2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 28550 بازدید | 1039 پست
#پارت_۶۷۳محکم بغلش می‌کنم، مظلوم است.احمد گفت هیچ‌وقت از آن لباس‌زیر و نتایج آزمایش حرفی نزنم و می‌د ...

#پارت_۶۷۵

_ وقت می‌گیرم می‌ریم مشاور. غریبه‌ست، باز حرفات‌و راحت‌تر بهش می‌زنی. هرچند حرفای نزده‌ت روزگارم‌و سیاه کرده، یاسی! می‌دونم دوست داری مستقل بشی، خودت درآمد داشته باشی. می‌دونم دلت می‌خواد بری با خیال راحت از در این خونه بیرون. حوصله کن! این‌همه سال تحمل کردی، تازه یک ساله وضع بهتر شده...

_ وضع من هیچ‌وقت بهتر نمی‌شه، آقامحراب! شما جای من نیستین، اگر... اگر اون اتفاقا نمی‌افتاد... یعنی حمیرا اون کارا رو نمی‌کرد، اصلاً... یکی که صاحب داشت، پدر مادر درست‌درمون داشت... جای من بود، این‌جور...

از بغلش بیرون آمدم و زانوهایم را بغل کردم.

بغض خفه‌ام می‌کرد اگر اشک نمی‌شد، حتی مهم نبود با آوردن نام حمیرا عصبانی شود...

سر روی دست‌هایم گذاشتم و زار زدم.
_ یعنی فکر می کنی به‌خاطر اینا اونجور کردم؟! من‌و ببین.

دستم را کشید تا نگاهش کنم. نشسته بود.
_ واقعاً فکر کردی چون پشت و پناه نداری و تنهایی، باهات قهر کردم؟ گفتم بچه رو بنداز؟! یعنی... من‌و این‌قدر نامرد فرض کردی که از بی‌کسیت استفاده کنم، یاسی؟!  

غیر از این بود؟!  
_ اگه زبون داشتم و بدبخت و بی‌کس‌وکار نبودم هیچ‌وقت با من مثل یه آشغال رفتار نمی‌کردین، آقامحراب...

از تخت پایین رفت. بازهم همه‌چیز را خراب کردم، اما خودش گفت حرف بزنم.

_ به ولای علی، به خاک مامانم قسم که هیچ‌وقت این‌طور نبوده، یاسی! این فکرای خودته، فکر می‌کنی بی‌کس‌وکاری، خودت‌و کم می‌بینی. اگه به حرفه بذار منم بگم که گاهی می‌گم نکنه همه‌چیز فقط به‌خاطر اینه که تو جایی‌و نداری که وقت قهر بری، که دلت به کسی گرم نیست... من، من... هر روز برات پول می‌ذارم، می‌دونم خرج نمی‌کنی، می‌گم جمع کنی. برات معلم گرفتم خیاطی یاد بگیری. مدرکت‌و گرفتی بهت گفتم می‌ذارم کار کنی، می‌گم حس بدی نداشته باشی...

در اتاق قدم می‌زد و با هر کلمه انگار آبی روی آتش درونم می‌ریخت. وقت غم آدم کور می‌شود و کر و بی‌حافظه.

_ اینکه نمی‌ذارم بری بیرون به‌خاطر وضع الانه‌... اگر اخم و تخم می‌کنم و عصبانی می‌شم چه فرقی داره تو باشی یا کسی دیگه که اگه تو نبودی، زنم بود؟! یعنی برای یکی دیگه دهنم‌و می‌بستم؟#پارت_۶۷۶

محکم روی دهانش کوبید. از جا پریدم. صورتش قرمز شده بود. ترسیدم...
_ نکنین...

دستم را پس زد. دو دست بالا گرفت یعنی لمسش نکنم.

_ برو عقب، گولم زدی؟! تو می‌‌دونی باهام چکار می‌کنی؟ من دیگه چطور باید قبول کنم که محبتای یاسمن، آروم و خانوم بودنش، عشقی که به‌خرج می‌داد، واقعی بودن نه از سر بی‌کس‌وکاری؟ نه از ترس برگشتن به قبل...

چگونه می‌توانست تا این حد تحلیل کند؟!  
در اتاق باز شد. حاج‌بابا بود که داخل آمد. به او پناه بردم...

_ ببین! این تویی که هروقتی حالت بد بشه به پدر من پناه می‌بری، خواهرام پشت تو رو می‌گیرن، همهٔ خانوادهٔ من پشت تو شدن، اون‌وقت...

_ محراب! بابا...
سمیرا و بچه‌ها هم دم در آمدند و... خاله و پرستو! با دیدنشان انگار منجمد شدم...

محراب سکوت کرد و نفس عمیقی کشید. دست حاج‌بابا دور کمرم آمد.

_ خوددار باش، باباجان! دست یاسمن‌و بگیر برید خونه‌تون. یه چند روزی از حال و احوال اینجا دور باشید. یه سفر برید. هر دوتاتون خسته‌اید.
...................

حکم حاج‌بابا رفتنمان بود و چند روز باهم بودن.

شاید اگر قبل بود، خوشحال می‌شدیم، اما حالا هرکدام در سکوت خودمان زمین‌گیر شده بودیم، در خانه‌ای کوچک.

خواستم جمیله را بیاورم، اما نگذاشتند. نیشخند خاله دم رفتن، شد همان مهر داغ‌شده روی دلم که می‌ترسیدم.

حسی درونم می‌گفت محراب را از دست داده‌ام و او هم انگار من را. حرفی را که زد گویا با داغ روی تن و روانم حک کرده بودند.  

گولش زده بودم؟! این چیزی بود که فکر خودم را هم مشغول می‌کرد. واقعاً من کدام یاسمن بودم؟!

آن دخترک ترس‌خورده و وحشت‌زده که از هیچ دروغ و ترفندی برای فرار از توسری خوردن دریغ نمی‌کرد یا یاسمن مظلوم و آرام خانه‌ی حاج‌اکبر؟

قبلاً دنبال راه‌هایی بودم برای زنده ماندن، قانون بقای خانهٔ اژدر.  

حرف‌های محراب، عجیب، اما واقعی بود. واقعاً من چگونه آدمی هستم؟!

مهربان و دلسوز و بی‌انتظار؟ یا بازهم یک قانون بقایی دیگر...

#پارت_۶۷۵_ وقت می‌گیرم می‌ریم مشاور. غریبه‌ست، باز حرفات‌و راحت‌تر بهش می‌زنی. هرچند حرفای نزده‌ت رو ...

#پارت_۶۷۷

نباید تنها می‌ماندم، هرچند یک نفر بود که بیرون مراقب باشد.

سکوت برای دو نفر در یک خانه عادی‌ست، اما سکوت ما فرق داشت، فرار بود.  

_ املت درست کردم، بیا بخوریم.
بوی آن را حس کردم، گرسنه‌ام بود.  

_ من گولتون نزدم.
روی تخت چمباتمه زده بودم. نه شجاعت شروع حرف را داشتم و نه دل سکوت.

هر بار یادش می‌افتادم اشک بی‌اختیار از چشمانم روان می‌شد. سر تکان داد.

_ منم خوب حرف نزدم. بهتره کش ندیم. بیا شام بخور. ناهارم نخوردیم.

این معنایش آشتی نبود، حرف‌هایی که نباید می‌زدیم، زده شد.  

دست و رویم را شستم‌. تی‌شرت و شلوار خانگی به تن داشت، میز را می‌چید، حتی سبزی خوردن هم خریده بود، نان تازه!

_ بشین، سرد می‌شه.
عادی بود، یعنی انگار چیزی نشده، اما این محرابی نبود که می‌شناختم.  

_ شما بلدید غذا بپزید؟  
خودش نشست و داخل بشقابش از املت کشید. نگاهم نمی‌کرد.

برای من هم کشید. نان را دونیمه کرد و قسمت نرمش را برای من گذاشت، می‌دانست دوست دارم. کمی فلفل‌سبز کنار سبزی‌ها بود.

_ بعد از مامان، من و آقاجون باید یه‌جوری می‌گذروندیم، قبلشم دانشگاه، خودم آشپزی می‌کردم.

حس غریبگی، انگار دو نفر هستیم که هم را تازه شناخته‌ایم، یا دو نفری که باید کنار هم باشند، یک احساس دور بودن.

دیده‌ای بخواهی هر کاری کنی جز آنچه باید؟ خودت را به در و دیوار می‌زنی که نشود آنچه قرار است بشود.

با تمام گرسنگی دستم برای لقمه گرفتن نرفت. حق با محراب بود، این حسی که داشتم، سربار بودن!

این چیزی بود که حس می‌کردم؛ اعانه گرفتن، ترحم گرفتن، مشکل از حس من بود.  
_ چکار کنم؟!

بازهم بی‌اختیار چشمانم بارید. اگر می‌فهمید، رهایم می‌کرد؟!

حس خدمتکاری که اربابش به او لطف می‌کند، اما ارباب فقط مهربان است و برایش خدمتکار غیر آن مهم نیست.#پارت_۶۷۸

_ چی رو چکار کنی؟! برای املتم گریه می‌کنی آخه؟!

