#پارت_۷۰۷
پشتسر او باز هم صدای در آمد و اینبار حاجاکبر بود که نمیدانم کی بیرون رفت و نفهمیدیم.
پیرمرد رفته و برای بچهها حلیم خریده بود.
ذوق کردند و من اشک به چشمم آمد.
یاد خودم افتادم وقتی در خانهٔ حاجی خیلی چیزها را برای اولین بار با خیال راحت میخوردم.
محراب کمک کرد جمیله را روی ویلچر نشاندم و تا آشپزخانه آوردش.
ساعت تقریباً یازده بود که همگی برای یک ناهار زودهنگام حاضر بودیم.
فرصت نکرده بودیم حرفی از مادر حمیرا بزنیم، البته هیچکدام نمیخواست جلوی بچهها حرفی بزند.
تقریباً حلیم را خورده بودیم که کسی مکرراً زنگ در را زد.
محراب باعجله بهسمت آیفون رفت. بچهها را دور میز، کنار جمیله نگه داشتم.
حاجی پشتسرش رفت.
_ خاله، میشه ما اینجا بمونیم؟!
این را سارا با لبخندی دوستداشتنی و نگاه مظلوم گفت و قبل از من برادرش جواب داد:
_ یادت رفته مامانمون عمو و خاله رو اذیت کرد؟!
چهکسی آنقدر بیرحم بود که اینها را به بچهها بگوید؟!
_ این حرف درست نیست، محراب! شما دوتا ربطی به بزرگترا ندارین، خاله! تا هروقت بخواید میتونین اینجا باشین...
_ من آتیشت زدم، خاله! یادت نیست؟
چرا میخواست یادآوری کند؟!
پسرکی را بهیاد آوردم که آنچنان با کینه و نفرت نگاهمان میکرد که میترسیدم.
نمیدانم چه در سر این بچه بود.
_ تو بچهای، خاله! بچهها شیطونی میکنن. از مامانم بپرس من چقدر شیطون بودم.
نگاه من و جمیله درهم گره خورد.
من اصلاً هم بچهٔ شیطانی نبودم، اما...#پارت_۷۰۸
هیچوقت خوبیها را یادم نمیرفت و امیدوار بودم همین روزها هم از یاد محراب نرود.
اصلاً دلم موجوداتی مثل اژدر و جهان و بقیهٔ آدمهایی شبیه آنها را نمیخواست.
جمیله برای نگاه منتظرشان سر به تأیید نشان داد.
فکرم مشغول آن بیرون بود و کسی که زنگ زد.
_ بچهها، با مامان من بریم تو اتاق؟!
صدای بلند حرف زدن کسی میآمد و بچهها ترسیده سر صندلیشان نشستند.
_ حتماً اومدن ما رو ببرن یتیمخونه... مریمخانم گفت مامانی بمیره کسی ما رو نمیخواد. پا شو، سارا! باید بریم...
دست خواهرش را گرفت. میخواست فرار کند؟
جهان وقتی میخواست بترساندم، میگفت قرار است فردا من را بگذارند پشت در، چون کسی نمیخواستم...
وحشتناک بود همان یک ذره احساس امنیت را هم نداشتن.
_ بشین، محراب! من برم ببینم چه خبره، همینجا بمون.
دایی محراب آمده بود، برادر طوبیخانم.
با آن هیکل درشت و تسبیح عقیق و شکم برآمده وسط حیاط ایستاده بود و اگر خوب یادم باشد خانهاش ورامین بود.
حاجاکبر ایستاده و اینپا و آنپا میکرد. چادرم را برداشتم.
پیرمرد را سرپا نگه داشته بود برای بحث و حتماً بهخاطر طلعتخانم.
روی ایوان ایستادم.
_ آقامحراب! دعوت کنید داخل، چای تازهدم هست.
قبلاً دایی را دیده بودم، اما نه از نزدیک و به حرف زدن.
از آن تیپهای لاتی قدیمی داشت، با سبیلی پهن و بلند.
_ شما چای بریز، الان میایم داخل.
انگار وسط حرفهای مردانهشان آمده بودم که سکوت کردند.
روز پر از اتفاق ما انگاری تمامی نداشت، باز زنگ زده شد...