دوره بارداری بدی نداشتم و چون از اولش تصمیم گرفتم که تا شرایط اجبار پزشکی نباشه سزارین نشم , خودمو برا زایمان طبیعی آماده می کردم. تا پایان هفته 34 سر کار می رفتم و بعد اون تصمیمی گرفتم که کلا استعفا بدم.آخرای هفته 36 بوود که دکترم گفت که دهانه رحمم نرم شده و شرایط مناسبی برا زایمان دارم و هر لحظه ممکنه اتفاق بیفته. واسه همین مامانم و داداشم از شهرستان اومدن که من روزا که شوشو سر کار تنها نباشم. روزا می گذشتو ما هر لحظه احتمال زایمانو میدادیم ولی تا آخر هفته 39 هیچ خبری نبود.منم که روز به روز اضطرابم بیشتر می شد مامانم اینارو فرستادم خونه .آخه هر صبحی که اونا رو میدیدم انتظار کشیدن برام سخت تر می شد. این پسر ما هم که سفت و سخت سر جاش نشسته بود و هرچی پیاده روی و ورزشهای دیگه می کردیم اثری رو آقا نداشت. خلاصه 40 هفته گذشت و قرار بود اگه تا 7 آذر دردم نگیره خودم برم بیمارستان . همین طورم شد. صبح روز عید قربان ساعت 6 بود که من و شوشو با هم از خونه راه افتادیم(البته یه دردای جزیی داشتم ولی اصلا قابل توجه نبود) و تو راه من سعی می کردم خونسدیمو حفظ کنم. آخه کسی که با درد می ره بیمارستان خیلی بهتره تا اینکه هیچی درد نداشته باشی و بدونی قراره چی برات پیش بیاد. رسیدیم بیمارستان و من رفتم بخش زایمان و شرایط و برا مامایی که شیفتش بود توضیح دادم. اونم گفت برو رو تخت یه معاینه بشی تا دکتر بیاد و تکلیفتو معلوم کنه. با دلشوره کامل رفتم رو تخت و ماما با خونسردی کامل اومد و بعد ماینع گفت که 2 سانت باز شدی و شرایطت خیلی خوبه و احتمالا تا ظهر زایمان می کنی و تا دکتر میاد و برو یه کم از پله ها بالا پایین کن. منم اومدم و همراه شوشو کل بیمارستانو و هر چی پله بود بالا پایین کردیم تا ساعت 8:30. دکتر که اومد با هم صحبت کردیم(البته دکتر خودم نبود ولی دکترم ایشونو خیلی قبول داشتن و قرار بود بیاد بهم سر بزنه) و ازم خواست که روغن کرچک بخورم و برم خونه و هر موقع دردم شروع شد برگردم. نظرش این بود که مراحل اولیه زایمان تو خونه باشم کمتر استرس می گیرم. ما هم برگشتیم روغن کرچک رو خوردم و هی رو توپ یوگا چرخیدم و هی راه رفتم ولی خبری از درد نبود . ساعت 11:30 بود که تصمیم گرفتم برگردم بیمارستان( هر جوری بود من باید زایمان می کردم واقعا تحمل یک روز اضافه ترو نداشتم). برگشتیم و پرونده تشکیل دادیم و یه ساک آبی تحویل گرفتیم و من با شوشو خداحافظی کردم و رفتم اتاق زایمان. شیفت صبح عوض شده بود و یه مامای بد اخلاق و ظالم و بی رحمی (خدا ازش نگذره) اومد بالا سرم که معاینه کنه. چنان دردی نداشت که خدا می دونه انگار نه انگار که من یه موجود زنده ام :( هیچ تغییری نکرده بودم.) اما بهم گفت با این وضعیت تا عصر زایمان می کنی!!! خلاصه گان پوشیدمو لباسامو تحویل شوشو دادم. گفتن باید تنقیه بشی هر چی اصرار کردم که بابا من تو این چند روزه اصلا نون و برنج و غذاهای حجیم نخوردم باور نکردند. اصلا حس خوبی