سلام افسانه جان
دقیقا متوجه حرفات میشم عین مادر مادرشوهرم یعنی مادربزرگ حامد هست ،مادرشوهرم همیشه ازش گلایه داره و الانم با اینکه پیر هست و زنده اما ازش قطع رابطه کرده چون همش اینو به پسراش از بچگی میفروخت ،مثلا میگفت تو بچگی مجبورم میکرد کار خونه و آشپزی کنم و تازه از پسراش مراقبت کنم حموم برم لباس بپوشونم اگه نمیکردم منو با چوب شلنگ هرچی دم دستش بود میزد ،میگفت حتی بین من و خواهر کوچیکترمم فرق میزاشت منو بیشتر اذیت میکرد میگفت نمیزاشت درس بخونم مدام بچه میاورد میداد دست من ،در حالی که چهار یا پنج سال فاصله سنی نداشتم ،الانم که بزرگ شده ام باز همش طرف پسراش هست حتی بین نوه های پسراش با نوه هایی که از دختراشه فرق میزاره و من هم اینا رو میبینم چون قبلا هر هفته میومدن ،اونم خیلی دروغ میگه ،مثلا یکبار اومده بودن بعد برگشت یهو به دایی حامد گفت داییش میدونی سارا چی میگفت ،میگفت دایی خیلی خوبه و آقاست حساب دان هست در حالی که من اصلا هیچ وقت این حرف رو نزدم
من😐😟🧐
دایی حامد 😁😌
مادربزرگ حامد 😏🙂↔️
و خیلی دروغ های بزرگ و کوچیک دیگه که اصلا متوجه نبود که ممکنه زندگی دخترش خراب کنه آخرین دروغش باعث سد که مادرشوهرم رابطه اش را قطع کنه بماند اون دروغ پیش من که گفتنش واقعا زشته
حتی تعصب عروس ها و پسراشو به دختراش نمیده
و مثل مادر تو هیچ وقت شوهرش رو دوست نداشت و همیشه برادر و خواهرش رو به بچه هاش و شوهرش ترجیح میداد
یکی از دایی های حامد فوت شد تو جوانی سال ها قبل من تازه عروس اومده این خانواده ،بعد پدربزرگ حامد روز دوم عزاداری توی خونه اش خب میشینه گریه میکنه غصه دار پسر جوونشه ،هنوز مهمون ها نیومده بودن مراسم شروع نشده بود ،دیدم خواهر مادربزرگ حامد (خاله مادرشوهرم )به مادربزرگ حامد میگفت برو با لگد شوهرتو بنداز بیرون از اتاق چپیده اونجا مرتب کنیم اونجا رو مادر بزرگ حامد فورا رفت با فحش و دعوا و داد شوهرش انداخت وسط بهمن ماه تو حیاط خونه ،من خیلی دلم سوخت مرد بیچاره گریه میکرد
هنوزم که هنوز همش باهم کل کل میکنن و همش مرد رو تنها میزاشت خونه میرفت ،روزها خونه برادراش یا خواهراش ،دنا خواهرش تو تبریز هستن چند روز مرد تنها تو خونه میموند
بخاطر همینه که من خوب درکت میکنم چون عذاب کشیدن مادرشوهرم رو با ۵۵سال سن دارم میبینم که هنوزم داره حرص میکشه و اه نفرین میکنه و میگه مادری فقط بدنیا آوردن نیست یکبار نوازشم نمرد یکبار پشتم نایستاد تازه اخرشم برگشت گفت فلان فلان و رفت