت آخه قرار بود مهمترین اتفاق زندگیمون بیفته و ما هنوز آمادگیش رو نداشتیم آخه هنوز یه هفته زود بود، من تازه فرداش وقت آرایشگاه داشتم تا برای بعد از زایمان اوضاع روبراه باشه اما به این کارم نرسیدم خلاصه رفتیم دنبال مامان، داداشم هم ماشین آورد، شوشو انقدر هول بود که با این که تا اونموقع هزار بار مسیر بیمارستان رو مرور کرده بود بهم گفت بگو داداشت جلو بره من اصلا نمی دونم باید از کجا برم. وقتی رسیدیم بیمارستان منو سوار ویلچیر کرد و به طرف بخش زایمان برد اونجا خانمه گفت فقط شما تشریف بیارین داخل و آقا بیرون بمونن، و من حتی فرصت نکردم باهاش خداحافظی کنم.
...
خــدایا؛دخترم حسـود نیست، دروغـگو نیست، ناســـپاس نیست، نامهـــــربون نیست، بداخـــــلاق نیست، غیبــــت نمی کنه، تهـــمت نمی زنه، دلــــی رو نمی شـــکنه ...**خودت کمــــــکـــــــــم کن اینا رو یادش نـــــــــــــــــدم** ...
وقتی رفتم داخل توسط اون خانم ماما معاینه شدم و صدای قلب نی نی رو گوش داد بعد بهش گفتم که به دلیل اریب بودن نی نی وضعیت اورژانسی دارم و باید هرچه سریعتر دکترم بیاد اونم که بی خیال بی خیال بود گفت باشه بهش زنگ میزنم، بهم لباس مخصوص پوشوندن و سوند و سرم وصل کردن و من که فکر می کردم همه ی اینا یعنی این که الان دکتر میاد و من می رم اتاق عمل و دختر نازم رو می بینم اون درد کشنده رو با رضایت خاطر و شادی تمام تحمل می کردم غافل از این که دکتر بی خیال قرار نیست خواب نازش رو به هم بزنه، خلاصه رفتم اتاق زایمان و روی یه تخت دراز کشیدم در انتظار اومدن دکتر، دقایق اول و حتی ساعات اول رو با این که استرس فوق العاده ای برای سلامت نی نی داشتم گذروندم اما بعد از گذشت یکی دو ساعت دیدم خبری از دکتر نیست خانمی هم که شیفتش بود با خیال راحت منو رها کرد و چراغا رو خاموش کرد!! تنهایی و نگرانی داشت خفه م می کرد تنها امیدم ساعت خرابی بود که به دیوار وصل بود و من از روی اون ساعت حقیقی رو حدس می زدم، چون وقتی ساعت 30/11 رو نشون می داد ساعت رو پرسیدم که سه و نیم بود وقتی 30/12 رو نشون داد من با خودم گفتم خب حالا ساعت چهار و نیم شده اما یدفعه همون ساعت خراب روی یه ربع به یک وایساد و این تنها امیدم هم از فهمیدن ساعت حقیقی قطع شد. نگران شوشو و مامانم بودم که بیرون در حتما لحظات پر از نگرانی رو می گذروندن و داداشم که نگهبانه نذاشته بود بیاد بالا و طفلی با وجود سرماخوردگی توی خیابون بود. سعی می کردم به چیزای خوب فکر کنم و به خودم روحیه بدم اما انگار هیچ فکر خوبی توی دنیا وجود نداشت انگار هرچی بود نگرانی و استرس بود همش فکر می کردم یه اتفاقی برای دختر نازم میفته و زحمت نه ماهمون هدر می ره دیگه تکوناش رو حس نمی کردم و این از درد وحشتناکی که لحظه به لحظه شدیدتر می شد کشنده تر بود. سعی می کردم سوره های کوچیک قرآن رو بخونم تا زودتر زمان بگذره اما انگار ثانیه ها تبدیل به قرن شده بودن،...
خــدایا؛دخترم حسـود نیست، دروغـگو نیست، ناســـپاس نیست، نامهـــــربون نیست، بداخـــــلاق نیست، غیبــــت نمی کنه، تهـــمت نمی زنه، دلــــی رو نمی شـــکنه ...**خودت کمــــــکـــــــــم کن اینا رو یادش نـــــــــــــــــدم** ...

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


نمی دونم دقیقا ساعت چند بود اما تقریبی می تونستم حدس بزنم که حدودای 6 هست( چون صدای اذان رو تقریبا سه ربع قبلش شنیده بودم) که صدای آه و ناله اومد و یه خانم بارداری رو آوردن که به شدت فریاد می زد (دوقلو باردار بود) سریع آوردنش بهش سوند وصل کردن و درجا دکترش اومد وقتی دکترش رو دیدم با خنده گفتم شما خیلی دکتر خوبی هستین گفت چرا؟ گفتم بخاطر این که من از ساعت دو که کیسه آبم پاره شده اینجا هستم و هنوز دکترم نیومده اومد جلو لپمو کشید و گفت اما تو که خوشحال و خندونی منم خندیدم و دیگه نگفتم که به چه سختی ای دارم این درد و بدتر از اون استرس و نگرانی رو تحمل می کنم و لبخند می زنم خلاصه اون خانم بارداررو بردنش اتاق عمل و کمتر از نیم ساعت بعد صدای گریه ی نوزادهاش بلند شداین درحالی بود که من همچنان روی اون تخت لعنتی بودم، نمیدونم چی شد اما با شنیدن صدای نوزادای اون خانمه دیگه انگار تحملم تموم شد و زدم زیر گریه آروم آروم داشتم اشک می ریختم که یه پرستار مهربون که انگار تازه شیفت رو تحویل گرفته بود پیداش شد نمی دونم از کجا اومد شاید خدا فرستادش تا یه کم منو آروم کنه، اومد جلو و گفت چرا گریه می کنی؟
گفتم خسته شدم،

گفت خسته شدی یا درد داری؟
گفتم هردوتاش! بیشتر از 5 ساعته که من اینجام، دیگه تکونای نی نی رو حس نمی کنم می ترسم بلایی سرش بیاد.
گفت می خوای صدای قلبش رو بذارم گوش بدی؟
با خوشحالی گفتم آره و گفت ببین نی نی ت سالمه اینم صدای قلبش واااااااااای که چقدر آروم شدم وقتی دیدم حال دخترم خوبه. اون خانمه یه کم دلداریم داد و باهام شوخی کرد تا گریه م بند اومد.
...
خــدایا؛دخترم حسـود نیست، دروغـگو نیست، ناســـپاس نیست، نامهـــــربون نیست، بداخـــــلاق نیست، غیبــــت نمی کنه، تهـــمت نمی زنه، دلــــی رو نمی شـــکنه ...**خودت کمــــــکـــــــــم کن اینا رو یادش نـــــــــــــــــدم** ...
حدس می زدم دیگه ساعت 7 هم گذشته باشه که اومدن سوار ویلچیر کردنم و گفتن دکترت اومده وارد اتاق عمل شدم و دکتر هوشبری که یه آقای فوق العاده مهربون بود از کمر بی حسم کرد و منو سپرد به دستیارش که یه خانم جوون بود و رفت بیرون، وسطای عمل احساس حالت تهوع شدید بهم دست داد که سرمو به یه طرف چرخوندم تا راحت تر بالا بیارم بعد از حدود چند دقیقه صدای گریه ی دختر قشنگمو شنیدم و همزمان دستیار هوشبری گفت وااااااای چه دختر قشنگی چقدر مو داره، چه مژه هایی ماشالله و من که دیگه بی طاقت بی طاقت بودم دائم می گفتم: می خوام ببینمش، می خوام ببینمش و اشک می ریختم، اون خانم مهربون هم دخترمو آورد و گذاشت روی صورتم، خدایا چه لحظه ی قشنگی بود چه دختر نازی خدایا با چه زبونی شکرت کنم، دختر نازم با این که داشت گریه می کرد تا صورتش رو گذاشتن روی صورتم و صدام رو شنید آروم شد و من همینطوری اشک می ریختم و می گفتم دختر قشنگم دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم...

دستیار هوشبری هم با من اشک می ریخت و می گفت چه مامان بااحساسی!

خلاصه اینکه سنای ناز من روز سه شنبه 20 بهمن ساعت 8 صبح با وزن 3400 و قد 53 به دنیا اومد
خــدایا؛دخترم حسـود نیست، دروغـگو نیست، ناســـپاس نیست، نامهـــــربون نیست، بداخـــــلاق نیست، غیبــــت نمی کنه، تهـــمت نمی زنه، دلــــی رو نمی شـــکنه ...**خودت کمــــــکـــــــــم کن اینا رو یادش نـــــــــــــــــدم** ...
2805
سلام
من همیشه از خوندون خاطرات زایمان مامانا لذت میبردم و چیزای زیادی هم یاد گرفتم بخاطر همین تصمیم گرفتم خاطره دنیا اومدن دختر نازم رو براتون بنویسم
تاریخ زایمان من 12 مرداد بود و چون مصمم بودم که طبیعی زایمان کنم و سر بچه هنوز تو لگن نبود از مدتها قبل پیاده روی میکردم گرمای وحشتناک هوا که جای خود دردهای زیر دلم و لگنم هم جای خود لذت این گردشها رو صد چندان میکرد.
تا اینکه شنبه 2 مرداد وقتی از پارک شهر( تصمیم داشتیم همه پارک های تهران رو بگردیم) اومدیم خونه احساس کردم دارم از وسط نصف میشم خیال کردم بخاطر پیاده روی زیادم هست و دلپیچه بدی هم گرفته بودم که اونم فکر کردم بخاطر ماالشعیر بوده شام نخوردم وتا خود صبح چشم رو هم نگذاشتم و فقط آب میخوردم و دستشویی رفتم . تا اینکه گنجشکها از پشت پنجره شروع روز رو اعلام کردند.
،رفتم تا برای آقای همسر صبحانه ویژه آماده کنم آخه بنده خدا چند هفته ای بود که یه صبحانه بدرد بخور نخورده بود و اون روز هم نخورد . احساس کردم لباس زیرم داره خیس میشه، سریع خودم رو به دستشویی رسوندم و فهمیدم امروز همون روزی هست که من مامان میشم و پارمیسم بغلم رو گرم میکنه.فوری محمد رو بیدار کردم و مامان ها رو خبردار کردیم و راه افتادیم نترسیده بودم بیشترهیجان زده بودم. مادر شوهرم و خواهر شوهرم اومدند و تا بیمارستان هیچکس حرفی نزد ، رسیدیم و پذیرش و اتاق زایمان .نمیدونستم که تا بدنیا اومدن دخترم دیگه هیچکس رو نمیبینم بخاطر همین از هیچکس خداحافظی نکردم.به محض اینکه وارد شدم لباس هایم رو در آوردند و شیو و یه لباس سبز گشاد که از پشت با سه تا بند (اونا هم نبود سنگین تر بودند) بسته میشد تنم کردند و یه چیزی پلاستیکی به مچم بستند که اسمم روتوش نوشته بودند . گفتند برای عمل آماده شدی گفتم من میخوام طبیعی زایمان کنم، بردن من رو اتاق زایمان و معاینه ام کردند گفتند 3 سانت دهانه رحم ات باز شده خیلی زوده ، یه سرم بهم زدند و آمپول فشار.بغیر از من یه خانم دیگه هم بود و همش جیغ میزد ،من درد زیادی نداشتم و از جیغ های اون متعجب بودم فقط دلپیچه داشتم.............ساعت 9 شدمعاینه،دکتر تو اتاق عمل، موبایلم رو برایم آوردند مامانم خودش رو به بیمارستان رسونده بود وقتی صدایش رو شنیدم کلی آرام شدم یکی از همکارهایم که خودش هم تازگی زایمان کرده بود بهم زنگ زد...........ساعت 11 شد ،معاینه، هنوز از دکتر خبری نیست مدام سوره انشقاق رو میخوندم و فاصله دردا رو چک میکردم منتظر بودم به 10 دقیقه برسه تا تمرین هایی که بلد بودم رو انجام بدم..........تنها بودم اون خانومه که گفتم رو بردند تا سزارین کنند آخه ضربان قلب بچه افت داشت.......ساعت 12 شد بالاخره دکتر اومد ، یه چهره آشنا میون اون همه ماما غنیمتی بود معاینه کرد گفت دهانه رحم 4 سانت باز شده
واییییییییییییییییی خدا جون یعنی از صبح تا حالا فقط یک سانت دهانه رحمم باز شده؟
دکتر گفت ضربان قلب اش طبیعی هست .....گفتم من میخوام طبیعی زایمان کنم گفت باشه اما اگر دختر خودم بود سزارین میکردمش..........شاید مجبور بشیم بچه رو با دستگاه خارج کنیم چون سرش تو لگن نیست خلاصه سرتون رو درد نیارم اون همه پیاده روی من بیفایده بود من هم سزارین شدم فردای اون روز که دکتر خواست مرخصم کنه گفت بند ناف بچه کوتاه بوده نمی تونسته وارد لگن بشه .
اتاق عمل اصلاً ترسناک نبود و هزار مرتبه در مورد اینکه به دارویی حساسیت ندارم و قبلاً بیهوش شدم و بیماری خاصی ندارم ازم سوال کردند تا دکتر بیهوشی که پیر مرد مهربونی بود بالا سرم اومد و گفت متولد چه سالی هستی؟ گفتم 61 گفت خوشبحالت چقدر جوونی
و من خوابیدم .........سبک شدم، نه با خواب فرق داشت مخصوصاً بیدار شدنش . یکی میگفت فاطمه فاطمه .....(اسم شناسنامه ای من فاطمه هست اما مونا صدام میکنند) نمیفهمیدم من رو صدا میزنند. یکهو بخودم اومدم با ناله گفتم مونا هستم اما همچنان فاطمه صدایم میکردند. میسوخت و میسوخت و میسوخت
گفتم دخترم سالمه حالش خوبه؟ و دوباره هیچی نفهمیدم چشمام رو باز کردم دیدم مامانم و دوتا خواهر شوهرهایم و مادر شوهرم و پدر شوهرم دورم بودند محمد هم بود کنار پنجره اتاق بغل یه سبد گل ایستاده بود .همه خوشحال بودند میخندیدند ، گاهی گریه میکردند.
امروز 4 مرداد و 3 شعبان میلاد امام حسین (ع) بود پارمیس ساعت 12:55 دقیقه با وزن 100/3 و قد 53 سانت بدنیا اومد

