به نام خالق بی همتا
روزهای گرم تابستان 88 یکی پس از دیگری می گذشت و من در انتظار دختر کوچولوی نازمون روزها رو یکی پس از دیگری سپری می کردم .
نمی دونم چطوری خوشحالی اون روزها رو براتون تشریح کنم ...
وضعیت بارداری ام حاکی از این بود که ستایش سادات کوچولوی ما روز 11 مرداد 88 به دنیا میاد و چون علاقه زیادی به زایمان طبیعی داشتم خودم رو با تمام وجود آماده اون لحظات ناب کرده بودم ولی هیچ وقت به جنبه درد این نوع زایمان که باعث میشه خیلی ها از فکر کردن به اون هم فرار کنن فکر نکنم و سعی می کردم از منابع مختلف از قبیل کلاسهای آمادگی زایمان ، سایتهای مختلف ، دوستان و غیره اطلاعاتی کسب کنم تا از لحاظ روحی کاملاً برای اون لحظات آماده باشم.
هر چی به روز موعود نزدیک می شدم هیجانم بیشتر و بیشتر میشد از اوایل مرداد ماه دیگه سرکار نرفتم و صبح ها و عصرها چندین ساعت پیاده روی می کردم تا بدنم آماده بشه و دختری زودتر و راحت تر به دنیا بیاد ولی گویا این دختر ناز جاش حسابی خوب بود و تمایلی به خارج شدن از اون محیط گرم و نرم نداشت .
آخرین معاینات هم توسط دکتر زنان خانم دکتر سعیده ضیایی صورت گرفت و هیچ علامتی از شروع زایمان دیده نشد و چون خودم اصرار به انجام زایمان طبیعی داشتم ایشون پیشنهاد کردند تا هفته 40 صبر کنیم که اگر دردها شروع شد که هیچ وگرنه باید برای القای مصنوعی و تزریق آمپول فشار به بیمارستان مراجعه کنم.
تا روز شنبه 11 مرداد هیچ علامتی نداشتم و به ناچار قرار شد صبح روز دوشنبه 12 مرداد ماه به بیمارستان آتیه تهران مراجعه کنم .
از شب قبل اضطراب و هیجان عجیبی داشتم . تا صبح نتونستم خوب بخوابم و همش فکر می کردم نکنه خواب بمونم .. چندین بار وسایل مورد نیاز خودم و دختری رو چک کردم ... ساعت 5 صبح یه دوش گرفتم و بعد از خواندن نماز صبح و زیارت عاشورا به همراه مامانم و همسری راهی بیمارستان شدم.
حدود ساعت 8 صبح بود که وارد بیمارستان شدیم و پس از تحویل برگه معرفی و نامه بیمه به بلوک زایمان هدایت شدیم.
لحظات زیبا و هیجان انگیزی بود و از طرفی اضطراب داشتم و این کاملا در چهره ام نمایان بود طوری که همسرم متوجه استرس من شد و آرام در گوشم گفت نگران نباش تو قوی تر از این حرفها هستی و خوش به حال ستایش که همچین مامانی داره ... با شنیدن این جملات از زبان همسرم انگار انرژی مضاعفی گرفتم و خودم رو آرام نشون دادم.
بعد از خداحافظی از مامان و همسرم وارد بلوک زایمان شدم .
پرستار یکسری اطلاعات لازم رو درباره من و همسرم و چیزهای دیگه پرسید و فرم مربوطه رو پر کرد .. همزمان پرستار دیگری به من کمک می کرد تا لباسهایم رو عوض کنم و برای ورود آماده بشم . سپس تنقیه رو انجام داد و چون از شب قبل روغن کرچک به سفارش دکترم مصرف کرده بودم و ناشتا بودم چندان مشکل خاصی نبود . فقط معاینه داخلی هم انجام شد که بدترین جای ماجرا همین معاینات داخلی بود که به شدت از این معاینات متنفر بودم و پرستار گفت نه هنوز دهانه رحم باز نشده و باید به اطلاع دکتر می رسوندن
اونجا همه مامانها با شکمهای گنده که آماده ورود به اتاق عمل برای سزارین بودند حاضر بودند ...
پرستار بعد از تماس تلفنی با دکترم من رو راهنمایی کرد و آمپول فشارم رو تزریق کرد .
