2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 28676 بازدید | 1039 پست
#پارت_۷۰۱به اتاق جمیله رفتم.سینی صبحانه روی پایش بود و با نی داشت غذایش را می‌خورد، غذای بچه.یک سوپ ...

#پارت_۷۰۳

می‌رفتم و به‌خاطر حرف‌های عذر می‌خواستم.

اگر برود و تمام فامیل را پر کند که چه اتفاقی افتاده. سمیه و سمیرا چه؟!  

طاقت نیاوردم.
_ آقامحراب...

صدایش زدم. خاله داشت گلگی می‌کرد و گریه.

دم در ایستادم. صدایم را حتماً شنیده بود، چون ساکت شدند.

_ بله، یاسی؟!

اخم‌هایش درهم، رنگش قرمز شده و عصبانی بود.

_ محراب؟! زشته، نذار برن. بزرگ‌تره... من می‌رم معذرت می‌خوام...

_ تو بیخود کردی معذرت بخوای! قرار نیست هرکی بزرگ‌تر از در بیاد به زن من بی‌حرمتی کنه چون بزرگ‌تره... برو تو اتاق...

حرف در دهانم ماسید. تقریباً سرم داد زد.

به من تابه‌حال نگفته بود بیخود کرده‌ام، اما می‌دانستم به‌خاطر خودم است.

چشمی زیر‌لب گفتم و در را بستم،

اما از پشت پنجره می‌دیدم خاله و پرستو را که چمدان به دست و درحالی‌که از ایما و اشاره‌هایشان معلوم بود حرف‌های خوبی نمی‌زنند.

این‌گونه یک فامیل به‌هم می‌خورد و فقط چون من عصبانی بودم.  

در حیاط محکم بسته شد و من از اتاق بیرون رفتم.

_ اینا مثلاً خارج بودن؟ دخترش مثلاً تحصیل‌کردهٔ اونوره. تحصیلات شعور نمیاره همینه. سن‌وسال باعث بزرگی نمی‌شه همینه دیگه، اِ... اِ... اِ…

دست مشت‌کرده جلوی دهانش و داخل شد.

رنگ و رویش و آن نگاه عصبانی می‌گفت فشارش بالا رفته.

با غضب به من نگاه کرد. حاج‌بابا هنوز نیامده بود.

_ معذرت بخوای؟ از اینا؟ بابت چی؟ ها؟ یه بار که کار درست کردی تنت می‌لرزه که بری خودت‌و کوچیک کنی؟  

من را توبیخ می‌کرد. حاج‌بابا پشت‌سرش ایستاد.#پارت_۷۰۴

_ بسه دیگه! بچه‌ها خوابن. به یاسمن چکار داری؟ این بچه چه می‌شناسه؟! برو باباجان یه چرت بزن کنار بچه‌ها رو تخت من.  

ناراحت نبودم از غیظش.

پشت من درآمده بود، هم او و هم حاج‌بابا، و من آنقدر انرژی داشتم که تا ساعت‌ها می‌توانستم بیدار بمانم.

_ خوابم نمیاد، آقاجون. برم یه صبحانه حاضر کنم. شما برید دراز بکشید، صداتون می‌کنم.  

محراب هنوز در نشیمن راه می‌رفت، عصبی بود.

تخم‌مرغ آب‌پز و مخلفاتش را روی میز چیدم. بالاخره آمد.

فکر می‌کردم زودتر آرام شود، هرچند خودم ناراحت بودم که بی‌صبحانه و آنقدر بد مهمان‌ها رفتند.

_ یاسی! کسی زنگ زد خونه، شماره نمی‌شناختی جواب نده.

سر یخچال رفت و با شیر برگشت.

_ بچه‌ها بیدار شدن. یه‌کم شیر و عسل براشون درست کنم.

_ بدین گرم کنم.

دستش را پس کشید و هنوز اخم داشت.

_ نمی‌خوام، خودم درست می‌کنم. اعصابم به‌هم ریخته. خاله طاهره زنگ زده داد و بیداد. از اون‌طرف به سمیه و سمیرا زنگ زده که شما دین و ایمون ندارین، مسلمون نیستین، مهمون بیرون می‌کنین.

با حرص حرف می‌زد و من این جنبه‌های او را برای اولین بار بود می‌دیدم.

_ انگار یادش رفته همین خاله‌طلعت اون زمان سر رفتن حمیرا چه خونی به جگر مامان‌طوبی کرد. فکر کن…! اومد گفت شاید محراب مشکلی داشته و فلان، برید دکتر باهم...

تعریف می‌کرد و ظرف شیرجوش را هم می‌زد، انگار قرار بود ته بگیرد.

من هم نشستم پشت میز و گوش کردم و تمام تلاشم را برای جدی بودن.

_ من گنده‌بک با مامان‌طوبی! اونوقتا نرفته بود پیش پرستو. اِ... اِ... به من می‌گه زنت با آقات معلوم نیس چکار می‌کنن. زن گنده! معلوم نیست تو مغز بعضیا پهن پر کردن؟! انگارنه‌انگار یه مادر اینا رو زاییده... مامانم‌و می‌گم با خواهراش... از اونور دایی‌طاهر زنگ زد الان، که ناموس نداری؟

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۷۰۵


رگ‌های شقیقه‌اش بیرون زد. حالا نگران بودم، واقعاً عصبی بود.  


کنارش ایستادم و دست روی تیغهٔ مهره‌هایش کشیدم. انگار آرام‌تر شد.


سکوت کرد و به شیر که حباب‌های کوچکی در کنارهٔ ظرف آن ظاهر شده بود خیره شد.


_ یه‌کم کاکائو بدم بریزین؟ دوست دارن حتماً.


سر تکان داد. می‌خواستم بروم بیاورم که دستم را کشید و بغلم کرد.


چانه‌اش را روی موهایم گذاشت.


_ به‌خاطر بچه‌ها ممنون، یاسی! تو قلب بزرگی داری، طبعت بلنده.


متعجب شدم. واقعاً این‌قدر مهم بود؟!


_ کاری نکردم. بچه‌ها گناهی ندارن که. فقط... شاید سمیراخانم ناراحت بشه...


گونه‌ام را نوازش کرد. غمگین بود. حرف‌های نادرستی امروز شنیده بود.


_ باهاش حرف زدم. ناراحت شد. مادربزرگشون مرده. تازه اون به من می‌گفت گناه محسن‌ و حمیرا رو پای بچه‌ها ننویسم.


و من فکر می‌کردم آن اوایل چقدر باید اوضاع روح و روان سمیرا به‌هم ریخته می‌بود.


زنی که حالا دلش برای فرزندان معشوقهٔ شوهرش می‌سوخت آن روزها من را طرد می‌کرد.  


_ خاله!


صدای پسرانهٔ محراب بود که با نگاهی کنجکاو و متعجب ما را نگاه می‌کرد.  


_ جانم! برو آبجی رو بیار صبحانه بخوریم.


به شلوارش نگاه کردم. پسرک خجالت‌زده بود از خیسی.


صدای گریه می‌آمد. سارا!


_ من و سارا...


نگذاشتم حرفش تمام شود.  


_ الان میام. برو پیش سارا.


شیر سر رفت و محراب به‌سمت گاز شیرجه زد.