کلافه نان در دستش را روی میز انداخت.  
_ که بازم مثل قبل بشیم!  

_ هیچی مثل قبل نمی‌شه، یاسی! نبایدم بشه... ما بهتر باید بشیم با همین گندایی که می‌زنیم.

لقمه‌ای را سمتم گرفت که گریه‌ام را بیشتر کرد. تا کجا می‌توانست خوب و مهربان باشد؟  

_ پا شو بیا بغلم. بهتره فعلا آتش‌بس اعلام کنیم تا بریم مشاوره. از بچه و اینام خبری نیست. خودمون کلی مشکلات داریم.  

خجالت می‌کشیدم. هرچند که او افکارم را نمی‌خواند، اما می‌دانست.

بالاخره یک‌‌ جا دمل چرکی باید دهان باز کند و زندگی من کم عفونت نداشته.  

خودش بلند شد و دستم را گرفت و روی پاهایش نشاند.  

_ فقط بفهمم چه‌جور می‌تونی این‌همه زار بزنی و آب بدنت تموم نشه.  

موهای بافته‌شده‌ام را باز کرد. انگشتانش مثل شانه بینشان گشت.  

_ غذا بخوریم مغزمون کار کنه. فعلاً بیا ولش کنیم هرچی شده. خوب دل هم‌و شکوندیم، نیم‌وجبی! به‌قول آقام این طناب به نخ می‌رسه ولی نمی‌بره، باز می‌بافیمش.

دستانم دور گردنش پیچید. چگونه از این آدم می‌توانست بدم بیاید؟

..............
محراب
کاسب و بازاری یک چیزی دارند بین خودشان؛ معامله که کردی پایش بمان حتی به ضرر، قبل معامله باید ته‌وتویش را دربیاوری.

بی‌اطلاعات رفتن پای آن و بعدش ضرر کردن پای خودت است.

هرکسی می‌خواهد جنسش را بفروشد، و هیچ ماست‌بندی نمی‌گوید ماست من ترش است، پس خودت باید امتحان کنی.

باید زیروبمش را دربیاوری‌. بعد از معامله، مرد است و حرفش. کلامت دو تا شد اعتبارت را از دست می‌دهی.

کسی نمی‌گوید طرفت غش پای کار داشت، همه می‌گویند فلانی زیر معامله زد و این یعنی تمام؛ اعتبار! مردانگی! پای حرف ماندن و خوش‌حساب بودن!

اینها را هر بازاری‌ای می‌داند.

می‌دانم اوضاع ما بهتر می‌شود، می‌دانم یاسی هم روزی از پیله بیرون می‌آید.
به‌قول مادرم پروانه شدن هم درد دارد، حوصله می‌خواهد.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_۶۷۷نباید تنها می‌ماندم، هرچند یک نفر بود که بیرون مراقب باشد.سکوت برای دو نفر در یک خانه عادی‌ ...

#پارت_۶۷۹

وسایلی که از داروخانه خریدم را کنار تخت گذاشتم. تا بیایم خوابیده بود.

خونریزی‌اش کمتر شده، این را خودش گفت، آن‌هم بعد از کلی خجالت و اصرار من.

برایش پد خریدم، قرص‌های تقویتی که دکتر داروخانه داد.

سمیرا و سمیه زنگ زده بودند و برایم خط‌‌ونشان کشیدند که حق ندارم اذیتش کنم.

نباید آن‌گونه اختیار از دست می‌دادم. مگر نمی‌دانم یاسی از کجا آمده؟!

لباس‌هایم را عوض کردم و کنارش دراز کشیدم.
نفس‌هایش عمیق بود. موهایش را هم نبافت. او را به بغل کشیدم.

 مگر ندیدم آن دخمهٔ سیاه لعنتی را؟ مگر راحت بود در آنجا سال‌ها زندگی کردن؟!

من که اژدر و یاسر و جهان را دیده بودم. بازهم فکر کردم با محبت و علاقه می‌شود آن سیاهی‌ها را پاک کرد؟

مگر من دیدم و انتخابش کردم که بروم خواستگاری و او حق رد کردنم را داشته باشد؟!

اگر حق انتخابی برای من بود، آن حق برای یاسمن وجود نداشت.

حقیقت این بود: «من آن تنها قایق نجاتی بودم که وسط دریا به یک دم غرق شدن رسیدم. مگر چاره‌ای داشت غیر از پناه آوردنش به من؟!»

یک مبارزهٔ نابرابر. انتظار داشتم خودش باشد؟!
دستش را میان سینه‌ام جمع کرد و بیشتر به من چسبید.

یک چیز مسلم است؛ دوستش دارم، خیلی بیشتر از دوست داشتن.

..............
یاسمن

_کیه؟
صدای زنگ در خانه وحشت‌زده‌ام کرد. انتظار حضور کسی را نداشتم.

_ مربی خیاطیته. من برم پایین وسایلش رو بیارم.
نگفته بود قرار است مهرانه بیاید.

یک کاپشن تن کرد و از در بیرون رفت. پشت‌سرش رفتم تا از آیفون نگاه کنم.

بدون خبر خواسته بود مهرانه بیاید و من خجالت‌زده بودم از آنکه در این‌مدت این‌همه زحمتم را کشیده بود و من حتی زنگ هم نزدم.#پارت_۶۸۰

بعد از آتش‌سوزی موبایلم را پس گرفتم. جهان دیگر نبود که بترسد از اذیت‌هایش.

هنوز باورش برایم سخت است که خانه آتش گرفت و آن دو نتوانستند بیرون بیایند.

دیروز جمیله را که دیدم. انتظار آن‌همه تغییر را نداشتم.

از آن زن قدبلند و درشت، یک جسم نحیف مانده بود، با موهایی سفیدشده.
بی‌حال بود.

چند جای دستانش سوخته بود و نمی‌توانست حرف بزند، آن‌هم به‌خاطر فک‌بند و من حتی نمی‌دانستم چرا جراحی کرده.

مگر سکته نکرده بود؟!
_ سلام. سلام... دختر! چیزی ازت نمونده، محو شدی که.

مهرانه خندان و سرحال به سمتم آمد. محراب در را باز کرده بود.

محمد هم مثل همیشه پرجنب‌وجوش، هواپیما شد و دور خانه می‌چرخید.

_ خجالت می‌کشم که این همه مدت زنگی نزدم.
محراب با یک چرخ‌خیاطی و چند نایلون داخل شد.  

_ اینا چیه؟  
وسایلم خانهٔ حاج‌اکبر بود. دلم گرفت. یعنی قرار نبود برگردیم؟!

ما که آشتی کردیم. ما...
_ امانتی یه چند روز وسیله برات آوردم. آقامحراب گفتن خونه شلوغه و یه‌کم مریضی، اومدین خونهٔ خودتون.

نگاهم به محراب بود که چرخ‌خیاطی را روی زمین گذاشت.  

_ خانوما راحت باشید. من حاضر می‌شم برم بیرون. یاسی‌جان یه لحظه میای؟

چادر از آویز دم در آوردم تا چادر سیاهش را عوض کند.

محمد پشت پنجره در حال ور رفتن با در بالکن بود.  
_ الان میام.

کمربندش را می‌بست که وارد اتاق شدم.  
_ من می‌رم یه سر مغازه. مهرانه‌خانم می‌مونن پیشت تا برگردم. ناهار رو می‌دم مرتضی یا عباس بیارن. نرو پایین خودت...

مسلسل‌وار برایم توضیح می‌داد. هنوز ذهنم درگیر چرخ‌خیاطی بود و نرفتن خانهٔ حاج‌اکبر.

_ قراره بمونیم اینجا؟!

#پارت_۶۷۹وسایلی که از داروخانه خریدم را کنار تخت گذاشتم. تا بیایم خوابیده بود.خونریزی‌اش کمتر شده، ا ...

#پارت_۶۸۱

_ فعلاً هستیم.
_ چقدر؟!

فقط نگاهم کرد و لب‌هایش را به‌‌هم فشار داد.
_ نمی‌دونم.

– نمی‌دونین یا نمی‌خواین بگین؟ من دلم اینجا می‌پوسه. به خدا قول می‌دم...

شانه را روی میزآرایش کوچک انداخت و با نگاه عصبی‌اش وادارم کرد ساکت شوم.

_ قول چی می‌دی؟ مگه چکار کردی؟ حالت خوب نیست، حال منم خوب نیست. تا بهتر نشیم اونجا رفتن فقط دورترمون می‌کنه با اون‌همه آدم.

لب از بغض گزیدم. حتی تشر زدنش هم وضع را روشن نکرد.
نفس عمیقی کشید و پیشانی‌ام را بوسید.

_ چندوقتی همین‌جا بمونیم. مهرانه‌خانمم به اینجا نزدیک‌ترن، سرت گرم می‌شه.

داشت خرم می‌کرد؟!
_ شما می‌رید اون خونه؟

دم در ایستاد و کلافه نگاهم کرد.
_ نه. می‌رم یه‌سر مغازه میام.