یه خانومه اومد و گفت اینم دختر کاملاً جدی شمابردمش حموم و لباس نو تنش کردم و موهاش رو سشوار کشیدم خلاصه پارمیس رو دیدم نمیدونم چرا اما دقیقاً برام آشنا بود همون شکلی که تو رویاهام بهش فکر میکردم ، عین محمد بقولی دختر کو ندارد نشان از پدر
محمد گفت دکتر گفته سرش مثل پرتقال گرده و خندید و چشماش برق عجیبی زد.خوشحال بود بابای محمد بغلم کرد و منو بوسید فکر کنم گریه هم کرد
پارمیس رو بغل کردم تو گوشش گفتم خسته نباشید دخملم ، تو این دنیا فقط بنده خوب خدا باش . با هزار جون کندن بهش شیر دادم نوش جونت..........همه رفتند من موندم و مامانم و دخترم سه نسل
تا صبح نخوابیدم نمیتونستم ازش چشم بردارم .برعکس همه مامان ها که درد و عوارض بیهوشی باعث میشه که ترجیح بدهند که تنها باشند و نی نی شون تو بخش نوزادان بمونه اصلاً دوست نداشتم پارمیس رو ببرند .خدایا از هدیه قشنگت ممنونم
ساعت 12 بود که پرستار اومد و با کمک مامانم از تخت بلند شدم ، بنظرم دردش خیلی هم غیر قابل تحمل نبود ، باورم نمیشد انتظارم تموم شده بود.
این جهان کوه است و فعل ما ندا
دلم میخواست زایمانم طبیعی باشه، کلی مطلب خونده بودم که سزارین رو تایید نکرده بودند و اینکه خانومهای ایرانی با بی اطلاعی از عوارض عمل تن به سزارین میدن و من مصمم بودم برای طبیعی بودن سیر آمدن کودکم به دنیا.از طرفی هم میشنیدم که بدلیل بی توجهی کادر پزشکی تجربیات تلخی بوجود میاد که همین میشه عامل بی رغبتی به زایمان طبیعی .
من شیراز زندگی میکنم و پزشک های خوبی رو که میشناختم و همگی هم مرد بودند رو دیدم ، اما هیچکدوم حاضر به زایمان طبیعی نبودند . و من در کمال درماندگی به توصیه دوستی توی همین نینی سایت خودمون رفتم پیش دکتری که زایمان بدون درد هم انجام میداد به کمک همسرش که پزشک بیهوشی بود و پرسنلی که طی دو سال اخیر تربیت کرده بودند برای زایمان طبیعی .
..............................................................
و من رفتم مطب دکتر مینو ذوالقدر ، اونقدر با حوصله زایمان طبیعی و اپیدورال رو واسم توضیح داد و اونقدر خوش برخورد و جذاب بود که من همون روز تصمیم گرفتم پیشش زایمان کنم .
هفته سی و پنجم بودم که دکتر نوارقلب گرفت و گفت انقباضاتت شروع شده و نی نی هم کوچولو هست ، تا رسیدم خونه زدم زیر گریه و تموم روز رو گریه کردم ، هنوز کلی از کارهام مونده بود و دلم هم نمیخواست بچه ام زودتر بدنیا بیاد . توکل کردم به خدا و مصلحتش . روزها میگذشتند و من یک تقویم بالای تختم داشتم که هر شب یک خونشو سیاه میکردم .
بهمن گذشت و اسفند رسید و من فکر نمیکردم دیگه از سی و نه هفته جلوتر برم ، اما اونم گذشت و هفته آخر که رفتم واسه معاینه ،خبری از آمدن نی نی نبود و دو روز مانده به پایان هفته چهلم ،دهانه رحمم کاملاً بسته بود .
چون من پری های نامنظمی داشتم ،از روی lmp نمیشد تعیین کرد که کی وقت زایمانمه اما بیست و یکم تاریخ زایمانی بود که هفت متخصص زنان متفق القول از روی سونو تعیین کرده بودند برای زایمانم . دکتر خودم هم همین تشخیص رو دادن و با موافقت خودم قرار شد همون بیست و یکم بریم واسه زایمان . البته با آمپول فشار ، قرار شد باز هم ریسک نکنیم و اگه تا سه چهار ساعت من پیشرفتی نداشتم بریم واسه سزارین .
شب جمعه زنگ زدم بیمارستان و مامای بخش گفت ساعت شش صبح فردا اینجا باش و چون دکترت گفته ممکنه سزارین شی از نیمه شب چیزی نخور .
اونشب دوش گرفتم و دو رکعت نماز خوندم و گریه کردم . نمیدونم چرا ، اما حس خوبی نبود . عجیب دلتنگ بودم . خوابم نمیبرد ، یکی دوساعتی خوابیدم و ساعت شش بیدار شدم و رفتم تا غسل آرامش بگیرم .
اومدم بیرون و موهامو سشوار کشیدم و آروم آروم وسایلم رو جمع کردم و همسرمو بیدار کردم . انگار دلم نمیخواست از خونه برم بیرون ، توی چشام اشک بود و توی دلم بغض ، انگار قرار بود برم بمیرم. همسرم قرآن رو آورد و من رو از زیرش رد کرد .
در پارکینگ رو که باز کردیم مامان رو دیدم ، من ازش خواسته بودم که نیاد بیمارستان چون ممکن بود زایمان طول بکشه و شب واسه موندن توی بیمارستان از خستگی اذیت شه و چون ما نرفته بودیم دنبالش فکر کرده بود ما تنهایی رفتیم بیمارستان .
صبح جمعه بود و چمران از همیشه شلوغ تر . همه شاد و سرحال و انگار کسی به فکر من نبود . بابا رو هم دیدم که با دوستاش داشتن پیاده روی میکردن . از خونسردیش لجم گرفت و توی چشام اشک جمع شد .
وقتی رسیدیم بیمارستان ، من نه درد داشتم و نه اثری از زائو بودنم نمایان بود. رفتم توی بخش زنان و پرسیدم چه کار باید کنم که همون مامای دیشبی گفت من گفتم شش بیا نه هشت ، منم گفتم داشتم وسایلمو جمع میکردم ، با خودم گفتم عجب کادر خوش اخلاقی . دلم میخواست قهر کنم و برگردم خونه . خلاصه کارای حسابداری رو همسرم کرد و من رفتم انتهای راهرو سالن زایمان .
کنارش هم سالن ccu و icu نوزادان بود از توی دریچه بچه های توی دستگاه رو دیدم و یکی که اندازه کف دستم بود ، گریم گرفت و ترسیدم که نکنه بچه منم کوچیک باشه یا خطری تهدیدش کنه . چه طوری بگیرمش توی بغلم.
رفتم توی پارتیشن زایمان . جز من زائوی دیگری نبود و سزارینی ها هم طبقه بالا بودن . مامای من اومد و یه گان داد دستم و ازم خواست لباسامو دربیارم . لباسا رو که دادم دستم مامانم منو بوسید و گریش گرفت .توی دلم گفتم مامان نازم قوی باش ، از پسش برمیام ولی بغضم اجازه نداد .
ماما گفت بخواب روی تخت واسه تنقیه ، منم خجالتی .البته چون احتمال سزارین میرفت من از شب قبل چیزی نخورده بودم و کلاً مشکلی نداشتم . اینا رو میگم که وقتی منم خاطره زایمانها رو میخوندم مثل ابر بهار اشک میریختم و هر قسمتش واسم یه کابوس بود ولی عملاً واسه خودم پروسه غیر قابل تحملی نبود .
بعد از اون رفتم و توی تخت دراز کشیدم ، روبروم یک ساعت دیواری بود و مامای من داشت فرمها رو تکمیل میکرد .ساعت 8:30 بود که دکترم زنگ زد به ماما و بهش گفت که این بیمار من خیلی نازنازیه و از اونجایی که اجازه معاینه نمیده تا جایی که ممکنه کمتر معاینه بشه و آروم .
منم صداشو شنیدم و خوشحال که همه چی حله .برام آنژیوکت وصل کرد و سرم فشار رو زد . گفت ببینم مثل اینکه ح ل ق و ی هستی. الان راحت میشی. دستشو ژل زد و من چشمامو بستم و مردم و زنده شدم . اونقدر وحشتناک که پیشونیه خودش عرق نشست . کیسه آبم رو پاره کرد و تازه دردی که میگفتن رو من احساس کردم .
درد هر سه دقیقه یکبار می آمد و هر بار بیست ثانیه طول میکشید و می رفت . من همیشه در مقابل درد صبور بودم و صدایم در نمیآمد و اینبار هم فقط دندانهایم راروی هم فشار میدادم و ثانیه ها رو همراه ساعت میشمردم تا به بیست برسند . الآن یادم نیست ولی آنروز انگار دردش شدید بود .مامانم می آمد پیشم و من فقط به خودم میپیچیدم و با اینکه احتیاج داشتم پیشم بماند او طاقت نداشت و میرفت بیرون .
قسمت خنده دارش رفتن به دستشویی بود که چون کیسه آبم پاره شده بود و خونریزی هم داشتم باید میرفتم دستشویی . من وسواسی هم هستم و با آن احوال در حال شستن دستشویی بودم و کم مانده بود راهرو را هم تی بکشم . تازه با یک دست هم سرُم را گرفته بودم و خونی که از توی دستم برمیگشت توی سرم .
ساعت نمیگذشت ،دردها رسیده بودند به یک دقیقه . ساعت یازده دوباره معاینه شدم ،تازه یک سانت دایلت شده بودم ،درد خیلی سریع شروع شده بود اما خیلی کند پیش میرفت .ماما هم میگفت اگه پیشرفتی نداشته باشی میری واسه سزارین و من میان دردها و دعاها از خدا میخواستم تا اینجایش را که آمدم کمکم کن تا آخرش بروم .
درد که می آمد به خودم دلداری میدادم ، دعا میکردم و میشمردم ، میپیچیدم به خودم و فقط میگفتم خدایا صبرم بده . مامایم هم پشت میز آواز میخواند و مینوشت . دوست داشتم بخواند ، آرامم میکرد ، اما میانش میگفت یا خدا و ساکت میشد . شیفتش تا ظهر بود .ساعت یک دکتر زنگ زد و از حالم پرسید ، قرار بود بروند میهمانی و سر راه بیاید پیشم . ماما معاینه کرد و خبر داد که به سه سانت رسیده ام . خبری خوش بود .رفتم توی اتاق زایمان ، اصلاً شبیه تصوراتم نبود ، آرام و خنک ، خوب ِخوب . درد داشتم که صدای دکترم آمد ، پر انرژی و شاد . همسرش هم آمد . آقای همسر دکتر بیهوشی بود. نشستم روی تخت و اپیدورال گرفتم .خواستم میان انقباضات باشد تا بتوانم تحمل کنم . درد سوزنش کمتر از دل درد و کمردردم بود . و من به عشق اینکه تا اپیدورال بگیرم تمام این دردها میروند راضی بودم .خانم دکتر کنارم نشسته بود و دستهایم را گرفته بود و دلداریم میداد . عاقبت تمام شد ، دکترم سرم فشار رو قطع کرد تا به روال طبیعی جلو برم . اطمینانم داد که کم کم دردها میروند و اجازه داد که همسرم بیاید پیشم و رفتند .
همسرم آمد .از صبح فکرم پیش او بود و نتوانسته بودم ببینمش . بغلم کرد و مثل همیشه آرام بود ، چشمانش پر از اشک بود و نگران .با آن که پاهایم بی حس بودند اما درد همچنان میرفت و می آمد و من به خودم میپیچیدم . دستم را گرفته بود و هر بار میگفت برویم بالا سزارین شی .گفتم اگر من نماندم مراقب طفلکم باش . اینجایش را هندی بازی درآوردم که بخندد اما نه خندید و نه ماند . دستم را بوسید و رفت .
مامای من هم عوض شده بود ،همان کسی آمد که صبح حالم را گرفته بود . به آن بدیها هم نبود . از شغل و تحصیلاتمان پرسید و حرف زدیم و خنداندم. توی اتاق من بودم و او . هر بار میپرسید درد داری میگفتم بله و او بی حسی را بیشتر میکرد، من هم بدم نمی آمد . تا اینکه پاهایم گرم شد ،برایم آرام بخش هم زد،اتاق را تاریک کرد و گفت کمی بخواب .
بیدار که شدم روی ابرها بودم . معاینه ام کرد و اصلاً نفهمیدم . به دکترم زنگ زد و گفت فوله ، خودتو برسون . دکترم آمد . اصلاً صدایش برایم روحیه بخش بود .پیشبندش را پوشید روی لباسش و چکمه هایش را پایش کرد . درد هم که نداشتم .پاهایم سنگین بودند بلندشان کردند و بستندشان به کناره های تخت . من با این بی حسی چطور میخواستم بچه را به بیرون هل بدهم که دیدم ماما رفت روی چهارپایه کنار تخت و دستانش گذاشت روی شکمم .دکترم پرسید تخمین بزن وزنش چقدره و ماما دستاش رو گذاشت روی شکمم و گفت سه کیلو و سیصد گرم .
گفت تا میتوانی زور بزن و من فشار آوردم و فریاد زدم ، بلند و از ته دل . دکترم راضی بود و تشویقم میکرد .ماما با همه توانش شکمم را فشار میداد و من که بالاتنه ام بی حس نبود داشتم از فشار دستش میمردم . سرش آمد ، پرسیدم موهایش چه رنگیه، دکتر گفت سیاهه و من از زور زدن دست برداشتم و گفتم نههههههه ، من بچه مو بور میخواستم .توی اون وضعیت داشتم فکر میکردم به کی رفته .ساعت چهار عصر جمعه بود ...
دکترم پرسید سمیرا پاره کنم یا نه گفتم نه ،گفت باشه . اما سرش بزرگه باید پاره کنم . منم چیزی نگفتم و چشمانم را بستم تا شاهدش نباشم .
چشمانم را که باز کردم دکترم با ماما داشتن بیرون حرف میزدند و میخندیدند که داد من رفت هوا که یکی بیاد بچه منو بیرون بیاره .
دکترم اومد توی اتاق و گفت سمیرا نینیت بدنیا اومد ،آوردم نشونت دادم .الانم بردنش توی بخش . دست گذاشتم روی شکمم و دیدم نرمه ، خالیه .پرسیدم سالمه ؟ آپگارش چنده و یه سری حرفای بی مربوط به خاطر داروی زیاد .اونم یه سری توصیه ها کرد که من هیچکدومش یادم نیست .
دوباره خوابم برد و بیدار شدم و همه جا رو گذاشتم روی سرم که یکی منو ببره پیش پسرم . اما چون پاهام بیحس بودن کسی هم نمیتونست بلندم کنه گفتن باید بخوابی تا حس پاهات برگرده ، اما من بیقرارتر از این حرفا بودم .گفتم شوهرمو صدا کنید بگذارتم روی ویلچر ببره منو بیرون ، اونا هم که دیدن از پس من برنمیان فرستادن دنبال شوهرم . به هزار زحمت نشستم روی ویلچر و رفتم بیرون .توی راهرو بابا اومد جلو و بوسیدم . سمیرا یه پسر ناز و خوشگل آوردی .وقتی رفتم توی اتاقم ،بچه رو بهم نشون دادن و من فقط اشک شوق میریختم با دیدن گل پسرم .
پاهام تا 4 ساعت بعد هنوز بیحس بودن و این بی دردی بعد ار عمل عجیب لذت بخش بود . پسرکم توی بغلم بود و چی میتونست بهتر از این توی دنیا باشه . کیان من شسته و تر و تمیز با وزن سه کیلو و سیصد و قد پنجاه و دو با لبای سرخش و لپای صورتیش داشت نگاهم میکرد و چهارتاانگشتش رو میخورد و دلم میخواست دوباره قورتش بدهم تا برود توی دلم این موجود خواستنی ... تا صبح پلک هم نزدم و نگاهش کردم . صبح هم به عادت همیشگی دوش گرفتم و زنگ زدم به همسرم تا صبحانه مفصل برایم بیاورد با نون سنگگ تازه . حالا من مرتب و آرایش کرده نشسته بودم روی تخت بیمارستان و اصلاً به دختر بی جان و بی حال دیروز شبیه نبودم . ساعت دو بعدالظهر هم مرخص شدم و همه چیز ختم به خیر شد .
بیست و یکم اسفندماه هشتاد و هشت برایم شد یک خاطره .
چقدر من با خوندن خاطرات بچه ها اشک ریخته بودم ، چقدر با دیدن فیلمهای زایمان طبیعی از شبکهRTL و سایت YOUTUBE گریه کرده بودم .چقدر نگران سختی زایمان بودم ، چقدر از بچه ای که نمیدونستم سالمه یا نه میترسیدم ، چقدر استرس اتاق عمل رو داشتم .چقدر سر اپیدورال شدن و وکیوم و زور زدن موقع بی حسی و کادر بیمارستان و کار دکتر و مسیر خونه تا بیمارستان و فضای بیمارستان و جای بخیه هام و دستشویی رفتن بعد از عمل و هزار مسئله دیگه من شب و روز فکر و تحقیق کرده بودم .
اما گذشت . به شیرینی تولد یه جوونه از وجود خودم .به لذت بوسه ای زیر گردن جگر گوشه ام . به عشق نگاه عمیق و عاشق همسرم . به گرمای زندگیمان و خنکای احساسمان . فرزند ارزش درد را دارد .