_ می‌بینی، خاله؟ بزرگ و کوچیک نداره خراب‌کاری.#پارت_۷۰۶

خندید. محراب هم انگار متوجه شد و شروع کرد غر زدن سر گاز که حرارتش بالاست، وگرنه مقصر نیست.

فکر می‌کردم حاج‌بابا داخل اتاق پیش بچه‌ها باشد، اما نبود.

سارا داخل تشک کز کرده گریه می‌کرد. هردوتایشان خیس کرده بودند.

_ خاله، خودم می‌برم تو حیاط. به خدا نفهمیدم...

من هم شب‌ادراری داشتم.

جهان همیشه مسخره‌ام می‌کرد، اما جمیله نه، حرفی نمی‌زد، فقط شب‌ها نمی‌گذاشت زیاد آب بخورم و نبات‌داغ می‌داد.

چندباری سر همین مسخره کردن جهان را با چوب کنار در زده بود.  

_ عیب نداره، منم از این کارا زیاد کردم. روی تشک‌و باید بندازیم ماشین، اما اول باید لباس تمیز بیاریم. کلید خونهٔ مامان‌بزرگت رو داری برم بیارم؟

_ آخ! آخ! ساراخانم، دختر قشنگ عمو، چشمای خوشگلش چرا خیسه؟

با تعجب به مردی نگاه کردم که رفت و بچهٔ گریان را از روی تشک برداشت و بی‌توجه به لباس خیسش بغل کرد.  

_ من می‌رم لباس میارم، خاله.  

_ نه عمو‌جان! خودم می‌رم. شما برو یه دوش بگیر. خاله‌یاسی‌ام آبجیت‌و یه صفایی بده.

چشمکی به من زد.  

خیلی طول نکشید که من سارا را داخل دستشویی تمیز کنم و محراب را به حمام بفرستم.

پارچه‌ای دور سارا پیچانده و داخل اتاق خودمان نشاندم.

_ مریم‌خانم بود می‌زد. مرسی که من‌و نزدی، خاله!

موهای بافته‌شده‌اش را نوازش کردم.  

_ مریم‌خانم کیه؟ کار بدی کرده.  

هنوز چشمانش سرخ بود از گریه.  

_ پرستار مامانی. فک کنم چون من و محراب جیش کردیم، ول کرد رفت.

صدای بسته شدن در حیاط آمد.

از پشت پنجره‌ دیدم محراب بود با یک نایلون بزرگ.

_ عمو لباس آورد...

#پارت_۷۰۷


پشت‌سر او باز هم صدای در آمد و این‌بار حاج‌اکبر بود که نمی‌دانم کی بیرون رفت و نفهمیدیم.


پیرمرد رفته و برای بچه‌ها حلیم خریده بود.


ذوق کردند و من اشک به چشمم آمد.


یاد خودم افتادم وقتی در خانهٔ حاجی خیلی‌ چیزها را برای اولین بار با خیال راحت می‌خوردم.


محراب  کمک کرد جمیله را روی ویلچر نشاندم و تا آشپزخانه آوردش.


ساعت تقریباً یازده بود که همگی برای یک ناهار زودهنگام حاضر بودیم.


فرصت نکرده بودیم حرفی از مادر حمیرا بزنیم، البته هیچ‌کدام نمی‌خواست جلوی بچه‌ها حرفی بزند.


تقریباً حلیم را خورده بودیم که کسی مکرراً زنگ در را زد.


محراب باعجله به‌سمت آیفون رفت. بچه‌ها را دور میز، کنار جمیله نگه ‌داشتم.


حاجی پشت‌سرش رفت.


_ خاله، می‌شه ما اینجا بمونیم؟!


این را سارا با لبخندی دوست‌داشتنی و نگاه مظلوم گفت و قبل از من برادرش جواب داد:


_ یادت رفته مامانمون عمو و خاله رو اذیت کرد؟!


چه‌کسی آنقدر بی‌رحم بود که اینها را به بچه‌ها بگوید؟!


_ این حرف درست نیست، محراب! شما دوتا ربطی به بزرگترا ندارین، خاله! تا هروقت بخواید می‌تونین اینجا باشین...


_ من آتیشت زدم، خاله! یادت نیست؟


چرا می‌خواست یادآوری کند؟!


پسرکی را به‌یاد آوردم که آنچنان با کینه و نفرت نگاهمان می‌کرد که می‌ترسیدم.


نمی‌دانم چه در سر این بچه بود.


_ تو بچه‌ای، خاله! بچه‌ها شیطونی می‌کنن. از مامانم بپرس من چقدر شیطون بودم.


نگاه من و جمیله درهم گره خورد.


من اصلاً هم بچهٔ شیطانی نبودم، اما...#پارت_۷۰۸

هیچ‌وقت خوبی‌ها را یادم نمی‌رفت و امیدوار بودم همین روزها هم از یاد محراب نرود.

اصلاً دلم موجوداتی مثل اژدر و جهان و بقیهٔ آدم‌هایی شبیه آنها را نمی‌خواست.

جمیله برای نگاه منتظرشان سر به تأیید نشان داد.

فکرم مشغول آن بیرون بود و کسی که زنگ زد.  

_ بچه‌ها، با مامان من بریم تو اتاق؟!

صدای بلند حرف زدن کسی می‌آمد و بچه‌ها ترسیده سر صندلی‌شان نشستند.

_ حتماً اومدن ما رو ببرن یتیم‌خونه... مریم‌خانم گفت مامانی بمیره کسی ما رو نمی‌خواد. پا شو، سارا! باید بریم...

دست خواهرش را گرفت. می‌خواست فرار کند؟

جهان وقتی می‌خواست بترساندم، می‌گفت قرار است فردا من را بگذارند پشت در، چون کسی نمی‌خواستم...

وحشتناک بود همان یک‌ ذره احساس امنیت را هم نداشتن.

_ بشین، محراب! من برم ببینم چه خبره، همینجا بمون.

دایی محراب آمده بود، برادر طوبی‌‌خانم.

با آن هیکل درشت و تسبیح عقیق و شکم برآمده وسط حیاط ایستاده بود و اگر خوب یادم باشد خانه‌اش ورامین بود.

حاج‌اکبر ایستاده و این‌پا و آن‌پا می‌کرد. چادرم را برداشتم.

پیرمرد را سرپا نگه داشته بود برای بحث و حتماً به‌خاطر طلعت‌خانم.

روی ایوان ایستادم.

_ آقامحراب! دعوت کنید داخل، چای تازه‌دم هست.

قبلاً دایی را دیده بودم، اما نه از نزدیک و به حرف زدن.

از آن تیپ‌های لاتی قدیمی داشت، با سبیلی پهن و بلند.

_ شما چای بریز، الان میایم داخل.
انگار وسط حرف‌های مردانه‌شان آمده بودم که سکوت کردند.  

روز پر از اتفاق ما انگاری تمامی نداشت، باز زنگ زده شد...

#پارت_۷۰۷پشت‌سر او باز هم صدای در آمد و این‌بار حاج‌اکبر بود که نمی‌دانم کی بیرون رفت و نفهمیدیم.پیر ...

#پارت_۷۰۹

_ برو یه‌کم دراز بکش. من درست می‌کنم بقیه‌شو.

سمیرا به دادم رسیده بود و بعدش هم سمیه آمد.