مگر می‌شد برود آنجا و سر نزند؟! هنوز نگاه خاله‌اش را پیش چشم داشتم.

روی ناخوش زندگی‌مان را دیده بود و ناراحت نشد.
با مهرانه خداحافظی کرد و گفت زود می‌آید.

_ چرا این‌قدر غم داری، دختر؟!
_ باز بچه‌م مرد، مهرانه...

دستانش برایم باز شد. این جمله ته گلویم مانده بود و داشت خفه‌ام می‌کرد.

_ خیلی سخته. یه چیزایی آقای معتمد گفت بهم... الان بهتری؟

او مهمان بود و من میزبان و جایمان عوض شد وقتی او از من پذیرایی کرد.

برایم آب آورد و برای هردویمان چای ریخت. محمد با وسایل آشپزخانه مشغول بازی بود و برای خودش بازی‌های خیالی می‌کرد.

_ حاج‌بابا گفت برید خونه‌تون. من اینجا رو دوست ندارم.

یک روز نشده، دلم برای حیاط و حاج‌بابا تنگ شده بود.

_ حتماً فکر کردن اینجا راحت‌تری. آقامحرابم که هستن. دیگه چی می‌خوای؟!

خندید. می‌خواست حالم را بهتر کند. با لیوان چای بازی می‌کردم. دهانم تلخ بود و حتی قند هم شیرینش نمی‌کرد.#پارت_۶۸۲

_ دعوامون شد...
برایش از همان اول را تعریف کردم و او در سکوت فقط گوش داد.

خواهری که نداشتم، جمیله هم خودش مثل تکه‌گوشتی افتاده بود گوشهٔ آن خانه و اجازه نداشتم کنارش باشم.

_ تو زندگی همه این چیزا هست، یاسی! مدلاش فرق داره. همین یاسین وقتی عصبی بشه من‌و می‌شوره پهن می‌کنه. تازه آقا ته خونسردیه، ولی خب به‌وقتش از خجالتت درمیاد. منم کم نمی‌ذارما! ولی بازم قهر و آشتی نمک زندگیه.

_ ولی تو که مثل من نیستی، خانواده داری، پشت داری، مهرانه! من تا یه‌چی می‌شه می‌گم ولم می‌کنه... هزارهزارتا دختر هستن از خداشونه محراب براشون باشه... من چی دارم؟

آنقدر اشک پاک کرده بودم که پوست زیر چشمانم می‌سوخت. دستم را از روی میز گرفت.

_ دیوونه شدی؟ مگه به خانواده داشتنه، یاسی؟! مگه فک‌وفامیل من چقدر پشتمن؟ یعنی اگه آقامحراب اون خونواده رو نداشت، تو دوستش نداشتی؟

نگاهم را بالا کشیدم، تا چشمانش.
_ فرق داره، مهرانه! خانواده نداشتن یه چیزه، خانواده‌ای مثل من یه‌چی دیگه. بهم گفت گولم زدی...

_ آروم باش...
صورت پشت دست‌هایم پنهان کردم. اشک‌ها تمامی نداشت.

_ گولش زدم، مهرانه... گولش زدم...

_ تو نمی‌تونی کسی رو گول بزنی، یاسی! فقط به‌هم‌ریخته‌ای. من جای تو بودم، وضعم بدتر بود. فکر کن این همه اتفاق پشت‌سرهم بیفته. هرکسی نمی‌تونه مثل تو تحمل کنه... من‌و ببین، عزیزم...

بچه هم از دیدن آن وضع عصبی شده بود. هی می‌رفت و می‌آمد، نازم می‌کرد.

_ بهم گفت شاید همهٔ کارات و محبتات به‌خاطر بی‌کس‌و‌کاریته...

_ وسط دعوا که شیرینی پخش نمی‌کنن، دختر...
حرفش را قطع کردم.

_ هست، مهرانه! به‌خاطر بدبختیمه. اگه محراب ولم کنه، کجا رو دارم برم؟
_ یاسی!

_ آدم که پشت نداشته باشه، باید دهنش‌و ببنده و همه‌چیو...
_ یاسی!

نگاهش ترسیده بود و فریاد زد. پشتم به ورودی آشپزخانه بود...
_ سلام، عمو...
................

#پارت_۶۸۱_ فعلاً هستیم._ چقدر؟!فقط نگاهم کرد و لب‌هایش را به‌‌هم فشار داد._ نمی‌دونم.– نمی‌دونین یا ...

#پارت_۶۸۳

تلویزیون مستند پخش می‌کرد و می‌دانستم حتی نگاه هم نمی‌کند چون ساعت اخبار بود و محراب آن را از دست نمی‌داد.

و این وضعمان بود از لحظهٔ آمدنش، سکوت!

آنقدر مشغول اشک و زاری بودم که حتی یاالله گفتنش را نشنیدم.

مهرانه دیده بود و من توجه به یاسی گفتن‌هایش نکردم. گوش‌های تیزش محال بود نشنیده باشد که چه می‌گفتم.

_ یاسی؟! خسته نشدی اونقدر وایسادی؟!

به چهارچوب در اتاق تکیه داده و نگاهش می‌کردم. انتظار نداشتم که پشت‌سرش ببیندم.

_ چه‌جور دیدین؟
بالاخره سکوت را شکست. برگشت و لبخند زد.

این یعنی حاصل افکارش به‌نفع من بود. ذوق‌زده به سمتش قدم تند کردم.

_ تلویزیون به این گندگی، نبینمت؟ بیا اینجا.

لحنش مهربان بود و اخم نداشت. گویا حکم قاضی درونش صادر شده.

کنارش نشستم و منتظر صدور حکم بودم، اما دلم با لبخند و صورت باز شده از اخمش آرام گرفت.

کمی بافاصله نشسته و دامنم را مرتب کردم. خجالت می‌کشیدم. حرف‌هایم از سر احساسات بود.

_ قبلاً می‌چسبیدی بهم وقت تنهایی...
با چشم و ابرو به فاصلهٔ بینمان اشاره کرد.

شکمی که چند وقت پیش آورده بود حالا بازهم تو رفته، لاغر شده و من حتی نفهمیدم.

_ لاغر شدین.
خندید و من نگاهم از لب‌هایش به چین کنار چشم و موهای سفیدشدهٔ کنار شقیقه‌اش رسید‌.

تعدادشان بیشتر شده، مطمئن بودم. انگشتان پیچیده درهمم از اضطراب را گرفت.

حال روحی‌ام بهتر بود. امروز با مهرانه خوش گذشت، فقط این استرس بعدش حال‌خراب‌کن بود.

_ می‌خوای برای اینم گریه کنی، بری تو فاز دپرس؟

_ نه! خب داشتم فکر می‌کردم قبلاً شکم داشتین.#پارت_۶۸۴

روی راحتی سه‌نفره دراز کشید و سر روی دامنم گذاشت و انگشتانم برای رفتن بین موهایش مکث نکرد.

ابروهای پر و سیاه‌رنگش و بعد چشمانش، بینی و لب‌هایش.

دستانم حریص بود برای لمس تمام صورتش، زبری ته‌ریشی که حالا موهای سفید بیشتری داشت.

چشم‌ بسته و لبخند می‌زد. پیشانی‌اش را بوسیدم و خم شدم و گونه‌هایش را بوسیدم.

_ نمی‌تونم فکر کنم سرانگشتات دروغ می‌گن، یاسی! نمی‌تونم بگم بوسه‌هات دروغه. تو می‌تونی بگی؟

نه! بدون هیچ اجباری دوستش داشتم، بدون ترس از رها شدن.

کسی مجبورم نمی‌کند برای آن حسی که درون قلب دارم، حس اشتیاق، و انگار بعد از مدت‌ها با حضورش کنارم آرام شده‌ام.

گویا قسمتی از من را برده باشند، دلم بی‌تاب بود، سرگشته و عصیانگر.

_ نیست، آقامحراب! من دوستتون دارم. این‌و می‌دونم که هیچ اجباری ندارم. انگشتام خودبه‌خود دوست دارن روی صورتتون بگردن. دوست دارم بوستون کنم.

حس خوبی بود آن سر مردانه و بزرگ روی پاهایم، حس نزدیک بودن.

دست بالا آورد و خط ابرویم را زیر انگشتانش برد.

_ همین دیگه! تو نیازی نداری به این محبت، ولی انجام می‌دی. اجبارم نیست، مثل وقتایی که تو خوابی و نگاهت می‌کنم، نوازشت می‌کنم، نیاز نیست. خون آدم به‌جوش میاد و این فقط برای وقتیه که کسی رو دوست داری، برای همه نیست.

راست می‌گفت، خون به جوش آمدن، یک حس است.

 انگار وجودت پر است از ناآرامی و تو با لمس او بلکل آرامش سرریز می‌شود در رگ و پی‌ات.

_ پس من خیلی دوستتون دارم.
سرم را پایین کشید و محکم لب‌هایم را بوسید و حبابی درونم با صدا ترکید.