نداشت. چشمتون روز بد نبینه روغن کرچک اثر خودشو کرده بود. هر چند دقیقه باید خودمو به دستشویی می رسوندم. ساعت 2:30 بود که دوباره معاینه توسط دکتر انجام گرفت و دید نه خبری نیست و تصمیم گرفتن آمپول فشارو بزنن. یه سرم وصل کردن و آمپول و زدند تو اون که ذره ذره وارد بدن بشه. مامانم اینا هم که از شهرستان راه افتاده بودند تا ساعت 3:30 رشیدند. بیچاره مامانم از من بیشتر اضطراب داشت اومدند ملاقاتم و منم برا اینکه به اونا روحیه بدم با روی خوش رفتم استقبال. خلاصه من و یه خانم دیگه که با هم تو اتاق زایمان بودیم ( شرایطمون شبیه هم بود : هر دو 40 هفته پر شده بود و دردی نداشتیم و داشتیم آمپول فشار دریافت می کردیم). تا ساعت 4:30 هر جور پیاده روی و ئرزش و قر که بلد بودم انجام دادم و این وسطم هی با دست سرم بسته می رفتم دستشویی( خیلی بد بود....). همین موقع ها بود که احساس درد خفیفی اومد سراغم و دیدیم یه آب داغی که خونی بود داره ازم خارج میشه فهمیدیم کیشه آبم پاره شده. ماما اومد (البته این مابین یکی دو بار دیگه معاینه شدم :( ) و دوباره معاینه : 3 سانت باز شدی. از لحظه پاره شدن کیسه آب اوضع عوض شد و دردا شروع شد ولی نه با فاصله 20 دقیقه بلکه 5 دقیقه ای. اوایلش روحیمو حفظ کردم و سعی کردم تمرینای تنفسی که تو کلاسا یاد گرفته بودم انجام بدم . دکتر تومد< معاینه و یه صندلی آوردم که بر عکس روش بشینم خیلی تاثیر داشت. دردا فاصلش کمتر میشد. نمیشه گفت شبیه درد چیه واقعا وحشتناکه , بی اختیار فریاد می زدم و هر چی امام و پیغمبر و ذکر و توسل بود تکرار می کردم و تو این حین و مابین دردام به هم اتاقیم روحیه می دادم . قبلا مامانم بهم گفته بود که مابین دردا خوابت میبره ولی منباورم نمیشد. اما واقعا تو همون فرصت کم بین دردها ناخود اگاه خوابم میبرد. تا ساعت 7:30 به همین منوال گذشت و دوباره معاینه توسط دوتا ماما و دکتر !!!!!!!!!!!! بالاخره 4 سانت باز شد. منم خوشحال, آخه قرار بود اپیدورال بشم و توی مشاوره ای که قبلا رفته بودم گفته بودند که اگه تا 4 سانت باز بشی می تونن اپیدورال کنن. اما دکتر خودم و دکتر شیفت نظرشون این بود که باید تا 7 سانت رو تحمل کنی چون اگه الان اپیدورال بشی ممکنه نتونی تا آخرش بری ولی بعد 7 سانت حتما (اگه شرایط خاصی پیش نیاد) می تونی. وای خدای من. چه دردی صدای ناله هام برا خدم هم قابل تحمل نبود همش می گفتم دروغ می گید و نمی خواین منو اپیدورال کنین. ....دکتر بیهوشی کجاست.... خلاصه همین جور زمان می گذشت و دوباره شیفت ماماها عوض شد و سری جدید اومدند. خدا خیرشون بده آدمای خوبی بودند. دوباره معاینه و دلداری ..... وقتی دکتر ساعت 11: 30 گفت که رسیدی به 7 سانت انگار همون لحظه من زاییدم :) :) لنگان لنگان و با کمک بهیار رفتم اتاق زایمان اصلی . دکتر بیهوشی اومد و یه سری توضیحات دادو منم تو اون احوالات جواب سوالاشو که می دادم خیلی خ.شش اومد از اینکه با مطالعه و آگاهی زایمان طبیعی رو انتخاب کردم و .....