من حقیقتا با مادرشوهرمم کنار اومدم
با اینکه میدونم پشت سرم حرف میزنه
با اینکه میدونم به شدت حسادت منو میکنه
با اینکه میدونم نمیخواد من از دختراش برتر باشم و حتی محبوب
خودم دیدم شماره دعا نویس گرفته بودن
اما وقتی میبینمش باهاش مهربونم
هفته ای یکبار بهش زنگ میزنم
سوغاتی براش میبرم
میاد خونم غذاهای مورد علاقش رو درست میکنم
بهش محبت کلامی میکنم
یه جورابی مجبور میشه خلع صلاح بشه
و اصلا نمیتونه اهداف شومش رو پیش ببره
به همسرمم چندین بار گفتم من زنم درک میکنم حس حسادت داشته باشن یا ناراحت بشن کاری برای من میکنی به همین حاطر نمیگم و نسون نمیدم
میتونک کاری کنم اصلا سمتشون نریم یا همسرم باهاشون خیلی اوکی نباشه اما نمیکنم چون جنگ بیهوده س و خودم اذیت میشم
من در مقابل همه ی افراد استراتژیمو عوض کردم
از طرفی فهمیدم خوب بودن ضررش خیلی خیلی کمتر از بد بودن و انتقام گرفتن حتی اگر قدر ندونن
هرجور خودت راحتی و فکر میکنی درسته رفتار کن
چون خودت باید به نتیجه برسی