مامانهای دیگه جوری به من نگاه می کردن که انگار می خوام خودکشی کنم و با لحن خاصی ازم می پرسیدن : مگه زایمان طبیعی هستی ؟ و وقتی جواب مثبت من رو می شنیدند آه بلندی می کشیدند و می گفتن آخی
.
یکی پس از دیگری وارد اتاق عمل میشدن و می رفتن و من همچنان روی تخت دراز کشیده بودم و منتظر شروع دردهای زایمان بودم ... بعد از گذشت حدود 45 دقیقه الی 1 ساعت احساس درد کردم ... دردهایی شبیه پریود ولی کم بود و خفیف ... اول اهمیت ندادم ولی وقتی متوجه انقباضات شدم دیگه مطمئن شدم
پرستار رو صدا زدم و بهش گفتم که احساس انقباض دارم ولی مطمئن نیستم که دردهام شروع شده یا نه .... پرستار مهربان و صبوری بود و چند دقیقه ای کنارم نشست و وقتی انقباضات رو دید گفت بله خودشه فقط حواست به زمان باشه و ببین فاصله بین انقباضات چقدره ...
فاصله انقباضات هر 15 دقیقه بود ....
مامانم و همسرم نگران از روال طی شده هر از گاهی سراغی از من می گرفتن ولی اجازه ورود به داخل بلوک به آنها داده نمیشد
در همین حین دکتر ضیایی بالا سرم اومد و تا اون لحظه از دیدنش اونقدر خوشحال نشده بودم انگاری آشنایی در میان جمعی غریبه دیده بودم و سلام گرم دکتر بهم روحیه داد
روند دردها توسط پرستار به دکتر گزارش شد و معاینه داخلی مجدد توسط خود دکتر انجام شد و نتیجه هیچ
وقتی دکتر گفت دهانه رحم باز نشده ... اشک توی چشمام حلقه زد .. گفتم ولی من درد دارم !!!
دکتر گفت : ولی معاینه نشون میده که رحم کاملا بسته است و باز نشده ... و چون هفته 40 تمام شده باید سزارین بشی
از شدت تعجب و ناراحتی نمی دونستم باید چی کار کنم ... التماس کردم که نه ... بذارید چند ساعتی بگذره شاید باز شد ... من انقباضات منظمی دارم و دردم شروع شده .. تو رو خدا خانم دکتر چند ساعتی صبر کنید
دکتر گفت : نمیشه ... برای بچه خطرناکه ... از این به بعد یعنی خطر برای بچه و من نمی تونم ریسک کنم ... انقباضاتت چندان جون دار نیست که بشه بهش اطمینان کرد ...
این رو گفت و رفت و من رو با یه دنیا غم و اندوه تنها گذاشت ... اشکام همین جور می ریخت و دستم به جایی بند نبود
خدایا این همه انتظار و این همه امید به قدرت تو برای این بود که بچه ام رو بعد از دنیا اومدن ببینم و بو کنم و حالا خیلی راحت به من که با تمام وجود عاشق چنین لحظه ای بودم می گویند نه
چه کنم ؟؟؟
در همین حال و هوا بودم که دو تا پرستار برای وصل کردن سوند اومدن و حتی اجازه ندادن که برای مادر و همسرم توضیح بدم که چی شده ... و گفتند خودمون میگیم
بلافاصله من رو به اتاق عمل بردند انگار می ترسیدند که من ار بیمارستان فرار کنم که این همه عجله به خرج می دادند ... چون چند نفر قبل از من در نوبت اتاق عمل و سزارین بودند ...
دکتر وقتی من رو توی اتاق عمل دید تعجب کرد و به پرستارها گفت چرا این رو آوردید ؟
من گفتم : خانم دکتر تو رو خدا .. من سزارین نمی خوام ...
دکتر خنده ای ملیح کرد و گفت : نگران نباش ... اگر 1 درصد هم احتمال میدادم که میشه بهت اجازه میدادم تا منتظر بمونی ولی باور کن فقط برای بچه ایجاد خطر میکنه
وقتی حرف از خطر برای بچه برای بار دوم و با تاکید دکتر به گوشم رسید حس مادرانه ام به غلیان افتاد و کوتاه اومدم و تسلیم قضا و قدر شدم و خودم رو سپردم به دریای پر تلاطم روزگار و حکمت خدا
با خودم ذکر می گفتم و با خدای خودم راز و نیاز می کردم ..........