بوی آرد تفت‌داده خانه را پر کرد، برای مادر حمیرا. پیرزن انگار جز یک برادر کسی را نداشت.

پیرمرد با بچه‌هایش آمده بود، یک خواهرزاده داشت که او پرستار گرفته و پرستار هم نمی‌دانم سر چه‌چیز ول کرده و رفته بود.

برادرش پیر بود و برادرزاده‌هایش آمده بودند برای جمع کردن مراسم عمه‌شان.

به محراب گفتم من حلوا می‌پزم.

در خانهٔ آنها را باز کند حداقل قرآنی، مراسمی، فاتحه‌ای باشد.

مرده این‌قدر غریب، آن‌هم در همسایگی غم‌انگیز است.  

_ ما هستیم. برو، هنوز خوب نشدی.

بچه‌ها با طلا و طاها بازی می‌کردند داخل اتاق ما و صدای قرآن بلند بود داخل کوچه، اما محراب اجازه نداد بروم برای پذیرایی.

همسایه‌های دیگر رفتند تا تمیز کنند و مراسمی بگیرند.

خانوادهٔ برادرش هم رفتند برای کارهای جنازه. دایی محراب را هم ندیدم، انگار با محراب و حاج‌اکبر مانده بود.  

_ بگم آقامحراب خرما بخره، یه‌کم خرما دون کنم؟ گناه داره، بدم محراب کوچیکه ببره پخش کنه.

_ یاسمن‌خانم؟! تو می‌دونی هیچ وظیفه‌ای نداری؟ خودت رو پات به‌زور وایسادی. برو یه دراز بکش، از دیشب یه‌کم استراحت نکردی.

_ سمیه‌خانم! یه روزه، عیب نداره. مرده چشمش به دست زنده‌هاست. بشه خیرات طوبی‌خانم.  

_ بذار هرچی راضیش می‌کنه انجام بده. مامان‌و دیشب خواب دیدم، خوشحال بود. می‌گفت: «نور به خونه‌م می‌باره، سمیرا! نگاه کن.»

بهت‌زده به نم چشمانش خیره شدم. از وقتی آمده بود حرفی نمی‌زد.

حتی بچه‌های حمیرا را بوسید. فکر کردم با دیدنشان حداقل کمی ناراحت شود.

سمیه روی صندلی پشت میز نشست. حتی یک کلمه هم از خاله‌شان نپرسیدند.#پارت_۷۱۰

_ خدا رحمتش کنه. مامانم اگر بود، همین‌ کارا رو می‌کرد. می‌گفت میت دستش از زندگی کوتاهه، تا چهل روز همه‌ش دور و بر خونه‌شه تا قبول کنه که دیگه باید دل بکنه. بندهٔ خدا جیران‌خانم، چکار می‌تونست کنه؟

بین حرف‌هایشان وقت بود تا به محراب زنگ بزنم.

با بوق اول گوشی را برداشت.
_ جانم، خانم!

_ آقا! اگر نزدیکید، می‌شه دو جعبه خرما بخرید دون کنم؟! ببرید مسجد و خونه‌شون.

صدای دایی را می‌توانستم بشنوم، بلند حرف می‌زد و لحن لاتی‌طورش او را متمایز می‌کرد.  

_ چشم، فقط بیرون نری خودت، می‌دم ماهان بیاره.  

هنوز حرفش تمام نشده بود که مرجان داخل شد.  

_ زن‌دایی بیرون چه خبره...؟

همان لحظه بود که محراب کوچک از اتاق بیرون دویید و حرف مرجان نیمه ماند.

برادر ناتنی‌اش بود.

_ خاله! می‌شه برم خونهٔ مامانی؟! شاید کمک بخوان.  

محراب سپرده بود نگذارم بچه‌ها بیرون بروند. نمی‌دانم چرا، اما حتماً بهتر می‌دانست.

_ نه، خاله! بمون پیش خودم، کمک من کن. مراقب باش آبجی هم نره بیرون، جلوی چشم خودم باشید.

_ محراب تویی؟!

نگاه همراه با اخم پسرک به مرجان جالب بود، همان تخسی همیشگی.

بی‌اختیار دنبال شباهتی می‌گشتم؛ شاید فقط چشمانشان شبیه بود و ته‌چهره.  

_ منم.  
اخم هم داشت.

مرجان برایش غریبه بود. نگاه و صورت مرجان پر بود از حس‌های متفاوت در چند لحظه.

انگار او هم دنبال چیزی آشنا می‌گشت.  

_ برو تا صدات کنم باهم هسته خرما دربیاریم.

نگاه پسرک به مرجان اصلاً دوستانه نبود.

#پارت_۷۰۹_ برو یه‌کم دراز بکش. من درست می‌کنم بقیه‌شو.سمیرا به دادم رسیده بود و بعدش هم سمیه آمد.بوی ...

#پارت_۷۱۱

_ زن‌دایی چجور شما و مامان این‌قدر راحت رفتار می‌کنین؟ انگار هیچی نیست.

غمگین بود، کلافه و احتمالاً برای دختری در سن او سنگین.

بین حرف‌های سمیه و سمیرا شنیدم که گفتند حالا که مادر حمیرا فوت شده کمی احتمالاً ماجرا تا بزرگ شدن بچه‌ها پیچیده می‌شود.

_ مامان‌بزرگت خیلی زن خوبی بود، منم سعی می‌کنم مثل اون باشم، مامانتم که دخترشه دیگه معلومه.

داخل اتاق مهمان لباس‌هایش را عوض کرد و آمد.

بوی حلوا شاید بهترین بو بعد از کباب بود که دوست داشتم، یادم است جمیله هم دوست داشت.

کم پیش می‌آمد بپزد. یاسر همیشه داد می‌زد که بوی گند دارد.

_ حاضره، آبجی؟!

سمیه و سمیرا بالای سر قابلمهٔ بزرگ بودند، حرفشان نیمه‌تمام ماند.

_ بیا بریزم برات، دوست داری.

بشقاب سمتش گرفتم.

_ عاشق بوشم. جمیله حلوا خیلی دوست داره، ببرم براش.

روی ویلچر نشاندمش. کمرم از درد اگر صدا داشت فریاد می‌زد.

کمی دهانش را باز کرد و داخل دهانش گذاشتم.

جرئت نمی‌کردم آن فک‌بند را باز کنم، حتماً بهتر شده بود.

باید به مهرانه زنگ می‌زدم تا از همسرش بپرسد.

_ خوشمزه‌ست؟ باید فاتحه بدیم. می‌خوای یه‌کمم نگه دارم برای اون دوتا؟

سری به نه تکان داد. کاش می‌گفت آن شب چه اتفاقی افتاده.

_ چرا؟ دیگه مردن، هرچی که من نه دلمه نه خوشم میاد، ولی مرده دیگه دستش کوتاهه. اون شب چی شد؟ از جهان بعید بود گیر بیفته.

نگاهش خیره به چشمانم بود، حسی عجیب داشتم، از آن نگاه پر از نفرت. از نرگس هیچ خبری نبود.

_ نرگس معلوم نیست کجاست. محراب نمی‌ذاره برم بیرون.#پارت_۷۱۲

قند داشت. نمی‌توانستم زیاد به او حلوا بدهم، اندازه‌ای که هوس نکند.