هنگام تولد
آپلود سنتر عکس وب سایت فیروز
بالاخره بعد از 50 روز منم میخوام خاطره زایمانمو بنویسم
من و شوشو سه سالی بود که ازدواج کرده بودیم شوشو بجه نمیخواست میگفت زوده ولی من عاشق بچه بودم .....پریودام نا منظم بود و از بچه خبری نبود پیش یه دکتری میرفتم که همش ناامیدم میکرد و میگفت نازایی و باید دارو بخوری شاید بشه شاید نشه خلاصه دکترمو عوض کردم بهم عکس رنگی داد و یه سری آزمایش هم برا من هم برا شوشو جواب آزمایشای شوشو مشکلی نداشت من پرولاکتین خونم بالا بود و تخمکام کوچیک بودن دکترم بهم قرص داد والبته کلی روحیه و آرامش ..... تو اسفند ماه 87 ما رفتیم مشهد و من اونجا از امام رضا خواستم که بهم بچه بده و بعد از دو ماه یعنی 25 اردیبهشت 88 من باردار شدم تا 2 هفته خودم نمیدونستم ولی وقتی دیدم هنوز دو هفته از پری نگذشته که من بازن تند تند میرم دستشویی و سینه هام دردناک شدن یه حدسایی زدم ولی بازم باورم نمیشد روز 24 خرداد که روز تولد حضرت زهرا و روز مادر بود تو شرکت بودم رفتم یه بیبی چک خریدم وتو شرکت چکش کردم اولش یه خط پررنگ بود و دومی خیلی کمرنگ بود با خودم گفتم منفیه ولی بازم گذاشتمش بالای فلش تانک دستشوی و اومدم بیرون و بعد یه ربع رفتم سراغش دیدم دوتا خطش پررنگه سریع زنگ زدم به شوشو و بهش گفتم باورش نمیشد ولی احساسا کردم خیلی خوشحال شده دیگه نمیتونستم تو شرکت بند بشم مرخصی گرفتم و برگشتم خونه با شوشو رفتم آزمایشگاه دختره بهم گفت بیبی چک گذاشتی گفتم آره گفت چند خط بود گفتم دوتا گفت پس مثبته مبارکه بهش گفتم جواب آزمایشم زودتر بده خلاصه با هزار خواهش و تمنا قبول کرد و ساعت 45/6جوابمو گرفتم که بتام 252 بود زنگ زدم به شوشو و بهش کفتم شوشو ساعت 6 رفته بود سرکار چون شب کار بود بعدش زنگ زدم به مامانم میخواستم سورپرایزش کنم بهم گفت میره خونه مادربزرگم که هدیه روز مادر رو بهش بده گفتم پس منم میام و رفتم اما اونجا چون عمه ام هم بود روم نشد بهش بگم اما همین که پامونو از در گذاشتیم بیرون برگه جواب رو بهش دادم وگفتم روزت مبارک مادر بزرگ مامانم اولش با ناباوری نگام کرد بعدش زد زیر گریه و کلی قربون صدقه ام رفت گریه اش از خوشحالی بود و از اینکه بابام نبود چون 3 سال بود که میونمو ن نبودخلاصه اینکه همه خوشحال بودن و منتظر نی نی من .................در کل حاملگی خوبی داشتم ویارم خیلی بدجور نبود تصمیم داشتم سزارین کنم تو هفته 18 هم رفتم پیش دکتر الماسیان و فهمیدم نی نی م پسره تا 6-7 ماهگی شکمم اصلا معلوم نبود و منم تا میتونستم رفتم گشتم و شاید باورتون نشه ولی من تو 6 ماهگی سوار تله کابین شدم تو لاهیجان و تو رامسر نزدیکای زایمانم رفتم آرایشگاه که موهامو کوتاه کنم که آرایشگرم نظرمو واسه زایمان عوض کرد و تصمیم گرفتم که طبیعی زایمان کنم چون بچه هم چرخیده بود و حیفم اومد شانسمو امتحان نکنم مخصوصا اینکه بنیه ی خوبی ام داشتم همه دوستای نی نی سایتی م تعجب کردن البته کلی استقبال .............تا 40 هفته م پر شد کلی اتفاق واسم افتاد که مهمترینش این بود که دکترمو که خیلی ام دوستش داشتم رو عوض کردم چون زیر میزی میگرفت و رفتم پیش همون دکتر قبلی م اونم اوایلش منو تحویل نمیگرفت ولی بعدش که بهش گفتم واسه اینکه زیر میزی نمیگیره اومدم پیشش خوشحال شد ............28 بهمن بود و من خسته از حاملگی با 14 کیلو اضافه وزن ساعت 8 شب رفتم پیش دکترم وای که چقدر مطبش شلوغ بود وقتی رفتم تو اتاقش مامانم باهام اومد گفتم دکتر من خسته شدم هیچ درد و نشونه ای ندارم دکترم خندید و گفت طبیعی همینجوریه اصلا خبر نمیکنه حالا چون عجله داری میخوای واست یه شیاف مخصوص هست بذارم از خدا خواسته قبول کردم و دکترم با اطمینان گفت که امشب زایمان میکنی و من منتظر تماست هستم دردسرتون ندم تا صبح تو خونه درد کشیدم لی دردی که منظم باشه احساس کردم شب قبلش با دکتر قرار گذاشتیم اگه نشد برم بیمارستان واسه سزارین صبح ساعت 6 شوشو بیدار شد و ساعت رو نگاه کرد و گفت حالت خوبه؟ درد نداری؟پس سزارینی شدی؟ ...........خیلی ناراحت شدم چون دوست داشتم طبیعی باشه ساعت 5/6 بود شوشو نذاشت آرایش کنم منم یه دوش گرفتم و موهامو سشوار کشیدم و ساک بیمارستان و دوربین به دست با شوشو راهی بیمارستان شدم بعد از انجام کارای پذیرش رفتم زایشگاه یه خانمه گفت لباساتو در بیار و گان بپوش ...........بعدش گفت دراز بکش یه خانمه وزن و سنمونو پرسید ویه کاغذ زد رو سینم که اسممو نوشته بود بعدش آنژیو رو بدستم زد و ووووو سوند که چشمتون روز بد نبینه سوندی که واسه من گذاشته بودن برام کوچیک بود و من همش خروج ادرار رو احساس میکردم چند بار به پرستارا گفتم که زیرمو عوض میکردن و سوند چک میکردن ولی بعد چند دقیقه بازم روز از نو .........ساعت 8 صبح که بیمارستان با دکترم تماس گرفت گفتن بیا پای تلفن دکترت کارت داره دکترم گفت طبیعی نشد ؟؟؟؟خیلی عجیبه اون شیافه حتما جواب میده خلاصه گفت چون فکر میکرده من طبیعی هستم از اتاق عمل وقت نگرفته و من باید تا ساعت 10 صبر کنم دیگه تو اون دوساعت من چی کشیدم بان سوندی که گفتم براتون بماند..................ساعت 10 بود تا اسممو شنیدم از رو تخت پریدم پایین و رفتم رو تخت بیرون اتاق دراز کشیدم و رفتم بیرون که باید شوشو منو تا دم در اتاق عمل همراهی میکرد تو چشماش نگرانی موج میزد ولی لبخند میزد منم باهاش خداحافظی کردم و عجیب این بود اصلا استرس نداشتم فقط دوست داشتم زودتر تموم شه ساعت 30/10رفتم تو اتاق عمل دکتر بیهوشی گفت چه روشی میخوای گفتم اسپینال و گفت آفرین به شجاعتت هی به من میگفت کمرتو خم کن ومنم با این شکم گنده مگه میتونستم تا اینکه دوتا سوزن رو تو پشتم احساس کردم و بعدش گفتن سریع دراز بکش و جلوم پرده سبز رنگ کشیدن دکترم شروع کرد رو شکمم بتادین زدن و منم داد زدم من هنوز دارم حس میکنم که خندید و گفت الان بی حس میشی بعد 5 دقیقه و تکونای شدید یهویی صدای گریه شنیدم وای چه احساسی باورم نمیشد که صدای بچه ی من باشه دکترم گفت وای چه بچه نازی میشنوی صداشو منم که چشمام پر اشک شده بود و طبق معمول نمیتونستم ابراز احساسات خودمو با صدای بلند ادا کنم تو دلم قربون صدقه اش میرفتم پرسنل اتاق عمل دورش جمع شده بودن و میگفتن چه دستای کشیده ای داره حتما میخواد فوتبالیست بشه و منم میگفتم دستاش به بابا ش رفته و وووووووو بعدش یه دختر جوان بچه مو آورد که ببینم و من چون حالت تهوع شدید داشتم و دستمال گذاشته بودن زیر دهنم نتونستم پاره تنمو ببوسم و با حسرت نگاش کردم و اونام بردنش بیرون به منم داروی خواب آور زدن و تا آخرش من خواب بودم تا بردنم تو ریکاوری و من همچنان حالت تهوع شدید داشتم و پاهام مثل دو تا وزنه خلاصه انقدر به پرستاره التماس کردم که بیا به پاهام دست بزن دارم میمیرم اونم یه مسکن قوی ریخت تو سرم من و من تا 1 ساعت خواب بودم ساعت 1 اومدم بیرون و شوشو و مامانم و دیدم خیلی خوشحال بودن شوشو داشت ازم فیلم میگرفت و مامانم میگفت یه پسر زاییدی مثل ماه .........رفتم تو آسانسور و بعدشم تو اتاق که 5 تخته بود و من خودم دوست داشتم با زائو های دیگه باشم دکترم اومد پیشم گفت پسرت چون درشت بوده نتونستی طبیعی زایمان کنی و در ضمن ختنه شدس و من میدونستم که اینا همه از لطف خدا و رحمت امام رضا س................بعد اینکه زیرمو تمیز کردن و پوشک گذاشتن زیرم یه خانمه اومد و سینه منو گذاشت تو دهن آرتان حس بغل کردن بچم و شیر دادن واسم عجیب بود و با وجود درد زایمان خنده رو لبام آورد ........فقط یه بد شانسی آوردم و اونم سرماخوردگیم بود که هر دفعه با وجود بخیه ها سرفه م میگرفت و پدرم درمیومد ساعت 12 شب بعد خوردن 3 تا آب کمپوت گلابی از رو تخت بلندمون کردن و راه رفتم اولش سخت بود و دردناک ولی خدا رو شکر اینم گذشت و فرداش ساعت 12 مرخص شدم و اومدم خونه ...............ببخشید طولانی شد.