فقط خودش بود که می‌توانست آرامم کند، حباب غم درونم را می‌سوزاند.

#پارت_۶۸۳تلویزیون مستند پخش می‌کرد و می‌دانستم حتی نگاه هم نمی‌کند چون ساعت اخبار بود و محراب آن را ...

#پارت_۶۸۵

از او به خودش پناه بردن فقط آرامم می‌کرد.

چشمانم تر شد و همانجورکه سرش را بغل کرده بودم گریستم.

حرفی نزد و محاسنش با اشک‌هایم خیس شد. زیر گلویم را بوسید و صورت به صورتم چسباند.

غیر از خودمان چه کسی می‌توانست کمک کند؟!

_ امروز وقت گرفتم. سمیه دکترو پیدا کرد، گفت روانشناس خوبیه، کارش زوج‌درمانیه.

سر روی سینه‌اش میزان می‌کنم. صدایش در قفسهٔ سینه بم‌تر است.

_ خوبه، حالم خیلی بهتره. آقاجون می‌دونن یه چیزایی که پرتمون کردن بیرون.

خندید و سینه‌اش بالاپایین شد. انگشتانش اعتیادگونه بین موهایم می‌چرخید.

_ خیلی شیک دممون رو گرفت پرت کرد بیرون. آقام با اینکه تحمل دوری تو رو نداره، ولی باز کوتاه نیومد. صبح گفتم یاسی دلش تنگ شده، گفت برو بازش کن، مگه من شوهرشم؟ بعدم نذاشت بشینم، گفت پا شو برو بدون زنت نیا، راه داشت دوتا ترکه می‌زد.

سر بالا کشیدم تا کنار گردن او. حاج‌بابا بیرونش کرده بود.
_ گفتین که نمی‌رید!

زیرلب غرید، با خنده.
_ گیر نده! رفتم هم سر بزنم، هم ببینم راهمون می‌ده، که خب پرتم کرد بیرون.

می‌خندید. کی بود آخرین بار که این‌قدر راحت کنار هم بودیم.
_ من‌و بخشیدین؟

سؤالی بود که داشت روحم را می‌جوید. مقایسه‌ام با حمیرا هنوز هم دلم را ریش می‌کرد.

_ چرا نبخشم؟! خریت بود، یاسی! می‌گن آدما از همهٔ عناصر و موجودات یه‌چی تو وجودشون هست، فکر کنم مغز خر رو تو سر منم گذاشتن...

نشستم تا ببینم واقعاً جدی‌ست! انگار بود.

_ چیه خب؟! یهو رگ خریت می‌زنه بالا. اونی که باید ببخشه تویی. مردونه می‌گم واقعاً گند زدم.#پارت_۶۸۶

_ باید می‌گفتم. فکر کردم شما کلی کار داری، اون‌وقت باید هی نگران باشین، بعد خودتون رو مقصر بدونین، اونم وضع بقیهٔ چیزا...

چشمانش را ریز کرد. حرفم را بریدم ببینم می‌خواهد چه بگوید.

_ باید مسائلمون رو ریشه‌ای حل کنیم. مثلاً من، تو رو این‌جوری فیتیله‌پیچ کنم روی تشک...

تا بفهمم دارد سربه‌سرم می‌گذارد من را خوابانید و خودش رویم خیمه زد.

_ زیر یه‌خمت رو بگیرم و یه پشتک‌وارو...

انگشتانش روی پهلوهایم به قصد قلقلک پیچ‌وتاب خورد و من هم زیر دستان او و انگار واقعاً داشت کشتی می‌گرفت.

از نفس افتاده هردو روی تخت دراز کشیدیم.

هیچ‌وقت با من بازی نکرده بود، یعنی کمتر پیش می‌آمد تنها باشیم که هرچقدر می‌خواهم با صدای بلند بخندم.

#پارت_۶۸۵از او به خودش پناه بردن فقط آرامم می‌کرد.چشمانم تر شد و همانجورکه سرش را بغل کرده بودم گریس ...

#پارت_۶۸۷

یادم نیست از کی شد نیم‌وجبی! شاید همان‌وقت که دیدم چقدر ریزه است در برابرم و به چشم من نیم‌وجب بود.

غرغری کرد، اما بیدار نشد. کاری هم نداشتم، فقط دلم تنگ شده بود. بوس و بغل‌های دیشب کفایت نمی‌کرد برای آن‌همه دلتنگی.

خریت اگر مرز داشت، احتمالاً من آن‌سوی مرزهایش بودم.

به‌قول آقا‌جانم که آن شب بعد از سقط شدن بچه فقط یک حرف زد: «بشین فکر کن ببین ارزش داشت؟! جرم با حکم برابر بود؟!»

_ زیر چشمات کبود شده.
انگشت زیر چشمش کشیدم.

خون زیادی از دست داده بود و هر روز ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد و غم همان خوره‌ای بود که به جسم نحیفش رحم نمی‌کرد و من آورندهٔ این خوره به زندگی‌مان بودم.

_ بذار بخوابم...
التماس‌گونه گفت.

_ دلم تنگ شده...
دماغش را چین داد و ادای گریه درآورد.
_ معذورم به‌ خدا...

چشم باز نکرد. منظورم را بد متوجه شد‌. خندیدم و محکم بغلش کردم. بهتر بود می‌رفتم و نان تازه می‌گرفتم تا اذیتش کنم.

_ یه محراب‌جان که معذوریت نداره. یه بوسی، یه...

لای چشم باز کرد، لب غنچه، منظورش این بود ببوسم و بروم. موهایش را به‌هم ریختم و بوسیدمش، آتش زیر خاکستر من!
...............

#یاسی

_ پشیمون شدم، برگردیم خونه.
موتوری از کنارمان باسرعت رد شد و من هم در خودم جمع.

از صدای موتور می‌ترسیدم!
_نترس، چیزی نیست! پسر آقاصابر بود. احمد گفت احتمالاً مأمور بردارن، انگار اتفاقایی افتاده.

_ نه! کلاً بریم خونه. روم نمی‌شه، اون روز جلوی همه دعوا کردیم.

_ یاسی! ما حق داریم تو خونه‌مون دعوا کنیم، زن و شوهریم. بعدم مگه وضعیت ما عادی بود؟! اونا مهمونن، می‌رن. الانم به‌‌خاطر تو اومدم، حالت اینجا خوب می‌شه...

اما نمی‌شد، دلم خانهٔ خلوتمان را می‌خواست، با حاج‌بابا، نهایت خواهرشوهرهایم.

بچه شده بودم، شاید هم زیادی دل‌نازک. او پیاده شد و من هم چاره‌ای نداشتم.

آمده بودیم تا اینجا، حداقل حاج‌بابا را ببینم.#پارت_۶۸۸

_ آدم از اسب بیفته، از اصل نیفته... مونده فقط این دماغش‌و برای ما بالا بگیره...

_ مامان! بس کنین. یاس دختر خوبیه. مریضه، نمی‌بینین؟!

_ تو خودت‌و بزن به نفهمی. من این جماعت‌و می‌شناسم...

پاهایم لرزید. سینی میوه که برایشان می‌بردم، از دستم افتاد و صدای کاسهٔ بلور میوه و بشقاب‌ها بلند شد.

_ چه خبر...
یک‌دفعه راهروی باریک اتاق‌های ته خانه که برای مهمان بود شلوغ شد.

_ تکون نخور، یاسی! زیر پاهات پر شیشه‌ست.

خاله امروز صبح برای آمدنم اسپند دود کرد و من به‌خاطر محبتش شرمنده شدم.

انتظار نداشتم در خلوت این‌طور حرف بزند.
_ پسرخاله! دمپایی بیارین براش.

نگاه من و خاله درهم گره خورد. پشتش را به من و بقیه کرد و به اتاقش برگشت. به دیوار تکیه دادم.

پرستو میوه‌ها را جمع کرد. محراب دمپایی آورد، مرجان هم جاروی دسته‌بلند را.

_ بیا این‌طرف، یاسی! چیزیت نشد؟

از لحظهٔ آمدنمان محراب از هر فرصتی برای کنار من بودن استفاده می‌کرد، شاید برای آن حرفی که زدم.

دعوایمان را دیده بودند، می‌خواست محبتمان را هم ببینند.
_ از دستم افتاد. دستتون نبره!

_ بلورای آبجیم بود، چقدر اینا رو دوست داشت خدابیامرز.
حق داشت، بلورهای قدیمی که از آن دزدی در امان مانده بود.

می‌خواستم ظرف‌های قشنگمان را بیاورم.
_ خاله! مامانم یاسی رو بیشتر از بلوراش دوست داشت.

مرجان جارو را به دست محراب داد و بازویم را گرفت.
_ بیا، زن‌دایی. هنوز ضعیفین.

با پشت دست نم اشک را پاک کردم و همراهش از روی شیشه‌های خورد‌شده کنار رفتم، انگار شن شده بودند.

ظروف‌های خارجی که می‌شکستند پودر می‌شدند.

#پارت_۶۸۷یادم نیست از کی شد نیم‌وجبی! شاید همان‌وقت که دیدم چقدر ریزه است در برابرم و به چشم من نیم‌ ...