برا اپیدورال باید سر بیاد تو شکم تا کمر حالت خمیده پیدا کنه و اصلا تکون نخوری حتی نفس نکشی. دستیار دکتر اومد دست منو گرفت که هر موقع درد اومد دست اونو فشار بدم وای مگه میشد جلوی دردو گرفت تمام وجودم میشد درد و تصور کنین با این درد نباید حتی نفس می کشیدم. 4 بار بهم سوزن زدند چون هر بار یه نکون جزیی می خوردم. بیچاره دستیار دکتر دستتش کج شد از بس فشار دادم. وقتی آمپول تزریق شد احساس کردم یه مایع خنکی دور کمرم پیچید و در یک آن تمام دردی که تو ناحیه شکم داشتم به عضلات کمرم منتقل شد. یه سری دستگاه هم بهم وصل کرده بودند واسه مونیتورینگ ضربان قلب خودمو نینی و فشار و .....خوابیدم رو صندلی. تمام وجودم شد زور. وقتی دکتر بیهوشی ازم پرسید که درد داری یا نه و شرایطمو توضیح دادم انگار نمره 20 گرفته باشم خیلی ذوق زده شد.کلی تو اون احوالات باهام حرف زد که اپیدورال درد و از بین نمی بره بلکه از حالتی به حالت دیگه تبدیل میشه و از این حرفا و اینکه خیلی از زائو ها اینو نمیدونن .........خلاصه من هی زور میزدم و کاملا حکت نی نی رو به پایین حس می کردم. ساعت نزدیک 1 صبح روز 8 آذر بود که دکتر و مام اومدند و خوشحال که ادامه بده سرش داره دیده میشه ولی من باور نمی کردم. زور های آخر تمام وجودمو می گرفت و من سعی می کردم به جای درستی فشار بیارم. دکتر بیهوشی اومد و خیلی راضی از همکاری خوب من با خودشون بهم گفت می خوای برات آینه بذارم بالا سرت که لحظه خروجشو ببینی. من در یه لحظه گفتم نه........ اگه ببینم نمی تونم ادامه بدم. ولی اون اصرار کرد و گفت حالا من برات میذارم اگه دوست داشتی نگاه کن. همه اومدند و تشویق که یه زور دیگه بزنی اومده منم تمام زورمو یه جا جمع کردم و فشار می دادم و دوباره تشویق که سرش اومده بیرون و یه زور دیگه بزنی تموته. در یه لحظه تمام تونی که برام مونده بود و جوع کردم و با جرات تمام به آینه بالای سرم نگاه کردم: آره خودش بود سرشو دیدم .همین باعث شد که انرژی بگیرم و زور آخرو بزم . دیدم یه نی نی فسقلی عین ماهی دست و پا زد و اومد بیرون و بعدش انگار وارد خلا شدم. داشتم پرواز می کردم. از اون همه درد هیچ خبری نبود. ماما شروع کرد به بخیه و فشار دادن روی شکم تا هر چی اون تو بوده خال بشه. با هر فشار اون احساس سبک تر شدن می کردم. ولی هیچی احساس نمی کردم ..هیچی نمیشنیدم هیچی نمیدیدم جز یه موجود کوچولو رو شکمم. به جرات می تونم بگه هیچ لحظه ای باشکوه تر از اون صحنه نمی تونه وجود داشته باشه.... کوچولوی منو بردن و معاینات اولیه رو کردن و زیر دستگاه گذاشتن تا گرم بمونه ولی گریه نمی کرد. هنوز تو حال و هوای شکم بود. منو بردن یه اتاق دیگه و پسری و آوردن. خدای من چشاش باز باز بود و زل زده بود به من. باباشو خبر کردن و پسری با چشمای کاملا باز و بسیار آروم به دیدار پدر رفت ...... آقا رادین ما در ساعت 1:05 دقیقه بامداد روز 8 آذر به دنیا اومد و زندگی ما رو عوض کرد...