سلام به همگی و به سمیرا که اولین نفر است که جواب من داده البته من تازه اومدم کیان رو هم ببوس FantastPicمامانی . خلاصه ای از زایمانم رو می نویسم . 29 ابان بود 6 صبح که یک درد کوچولو احساس کردم و چون من از درد خیلی می ترسم سریع شو شو و خواهرم رو بیدار کردم و رفتیم صارم برای زایمان طبیعی اپیدورال و چون من خونده بودم باید دهانه رحم 4.5 ثانت باز بشه تا اپیدورال بشم تا 12 ظهر درد ها رو تحمل کردم بعد دکتر شاه حسینی گفت هر وقت خواستی بگو برای اپیدورال که من تعجب کردم و گفت شاید یکی تحمل یک سانت رو هم نداشته باشه هر زمان درد داشتی بگو که من تا الان ناراحتم که اون چند تا درد رو هم کشیدم البته تا بیحسی کامل سه بار تزریق داشتم .تمام مدت شوشو هم بود که کاش نبود بعد از اون فکر می کنه زایمان که چیزی نیست و کار راحتی است چون درد نداشتم .ویانا چهار سی و پنج عصر زودتر از پیش بینی دکتر بدنیا اومد هنوز نگاهش رو خوب بیاد دارم مثل ادم بزرگا نگاه میکرد من خودم روند زایمان رو دیدم باور نکردنی مثل یکمعجزه میمونه نی نی یک ساعتی تو nicu موند چون ناله داشت بجای گریه بعد اومد پیش من .اون روز من تنها زایمان بیمارستان بودم راستی نینی وقتی بدنیا اومد مجه های خیلی بلندی داشت نمیدونم به کی رفته بعد از زایمان یک تبخال خیلی بزرگ و نا جور زدم که تا یک ماه غذابم داد .بعد از اون هم جاری ام برا مراقبت از من اومد پیشم با یک بچه نه ماهه .
با اینکه چهار ماه و نه روزه که از به دنیا اومدن دخترم می گذره اما حالا حیفم میاد که خاطرات به دنیا اومدن هستی گلم رو ننویسم . تو ماه آخر دکتر برام روز 21 آذر ماه رو تاریخ زایمان زد که البته انتخاب خودم بود که سزارین بشم چون از زایمان طبیعی وحشت داشتم. که خوب خود هستی کوچولوی من هم نچرخیده بود و بهتر بود که سزارین بشم. روز جمعه بیستم آذر ماه آخرین روز زندگیه دو نفره من و شوهرم بود. عصرش من باید یک شام سبک می خوردم و دیگه تا موقع عمل چیزی نمی خوردم . قرار بود که مامانم بیاد که شب پیشمون باشه مامانم برام یک سوپ آماده کرده بود که اون رو خوردم و بعدش هم که دیگه هیچی نباید می خوردم اما از ساعت 8 به بعد یک گرسنگی عجیبی رو احساس می کردم و تا خود صبح از گشنگی نالیدم. حدود ساعت ده شب بود که مامان همسرم هم اومد و بعد هم من نزدیکای ساعت 11 رفتم که بخوابم و بقیه مشغول خوردن شام شدند و تا نزدیکای دوازده بیدار بودند که من هم با اینکه روی تخت دراز کشیده بودم اما تا همه نخوابیدن خوابم نبرد. صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم تند تند کارهام رو کردم برای مامان اینها چایی گذاشتم و خودم هم یک حبه قند خوردم بعد هم به همراه شوهرم و مامان و مادرشوهرم به سمت بیمارستان راه افتادیم تقریبا ساعت 6 و نیم شده بود و به اصرار خودم ساک بچه را هم برداشتیم آخه بقیه می گفتند که فعلا لازم نمی شه اما خوب شد که با خودمون بردیم چون واقعا لازم بود . نزدیکای ساعت 7 بود که به بیمارستان رسیدیم ، اول رفتیم به بخش اورژانس تا شوهرم کار های پذیرش رو انجام بده اونجا من برای آخرین بار دعای گنج العرش رو که توی این نه ماه هر روز موقع رفتن به سر کار می خوندم و بهم آرامش می داد رو خوندم. وقتی دعا تموم شد همسرم هم کار های مربوط به پذیرش و بیمه رو انجام داده بود و با هم رفتیم تو بیمارستان . اونجا من رو فرستادند بخش زایمان و مامان هم باهام اومد اما به شوهرم اجازه ندادند که بیاد البته مامان هم تا پشت در بخش فقط می تونست بیاد و خودم تنهایی رفتم تو بخش . بعدش پرستار بخش یک گان و کلاه بهم داد تا بپوشم و لباس هام رو هم تحویل مامان داد. و من تنها روی یک تخت دراز کشیدم یکم استرس داشتم اما خیلی نمی ترسیدم. نزدیکای ساعت 8 و ربع بود که یک ماما اومد و بعدش هم یک خانوم دیگه اون هم باید سزارین می شد اومد و بیچاره درداش شروع شده بود و خیلی می ترسید. اما من کاملا آروم بودم یکی دو بار مامان یواشکی اومد توی اتاق و بهم سر زد. ساعت حدود 8 و نیم همون ماما که یکم هم بد اخلاق بود اومد و برام آنژوکت و سوند وصل کرد . که آنژوکتم و خیلی بد زد و تا روزی که مرخص شدم عذاب کشیدم. دکتر برام وقت عمل رو ساعت نه زده بود و خودش ده دقیقه به نه اومد و بهم سر زد و حالم رو پرسید که با دیدنش کلی روحیه گرفتم. ساعت نه بود که من رو سوار بر ویلچر به سمت اتاق عمل بردند بیرون بخش زایمان مامان رو دیدم و همسرم هم اومده بود که ویلچر رو به همسرم دادند تا من رو تا در اتاق عمل برسونه که ویلچرش هم پنچر بود و شوهرم با سختی من رو وارد آسانسور کرد. اصلا استرس نداشتم .و درست و حسابی هم با کسی خدا حافظی نکردم.
وارد بخش مربوط به جراحی که شدم خانوم دکتر رو دیدم که یک چکمه سفید پوشیده بود و داشت به من لبخند میزد از هولم نزدیک بود که برم تو دیوار . بعد همراه با یک پرستار دیگه وارد اتاق عمل شدم . که یک اتاق بزرگ با یک تخت در مرکز بود خودم روی تخت خوابیدم بعد چند تا پرستار همراه با دکتر شروع کردند به آماده کردن من . یکی ازم جنسیت بچه رو می پرسید و یکی اسمش رو. بالاخره مشغولم می کردند. بعد هم دکتر بیهوشی اومد و حالم رو پرسید و بعد هم یک تزریق کوچولو کرد و دیگه هیچی نفهمیدم و هستی کوچولوی من ساعت نه و سی و یک دقیقه صبح روز 21 آذر ماه سال 1388 به دنیا اومد. وقتی بهوش اومدم توی بخش ریکاوری بودم و همش چشم هام رو بازو بسته می کردم یادمه ساعت تقریبا 11 و نیم بود و یک پرستار بالای سرم ایستاده بود و ازش پرسیدم بچم حالش خوبه که گفت آره خوبه اما نمی دونم چرا باورم نمی شد و بعد چند تا پرستار دیگه اومدن و من باز هم همین سوال رو پرسیدم که اونها هم گفتند که حالش خوبه بعد یک خانوم پرستاری اومد و کلی از دخترم برام تعریف کرد که چقدر نازه . حدود ده دقیقه ای اونجا بودم که من رو بردن تو بخش وقتی از بخش جراحی خارج می شدم شوهرم و مامان و بابا و خواهرم و مادر شوهرم رو دیدم. بعد از اون من رو آوردند تو یک اتاق خصوصی و همه به جز پدرم که همون پایین خداحافظی کرده بود و رفته بود، اومدن پیشم . حدود چند دقیقه بعد هستی رو توی یک تخت کوچک آوردن پیشم و من هنوز باورم نمی شد که این موجود کوچولو دختر من باشه و به شوهرم گفتم که کاملا شبیه به توئه و هیچ چیزیش به من نرفته (اما حالا که دقیق تر نگاش می کنم می بینم که یک چیز هاییش به من هم رفته). از اون لحظه ها چیز زیادی یادم نیست چون هنوز اثر داروی بیهوشی توی بدنم بود. بعد از ظهر هم مامان بزرگم با خاله الهام اومدن دیدنم . یادمه که خیلی ها هم تلفنی بهم تبریک گفتند اما دقیقا یادم نیست که کیا بودن .بعد از ساعت ملاقات فقط من و مامان موندیم و دختر گلم که چون من شیر نداشتم بهش شیر خشک دادند تا بخوابه. من هم نزدیکای ساعت 8 بود که بهم کمی مایعات دادند و از تخت پایین اومدم. همیشه از شب بیمارستان متنفر بودم و اون شب هم بهم سخت گذشت. صبح ساعت 7 بود که دکتر اومد و برای ظهر مرخصم کرد . اما عذابی رو که اون روز بابت آنژوکت و چسب ضد آب روی بخیه هام کشیدم رو هرگز فراموش نمی کنم. واقعا وحشتناک بود. ساعت 1 بعد از ظهر بود که شوهرم کار های ترخیص رو انجام داد و بعد از دریافت آخرین آنتی بیوتیک از شر آنژوکت لعنتی راحت شدم و لباس هام رو با کمک مامان که واقعا خدا خیرش بده پوشیدم و از بخش اومدیم بیرون اما بخیه هام به خاطر اون چسب بد جوری درد می کرد جوری که حس می کردم الان می میرم. وقتی از بیمارستان خارج شدیم باورم نمی شد توی راه هم اصلا حال خوبی نداشتم. ساعت دو بود که به خونه اومدیم و مامان همسرم ناهار درست کرده بود و من هم بعد از ورود به خونه رفتم حمام تا بقایای خون و بتادین روی بدنم رو بشورم. بعد هم چون درد بخیه هام وحشتناک شده بود به کمک مامان اینها اون چسب رو کندیم به جاش پانسمان معمولی کردیم. خلاصه تا چند روز بعد حالم اصلا خوب نبود و از لحاظ روحی هم بهم ریخته بودم بیشتر از همه از این ناراحت بودم که اصلا شیر نداشتم که به هستی گلم بدم البته الان هم شیرم کمه اما خوب باز هم بهتر از هیچیه . خلاصه روزها به سرعت گذشتند . و حالا کم کم احساس می کنم که دارم به حالت اولم بر می گردم و یک زندگی جدید سه نفره را به همراه همسر عزیزم و هستی گلم داریم یواش یواش شکل میدیم .
اینم دخترم یک ساعت پس از تولد
FantastPic