#پارت_۶۸۹

محراب رک جواب داد. پرستو، مامان را اخطار‌گونه گفت.

دختر خوبی به‌نظر می‌آمد، گویا پرستار بیمارستان بود.
_ آخرین ظرفای قدیمی بود!

_ فدای سرتون. می‌گفتین خودم میوه می‌بردم. مگه مامان نگفت استراحت کنین؟! تازه خاله‌سمیه زنگ زد قبل افتادن اینا. فکر کنم پشت گوشی سکته ناقص زد همچین داد زدم.

خندید و من افکارم درهم بود. تمام حس خوبم به خاله از بین رفت.
دوستش داشتم، شبیه طوبی‌خانم شده بود.

می‌دانستم به خوبی او نیست، اما انتظار نداشتم حال بدم را این‌گونه تعبیر کند، شاید هم من بد رفتار کرده بودم.

_ دستام می‌لرزه. می‌خواستم براشون میوه ببرم.

من را روی مبل نشاند. انگار بچه شده و دیگران می‌خواستند از من مراقبت کنند و این خوب نبود، هیچ‌وقت این‌قدر ضعیف نبودم.

_ گریه می‌کنین؟! جون به تنتون نیست خب. چیزی نشده به‌ خدا.

صدای گوشی مرجان میان سکوت خانه پیچید. محراب با خاک‌انداز پر از شیشه از راهرو بیرون آمد.

اخم کرده بود و من را ندید به آشپزخانه رفت و پرستو هم کمی بعدتر با سینی و میوه‌ها.

بلند شدم. غذای شام روی گاز بود، خورشت قورمه که خاله گذاشت.

_ تو به دل نگیر، محراب! مامانم‌و که می‌شناسی.
مخاطبش محراب بود که داشت باقی شیشه‌ها را داخل سطل می‌ریخت.

_ می‌شناسم. بهش بگو زن من‌و اذیت نکنه، پری...
سرفه کردم تا متوجه حضور من بشوند. پرستو لبخند زد.

_ یاسی‌جان! یه‌کم استراحت کن. من هستم تا سمیرا بیاد.

میوه‌ها را دوباره شست و داخل سبد گذاشت.
_ برم جاروبرقی بزنم.

_ آقا، بذارید خودم می‌زنم.
از کنارم می‌خواست برود که دستش را گرفتم.

امروز هم خانه مانده بود. هنوز هم فکر می‌کردم کاش نمی‌آمدم.#پارت_۶۹۰

نظم همه‌چیز به‌هم خورده بود و من بازهم شده بودم شبیه آن یاسمنی که عاریه‌ای به این خانه می‌آمد و می‌رفت و صدقه‌گیر بقیه بود.

حرف‌های خاله‌طلعت هم بیشتر به این حس دامن زد.

یک جاروبرقی کوچک داشتیم؛ قدیمی و سبزرنگ، سبک بود و می‌شد روی دوش انداخت، هرچند خیلی قوی نبود، اما من خیلی دوستش داشتم.

_ بده من، اذیت می‌شی.
پرستو بود که لولهٔ جارو را از دستم گرفت.

_ من حالم خوبه، پرستوخانم...
چشمان کشیده‌اش را به چشمانم دوخت و لبخند زد. دستهٔ جارو را رها کردم.

یاد آن دختر کوچک افتادم که با نگاهی خاص پسرخاله و دخترخاله‌ها و حمیرا را از بالای ایوان نگاه می‌کرد.

لبخند می‌زد و بعد... یک‌بار موهای بلند حمیرا با یک‌عالمه آدامس به‌هم چسبیده بود و حمیرا گریه می‌کرد که کار پرستوست.

_ حرفای مامانم‌و شنیدی پشت در؟ فکر کنم برای همین می‌گن گوش وایسادن زشته، عروس خاله.
پس فهمیده بود؟!

_ می‌دونی یاد چی افتادم، پرستو؟! موهای حمیرا، تو اون‌و با آدامس داغون کرده بودی. خودم دیدم از بقالی مش‌اصغر کلی آدامس بادکنکی خرسی خریدی.

آدم‌ها موجودات عجیبی هستند، حتی من! حس خطر چیزی بود که آن لحظه در آن نگاه دیدم.

نیشخندی که زد، لبخند روی لب من آورد. کلمات گاهی شبیه یک پرده بین ما و آن هیولای درون آدم‌ها فاصله می اندازد، اما آن هیولای پس پرده بالاخره خودش را نشان می‌دهد.

_ همچینم ساده و بی‌زبون نیستی، یاسی! خیلی تو خاطره‌هام گشتم، جز یه دختر ژندهٔ کثیف و دماغو چیزی یادم نمیاد که حالا بشه عروس محراب!

خیلی آرام و نجواگونه گفت، فقط من و خودش شنیدیم. فکر می‌کرد قرار است بجنگیم؟

مهمان حبیب خداست، شیطان هم پی تفرقه و دسیسه و بدخواه آدمی.

گاهی مهمان می‌شود شیطان، یعنی باز هم حبیب خداست؟
.............

#پارت_۶۸۹محراب رک جواب داد. پرستو، مامان را اخطار‌گونه گفت.دختر خوبی به‌نظر می‌آمد، گویا پرستار بیما ...

#پارت_۶۹۱

روی تخت دراز کشیده بود. اتاق قدیم محراب می‌شد جای هرکسی که در این خانه مریض بود.

آن فک‌بند سیاه دور سر و چانه‌اش پیچیده شده بود.
_ بیداری؟

لای چشمانش را باز کرد. موهایش کوتاه‌شده و مرتب بود. سمیه گفته بود آرایشگر بیاید.

دست لاغرش را گرفتم و کنارش نشستم‌ ناخودآگاه بوی سوختن به مشامم می‌رسید، مثل آن شب.

انگشتانم را فشار داد. چشمانش درشت‌تر از همیشه و صورتش مردانه شده بود، لاغر و استخوانی.

فقط آن نگاه مال جمیله‌ای بود که می‌شناختم‌. هفته‌ی دیگر فک‌بند را برمی‌داشتند و باید فیزیوتراپی می‌کرد.

_ چند وقت دیگه راحت می‌تونی حرف بزنی. خودم پیشت می‌مونم.

اینجا خانهٔ من بود. می‌خواستم به محراب بگویم برویم، اما اشتباه بود.

سمیه و سمیرا هرکدام خانه و زندگی خود را داشتند، ولی من خانه‌ام اینجا بود. خوب یا بد، من حالا باید این آدم‌ها را جمع می‌کردم.

_ گچ پاهات‌و باز می‌کنن. خودم از فردا کمکت می‌کنم راه بری، ضعیف شدی.

عصا، واکر و ویلچر مال حاج‌بابا بود. این روزها را قبلاً گذرانده بودم.
چراغ زیرزمین روشن بود؛ از پنجرهٔ اتاقم دیدم.

محراب سمیرا و بچه‌ها را برد خانه‌شان، قرار شد چند روز دیگر برگردند.
خاله و دخترش هم در اتاق نشیمن پای سریال نشسته بودند.

حالا هم من و هم آنها می‌دانستیم بینمان هرچه هست، دوستی نیست.
_ می‌شه منم بشینم پیشتون؟

بازهم صدای قلم و جیرجیر آن روی کاغذ و این یعنی حاج‌بابا تمرین خط می‌کرد، بعد از یک سال و اندی.

دستش توان کافی نداشت، اما قشنگ می‌نوشت.
_ بیا، باباجان! کی بهتر از تو که بشه هم‌نشین من.

اولین کاری که کردم رفتن سراغ دواتی که با لیقه درهم آمیخته بود و آن بوی ترشی که می‌داد را دوست داشتم.

کمی سرانگشتم را سیاه کردم و روی پارچه‌ای که همیشه حاج‌بابا کنار دستش می‌گذاشت کشیدم، رد سیاه‌رنگ روی یک تکه‌پارچهٔ سفید.#پارت_۶۹۲

کمی جوهر روی دامنم چکید. دستمال کاغذی را روی آن گذاشت.
_ پخشش نکن.

در بین آن‌همه گل، یک لکه دیده نمی‌شد. نمی‌دانستم حرف را از کجا شروع کنم.

_ آخرو اول بگو، بابا. دل‌دل نکن. یکی میاد، یادت می‌ره چی می‌خواستی بگی.

با نقش فرش زیرمان بازی کردم. باید از او می‌پرسیدم چکار باید کرد.

_ دربارهٔ مهمونامونه. اگر یه چیزی بگم، نمی‌شه غیبت؟

قلم را داخل قلمدان گذاشت و تکیه داد.
_ می‌خوای بد بگی یا چیزی بپرسی؟!

هرچه اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کردم؛ از همان لحظه که میوه پشت در اتاق بردم و حرف‌هایی که شنیدم... فقط گوش داد.