_ خاله! بدو بیا، یه پسره کارت داره.

سارا بود. احتمالاً ماهان را می‌گفت.

آفتاب غروب کرده و آن هیاهو دیگر نبود.

جنازه را باید فردا صبح دفن می‌کردند. مردها کارها را انجام داده بودند.

_ تو نمی‌تونی دو دقیقه بشینی، یاسی؟!

نمی‌دانستم پشت‌سرم ایستاده. از کمردرد می‌خواستم گریه کنم.

نمی‌دانم اگر خواهرهایش نبودند، چه می‌کردم.

_ اینجایید؟

با اخم نگاهم می‌کرد. در را پشت‌سرش بست.

_ قبلاً چی گفتم بهت؟ مدیون منی، اگه مراقب خودت نباشی. بیا دراز بکش کمرت‌و ماساژ بدم. اینکه وضعش نمی‌شه!

من را دعوا می‌کرد و می‌دانستم خودش هم خسته است.

_ دعوام نکنین خب! هر روز که نیست. بعد از شام استراحت می‌کنم.

به زمین اشاره کرد. بالشت گذاشت.

_ بخواب یه‌کم ماساژت بدم. دایی شام اینجاست. تا کار پیش نیومده دراز بکش.

خجالت کشیدم.

نه‌اینکه سابقه نداشته باشد، اما معمولاً بعد یا قبل از رابطه‌هایمان بود و منِ دوزاری‌کج از دهانم دررفت...

_ الان می‌خواید؟ یعنی خب...

با چشمانی از تعجب گشادشده وقتی نگاهم کرد فهمیدم چه خطایی کردم.

_ یاسی؟! خستگی رو مخت تأثیر بد گذاشته‌ها. چی می‌خوام؟ می‌گم بخواب، بدنت خسته‌ست.

خندیدم درعین خجالت. افکار منحرفم زمان و مکان نمی‌شناخت.

روسری‌ام را باز کردم و همان‌طورکه گفت دراز کشیدم.

#پارت_۷۱۱_ زن‌دایی چجور شما و مامان این‌قدر راحت رفتار می‌کنین؟ انگار هیچی نیست.غمگین بود، کلافه و ا ...

#پارت_۷۱۳

_ فردا بریم دکتر؟  

دست گرمش زیر لباسم رفت و پوست کمرم را نوازش کرد.

آرام‌آرام گردن و کتفم را لمس کرد و تا آن لحظه فکر نمی‌کردم آنقدر کوفته باشم.  

_ برای چی؟ خوبم، خونریزی ندارم دیگه.
بوسه‌اش کنار گوشم نشست.

_ مگه فقط خونریزیه، زیر چشمات کبود شده. خم و راست می‌شی معلومه کمرت درد می‌کنه. می‌خوام این چند روز گذشت باهم بریم شمال، تنهایی.  

چشمانم خواب‌آلود شد وقتی دستش گردنم را لمس می‌کرد.  

_ خیلی بد شد خاله‌طلعتتون رفت. من یه لحظه عصبانی شدم.

انگشتانش روی گردنم لحظه‌ای سفت شد و پوف کلافه‌ای کشید.

_ خودت‌و سرزنش نکن! ظهری داییم اومده بود دعوا، حساب بکشه که چرا انداختی‌شون بیرون و مگه آدم مهمون بیرون می‌کنه.

دستان پهن مردانه‌اش روی ساق پاهایم رفت.

درد می‌کرد، آخی گفتم. مچ پاهایم انگار ورم داشت.  

_ قبل از خواب روغن زیتون می‌مالم، پاهات ورم کرده.

_ خوبم، بخوابم بهتر می‌شم. حرف بدی که به حاج‌بابا نزد؟

کف پاهایم انگار خون به جریان افتاد وقتی فشارشان داد.

_ حاجی گفت بمون خودت ببین. دایی وقتی رفتم پیشش گفت زنت‌و قدر بدون؛ خانمه، جای خواهرم‌و خوب تو خونه پر کرده.

خندید و کنارم دراز کشید.

ذوق کردم و او همان‌جورکه دستانش هنوز مهره‌های کمرم را ماساژ می‌داد گونه‌ام را بوسید.

نمی‌دانم تأثیر نفس‌هایش بود کنار صورتم یا گرمای تن و دستانش، فقط چند لحظه بیشتر نبود که به خواب رفتم.  

شیرین‌ترین خوابی بود که بعد از مدت‌ها داشتم‌.

نزدیک صبح بود که بیدار شدم. روی تشک بودم و لحاف پشمی رویم.#پارت_۷۱۴

محراب کنارم نبود، اما آثار خوابیدنش می‌گفت تازه رفته است.

خیلی طول نکشید که آمد. وضو گرفته بود.

پاورچین و آرام سجاده‌اش را پهن کرد. متوجه بیدار شدنم نبود.

خودم را مثل بچه‌ها به خواب زدم. سکوت و حضورش عجیب حس خوبی داشت.

قامت بست، معلوم بود به‌خاطر من با صدای بلند نمی‌خواند.

نفهمیدم بچه‌ها کجا خوابیدند، شام خوردند یا نه. اصلاً مهمان‌ها چه شدند؟

هیچ‌کس هم بیدارم نکرد و ماه‌ها بود چنین آرام نخوابیده بودم.

سلام نمازش را داد و تسبیح گرفت، ذکر می‌گفت. انگار نگاهم را حس کرد که برگشت.

_ سلام.

لبخند زد و جواب داد.

_ خیلی خوابیدم.

سجاده را جمع کرد.

فردا می‌رفتم غسل می‌کردم، دلم تنگ شده بود برای نماز.

_ خسته بودی، بخواب‌. چیزی نمونده به صبح.

سکوت خانه عجیب حال خوبی داشت.

_ بچه‌ها کجان؟! جمیله...

سجاده را روی طاقچه گذاشت. دلم نمی‌خواست از زیر آن لحاف بیرون بیایم.

بعد از مدت‌ها روی زمین خوابیدن عالی بود.

_ نگران نباش. مرجان و طاها بردن اتاق خودشون، باهم دوست شدن. به‌قول آقام خون خون‌و می‌کشه. سمیه و بچه‌هاش رفتن. دایی شب موند. پیش آقاجون جا انداختم. جمیله هم سمیرا کاراش‌و کرد.

کنارم نشست و دراز نکشیده آویزانش شدم.

گرمای تنش آرامش‌بخش بود. خندید و لحاف را رویم کشید.

_ می‌دونستی همه‌ چقدر دوستت دارن، یاسی؟!

چشمانش برق می‌زد و انگشتانش چانه‌ام را نوازش کرد.

#پارت_۷۱۳_ فردا بریم دکتر؟ دست گرمش زیر لباسم رفت و پوست کمرم را نوازش کرد.آرام‌آرام گردن و کتفم را ...

#پارت_۷۱۵

بوسه‌های ریزی زد روی صورتم، هر جا که لب‌هایش رسید.

_ منم همه رو دوست دارم.

دستان مردانه‌اش نوازش‌گر بود و خلسه‌آور.

_ اینکه تو همه رو دوست داری یه چیزه، ولی اینکه امشب می‌دیدم هرکی سعی خودش‌و می‌کنه که تو بیدار نشی و استراحت کنی یه چیز دیگه‌ست.