این هم دخترم در چهار ماهگی
FantastPic
سلام نمی دونم کسی خاطره منو می خونه یا نه با این حال می نویسم از اول بارداری روز های اخر اسفند 1387 بود که فهمیدیم مادر شو هر خوبم تومور مغزی اونم بد ترین نوعش رو داره یک هفته نشد که عمل شد و من شب قبل از عمل پیشش بودم خواهر شوهر هم ندارم و ههم اقوامشون شهرستانند .فردای اون روز با بیبی چک فهمیدم باردارم همسرم تو راه پله بود و ما طبقه پایین پدر شوهرم اینا زندگی می کنیم بهش گفتم مثبته و اون گفت هیسسسسسسسسسس گریه ام گرفته بووووود ملی چیزی نگفتم اون هم تا چند روز میگفت چرا الان و . من تا سه ماه فکر می کر دم ما اضافه ایم وهمسرم ما رو نمی خواد چون بعد از عمل مادرش کار ها زیاد شد و کسی نبود و خلاصه من خیلی تنها بودم و اونها هم عصبی و افسرده و من هم پدرم رو حدود یکسال و نیم بود که خیلی ناگهانی در اثر ایست قلبی از دست داده بودم و مادر شو هرم رو هم خیلی دوست داشتم .همسرم اکثر شبها بالا می خوابید و من تنها بودم و تنها دلخوشی ام جاری ام بود که با دخترش که چند روز بعد از عمل مادربزرگش به دنیا اومد می یو مدند پیش ما. خلاصه از نظر جسمی بد نبودم ولی روحی داغوووووووووون همسرم تو فکر مادرش و ووو دیگه نمی تو نم بنویسم فقط اینکه تو صارم زایمان بدون درد با همراهی همسرم داشتم و مادر شو هرم هم زمانی که دخترم بیست روزش بود فوت کرد خدا رخمتش کنه
خیلی وقته که می خوام بیام و خاطره زایمانمو براتون بنویسم .ولی تا امروز که دخترم 85 روزه شده فرصت پیدا نکردم .....یادمه قبل از زایمانم همیشه میگفتم چه قدر این مامانا تنبلند .چرا نمیان خاطره زایمانشو بنویسن.ول الان از اعماق وجود دلیلشو میفهمم
جمعه نهم بهمن ماه بود .از صبح حوصله ام حسابی سر رفته بود .روز های آخر و میگذروندم و حسابی کلافه بودم تمام کارها رو هم گذاشته بودم برای فردا 10 بهمن .اخه سالگرد ازدواجم بود و حسابی می خواستم به خودم برسم .ماندانا هم قرار بود یکشنبه 11 بهمن به دنیا بیاد.
شام اصلا اشتهای غذا خوردن نداشتم .یه سوپ ساده خوردم و نشستم پای تلویزیون .دلم می خواست زود تر فردا بشه و سرم حسابی گرم باشه و با همسری یه چشن کوچولو بگیریم .
ساعت 12 شب با برادرم صحبت کردم .اون متخصص زنان و زایمان توی لندنه!!!! حسابی به من دلداری می داد که سعی کن طبیعی زایمان کنی و از هیچی هم نترس
بعد از تلفن احساس کردم دلم درد میکنه و به خاطر شام نخوردنه.تا ساعت 1 شب یه شیشه شربت معده خوردم و رفتم که بخوابم. بعد از نیم سات احساس کردم نیاز وحشتناکی به دستشویی دارم ولی بهش نرسیدم .با خودم گفتم روزهای اخر کنترل ادرار سخت تر میشه.
دوباره به رختخواب برگشتم که دیدم دوباره به دستشویی نیاز دارم .یه لحظهبا خودم گفتم شاید کیسه ابم پاره شده باشه ...از مامانم پرسیدم که کیسه اب حجمش چه قدره .اونم گفت حداقل به اندازه یه تنگ اب بهش خندیدم که ای بابا این یه استکانم به زوره !!!!!!!!!
داشتم میرفتم دوباره بخوابم که دیدم همین جوری از پاهام آب راه افتاده.خیلی ترسیدم .به دکترم زنگ زدم واونم گفت سریع خودتو برسون بیمارستان
همسری و بیدار کردم و با مامانم راه افتادیم .توی ماشین هم همش احساس میکردم به دستشویی نیاز دارم و همین جوری اب میرفت که تو لحظات خیلی بهم حس خوبی میداد
به بیمارستان که رسیدم سریع بهم گان دادن که بپوشم و مامای بخش هم اومد برای معاینه .......وای که چه قدر از این کار میترسیدم .اصلا برای همین می خواستم سزارین بشم.دکترم هم زنگ زد و گفت دردات تا ساعت 8 صبح شروع نمیشه و ساعت 7 صبح سزارین میشی.تا صبح راحت بخواب
نیم ساعتی که گذشت دردام شروع شد .توی همین گیر و دار مادر شوهرم هم رسید و کلی بهم دلداری داد.!!!
دردام کهبه 5 دقیقه رسید مامای بخش اومد برام سوند بزنه.......اینم از همون کارهای وحشتناک بود
بعد از سوند دردام با سرعت نور پیش میرفت و جیغ و داد من هم به اسمون رسیده بود.مخصوصا اینکه اصلا خودمو برای زایمان طبیعی اماده نکرده بودم
ساعت 3 صبح شده بود هر چی داد میزدم که به دکترم زنگ بزنید که بیاد میگفتن ما اجازه نداریم.تحمل کن ساعت 7 خودش میاد.اینم دیگه از اون حرفا بود!!!!!!!!
تا ساعت 4 هم تحمل کردم و بعدش هم تصمیم گرفتم طبیعی زایمان کنم .من که تا اینجای دردو تحمل کرده بودم طبق سونو 2 روز قبل هم وزن ماندانا 3200 گرم بود پس نباید مشکلی پیش میومد....
با تمام شدن هر درد خوابم میبرد تا ساعت شد 4:45 دقیقه که حسابی به غلط کردن افتاده بودم و نمی دونم این صداها از کجای من در میود .خوشبختانه اون شب تنها زائوی بخش من بودم.
همسری که بیرون در اتاق صدای منو شنیده بود خودش به دکتر زنگ زد و جریانو گفت .اونم از دست مامای بخش عصبانی شدو گفت قرار بود به محض اینکه دردا شروع شد با من تماس بگیرن.ظاهران سر یه عمل دیگه بوده
خلاصه ساعت 5:15 منو اماده کردن و بردن برای سزارین .به محض اینکه بی حس زدن دردام خوابید....و بعد از اون همه درد حس شیرینی داشتم دکترم داشت با بتادین شستشو میدادو منم بهش گفتم که حس میکنم و هنوز کامل بی حس نشدم...اونم در کمال خونسردی گفت تا 5 دقیقه دیگه کاری نمیکنم توهم هر وقت بی حس شدی بهم بگو .منم واقعا بی حس بودم ولی اون احساس شیرین نمیذاشتم که اینو بگم راستش میترسیدم
بعد از 2 دقیقه گفتم شاید برای دخملی خوب نباشه بزارم روع کنن که تا اومدم بگم دیدم پاهای ماندانا توی دست دکترم بود و منم حسابی شوکه شدم .ماندانا ساعت 5:35 دقیقه با اذان صبح به دنیا اومد وزنش 3860 گرم بود وبرای همین نتونستم طبیعی زایمان کنم .قدش هم 53 سانت بود.
دختر خیلی شیرینیه و فوق العاده ارومه طوری که من هنوز باهاش یه شب هم بیدار نبودم
Lilypie Maternity tickers
سلام دوستان پسره من الان یک ساله است و متولد 22/2/1388 است.روز 22/2/1388 من مثل همیشه ساعت 14:30 از اداره رفتم خونه و مشغول خوردن ناهار شدیم جای شما خالی دولپی مشغول خوردن بودم که احساس کردم لباس زیرم داره خیس میشه رفتم دستشویی که یک دفعه کیسه آب پاره شده و همه جا خیس شد از دستشویی به شوهرم گفتم تلفنو بده و به مامانم زنگ زدم وقتی از دسشویی اومدم بیرون دیدم شوهرم لباس پوشیده همه وسایل مخصوص بیمارستانو برداشته و همین طوری داره دور خودش میچرخه و خیلی اضطراب داره خلاصه ساعت 15:30 رسیدیم بیمارستان که مامان و بابای جونم هم اومدند .بعد از معاینات اولیه منا بردند تالار زایمان بیمارستان چون میخواستم طبعی زایمان کنم انقدر نگران بودم که فشارم رفته بود بالا .من توی اتاق زایمان تنها بودم ماماها برام سرم وصل کردند و آمپول فشار زدند ساعت 16:20 اولین دردهای من شروع شدد و ماماها مرتب به دکترم زنگ میزدند و گزارش میداند خلاصه نتونستم زایمان طبیعی داشته باشم و ساعت 22:45 منو بردند اتاق عمل باورتون نمیشه وقتی داشتند منو میبردند فقط مامانو و باما دیدم و بهشون گفتم دعا کنید وقتی رسیدم اتاق عمل از دیدن دکترم که حاضر و آماده اومد بالا سرم خیلی خوشحال شدم فکرشو بکنید اون موقع شب فقط من میخواستم زایمان کنم .خلاصه دکترم ازم پرسید چطور و پشت در اتاق عمل کیا هستند تا داشتم میگفتم دیگه هیچی نفهمیدم ( من بیهوشی کامل گرفتم)یادم که داشتم بهوش میومدم و شوهرم داره صدام میزنه و بعدش بابام اومدند و صورتشونو گذاشتند روی صورتم و بوسم کردند.بعدش خیلی یادم نیست فقط اینکه علی محمد عزیزم میدادند تا شیر بخوره صبح که یکم از بیهوشی در اومودم زود به مامانم گفتم مامان ببینمش چه شکلی و مامانم پسرم بهم نشون دادن و گفتند میخوایی چه شکلی باشه شکل بابا و مانش اولین بار که دیدمش خیلی ذوق کردم.دعا میکنم همه بچه ها صحیح و سالم باشند و زیر سایه پدر و مادرشون 120 ساله بشند و خدا به هرکی که منتظره یک نی نی سالم و صالح عطا کنه
به نام خالق بی همتا