_ به دلت بد نیار، باباجان. اینجا که همیشه نمی‌مونن. اگر ببینم پاگیر می‌شن، به محراب می‌گم جایی پیدا کنه براشون... تو به خانمی خودت ادامه بده، خودشون شرمنده می‌شن، باباجان.
صدای بسته شدن در و یاالله گفتن محراب آمد.
_ من برم. آقامحراب اومدن. فقط گفتم به شما بگم. آقامحراب یه‌وقت بددل می‌شن، تند رفتار می‌کنن.

از آن جواب تندی که به خاله داد حدس می‌زدم کوتاه نمی‌آید.‌
به‌قول حاج‌بابا دائمی که نبودند تا بخواهم دل چرکین کنم.

_ یاسی‌خانم؟!
پا تند کردم که قبل از داخل رفتنش او را ببینم.

_ خاله‌جان! یاسی‌خانمت دو ساعتی هست پیش حاجی اون پایین دل می‌ده قلوه می‌گیره...

لرزشی که حس کردم از سرما نبود.
محراب جوابی نداد و من پشت‌سرش داخل شدم.

_ اینجام، آقامحراب! پایین بودم. آقاجون قلم دست گرفتن.
با دیدنم خاله‌طلعت کت محراب را آویزان کرد.

پیشواز آمده بود یا برای زهر ریختن، نمی‌دانم. اخم‌هایش با لبخند محراب درهم شد.

_ خدا رو شکر. همهٔ اینا رو اول از خدا بعد از تو داریم.
دست دور شانه‌ام انداخت.

بازهم یاالله گفت و وارد نشمین شد. پرستو روسری‌اش را دم آخر روی موهایش کشید، اینکه در بند آن نباشد عجیب نبود.

#پارت_۶۹۱روی تخت دراز کشیده بود. اتاق قدیم محراب می‌شد جای هرکسی که در این خانه مریض بود.آن فک‌بند س ...

#پارت_۶۹۳

_ سلام، پسرخاله! بیاین تازه چای ریختم.
دو لیوان چای روی میز بود، حتماً برای خودش و خاله، که حالا به محراب تعارف می‌کرد.

_ ممنون. شب چای نمی‌خورم بی‌خواب می‌شم.
خیلی جدی گفت و من ابروهایم بالا رفت. محراب هیچ‌وقت چای را رد نمی‌کرد.

_ چیزی بیارم براتون؟
دورترین مبل را انتخاب کرد برای نشستن.

_ یه چای یاسی‌دم.
چهرهٔ پرستو در ذهنم ثبت شد. بهت‌زده به محراب نگاه کرد.

_ مگه نمی‌گی بی‌خواب می‌شی، پسرخاله؟!

نگاهی که محراب به او کرد را هیچ‌وقت به خودم ندیده بود، چیزی شبیه بی‌تفاوتی و اینکه حضورت را فراموش کرده بودم.

_ آره، گفتم، دخترخاله! ولی چایی که یاسی دم می‌کنه و می‌ریزه آرامش‌بخشه.

اینکه بلند شد و اتاق را ترک کرد به‌خاطر حرف محراب، بی‌دروغ دلم را شاد کرد.

_ آتیش‌پاره نباش! چشمات برق می‌زنن. بدو یه چای بریز...

خاله آمد. بلوز و دامن پوشیده بود. طوبی‌خانم زن قدبلندی نبود، کمی شاید تپل، از آن زن‌ها که مهربانی از سرتا پایش می‌ریخت.

نگاهش شفاف بود و فقط یک رو داشت، حرفش را هم رک می‌زد و من عاشقش بودم.

خاله را هم که دیدم با اینکه تفاوت داشتند، اما به ذهنم ته‌چهرهٔ طوبی‌خانم را داشت و من هم که دلتنگ،

می‌خواستم حالم که خوب شد بیشتر کنارش باشم، اما با اتفاق امروز فهمیدم خمیرمایه‌ها یکی نیست، حتی اگر قالب شبیه باشد.

اخم‌هایش درهم بود.
_ محراب! خاله! چی گفتی به پرستو بچه‌م گریه می‌کنه؟! اگر ناراحتین، همین امشب می‌ریم خونهٔ خواهرم، از خداشونم هست.

محراب اشاره کرد بروم. آستین‌های بلوزش را بالا می‌داد، برای دست شستن، اما صدایش می‌آمد وقتی به آشپزخانه رفتم.

_ خاله‌جان، من حرفی نزدم که باعث گریه بشه. این خونه بزرگه، سفره‌شم همیشه هست و روزی مهمونم دست من نیست که ناراحت باشم یا نه.

_ تو هم ناراحت نباشی، حتماً زنت هست که پُرت می‌کنه که به من اونجور جواب می‌دی و دخترخاله‌تو ناراحت می‌کنی، اونم دختری که ناف‌بریده‌ت بود.#پارت_۶۹۴

وجدانم می‌گفت بروم و نگذارم محراب با مهمان خانه بد حرف بزند و تند جواب بدهد، اما دلم رضا نبود. خودشان شروع کردند.

_ خاله‌طلعت! والا مامان‌طوبی که می‌گفت خودتون انداختین تو دهن بقیه و غیر اینم، مامان زنده بود من حمیرا رو انتخاب کرده بودم که خب اشتباه بود، آدم که دو بار اشتباه نمی‌کنه. یاسمن خانم این خونه‌ست، خاله! شما هم مهمونشید. زنم، طفلک زبون داشت که من‌و پر کنه چه غمی داشتم.

حرفش را با کنایه و خنده می‌زد، ندیده از لحنش می‌فهمیدم.

نفهمیدم خاله چه گفت، صدایش آرام بود.
_ یاسی‌خانم! چای نداری؟!

مخفی کردن لبخندم سخت بود. برایش چای ریختم و مخلفاتی که دوست داشت را داخل سینی گذاشتم.

_ تا چای بخورین من یه‌کم شیر داغ کنم برای حاج‌بابا، ببرید براشون، خیلی‌وقته پایین نشستن.

کمی شیر داغ کردم و با کمی پودر سنجد که حاج‌بابا دوست داشت و کمی عسل، دستش دادم تا برود.

خودم هم یک لیوان برای جمیله بردم. رادیو روشن کرده بود و تقریباً چرت می‌زد.

_ می‌گم... برای جهان خیلی غصه خوردی؟!
کمکش کردم نشست.

خودم هم دل پیش کشیدن نداشتم، اما از آن روز همهٔ ما سکوت کرده بودیم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است،

جز وقتی که محراب گفت برای خاکسپاری برویم و من دعوا کردم که نمی‌آیم و او هم حرفی نزد.
_ بهتر بشی می‌برمت سر خاک...

چشمانش با آن اخم همراه، هرچه بود معنایش باشد یا عالی‌ست نبود، سری که به‌معنای نه تکان داد فکرم را تأیید کرد.

_ نمی‌خوای بریم؟
خواست چیزی بگوید، اما پشیمان شد. شیر را با نی داخل دهانش گذاشتم.

_ من که نرفتم برای هیچی‌شون، تو که می‌دونی چقدر با من بد کردن.
سر تکان داد و دستم را گرفت.

سخت تکان می‌داد بازویش را، اما فکر می‌کنم اگر با او کار می‌کردم بهتر می‌شد.
_ یاالله...

#پارت_۶۹۳_ سلام، پسرخاله! بیاین تازه چای ریختم.دو لیوان چای روی میز بود، حتماً برای خودش و خاله، که ...

#پارت_۶۹۵
........................

_ می‌گم یه‌کم تند حرف نزدین با خاله‌طلعت؟

موهایش را خشک می‌کرد از دوش قبل خواب، که می‌دانست چقدر بوی حمامی که می‌دهد را دوست دارم.

زیرپوشی از داخل کمد بیرون آورد. دیدن تن نیمه‌برهنه‌اش وسوسه‌کننده بود، اما واقعاً شرایط جسمی‌ام خراب بود.

_ جواب نمی‌دادم، فکر می‌کرد می‌تونه بال و پر بده به حرفاش.

حوله را آویزان کرد به رخت‌آویز بالای بخاری که خشک شود. زیرپوشش را تن کرد و من زانو به بغل نگاهش کردم.

اگر می‌فهمید پرستو چه گفته، حتماً بدتر می‌کرد.
_ به تو که حرفی نزدن؟

از آن فاصله نگاهی با اخم به من کرد. سر تکان دادم.
_ نه! من رفتم پیش آقاجون، تا اومدین.  

_ زن گنده خجالت نمی‌کشه! جوری حرف می‌زنه که آدم دلش سیاه بشه.

زیرلب غر می‌زد. دم ورودی حرفش واقعاً خوب نبود.  

_ بیاین بخوابین. خوب نیست پشتشون حرف بزنین.
چشم‌غره‌ای رفت.

_ زنمی، پیش تو نگم کجا بگم؟! خوش ندارم دهنت‌و ببندی اگر حرف بارت کردنا. خانم خونه تویی! فکر نکنی عاریه‌ای هستی دهن ببندی، یاسی!

باشه‌ای برای آرامش فکرش گفتم تا بیاید و بخوابد.