قلبم از حرفش لرزید، از ذوق. دوست داشته شدن خیلی حس خوبی‌ست.

_ دو روز دیگه وقت مشاورمونه، باهم می‌ریم.

حسن ختام بوسه‌هایش روی پیشانی‌ام نشست و دستش دورم پیچید.

فکر می‌کردم مشاوره منتفی‌ست.

_ما که خوب شدیم، آشتی کردیم. منم خوبم.

سر روی بازویش میزان کردم. نکند هنوز فکر می‌کرد گولش می‌زنم؟!

بغضی خفه در گلویم نشست.

_ هنوز فکر می‌کنید دروغ...

دست روی دهانم گذاشت. نگاهش با اخم همراه شد.

_ ما باید بریم، یکیش برای همین فکرات. بخواب، یاسی! من‌و به‌خاطر حرفام شرمنده نکن.

خواب، آن‌هم بعد از آن‌همه استراحت؟!

چشم باریک کرد. انگار میان افکارش دنبال چیزی می‌گشت.

_ من خوابم نمیاد دیگه. اجازه می‌دی برم تو آشپزخونه کیک بپزم؟ بچه‌ها بیدار شن خوشحال می‌شن.

به پهلو چرخید و دست تکیه‌گاه سرش کرد.

_ تو باید به خوشحال کردن من فکر کنی، نیم‌وجبی! برنامه‌ت چیه برای خوشحالیم؟

نمی‌دانستم اخمش را جدی بگیرم یا لبخند و نگاه پر از رنگش را.

_ خب شمام با کیک خوشحال می‌شین دیگه، مثل بچه‌ها. قول می‌دم شیرکاکائو هم بذارم کنارش.
سر روی بالشت گذاشت.

_ زن خنگم نعمتیه از نعمت‌های خاص خدا، یکیش نصیب من شده.#پارت_۷۱۶

دستم را روی سینهٔ پهنش کشیدم، کمی شیطنت که ایرادی نداشت.

_ خب یه‌کم خنگی که بد نیست. بذارید ببینم چیا دارید زیر این لباسا...

دستم که پیشروی کرد، مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید.

_ دیوونه! برو کیکت رو بپز.

خجالت می‌کشید که غیر از رابطهٔ دونفره‌مان لمسش کنم؟!

حق داشت شاید، اولین باری بود که چیزی فراتر از آن نیازهای دوطرفه را برایش می‌خواستم.

_ خودتون برگردید تو تخت! قراره خوشحالتون کنم دیگه.

کارهایی هست ورای روابط عادی، صمیمانه و خارج از لذت و شهوت، از روی دوست داشتن.

من طعم شکنجه‌های جنسی را چشیده بودم، طعم تنفر از مردها و اندام‌های مردانه، تحقیر، کثافت‌های شهوت‌آلود و حیوانی.

من مجبور به کارهایی شدم که  اگر قرار بود به آنها فکر کنم وقت بودن‌هایم با محراب، او و هرچه عشق از او بود را قی می‌کردم،

اما ورای تمام خاطرات دردناک و غیرانسانی، من او را دوست داشتم.

من محراب را تماماً برای خودم می‌خواستم، حتی آن شرمی که در چشمانش بود، آن تردید و مردانگی که سعی می‌کرد بگوید انتظاراتش بیشتر از توانم نیست.

من تمام آن حیای مردانه‌اش را می‌خواستم، آخرین پردهٔ صمیمیت.

_ یاسی، اذیتم نکن. من اونقدرام آدم...

حرفش را نصفه رها کرد‌. دنبال کلماتی می‌گشت که بگوید در لفافه.

چه کسی می‌گوید مردها شرم ندارند؟

شاید فقط وقتی ندارند که از ان آدمیت درونشان رد شده باشند،

وگرنه مگر می‌شود تن هرزه شود به دست هر کس و ناکسی؟

_ محراب! من با تو فهمیدم زن بودن چقدر خوبه، بعد از من خجالت می‌کشی؟

#پارت_۷۱۵بوسه‌های ریزی زد روی صورتم، هر جا که لب‌هایش رسید._ منم همه رو دوست دارم.دستان مردانه‌اش نو ...

#پارت_۷۱۷

جایمان عوض شده بود! این را دوست داشتم، برای او تغییر کردن را.

کلافه راه رفت، موهایش را به‌هم زد.

_ نمی‌خوام به‌خاطر من کاری کنی چون فکر می‌کنی وظیفه یا هرچیزی که می‌گن هست. من حیوون نیستم، یاسی! اگر یک سالم قرار باشه معذور باشی، خدا شاهده ناراحت نمی‌شم. من فقط شوخی کردم، نمی‌خواستم عذاب‌وجدان بگیری... تو بچهٔ من‌و داشتی و من...

متعجب از آن احساسات ناگفته نگاهش کردم.

او عذاب می‌کشید! احساس گناه دردناکترین حس عالم است.

فکر می‌کردم تمام شده، اما محراب در آن شب مانده بود و من در اولین فرصت رها کرده بودم.

آفتاب زده بود و من حتی نمی‌دانستم در برابر این مرد کلافه که ظاهرش را حفظ می‌کرد، اما در باطن آنقدر ویران بود باید چه کنم.

از تخت پایین آمدم و او را ایستاده روی تشک‌هایی که دیشب در آن خوابیده بودیم بغل کردم،

تا‌جایی‌که زور زنانه‌ام جا داشت محکم.

_ تموم شد، محراب! نمی‌دونستم این‌قدر ناراحت می‌شی. به خدا من خیلی دوسِت دارم. هرچی گفتم الان از دوست داشتنمه، به جان خودم.  

نفس‌هایش سنگین بود.

سر بالا بردم که صورتش را ببینم.

یک دستش دور تنم بود و با دیگری سعی می‌کرد چشمانش را بمالد و می‌دانستم بغض کرده؛ از آنها که می‌خواهد از درون منفجرت کند.

_ اگه هیچ‌وقت بچه‌ای بهت ندم چی؟ اگه...

روی تشک نشست و من هم روبه‌رویش، واقعاً داشت گریه می‌کرد؟!

اشک‌هایم دست خودم نبود. دستانش را از روی صورتش به‌سختی کشیدم.  

_ محراب؟! گریه نکن تو رو خدا! جان یاسی، من بمیرم.

محاسنش خیس شد و کی این‌همه غم درون سینهٔ مردانه‌اش تلنبار شده بود و من به خنده‌ها و شوخی‌هایش دلخوش بودم.#پارت_۷۱۸

من دورت بگردم، کی این‌همه دلت پر شد؟  

بغلش کردم، هرچند آن حجم در آغوشم جا نمی‌شد، اما دلم به همین تن خوش بود.

_ تو مادری یاسی! ذاتت مادره. ببین چجور از بچه‌ها مراقبت می‌کنی، انگار مال خودتن. همه‌ش فکر می‌کنم اگر نشه...  

اشک‌هایش را پاک کردم. بوسیدمش پی‌درپی؛ سرش، صورتش، لب‌هایش.

_ اگه اذیت می‌شی ببرشون. حتماً فامیل دارن، حتماً شوهر اولش کس‌وکار داشته. ببرشون! به‌ خدا اگه کاری می‌کنم می‌گم مادر و پدر که ندارن، معلوم نیست با این بچه‌ها چکار کردن که پسره همه‌ش نگران خواهرشه. تن سارا کبود بود، بچه‌ها گرسنه بودن...