روزهای گرم تابستان 88 یکی پس از دیگری می گذشت و من در انتظار دختر کوچولوی نازمون روزها رو یکی پس از دیگری سپری می کردم .
نمی دونم چطوری خوشحالی اون روزها رو براتون تشریح کنم ...
وضعیت بارداری ام حاکی از این بود که ستایش سادات کوچولوی ما روز 11 مرداد 88 به دنیا میاد و چون علاقه زیادی به زایمان طبیعی داشتم خودم رو با تمام وجود آماده اون لحظات ناب کرده بودم ولی هیچ وقت به جنبه درد این نوع زایمان که باعث میشه خیلی ها از فکر کردن به اون هم فرار کنن فکر نکنم و سعی می کردم از منابع مختلف از قبیل کلاسهای آمادگی زایمان ، سایتهای مختلف ، دوستان و غیره اطلاعاتی کسب کنم تا از لحاظ روحی کاملاً برای اون لحظات آماده باشم.
هر چی به روز موعود نزدیک می شدم هیجانم بیشتر و بیشتر میشد از اوایل مرداد ماه دیگه سرکار نرفتم و صبح ها و عصرها چندین ساعت پیاده روی می کردم تا بدنم آماده بشه و دختری زودتر و راحت تر به دنیا بیاد ولی گویا این دختر ناز جاش حسابی خوب بود و تمایلی به خارج شدن از اون محیط گرم و نرم نداشت .
آخرین معاینات هم توسط دکتر زنان خانم دکتر سعیده ضیایی صورت گرفت و هیچ علامتی از شروع زایمان دیده نشد و چون خودم اصرار به انجام زایمان طبیعی داشتم ایشون پیشنهاد کردند تا هفته 40 صبر کنیم که اگر دردها شروع شد که هیچ وگرنه باید برای القای مصنوعی و تزریق آمپول فشار به بیمارستان مراجعه کنم.
تا روز شنبه 11 مرداد هیچ علامتی نداشتم و به ناچار قرار شد صبح روز دوشنبه 12 مرداد ماه به بیمارستان آتیه تهران مراجعه کنم .
از شب قبل اضطراب و هیجان عجیبی داشتم . تا صبح نتونستم خوب بخوابم و همش فکر می کردم نکنه خواب بمونم .. چندین بار وسایل مورد نیاز خودم و دختری رو چک کردم ... ساعت 5 صبح یه دوش گرفتم و بعد از خواندن نماز صبح و زیارت عاشورا به همراه مامانم و همسری راهی بیمارستان شدم.
حدود ساعت 8 صبح بود که وارد بیمارستان شدیم و پس از تحویل برگه معرفی و نامه بیمه به بلوک زایمان هدایت شدیم.
لحظات زیبا و هیجان انگیزی بود و از طرفی اضطراب داشتم و این کاملا در چهره ام نمایان بود طوری که همسرم متوجه استرس من شد و آرام در گوشم گفت نگران نباش تو قوی تر از این حرفها هستی و خوش به حال ستایش که همچین مامانی داره ... با شنیدن این جملات از زبان همسرم انگار انرژی مضاعفی گرفتم و خودم رو آرام نشون دادم.
بعد از خداحافظی از مامان و همسرم وارد بلوک زایمان شدم .
پرستار یکسری اطلاعات لازم رو درباره من و همسرم و چیزهای دیگه پرسید و فرم مربوطه رو پر کرد .. همزمان پرستار دیگری به من کمک می کرد تا لباسهایم رو عوض کنم و برای ورود آماده بشم . سپس تنقیه رو انجام داد و چون از شب قبل روغن کرچک به سفارش دکترم مصرف کرده بودم و ناشتا بودم چندان مشکل خاصی نبود . فقط معاینه داخلی هم انجام شد که بدترین جای ماجرا همین معاینات داخلی بود که به شدت از این معاینات متنفر بودم و پرستار گفت نه هنوز دهانه رحم باز نشده و باید به اطلاع دکتر می رسوندن
اونجا همه مامانها با شکمهای گنده که آماده ورود به اتاق عمل برای سزارین بودند حاضر بودند ...
پرستار بعد از تماس تلفنی با دکترم من رو راهنمایی کرد و آمپول فشارم رو تزریق کرد .
مامانهای دیگه جوری به من نگاه می کردن که انگار می خوام خودکشی کنم و با لحن خاصی ازم می پرسیدن : مگه زایمان طبیعی هستی ؟ و وقتی جواب مثبت من رو می شنیدند آه بلندی می کشیدند و می گفتن آخی
.
یکی پس از دیگری وارد اتاق عمل میشدن و می رفتن و من همچنان روی تخت دراز کشیده بودم و منتظر شروع دردهای زایمان بودم ... بعد از گذشت حدود 45 دقیقه الی 1 ساعت احساس درد کردم ... دردهایی شبیه پریود ولی کم بود و خفیف ... اول اهمیت ندادم ولی وقتی متوجه انقباضات شدم دیگه مطمئن شدم
پرستار رو صدا زدم و بهش گفتم که احساس انقباض دارم ولی مطمئن نیستم که دردهام شروع شده یا نه .... پرستار مهربان و صبوری بود و چند دقیقه ای کنارم نشست و وقتی انقباضات رو دید گفت بله خودشه فقط حواست به زمان باشه و ببین فاصله بین انقباضات چقدره ...
فاصله انقباضات هر 15 دقیقه بود ....
مامانم و همسرم نگران از روال طی شده هر از گاهی سراغی از من می گرفتن ولی اجازه ورود به داخل بلوک به آنها داده نمیشد
در همین حین دکتر ضیایی بالا سرم اومد و تا اون لحظه از دیدنش اونقدر خوشحال نشده بودم انگاری آشنایی در میان جمعی غریبه دیده بودم و سلام گرم دکتر بهم روحیه داد
روند دردها توسط پرستار به دکتر گزارش شد و معاینه داخلی مجدد توسط خود دکتر انجام شد و نتیجه هیچ
وقتی دکتر گفت دهانه رحم باز نشده ... اشک توی چشمام حلقه زد .. گفتم ولی من درد دارم !!!
دکتر گفت : ولی معاینه نشون میده که رحم کاملا بسته است و باز نشده ... و چون هفته 40 تمام شده باید سزارین بشی
از شدت تعجب و ناراحتی نمی دونستم باید چی کار کنم ... التماس کردم که نه ... بذارید چند ساعتی بگذره شاید باز شد ... من انقباضات منظمی دارم و دردم شروع شده .. تو رو خدا خانم دکتر چند ساعتی صبر کنید
دکتر گفت : نمیشه ... برای بچه خطرناکه ... از این به بعد یعنی خطر برای بچه و من نمی تونم ریسک کنم ... انقباضاتت چندان جون دار نیست که بشه بهش اطمینان کرد ...
این رو گفت و رفت و من رو با یه دنیا غم و اندوه تنها گذاشت ... اشکام همین جور می ریخت و دستم به جایی بند نبود
خدایا این همه انتظار و این همه امید به قدرت تو برای این بود که بچه ام رو بعد از دنیا اومدن ببینم و بو کنم و حالا خیلی راحت به من که با تمام وجود عاشق چنین لحظه ای بودم می گویند نه
چه کنم ؟؟؟
در همین حال و هوا بودم که دو تا پرستار برای وصل کردن سوند اومدن و حتی اجازه ندادن که برای مادر و همسرم توضیح بدم که چی شده ... و گفتند خودمون میگیم
بلافاصله من رو به اتاق عمل بردند انگار می ترسیدند که من ار بیمارستان فرار کنم که این همه عجله به خرج می دادند ... چون چند نفر قبل از من در نوبت اتاق عمل و سزارین بودند ...
دکتر وقتی من رو توی اتاق عمل دید تعجب کرد و به پرستارها گفت چرا این رو آوردید ؟
من گفتم : خانم دکتر تو رو خدا .. من سزارین نمی خوام ...
دکتر خنده ای ملیح کرد و گفت : نگران نباش ... اگر 1 درصد هم احتمال میدادم که میشه بهت اجازه میدادم تا منتظر بمونی ولی باور کن فقط برای بچه ایجاد خطر میکنه
وقتی حرف از خطر برای بچه برای بار دوم و با تاکید دکتر به گوشم رسید حس مادرانه ام به غلیان افتاد و کوتاه اومدم و تسلیم قضا و قدر شدم و خودم رو سپردم به دریای پر تلاطم روزگار و حکمت خدا
با خودم ذکر می گفتم و با خدای خودم راز و نیاز می کردم ..........
تمام کسانی که ازم التماس دعا داشتند از جلوی چشمانم رژه می رفتند و تک تک اونها رو یاد کردم ... برای چند نفری که در انتظار بچه سالهاست دست به دعا هستند دعای ویژه و مخصوص کردم که الحمدلله 2 نفر از اونها الان باردار هستند ...
پرستارها می رفتند و می اومدند و من فقط نظاره گر اونها بودم و دستم روی شکمم بود و صلوات می فرستادم و با دخترم حرف میزدم
وقتی وارد اتاق زایمان شدم ... دکتر ازم پرسید اسمش رو می خوالی پی بذاری ؟
گفتم ستایش سادات
گفت : به به سید هم هست این کوچولو ... چه خوب و خندید
دکتر بیهوشی بالای سرم بود و پرستاری مشغول بستن مچ دستهام به تخت بود و دستگاه فشارسنج رو به بازوم می بست ....
رو به دکتر با چشمانی اشک آلود گفتم : می دونید که چقدر مشتاق بودم تا طبیعی زایمان کنم و لحظه به دنیا اومدن دخترم رو با چشمای خودم ببینم ولی انگار قسمت نبود ... فقط یه خواهشی دارم ... وقتی دخترم به دنیا اومد اون رو روی سینه ام بذارید . می خوام اولین نفری باشم که بعد از شما لمسش می کنم .
دکترم یه چشم زیبا گفت و دکتر بیهوشی بهم تبریک گفت از اینکه دارم مامان میشم ..... ساعت اتاق عمل 12:45 بود .......... گفت حالا یه خواب راحت کن و وقتی ماسک رو روی دهان و بینی ام گذاشت چشمام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم .
.
.
یهو با صدای یه پرستار که بهم می گفت خانمی بلند شو ...... چشمام باز شد ..
اول یادم نمی اومد که من کجام ....
بعدش گفتم : هادی جونم کجاست ؟... هادی رو می خوام ؟
پرستاره گفت : خدا بخیر کنه این مدلی دیگه ندیده بودیم ... همه آه و ناله می کنن این یکی دنبال هادی می گرده
با شنیدن این حرف یه آن فهمیدم که اینجا کجاست و پرسیدم بچه ام خوبه ؟... سالمه ؟... کجاست ؟.... می شه ببینمش
پرستار گفت : کوچولوت هم خوبه .. الان که بری بخش میارن پیشت
بعد از چند دقیقه من رو از اتاق ریکاوری وارد سالن انتظار کردن . همه همراها های مریض اونجا بودن و همسرم که داشت فیلمبرداری میکرد ، مامانم و زندایی ام رو دیدم
وارد بخش شدم و پس از اینکه من رو جا به جا کردن و لباسهام رو عوض کردن ....... بعد از چند دقیقه پرستاری با یه تخت کوچولوی صورتی که نشانه دختر بودن بچه بود وارد اتاق شد ....
خدای من چه لحظه نابی بود .......
یه فرشته ملوس و ناز با لبانی کاملا سرخ و گونه هایی سرخ خوابیده بود .......
خدای من این ستایش کوچولوی منه ؟... مامان قربونت برم .. عزیز دلم ........ جانم ......
شروع کردم به نوازش و بوسیدنش ..... و ستایش که انگار خسته از طی کردن راهی طولانی بود ... در خوابی عمیق به سر میبرد .... فرشته ای با وزن 3200 و قد 52
با کمک پرستار شروع به شیر خوردن کرد و من غرق در شادی و حس مادرانه ای شدم که هیچگاه فراموشش نمی کنم
قدرت خدا و بزرگی خالق ستودنی است و خودم را کوچک و حقیر در برابر این همه عظمت و بزرگی یافتم
ستایش کوچولو نیز دختری ستودنی و ستایشگر پروردگاری بزرگ و مهربان شد و حالا این فرشته زیبا و ناز همه دارایی و ثروت ماست
خدا رو بابت تمام این نعمتها شاکرم

امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم

ممنون از حوصله و صبوری شما


ستایش روز بعد از تولد در خانه


Join FreeUpload.com.au today


ستایش 8 ماهه

Join FreeUpload.com.au today
سلام به همه ی مامانای عزیز خاطرات همتون خیلی شیرین بود با خوندن خاطرات شما منم تصمیم گرفتم خاطره ی زایمانمو بنویسم خاطره ی من خیلی طولانیه سعی میکنم خلاصه بنویسم

دکتر تاریخ زایمان طبیعی رو برام زده بود 22 آبان ولی من و همسرم دوست داشتیم دخترمون تاریخ تولدش 8/8/88 باشه ولی دو هفته زودتر از تاریخ زایمان طبیعی میشد می ترسیدیدیم که خدایی نا کرده دخملی نارس باشه آخرین بار که رفتم واسه چکاب تو 35 هفته بودم به دکتر گفتم ما دوست داریم بچمون هشت هشتی بشه دکتر هم بعد از معاینه یکم حساب کتاب کرد گفت دو هفته زودتر از تاریخ طبیعی میشه ولی یه هفته قبلش باید بیایی واسه معاینه تا ببینم بچه خوب وزن گرفته یا نه البته تاریخ برام زد 8/8 منم دیگه داشتم خودمو آماده میکردم واسه 8/8 ده روز گذشت پنج شنبه عصربود (23/8)یکم زیر دلم درد گرفت یه خورده راه رفتم بهتر شدم دیگه درد نداشتم بعد از شام هم یکم دیگه راه رفتم که راحتر بتونم بخوابم ساعت 11 رفتم تو رختخواب طبق معمول حدود یه ساعتی طول کشید تا خوابم برد ساعت یک نصف شب بیدار شدم احساس کردم باید برم دسشویی تا بلند شدم از تخت بیام پایین دیدم همه جا خیس شده ترسیدم رفتم دسشویی دیدم خون آبه است البته تمام مسیر اتاق خواب تا دسشویی خیس خیس شد فهمیدم کیسه آبم پاره شده بیشتر ترسیدم آخه هنوز چهار هفته دیگه مونده بود پس چرا اینجوری شد برگشتم همسرمو بیدار کردم اونم قیافه ی وحشت زده ی منو دید هاج و واج نگام می کرد با ترس و لرز پرسید چی شده بهش گفتم من بد بخت شدم کیسه آبم پاره شده خیلی ترسید سریع لباس پوشید تا منو برسونه بیمارستان بهش گفتم صبر کن من برم زیر دوش عصبانی شد گفت میخوایی تو این وضعیت دوش بگیری گفتم اخه همه بدنم خیس شده لزجه فقط میرم زیر آب و میام بیرون خوشبختانه عصر رفته بودم حموم تمیز بودم سریع رفتم زیر دوش واومدم بیرون دو دقیقه هم طول نکشید لباس پوشیدم و رفتیم بیمارستان نه ساک خودم نه ساک بچه هیچ کدوم آماده نبود البته واسم مهم هم نبود شاید آگه آماده هم بود یادمون می رفت که برشون داریم اون موقع به هیچی فکر نمی کردم فقط گریه می کردم و می گفتم چرا اینجوری شد خدایا اگه واسه بچم اتفاقی بیفته من چیکار کنم حتمآ دیونه میشم
تو راه بیمارستان فقط ایةالکرسی میخوندم همسرم با یه دستش فرمون ماشینو گرفته بود با یه دست دیگشم دست منو محکم گرفته بود سعی می کرد آرومم کنه خدا رو شکر بیمارستان نزدیک بود خیابونا هم خلوت زود رسیدیم رفتیم جلوی اورژانس پیاده شدم واسم ویلچر آوردن ولی باورشون نمیشد که من اومدم واسه ی زایمان اخه شکمم خیلی کوچیک بود کیسه آب هم که پاره شده بود از قبل هم کوچیکتر شده بود گفتن باید مطمئن بشیم که کیسه آب پاره شده بعد به دکتر زنگ بزنیم
منو بردن اتاق معاینه همسرم هم رفت که فرمای اتاق عملو پر کنه کارای حسابداری رو انجام بده تو اتاق معاینه هر چی بهشون میگفتم کیسه آبم پاره شده باورشون نمیشد اخه همه ی آب دور بچه خالی شده بود لباسام خشک خشک بودن هر چی هم سرفه می کردم یه قطره آب هم نمیومدبا معاینه داخلی فهمیدن که واقعآ کیسه آب پاره شده دیگه سریع همه چی رو آماده کردن به دکتر هم زنگ زدن مرتب ازشون می پرسیدم بچم زنده می مونه میگفتن چون تو 36 هفته ام هیچ اتفاقی نمفته ولی بعدآ همسرم بهم گفت که بهش گفته بودن ممکنه بچه نارس باشه بایدبره تو شیشه اونم خیلی ترسیده بوده همش میگفته که اگه واسه پچه اتفاقی بیفته چطوری میتونه منو آروم کنه
صدای قلبشو که شنیدم یه ذره خیالم راحتر شد که زنده است دکتر هم سریع خودشو رسوند یه خورده باهام حرف زد بهم اطمینان داد که بچه سالمه و رسیده که می خواد دنیا بیاد بعد از عمل ازش پرسیدم چرا اینقدر زود کیسه آب پاره شده گفت چون شکمم کوچیک بوده بچه واسه چرخش جا نداشته با دست و پاش محکم ضربه زده باعث شده کیسه آب پاره بشه دکتر رفت که واسه ی عمل آماده بشه منم بردن اتاق عمل از لحظه ای که وارد اورژانس شده بودم دیگه همسرمو ندیده بودم تا موقعی که میرفتم سمت اتاق عمل اومد پیشم دستمو محکم گرفت بهم گفت نگران نباش هیچ اتفاقی نمی افته چقدر قیافش نگران بود خدایا من که از هیچ کس خداحافظی نکردم از هیچ کس حلالیت نخواستم حتی از همسرمم درست خداحافظی نکردم چقدر دلم می خواست که همسرمم لحظه ی جراحی میتونست پیشم باشه ولی نمی شد بقیه مسیرو باید تنهایی طی می کردم
با چشما ی قرمز باد کرده وارد اتاق عمل شدم آخه از موقعی که بیدار شده بودم یه ریز گریه می کردم خدا رو شکر اصلآ نفهمیدم اتاق عمل چه شکلیه ازبس دور و برم شلوغ بود هر کی یه چیزی ازم می پرسید دیگه نمی تونستم چیزی رو ببینم پزشک بیهوشی هم اومد چندتا سؤال ازم پرسید بعدشم بهم گفت چون معدم خالی نیست باید بی حسی موضعی بگیرم یکم ترسیدم ولی اینا که مهم نبود من فقط بچمو صحیح و سالم میخواستم دلم می خواست همه چی زودتر تموم بشه
با یه سوزن ازکمر به پایین بیحس شدم چشمامو بسته بودم و آیةالکرسی میخوندم یه دفعه دیدم محکم دارن شکممو فشار میدن خیلی درد داشت دکترای بیهوشی محکم شونه هامو گرفته بودن که تکون نخورم احساس کردم دارم میمیرم
سریع از خدا طلب آمرزش کردم چند لحظه بعد صدای گریه شنیدم دردام تموم شد دوباره جون گرفتم ساعت دقیقآ روبروم بود نگاه کردم دیدم ساعت دو و ببیست دقیقه است کلآ از وقتی که کیسه آبم پاره شد تا موقعی که صدای دخملیو شنیدم یک ساعت و بیست دقیقه بیشترطول نکشیده بود

