خدا لعنت کنه
افسانه چنان زندگی داشتن همه حسرتشو میخوردن به خصوص فامیل های خودش
باغ ،خونه دو طبقه،زندگی کارمندی،زنه قبل عید رفت عمل اسلیو معده ،خودشو لاغر کرد هرروز با یک رنگ لباس میپوشید ،زنی که موقع چاقی مانتوهای بلند و کشاد میپوشید مانتو کوتاه رنگی تنگ بلوز شلوار میچرخید مدام اوایل کوچه بچه هاش بازی میکردن اما بعد از لاغری مدام این ملاس اون کلاس میبرد بچه هاش رو مدام بیرون گردش خرید میرفتن
همسرش ماشینو تمیز میکرد تو کوچه ،این خانم میومد چیتان پیتان کرده با دختراش میرفتن کردش دور دور
تازگیا کراتینه کاشت کرده بود سرویس طلا و النگو هم خریده بود
همسرش گریه میکرد برگرد غلط کردم التماس میکرد برگرده
اصلا برام قابل باور نیست