با دستانم صورتش را قاب گرفتم.

اشک‌هایش بند آمد. حالا نگاهش رنگ تعجب داشت.  

_ تو که می‌دونی من چقدر زندگی بدی داشتم. اگه همین جمیله نبود، به‌ خدا که یاسر من‌و به هر کس و ناکسی اجاره می‌داد. اون جهان کثافت که مثلاً داداشم بود بهم نظر داشت... محراب، به خدا من از عشق به بچه این‌جور نمی‌کنم، دلم می‌سوزه. مامانت‌و یادته؟ کسی به من محل سگ نمی‌داد. همه از یاسر و جهان متنفر بودن، بچه‌های مرد‌م‌و مواد می‌دادن، اونم بعدش که جای موادش داد به اژدر...  

مسلسل‌وار برایش حرف می‌زدم.

اینکه قلبم از اشک‌های مردانه و افکار خودزنانه‌اش منفجر می‌شد بماند.

_ به خاک طوبی‌خانم که من یه ذره هم به بچه داشتن دل نبستم. فقط با من اونجور قهر نکن! یه‌جوری نکن فکر کنم نمی‌خوایم و ناامیدت کردم... بذار روزای خوب میاد. خب؟! جان یاسی چرا نمی‌فهمی تنها چیزی که خدا بهم داد تو بودی؟  

_ گریه نکن!

گاهی بعضی لحظه‌ها شاید غم‌انگیز و دردآور باشند، اما بودن آن لحظه‌ها لازم است؛ چیزی به رابطه اضافه می‌کند.

سنگ آسیاب اگر نچرخد و گندم‌ها را خرد نکند، آرد به دست نمی‌آید.

آن‌قدر می‌چرخد و آسیابان یکدستش می‌کند تا بشود قوت لایموت، تا آنچه می‌ماند خالص باشد و یکدست.

اتفاقات شبیه همان سنگ دوارند که می‌چرخد و هر بار تو را نرم‌تر تحویل آسیابان می‌دهد.

درد له شدن به آن صافی و یکدستی می‌ارزد.
..................

#پارت_۷۱۷جایمان عوض شده بود! این را دوست داشتم، برای او تغییر کردن را.کلافه راه رفت، موهایش را به‌هم ...

#پارت_۷۱۹

_ می‌خوام برای سارا یه لباس بدوزم، اولین کارم باشه.

مهرانه خندید و کاغذ الگوها را روی زمین گذاشت.

صدای بازی محمد و سارا  از داخل حیاط می‌آمد.

دو بچه گربه‌ای که دیروز محراب برای بچه‌ها آورده حالا شده بود تفریح هرسه‌تایشان.

گفت مادر گربه‌ها را ماشین زده.

انگار هر روز برایش غذا می‌گذاشت که می‌دانست بچه دارد.

دو بچهٔ کوچک حنایی و خاکستری. خوب شستمشان و با سشوار خشکشان کردم.

همان دیشب راه حمام را یاد گرفتند برای دستشویی و این همهٔ ما را شگفت‌زده کرد، اینکه درست دم راه‌آب کارشان را کردند.

فکر کنم من بیشتر از همه ذوق‌زده بودم برای حضورشان.

_ غوره نشده مویز شدی‌ها! بذار یاد بگیری همه چیزو، بعد.

پارچه‌هایی که سمیه و سمیرا آورده بودند را جلویش گذاشتم.  

_ بیا نشونم بده. اینا رو خواهرای آقامحراب آوردن. لباسای سارا کهنه شده. پسرونه سخته، اون‌و می‌گم آقامحراب بخره.  

لحظه‌ای در سکوت نگاهم کرد.  

_ الگوکشی رو یاد بگیر. دل بده. منم برای سارا برش می‌زنم. بیارش اندازه بگیرم، رو الگو نشونت بدم.  

ازخداخواسته دنبال بچه رفتم.

خانوادهٔ مادر حمیرا حتی نیامدند ببینند بچه‌ها کجا هستند.

هیچ‌کس سراغشان نیامد در این یک هفته روز!

محراب کوچک غمگین بود و هرازگاهی دربارهٔ مرگ می‌پرسید، اما بیشتر کنار حاج‌اکبر بود.

حاج‌بابا با خودش او را بیرون می‌برد.

سوم پیرزن حلوا پختم و محراب کوچک برای در و همسایه برد.

برای مسجد هم امروز حاج‌اکبر غذا داد برای خیرات، کسی که نبود کاری کند.#پارت_۷۲۰

_ خاله! اسم این‌و بذارم یاسی؟!

سارا گربهٔ حنایی را بالا گرفت.  

_ به‌نظرت خوبه اسم خاله رو بذاری روی گربه؟

محراب اخم‌آلود از زیرزمین بیرون آمد و عجیب رفتارش انگار داشت شبیه حاج‌بابا می‌شد، فقط در این چند روز.

مرد کوچک با این‌همه اتفاقات زودتر از موعد بزرگ می‌شد.

_ بله که خوبه. من خاله رو دوست دارم، اینم دوست دارم. همه‌ش این‌جور صداش می‌کنم.  

محمد با گل و خاک ورمی‌رفت، پسرک شیطان.

_ بیا بالا، سارا. درضمن اون پسره، اسمش یاسی نمی‌شه، خاله. بیا اندازه‌هاتو خاله‌مهرانه بگیره لباس خوشگل بدوزه.

بچه‌گربه را رها کرد از ذوق لباس و دادِ محراب هوا رفت.

اینکه دوید حیوان را برداشت تا مطمئن شود اتفاقی برایش نیفتاده، اشک به چشمانم آورد.

کم‌چیزی نبود برای پسرکی که روزی یک گربه را آتش زده بود.

.............

_ خاله! انگار خبری شده...

محراب دوان‌دوان و نفس‌زنان با کفش، داخل خانه دویده بود.

داشتم موهای سارا را می‌بافتم. رنگ از رویش پریده بود.

سعی کردم آرام باشم.

محراب جمیله را برده بود بیمارستان، حاج‌بابا رفته بود مسجد، من مانده بودم و بچه‌ها.

قرار بود امین سمیه و بچه‌ها را بیاورد، اما خبری از آنها نشد.

_ بیا بشین، خاله...

_ اژدر شوهر تو بوده، خاله‌یاسی؟! می‌گن فرار کرده. پلیسا تو کوچه بودن.

کش‌سر از دستم افتاد، انگار تمام عضلات تنم فلج شد.

پس آن صداهای آژیر...

_ نترس، خاله! خودم هستم. درو قفل کردم.

#پارت_۷۱۹_ می‌خوام برای سارا یه لباس بدوزم، اولین کارم باشه.مهرانه خندید و کاغذ الگوها را روی زمین گ ...

#پارت_۷۲۱

صدایم لرزید.
_ خانم قادری؟!

چه کسی فامیل من را می‌دانست؟!

صدای زنگ گوشی‌ام مرتب تکرار می‌شد، سارا برایم آورد، محراب بود.

تماس را وصل کردم و آن مرد پشت آیفون لباس پلیس داشت، کلاه و یک بیسیم.  