دکتر دخملیو نشونم داد از بس کوچولو بود ترسیدم دیگه نگاش نکردم هر چی دکتر اصرار کرد که بقلش کنم گفتم نه گفت میبرنش بخش نوزادان تا چند ساعت نمیتونی ببینیش گفتم اشکال نداره نمیدونم چرا اینجوری شده بودم من که تا چند دقیقه پیش خدا خدا میکردم که سالم باشه حالا ناز میکردم که کوچیکه از خودم بدم اومد بازم بغلش نکردم گفتم خیلی کوچیکه ببرن لباس تنش کنن بعدآ بقلش میکنم فقط موهای مشکیش تو ذهنم موند همه میگفتن ماشالا چه مژه هایی داره موهاشو باباش هرچی درامد داره باید بده واسه دخترش گل سر بگیره منم یه ریز میگفتم سالمه هیچ مشکلی نداره چند کیلوه می گفتن سالم سالمه وزنشم دو کیلو ششصد و هشتاده یادمه که دکتر بهم میخندید و میگفت خودش مینیاتوری شوهرشم ظریف مریف توقع داره بچه ی رستم به دنیا بیاره دخملیو بعد از معاینه بردن بخش نوزادان منم بعد عمل یه ربع تو اتاق عمل نگه داشتن بعد بردن اتاق ریکاوری پاهام هنوز بیحس بیحس بود خیلی طول کشید تا بیحسی خارج بشه نمیدونستم تا این حد ترسو هستم بعد از ماجرای بغل نکردن دخملی حالا داشتم فکر میکردم اگه پاهام تا آخر عمر بی حس باشه من چیکار کنم دوباره سریع دست به دامن خدا شدم چقدر خوبه آدم همیشه قدر سلامتیشو بدونه و شکرگزار باشه به همسرم نگفته بودن که من بیحس شدم خیلی ترسیده بود فکر میکرده من بیهوش شدم و بهوش نمیام یه دوساعتی از عمل گذشته بود و همچنان پشت در اتاق عمل منتظر بوده که منو بیارن بیرون کسی هم نبوده که ازش بپرسه به خاطر اینکه من سابقه ی نفس تنگی هم داشتم خیلی ترسیده بود خلاصه ساعت پنج بود احساس کردم زانوهامو حس میکنم دکتر بیهوشی اجازه داد به بخش منتقل بشم تازه یادم افتاد که من اینجا تنهام هیچ کس نیست من تنهایی چیکار کنم مامانم اینا اگه بدونن شوکه میشن به همسرم گفته بودم بهشون زنگ نزن تا موقعی که خودم بتونم حرف بزنم ساعت هفت صبح بهشون خبر دادیم تا با خودم حرف نزدن باورشون نشد که من سالمم همه شوکه شده بودن مامانم خیلی ناراحت شد که من تنهام شانس من مامانم خونه هم نبود رفته بود مسافرت تا میومد خونه و وسیله هاشو بر میداشت و میومد دو روز طول میکشید به خواهرم گفتم تو خودتو برسون من تنهایی چیکار کنم آخه مامانم قرار بود یه هفته قبل زایمان بیاد پیشم ولی دخملی عجول همه برنامه هارو بهم ریخت خواهرم تا ظهر با هواپیما خودشو رسوند گر چه اونم از بچه داری چیزی نمیدونست ولی بودنش خیلی بهم آرامش میداد البته خیلی هم کمک کرد دخملی تا صبح گریه میکرد منم درد داشتم هر چی هم بهم مسکن میزدن بازم فایده نداشت زیاد نفخ کرده بودم اگه خواهرم نبود چی کار میکردم انشالا هر چی از خدا میخواد بهش بده
خدا رو شکر که همه چی به خوبی تموم شد ودخملی چهار هفته زودتر به دنیا اومد و مامانشو راحت کرد دخترم دلش نمی خواسته تولدش8/8 باشه میخواسته خودش تاریخ تولدشو تعین کنه
اینم عکس دو روزگی دخترم دنیز
Image and video hosting by TinyPic
اینم عکس شش ماهگی دنیز
Image and video hosting by TinyPic
خوب فک کنم من از همه مامانا تنبل تر هستم و بعد از 14 ماه خاطره زایمانم رو ثبت میکنم

8-1-88 (شنبه)
از دیشب دردام شروع شده بود دردا مثل درد پریودی بود توی این یک ماه گذشته از این دردا داشتم ولی این دفعه دفعاتش بیشتر بود. صبح که بیدار شدم کمی لک دیدم پس بلافاصله شال و کلاه کردم به سمت بیمارستان.
ماما بعد از معاینه گفت دهانه رحم باز شده برو خونه و وقتی دردات بیشتر شد بیا.
خدایا یعنی چی.......
توی راه برگشت پیاده به سمت خونه اومدم و همش فک میکردم که قراره چه اتفاقی بیافته.یعنی قراره پسرم به دنیا بیاد؟؟؟؟؟
رسیدم خونه و زنگ زدم به شوشو .مهدی هم نمیدونست چه خبره گفت میخوای مرخصی بگیرم منم گفتم نه فعلا لازم نیست
چه قدر دقایق به کندی میگذشت نمیدونستم چه کار باید بکنم .وسایلم رو که از قبل اماده کرده بودم چک کردم. شروع کردم به خوندن سوره مریم و بعدش سوره انشقاق .برای ظهر یه سوپ ساده درست کردم و منتظر مهدی شدم .
مهدی هم اومد.نهار رو با هم خوردیم و من دردام شدیدتر شده بود. مدام راه میرفتم.تکنیکهای تنفسی و کارهایی که تو این مدت مطالعه کرده بودم رو انجام میدادم. سعی کردم بخوابم ولی مگه خوابم میبرد درد داشتم اونهم چه دردی ....
ولی با تمام این دردها هنوز باور نمیکردم که قراره تو بیای یعنی من تو رو میبینم . نه تنها من بلکه مهدی هم هنوز باورش نشده بود.
خودم رو با تلویزیون مشغول کردم اخه دوست نداشتم زود هم برم بیمارستان. از محیطش بدم میاد.
زمان بین دردا نزدیکتر شده بود.یه دوش گرفتم و به مهدی گفتم فک کنم کم کم وقتشه.
مهدی گفت پس بهتره به مامانت اینا خبر بدیم که بیان آخه بنده خداها رو نصفه شب اذیت نکنیم و یه تماس با مامان و بعدش کم کم حاضر شدیم که بریم بیمارستان. نتونستم صبر کنم مامانم برسه. ساعت 8 شب بود که راهی شدیم دم در خونه مامان رو دیدیم و یه کم قوت قلب گرفتم .
رسیدیم بیمارستان و ماما بعد از معاینه گفت هنوز تازه شده 4 سانت .یعنی چی؟؟؟؟؟ چه قدر دیگه باید صبر میکردم.گفتم اگه زوده برگردم خونه.اونم فاصله بین دردا رو اندازه گرفت و گفت نه بهتره بمونی .امشب دنیا میاد.به مامان و شوشو که پشت در بودن خبر دادم و بعدش رفتم تو بخش زایمان. واااااای اولش که وارد شدم صدای جیغهای زنی رو شنیدم هه هه با اعتماد به نفس بالا پیش خودم گفتم " وا این خانوم چرا اینقدر جیغ جیغو مگه چه خبره هر چه قدر هم سخت باید متانتش رو حفظ کنه ..........."
هنوز هم باورم نمیشد که تا ساعاتی دیگر جوجه رو می بینم. ولی تا چن ساعت دیگه؟؟؟؟؟زمان به کندی میگذشت و دردها هم تحملش سخت تر.....
ولی من می تونم .آره چون قراره عزیزم رو ببینم .
بعد از گذشت مدت زمان کمی ماما اومد و کیسه ابم رو پاره کرد بعدش هم سرم و آمپول فشار و ممنوع الحرکت شدن که این قسمتش بد بود چون تا وقتی که راه میرفتم تحمل درد برام راحت تر بود ....
ساعت نداشتم ونمیدونستم چن ساعت گذشته ولی وقتی صدای گریه نوزاد اون خانوم رو شنیدم خیلی خیلی خوشحال شدم که دردای مامانش تموم شده و بچه هم به سلامتی به دنیا اومده .
در تمام لحظات دردبرای همه مامانایی که نی نی ندارن و دوستای نی نی سایتی و ... دعا میکردم و اما وقتی دردها خیلی زیاد شد دیگه حال خودم رو نمیفهمیدم فقط داد میزدم و از ائمه کمک میخواستم....
بالاخره زمانش رسید و دکتر حاضر شد و من رو به اتاق زایمان بردن و اخرین دردها و...........
لحظه شیرین فرا رسید لحظه ای که خیلی منتظرش بودم .وقتی تو به دنیا اومدی با اومدنت تمام دردها رفتن و من احساس سبکبالی میکردم حس یک پرنده که از قفس رها شده .الان هم که دارم مینویسم لذتش تو بدنمه.

ساعت 1:30 بامداد روز 1شنبه 9 فروردین(بابا همیشه نگران بود که تو نیمه شب به دنیا بیای و تو هم اینکار رو کردی هه هه )
تو رو نگاه میکردم دکی هرچی میزد پشتت تو گریه نمیکردی خواب خواب بودی. دکتر میگفت باید گریه کنه تا راحت نفس بکشه اما تو....
پرستارا دست به کار شدن اکسیژن و ساکشن و من داشتم نگران میشدم اخه چرا گریه نمیکردی؟؟؟؟
-چی شده؟
-چیز مهمی نیست. داریم راه تنفسیش رو باز میکنیم.
-آخه چرا؟
-باید گریه کنه ولی این جوجه این کار رو نمیکنه.
- خوب بچه خوب و آرومیه. مامان بزرگش میگه باباش هم تو بچه گی همش خواب بوده.
- نه عزیزم . نگران نباش.
و برای این که حواس من رو پرت کنن.
- تو که خوت خوشگلی چرا این نی نی زشته!!!!!!
-مگه زشته؟؟(با اخم) اخه باباش هم خوشگله (همسر ذلیلی)
و در نهایت یه گریه کوچولو کردی و تو رو بردن قسمت نوزادان.
دکی مشغول بخیه زدن بود که صدای گریه های جیغناک اومد دکی خندید و گفت:
- من آروم زدمش. پرستارا حتما یه نیشگون ازش گرفتن!!!!!!



- من آروم زدمش. پرستارا حتما یه نیشگون ازش گرفتن!!!!!!
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز