افسانه ببین من هنوز تو شوکم
نصف شب دو سیلی به خودم زدم گفتم اگه خوابه بیدار شم
ده ماه بود اختلاف داشتن سر انگار خیانت شوهرش قهر و دعوا و شکایت اینا ،اما شوهرش ول کن نبود معذرت خواهی میکرد زمین و زمان را بهم بافت به ما همسایه التماس میکرد ژنوم برگردونید
زنش میگفت شرایط دارم برگردم فلان چیز به نامم بزنه طلاق توافقی بگیریم خونه شون دو طبقه بود طبقه بالا من با بچه هام باشم اونم پایین بشینه
مرد ماشینش رو زد به نام زنش طلا خرید براش ،دخترش میگفت سرقرداد خونه دعواشون شد شب با هم ،انگار میخواست خونه رو هم به اسمش برنه ،دعواشون نصف شب بالا میگیره ،جلوی چشم دختر ده ساله اش و ۱۵سالش چاقو کشی میکنه دست دخترش زخمی شده بود نیخواست چاقو از دست باباش بکشه
وااای افسانه قیامت کوچه بود