صدای محراب می‌آمد که نامم را صدا می‌زد، با فریاد.

از آن طرف مرد خودش را سروان احمدی معرفی کرد.  

_ محراب، پلیس دم در...

فقط فریاد زد:

_ در رو باز نکن، برای هیچ‌کسی! من دارم میام. امین تو راهه، بچه‌های مسجدم هستن. نترسی‌ها.

تماس را قطع کرد.

افسر پلیس هم حرفی نزد که در را باز کنم.

– خانم قادری، اتفاقی افتاده، لطفاً از خونه بیرون نیاید.

محراب و خواهرش به من چسبیده بودند.  

_ خاله! آدم خطرناکیه؟!

صدای لرزان پسرک یادم آورد که این دو به‌اندازهٔ کافی ترس و غم را تجربه کرده‌اند.

مگر می‌خواست چه شود؟

تهش مرگ بود؛ مدت‌ها بود که دیگر آن وحشت را نداشتم.

شاید از همان روز که پذیرفتم در دادگاه شهادت دهم، هرچند هنوز برگذار نشده، اما تصمیم من عوض نمی‌شد.  

_ وقتی خدا هست، تا نخواد هیچ اتفاقی نمی‌افته، محراب! بریم آشپزخونه ناهار و روبه‌راه کنیم.  

سارا گریه‌ای آرام را شروع کرده بود.  

_ نمی‌ترسی، خاله؟!#پارت_۷۲۲

خواستم سارا را بغل کنم، اما خودش را خیس کرده بود.

_ باز جیش کردی، سارا؟

به خواهرش تشر زد.

_سرش داد نزن، محراب! خواهرت ترسیده. بیا بریم، خوشگل‌خانم! نترس. ما سه نفریم، قوی، اون آدم یه نفر.

دخترک را با خودم به دستشویی بردم، محراب پشت‌سرمان آمد.

_ اما اون مَرده، زورش زیاده، مثل مامانم که زورش به اون مردی که کشتش نرسید...

لب گزیدم. آب گرم را باز کردم تا پاهای سارا را بشویم.

دامنش تمیز بود و بچه زیرلب معذرت می‌خواست.

گونه‌اش را بوسیدم.

حرف‌های محراب دردناک بود.  

_ محراب‌جان! خاله! این حرفا فقط خودت و خواهرت‌و اذیت می‌کنه. ما تو خونهٔ خودمونیم. اول که خدامون هست، بعدم کلی آدم اون بیرونن، منم نمی‌ترسم، پسرم! الانم عمو میاد.  

نمی‌دانم چندمین آیت‌الکرسی بود که می‌خواندم.

اولش آرام، ولی بعدش شد یک بازی برای من و بچه‌ها، با معنی‌اش، با سؤال‌ها و جواب‌هایشان.

من هم آنچه را از حاج‌اکبر شنیده بودم برایشان با زبان و مثال بچگانه گفتم،

شد آرامش زمانی که طی شد تا در حیاط باز شود و مرد هراسان من دوان‌دوان به‌همراه حاج‌بابا و امین به داخل بیاید‌.

بچه‌ها خاگینه و عسل می‌خوردند، قبل از ناهار، برای آنکه سرگرم شوند، هم من هم آنها.  

_ عمو، از اینا می‌خوری؟

سارا خندان و سرحال تکهٔ باقیماندهٔ بشقابش را تعارف کرد.

_ خوبید؟

نفس‌بریده بود و وحشت‌زده.

#پارت_۷۲۱صدایم لرزید._ خانم قادری؟!چه کسی فامیل من را می‌دانست؟!صدای زنگ گوشی‌ام مرتب تکرار می‌شد، س ...

#پارت_۷۲۳

لبخندم شاید بود که از آن ترس نگاهش کاست.

_ انگار شما خوب نیستی، آقامحراب!

یک صندلی عقب کشید و نشست.

امین پشت‌سرش یاالله‌گویان رسید و بعدش حاج‌بابا.

_ عمو، نترس! من مراقب خاله بودم.

آن غرور پسرانه‌اش قند در دلم آب کرد. بچهٔ شیرین!

_ از یه مرد همین انتظار می‌ره.

محراب خیلی جدی این را خطاب به پسرک گفت.

آن صحنه اشک به چشمانم آورد.

محراب پدر خوبی بود برای بچه‌ها.  

آشپزخانه شلوغ شد؛ حاج‌بابا، امین، بچه‌ها و محراب.

انگار فقط قلب من آرام بود.
..............


_ به قتل سرگرد ابطحی اقرار کرد، آورده بودنش برای صحنه‌سازی قتل. به‌خاطر شرایط از یاسمن‌خانم نخواستن امروز حضور داشته باشه. همکارا دست‌کم گرفتنش، یه لحظه غفلت کردن...

احمد آمده بود، خارج از ساعت کاری، عصبانی بود و نگران.

برای همگی گل‌گاوزبان و سنبل‌الطیب دم کردم، یک قوری بزرگ، چراکه خانه بازهم شلوغ شده بود.

اولش همه حرف می‌زدند و حالا آن استرس تبدیل شده بود به یک سکوت و سکون.  

_ شما حدس نمی‌زنی کجا پناه ببره؟

لیوان دم‌نوش را برداشت، مخاطبش من بودم!

از لحظه‌ای که خبر را شنیدم حتی فرصت نکردم به آن فکر کنم‌.

چقدر روزگار آدم را عوض می‌کند!#پارت_۷۲۴

یک‌جا می‌رسی که از ترس آنقدر لبریز می‌شوی که پیمانه لبریز شده و دیگر بعد از آن نمی‌ترسی از آن لبریز شدن.

چه می‌گویند؟! اشباع؟!  

_ بهش فکر نکردم، احمدآقا! آدمی مثل اژدر جاهای زیادی احتمالاً می‌شناسه.  
......................

محراب
دمنوش گل‌گاوزبان! آرامشی که داشت برایم عجیب بود.

این زن را احتمالاً تا ابد هم نمی‌توانستم بشناسم.

یاسی غیرقابل پیش‌بینی‌ترین آدمی بود که دیده‌ام.

درست وقتی که فکر می‌کردم احتمالاً از ترس گوشه‌ای کز کرده و گریه می‌کند،

او را درحال خوراکی دادن و بازی و شوخی با بچه‌های زنی می‌بینم که روزی عشق اول شوهرش بود،

بچه‌ای مثل محراب که آتش به لباسش انداخت. عجیب نبود؟!

اینکه این روزها هر بار به خودم می‌گفتم چه روح و قلب بزرگی دارد.

_ نمی‌خواین گوشیتون‌و ول کنین؟

موهایش را می‌بافت. تمام چراغ‌های حیاط روشن بود‌.

آن بیرون دو مأمور بودند.

چیزی که یاسی نمی‌دانست حرف اژدر به هم‌سلولی‌هایش بود، که حتی یک روز به مرگش مانده باشد یاسمن را می‌کشد.  

دوربین‌ها به گوشی‌ام متصل بود و من جرئت نداشتم از آنها چشم بردارم.  

_ تو بخواب.  

بلند شدنش را از روی تخت دیدم که به سمتم می‌آمد، اما هنوز حواسم به دوربین‌ها بود.