تمام کسانی که ازم التماس دعا داشتند از جلوی چشمانم رژه می رفتند و تک تک اونها رو یاد کردم ... برای چند نفری که در انتظار بچه سالهاست دست به دعا هستند دعای ویژه و مخصوص کردم که الحمدلله 2 نفر از اونها الان باردار هستند ...
پرستارها می رفتند و می اومدند و من فقط نظاره گر اونها بودم و دستم روی شکمم بود و صلوات می فرستادم و با دخترم حرف میزدم
وقتی وارد اتاق زایمان شدم ... دکتر ازم پرسید اسمش رو می خوالی پی بذاری ؟
گفتم ستایش سادات
گفت : به به سید هم هست این کوچولو ... چه خوب و خندید
دکتر بیهوشی بالای سرم بود و پرستاری مشغول بستن مچ دستهام به تخت بود و دستگاه فشارسنج رو به بازوم می بست ....
رو به دکتر با چشمانی اشک آلود گفتم : می دونید که چقدر مشتاق بودم تا طبیعی زایمان کنم و لحظه به دنیا اومدن دخترم رو با چشمای خودم ببینم ولی انگار قسمت نبود ... فقط یه خواهشی دارم ... وقتی دخترم به دنیا اومد اون رو روی سینه ام بذارید . می خوام اولین نفری باشم که بعد از شما لمسش می کنم .
دکترم یه چشم زیبا گفت و دکتر بیهوشی بهم تبریک گفت از اینکه دارم مامان میشم ..... ساعت اتاق عمل 12:45 بود .......... گفت حالا یه خواب راحت کن و وقتی ماسک رو روی دهان و بینی ام گذاشت چشمام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم .
.
.
یهو با صدای یه پرستار که بهم می گفت خانمی بلند شو ...... چشمام باز شد ..
اول یادم نمی اومد که من کجام ....
بعدش گفتم : هادی جونم کجاست ؟... هادی رو می خوام ؟
پرستاره گفت : خدا بخیر کنه این مدلی دیگه ندیده بودیم ... همه آه و ناله می کنن این یکی دنبال هادی می گرده
با شنیدن این حرف یه آن فهمیدم که اینجا کجاست و پرسیدم بچه ام خوبه ؟... سالمه ؟... کجاست ؟.... می شه ببینمش
پرستار گفت : کوچولوت هم خوبه .. الان که بری بخش میارن پیشت
بعد از چند دقیقه من رو از اتاق ریکاوری وارد سالن انتظار کردن . همه همراها های مریض اونجا بودن و همسرم که داشت فیلمبرداری میکرد ، مامانم و زندایی ام رو دیدم
وارد بخش شدم و پس از اینکه من رو جا به جا کردن و لباسهام رو عوض کردن ....... بعد از چند دقیقه پرستاری با یه تخت کوچولوی صورتی که نشانه دختر بودن بچه بود وارد اتاق شد ....
خدای من چه لحظه نابی بود .......
یه فرشته ملوس و ناز با لبانی کاملا سرخ و گونه هایی سرخ خوابیده بود .......
خدای من این ستایش کوچولوی منه ؟... مامان قربونت برم .. عزیز دلم ........ جانم ......
شروع کردم به نوازش و بوسیدنش ..... و ستایش که انگار خسته از طی کردن راهی طولانی بود ... در خوابی عمیق به سر میبرد .... فرشته ای با وزن 3200 و قد 52
با کمک پرستار شروع به شیر خوردن کرد و من غرق در شادی و حس مادرانه ای شدم که هیچگاه فراموشش نمی کنم
قدرت خدا و بزرگی خالق ستودنی است و خودم را کوچک و حقیر در برابر این همه عظمت و بزرگی یافتم
ستایش کوچولو نیز دختری ستودنی و ستایشگر پروردگاری بزرگ و مهربان شد و حالا این فرشته زیبا و ناز همه دارایی و ثروت ماست
خدا رو بابت تمام این نعمتها شاکرم
امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم
ممنون از حوصله و صبوری شما
ستایش روز بعد از تولد در خانه
ستایش 8 ماهه