_ اون‌و بذارید کنار. قرار باشه اتفاقی بیفته، نه دوربینا، نه آدمای این خونه، نه مأمورا نمی‌تونن کاری کنن.

#پارت_۷۲۳لبخندم شاید بود که از آن ترس نگاهش کاست._ انگار شما خوب نیستی، آقامحراب!یک صندلی عقب کشید و ...

#پارت_۷۲۵

گوشی را از دستم کشید، عصبی شدم.  

_ بده‌ش من، یاسی، قرار نیست به‌خاطر قرار بودن ریلکس باشم.

خندید و گوش را روی تخت پرت کرد.

نمی‌دانست تا چه حد مضطربم. امروز نصف جان شدم.

نفهمیدم چگونه جمیله را برداشتم و به امین زنگ زدم،

به عباس و به سید از بچه‌های پایگاه مسجد.  

_ امروز با بچه‌ها آیت‌الکرسی خوندیم، بعد براشون معنی کردم... می‌دونین چی یادم اومد؟  

همیشه این آیه‌ها را می‌خواند.

یاسی، عجیب به این سه آیه معتقد بود، شبیه مادرم.  

_ گوشیم‌و بده بعد برام بگو.

برایم دلبری می‌کرد با آن پیراهن زرشکی گلدار با دامن پرچینش.

با آن موهای بافتهٔ دوگوش آویزان از شانه‌هایش.

_ نه‌خیر! مگه قدرتی از خدا بالاتر داریم، آقا‌محراب؟!

دخترک زرنگ، می‌خواست من را به چالش بکشد برای به کرسی نشاندن حرفش.

_ یاسی! سفسطه نکن.  

لبهٔ تخت نشست.  

_ نمی‌دونم چیه، ولی خب واقعاً به‌نظرم تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی‌افته. من روزی چند بار آیت‌الکرسی می‌خونم، اما امروز برای بچه‌ها با معنی خوندم و کلی فسفر سوزوندم. نتیجه اینکه ایمانتون کجا رفته، حاجی؟! از چی می‌ترسین؟ حضرت علی می‌دونست قراره تو محراب چه اتفاقی بیفته، نرفتن و تو خونه موندن؟


دوستان هنوز حدود ۴۰۰ پارت دیگه از رمان باقی مونده😁🙈

#پارت_۷۲۵گوشی را از دستم کشید، عصبی شدم. _ بده‌ش من، یاسی، قرار نیست به‌خاطر قرار بودن ریلکس باشم.خ ...

#پارت_۷۲۶

با اخم نگاهش کردم، نه از عصبانیت، که می‌دانستم حرف حق است و نمی‌توانم نه بگویم.

اما همه می‌دانند هرچقدر هم که آیه و حدیث و حرف و کتاب مدرک بیاوری باز هم دل است، شور می‌زند.

همه‌چیز که توکل کردن نیست، یک قسمتش آن و بقیه‌اش تلاش خود آدم، می‌ماند آن قسمت هم حق من بود برای نگرانی.

_ چکار کنم؟! بگیرم بخوابم؟ این آدم معلوم نیست چیه، از دست اون همه مأمور فرار کرده. احمد می‌گه اعترافشم بی‌دلیل نبوده، احتمالاً نقشه همین در رفتن رو داشته. غیر این هر کاری می‌کرد بیرون نمی‌تونست بیاد.

به تخت اشاره کرد، وسط حرف‌های من.

_ می‌گم فردا این‌و می‌شه ببرید؟ از تخت خوشم نمیاد. اون تشک و پتو چه‌شه؟ نصف اتاقم گرفته... بعدم هی صدا می‌ده. بخوای یه کارایی کنی، آبرو می‌بره.

انگار حرف معمولی بزند، بی‌خیال. فقط به صورتش خیره شدم.

وسط نطق نگرانی من، از تخت و سروصدایش حرف می‌زند و آن فکرهای انحرافی‌اش.

نخندیدن کار سختی‌ست وقتی آن قیافهٔ مظلوم و بی‌خبر را می‌گیرد.

نه انگار که داشتم از آدم کابوس‌هایش که فرار کرده بود حرف می‌زدم.  

_ وجدانی الان وقت این حرفاست؟ خوشت نمیاد، بیا رختخواب بندازم.

خندید.

_ رختخواب خشک و خالی چیه وقتی هی رژه می‌رید؟ بوسی، بغلی. آدم سردش می‌شه بخواد تنها بخوابه.

بلند شد و خیلی خرامان و با ادا به‌سمت پنجره‌ها رفت و پرده‌ها را کشید.

آن‌هم یاسی که مثل فرفره راه می‌رفت.

نه‌که ندانم منظورش چه بود، اما اینکه تلاش می‌کرد من را از نگرانی منحرف کند، تلاشی بود ستودنی.

دست به کمر نگاهش کردم.

سعی می‌کرد نخندد.#پارت_۷۲۷

_ هرچی تو فکرت هست‌و فراموش کن، نیم‌وجبی! با این احوال واقعاً فکر می‌کنی از اون فلک‌زدهٔ مورد نظرت کاری برمیاد؟ اگه به بوس و بغل راضی می‌شی، یا علی، بفرما جا بندازم بغلم بخواب.

خنده‌هایش زندگی بود،

آن شوخ‌چشمی و انرژی که این روزها با تمام خستگی‌هایش، ترس و اضطرابی که می‌دانستم مخفی می‌کند، زیادتر می‌شد.

در کمددیواری را باز کرد.

_ حضرت آقا! به زور و بازوی شما نیازمندیم. تشریف بیارید و تشک بندازین.

_ زنم زنای قدیم، تشک و رختخواب می‌نداختن، ظرف آب‌و می‌آوردن آقا دست بشوره، پاهای آقا رو ماساژ می‌دادن، کلی قربون صدقه. زن من الفاظ خرکنی بکار می‌بره کار بکشه.

_ والا از خداتون باشه که به زور و بازوی شما نیاز دارم، قدیما مردا کوه می‌کندن، گاری می‌کشیدن. بعدم اون لگن و ظرف مال شاها و خانا بوده، این پیزوریای رعیت که این داستانا رو نداشتن.

سخنرانی می‌کرد، دست‌ به سینه، با آن پیراهن پرچین‌وشکن و تن ظریف.

تشک و لحاف را انداختم.

تفریح خوبی بود این مکالمات و او زیرکانه افکار و اعصاب در فشارم را آرام می‌کرد.

_ اون که گاری می‌کشه اسب و قاطره، خوشگله! رعیت پیزوری رو از کجات درآوردی؟

ردیف دندان‌هایش را نشانم داد و زیر لحاف رفت.  

_ مطالعاتم زیاد شده. فردا برم خواجهٔ تاجدار بخونم.

_ جون بلند کردن اون کتابم داری؟  

خندید و بغل باز کرد.

و من می‌دانم مهم نیست چقدر قدرتمند و قوی و پر از هورمون‌های مردانه باشی،

ته تهش یک لبخند روی لبی زنانه، یک جفت دست ظریف بازشده برای در آغوش گرفتنت،

انگشتانی ظریف و یک نگاه پر از مهر، کافی‌ست تا وا بدهی و بشوی پسرکی سه‌ساله محتاج محبت و عشق،

تمام هورمون‌ها و زور و بازویت به‌درد هیچ نمی‌خورد.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792