نمی‌دانم چقدر از خوابیدنمان گذشته بود که صدای زنگ در و فریادهایی از بیرون بلند شد.

محراب ترسیده از جا پرید و من هم پی‌اش. زنگ خانه پی‌درپی زده می‌شد و صداهایی در کوچه.
مادر حمیرا مرده بود!  

_ بیا خاله! بذار لباسات‌و عوض کنم.
دخترک گریان، از ترس شلوار و لباسش را خیس کرده بود.

محراب کوچک بود که در خانه را سرآسیمه می‌زد. همسایه‌ها بیرون ریختند.

مادر حمیرا سعی کرده بود از تخت بلند شود، پرستارش انگار نبود و بچه‌ها فقط خانه بودند.

با سر زمین افتاده و تمام کرده بود.
_ مامانی مرد؟!
موهای ژولیده‌اش را جمع کردم که دست‌وپاگیر نباشد.

محراب، برادرش، خیلی مردانه به او گفت که پیش خاله‌یاسمن بمان و من بهت‌زده بودم از این اعتماد او به من.

پا‌به‌پای محراب، با آن سن کمش سعی می‌کرد اوضاع را مدیریت کند.#پارت_۶۹۶

_ فکر کنم پیش خدا جاش خوبه. بذار یه‌کم لباست‌و خوشگل کنیم، گرمت بشه.  

لباسی برایش نداشتم، جز یک‌دست لباس طلا که کمی بزرگ بود برایش، یک پیراهن دخترانه که از سری قبل مانده بود.  

_ خودم می‌شورم، خاله! جیشه، نجس می‌شی.
زبانش بچگانه بود و شیرین.

صورتش کثیف بود، شاید خون، اما جرئت نکردم بپرسم خون از کجاست.

_ نجس نمی‌شم‌. بریم حموم که سر و صورتتم بشورم، قشنگیات دیده بشه.

علناً کثیف بود. بچه‌ای که مادر نداشت و یک پیرزن مریض و گاهی فامیل‌هایش از او نگهداری کرده بودند.

_ خون از دماغ مامانیم اومد، مال اوناست. من بلدم حموم کنم.
خجالت می‌کشید! دخترک مگر چند سال داشت؟!

او من را یاد خودم می‌انداخت. موهای خرمایی‌اش پر از گره بود، حتی زیر موها کبره‌بسته؛ به تجربه می‌دانستم.

زورش نمی‌رسیده شانه کند، کسی هم شانه‌اش نمی‌کرده، مثل من! جمیله هم خوشش از مو شانه کردن نمی‌آمد.

به‌ندرت او شانه می‌زد. لباس‌هایش را اجازه گرفتم تا دربیاورم. بو می‌داد، شاید قبلاً هم ادرار کرده بود.

سر پایین انداخته و انگشت درهم گره می‌کرد.

_ من بچه بودم، موهام بلند بود، مامان نداشتم شونه‌ش کنه. مثل موهای تو به‌هم گره می‌خورد، همیشه هم صورتم کثیف می‌شد. از بس پی بازی بودم، یادم می‌رفت بشورم.

به صورتم برای لحظه‌ای نگاه کرد. باز سر پایین انداخت، چند جای بدنش کبود بود، انگار نیشگونش گرفته بودند و من می فهمیدم یعنی چه.
_ منم مامان ندارم.

بغضم را فروخوردم. آدم تا از نزدیک عواقب کاری را نبیند نمی‌فهمد که چگونه یک رفتار یا کار می‌تواند آدم‌های بی‌گناه را درگیر کند.  

_ می‌دونم، اونم پیش خداست...
سر بالا آورد و به نفی تکان داد.

_ نه! محراب گفت رفته جهنم.
دهانم باز و بسته شد، حرفی اما بیرون نیامد. آب گرم شده و حمام هم آماده بود.

کمی آب روی تن لاغرش ریختم. شاید ۵ سال داشت.
_ مامانت رفته بهشت، مامانا همه می‌رن بهشت. اسمت‌و بهم نگفتی، خاله!
_ سارا...

اسم قشنگی بود.

#پارت_۶۹۵........................_ می‌گم یه‌کم تند حرف نزدین با خاله‌طلعت؟موهایش را خشک می‌کرد از دو ...

#پارت_۶۹۷

_ پسرم! شما مهمون منید، باباجان. نمی‌خواین که من شرمنده بشم؟! بیا اتاق خودم، آبجیتم یاسمن‌جان می‌بره می‌خوابونه. بیا، بابا.

حاج‌اکبر با عصای کمکی‌اش به‌موقع رسید. محراب هم سر و صورتش کثیف بود، لباس‌هایش هم.

_ خاله‌جون، بیا برو حموم شمام، بعد برو پیش حاج‌بابا.
اخم‌هایش از هم باز نشد، تخس نگاه کرد.

گفتم حتماً جواب تندی می‌دهد.
_ بخوابم فردا برم، خاله؟

حاج‌بابا اشاره کرد که کاری نداشته باشم.
_ باشه، صورتت‌و بشور، چیزی خوردین؟ اگر نه بیارم بخورین.

_ آره، سیریم.
پا‌به‌پا می‌کرد.
_ دروغ نگو، محراب! خاله، نخوردیم. گشنمه.

_ نصف‌شب چی درست کنن برات، سارا؟ فردا بخور...

دخترک گریه کرد و پای من را چسبید.
_ دیروزم نخوردیم، خب! گشنمه...

نگاه من و حاج‌بابا به‌هم... و من دیدم که چشمانش نم‌دار شد.

خاله و پرستو را نمی‌دیدم. بچه‌ها را فرستادم اتاق حاج‌بابا.

سشوار هم بردم تا موهای سارا را خشک کند، البته خودش پیشنهاد داد.

چند تخم‌مرغ و کمی آرد را هم زدم. چیزی به صبح نمانده بود.

محراب را ندیدم، حتماً دنبال کار مادر حمیرا رفت. اشک‌هایم دست خودم نبود.

تن بچه کبود بود. کثیف بودند و پرستار پیرزن رهایش کرده و رفته و ما درست کنار گوششان بودیم.

چقدر محراب کوچک باید ترسیده باشد و مستأصل که در خانهٔ حاج‌اکبر را بزند.

_ خونهٔ خواهر خدابیامرزم شده کارونسرا. هرکی تو محل آلاخون والاخون می‌شه میاد اینجا و همه‌ش تقصیر تو پاپتیه، دختر یاسرمفنگی!

باورم نمی‌شد که خاله این‌قدر بی‌محابا و راحت چنین حرفی را بزند. فکر می‌کرد چه‌کسی‌ست؟

_ دارید با من حرف می‌زنین؟
ایستاده بود دم در آشپزخانه، با یک تیشرت بلند و شلوار، روسری هم سرش و موهای رنگ روشنش بیرون زده بود. دیگر جای پنهان کردن نمی‌دید.#پارت_۶۹۸

_ آره، تو رو می‌گم. فکر کردی کی هستی؟ هر غربتی مثل خودت‌و انداختی آوردی تو این خونه؟ حالام بچه‌های زن سابق شوهرت‌و آوردی... این‌جور دل اینا رو بردی، آره؟!

آنقدر بلند حرف نمی‌زد که کسی بشنود. واقعاً فکر می‌کرد بی‌زبانم؟

محتویات کاسه را داخل ماهیتابه ریختم. صدای روغن می‌آمد و بوی خوبی می‌داد.

چه باید می‌گفتم؟ مثل خودش می‌بودم؟ بی‌ادب و بخیل؟

_ خواهرتونم بودن همین کارو می‌کردن، طلعت‌خانم! الانم من صاحبخونه‌م و جای طوبی‌خانم انجام می‌دم.

خاگینه را برگرداندم. بوی تخم‌مرغ و آرد بلند شد و پف کرد. نمی‌خواستم سروصدایی شود، احمقانه بود بحث کردن.

_ خواهرم اگه می‌دونست پاپتیا...
از این کلمه متنفر بودم...

_ اگر خیلی ناراحتی، وسایل خودت و دخترت‌و جمع کن برو! ما پاپتیا آدمای خوبی نیستیم، طلعت‌خانم! صبح که شد جمع کنین برید.

درست به چشمانش خیره شدم، از من بلندتر بود و درشت‌تر. عصبانی بودم.

_ تو چکاره‌ای که می‌گی جمع کنم برم؟
جیغ زد. صدای اذان از مسجد بلند شد و همزمان صدای خاله‌طلعت.

_ اینجا رو کردی گداخونه! هر بی‌خانمانی گیرت اومده آوردی، حالا این دو تا...

_ خفه شو... جمع کنین برید هر قبرستونی که فکر می‌کنین لیاقتتونه، اینجا خونهٔ منه... دختر یاسرمفنگی. من خانم خونه‌م، برو بیرون...

و این اولین باری بود که من صدای فریاد و داد خودم را می‌شنیدم. پرستو دوان‌دوان آمد. سروصدا بالا گرفت...

_ یاسمن، بابا!
بوی سوختگی غذایم و دودی که بلند شد.

حاج‌اکبر ایستاده بود داخل آشپزخانه، سارا به پایش چسبیده بود.

_ آقاجون! بگید جمع کنن برن، هرچی دهنشون میاد می‌گن.

شاید آخرین چیزی که دلم می‌خواست حاج‌اکبر ببیند، همین صحنه‌ها بود.

خاله شیون می‌کرد و پرستو، مادر روی زمین نشسته و به موش‌مردگی‌زده‌اش را جمع می‌کرد.

_ پرستو! عمو، مادرت‌و ببر تو اتاق.

#پارت_۶۹۷_ پسرم! شما مهمون منید، باباجان. نمی‌خواین که من شرمنده بشم؟! بیا اتاق خودم، آبجیتم یاسمن‌ج ...

#پارت_۶۹۹

روی صندلی نشستم. حاج‌بابا بچه‌ها را برد. بوی سوختگی کل آشپزخانه را پر کرده بود.

پنجره‌ها را باز کردم. هوای سرد بیرون کمی حالم را بهتر کرد. باید بلند می‌شدم، بچه‌ها گرسنه بودند.  

خیره به محتویات ماهیتابه منتظر بودم پف کند. کلافه‌تر از این نمی‌شد باشم.
چکار باید می‌کردم؟!

حرف‌هایم بد بود، البته هنوز هم فکر می‌کردم به بدی رفتار آنها نبود، و حالا می‌خواستند مظلوم‌نمایی کنند با آن رفتاری که جلوی چشم حاج‌اکبر کردند، گریه و زاری.

_ چی سوخته؟!
از جا پریدم. هیچ‌وقت عادت نمی‌کردم به این حضورهای یک‌دفعه‌ای.

_ ترسیدی باز؟! صدات کردم که.  
پشت‌سرم ایستاد و دست دور شانه‌ام انداخت و پیشانی روی سرم گذاشت.

_ محراب! من یه کار افتضاح کردم.  
خاگینه را برگرداندم.

حتی اشکی هم نداشتم که بریزم، احتمالاً ناراحت می‌شد. دستانش محکم‌تر شد.

_ ندیدم تا حالا کار افتضاحی کنی. به خر شاه گفتی یابو؟!

خندید، آرام درست پشت گوشم.
همانجا در آغوشش برگشتم و صورت کنار صورتش چسباندم.

_ هرچی از دهنم دراومد به خاله‌ت گفتم. بهش گفتم خفه شو.

نگاهم را روی آن جلیقهٔ بافتش، بین نقش کاج‌ها مهار کردم. صاف ایستاد.  

_ تو؟! واقعاً؟!
نور صبحگاهی کم‌کم هوا را روشن می‌کرد.

ابروهایش بالا رفته و با تعجب نگاهم می‌کرد با آن چشمان پر از خستگی، و بعد خندید. ناراحت نبود؟!

_ این‌جور باورم نمی‌شه، برم خاله‌مو بیارم صحنه باید بازسازی بشه.

سرخوش بود و این بعد از ساعت‌های وحشتناک گذشته عجیب به‌نظر می‌رسید.
_ سرحالین‌ها. من واقعاً گند زدم.  

بوی خاگینه بلند شد، ترسیده از سوختن مجددش، سریع برگشتم. کمی عسل رویش ریختم، بچه‌ها شیرینی را دوست دارند.

_ تو بگی «محراب» خبر آدم کشتنم بدی من‌و سرحال می‌کنه.

باز خندید و روی صندلی، پشت میز نشست.
چشمانم را در حدقه چرخاندم. می‌دانستم شوخی می‌کند.

_ اینا رو ببرم برای بچه‌ها، گشنه بودن. گناه دارن.

خاگینه را داخل بشقاب گذاشتم، با چند تکه نان.#پارت_۷۰۰

تکه‌ای هم برای او گذاشتم داخل بشقاب روی میز.
_ بخورین، الان میام.

بچه‌ها کنار حاج‌بابا روی تخت نشسته بودند و او یک کتاب کودکانه برایشان می‌خواند، از کتاب‌های طاها و طلا بود.

نگاه حاج‌اکبر با لبخندی مهربان همراه بود، از آن نگاه دلخور اثری نمی‌دیدم.

با خجالت سینی را روی زمین گذاشتم.
_ بیاین ببینین چی درست کردم. ببخشید دیگه دیر شد.

موهای خرمایی سارا بافته‌شده و مرتب بود و محراب کوچک هم صورت و دستانش تمیز شده. کنار سینی نشستند.

_ محراب اومد، بابا؟!
_ بله، تو آشپزخونه بودن.

یاالله‌‌ی گفت و از جا بلند شد.
سارا با هول اولین لقمه را در دهان گذاشت و دیدم که با لذت چشم بست و جوید، اما محراب خجالتی‌تر بود و این تعجب داشت با آن سر و زبانی که از او سراغ داشتم.

_ خاله؟! مامانی، جدی‌جدی مرد؟!
اگر کسی بود و آن زن تنها نمی‌ماند، باید از آن خانه صدای شیون بلند می‌شد.

عجیب حس غربت داشت این مرگ.  

_ باید از عمو بپرسیم چی شد. بیا یه‌کم بخور از اینا. به شکم سیر نیاز داری، خاله! مرد مامانی شما بودی، تازه خواهرتم هست. بخور جون بگیری، یه‌کم بخوابین تا بزرگترا ببینن چکار باید کرد.  

بغضم گرفت. بزرگتری هم مگر بود؟! آدم بدون کس‌وکار چقدر غریب می‌شود.

روز سختی بود. داخل اتاق حاج‌بابا برایشان تشک انداختم، نزدیک بخاری. پرده‌ها را هم کشیدم که اتاق تاریک شود.

سارا با کمی نوازش موهایش به‌ خواب رفت، اما آن مرد کوچک معلوم بود فکرش درگیر است.

_ خوابم نمی‌بره، خاله!
_ حق داری. یه‌کم سعی کن، همه‌چی بهتر می‌شه. قول می‌دم.

چشمانش را به من دوخت، رنگ عناب بود آن دو گوی خسته.

_ مواظب آبجیم هستی من بخوابم؟ اون زنه نیاد بزنتش... آدم بدیه فکر کنم.

با آن صدای بچگانه‌اش آرام حرف می‌زد. نگران خواهرش بود.

_ تو بخواب، خاله! برم درو می‌بندم. اینجا کسی بچه‌ها رو نمی‌زنه. هرچی خواستین به خودم بگین، از کسی نخواین.  

خیلی نگذشت که هم تنش و هم چشمانش گرم خواب شد و من توانستم از اتاق بیرون بروم.

#پارت_۶۹۹روی صندلی نشستم. حاج‌بابا بچه‌ها را برد. بوی سوختگی کل آشپزخانه را پر کرده بود.پنجره‌ها را ...

#پارت_۷۰۱

به اتاق جمیله رفتم.

سینی صبحانه روی پایش بود و با نی داشت غذایش را می‌خورد، غذای بچه.

یک سوپ که نیازی به جویدن نداشت، آب قلم و گوشت و سبزیجات که میکس کرده بودم و انگار محراب برایش آورده بود.

_ خوبی؟

سر تکان داد. رنگ به صورتش می‌آمد و گوشت به تنش.

آثار سوختگی دست و بدنش بهتر شده بود.

_ مادر حمیرا دیشب فوت کرد. بندهٔ خدا تنها بود، بچه‌هام پیشش بودن... آوردمشون خونه، الان خوابیدن. یاد خودم می‌افتم. حداقل تو بودی، من گرسنه نمی‌موندم... گشنه بودن، کثیف... به‌نظرت کار خوبی کردم؟

خودم فقط حرف می‌زدم و او نگاه می‌کرد.

سر تکان داد، یعنی کارم خوب بود.

باز به بچه‌ها سر زدم، خواب بودند.

یک لحظه محراب کوچک لای چشم‌هایش باز شد.

معلوم بود می‌ترسد و نمی‌دانم چه چیز باید او را در این سن تا این حد مضطرب کند برای خواهرش.

انگار من را که دید چشمانش را بست و خوابید، درحالی‌که دست خواهرش را گرفته بود.  

_ بیا برو یه چرت بزن، بابا! من حواسم هست.

با عصا پشت‌سرم ایستاده بود.

_ بچه‌ها خوابن. محراب نگران خواهرشه، نمی‌دونم چی شده. بچه می‌ترسه خواب باشه، اتفاقی بیفته.

در اتاق را بستم و حاج‌بابا هم انگار پشیمان شد از رفتن داخل اتاق.

_ خدا عوضت بده، یاسمن! ثواب کردی.

در اتاق خاله و پرستو باز شد، فراموششان کرده بودم.

چمدانی قبل از خودشان بیرون آمد و من با شرمندگی به حاج‌بابا نگاه کردم.#پارت_۷۰۲

_ تو برو اتاقت، باباجان!

قبل از بیرون آمدنشان من به‌سمت اتاقم رفتم. حتماً می‌خواستند بروند.

کاش از محراب می‌پرسیدم چکار کنم.

مهمان از خانه بیرون کردن رسم این خانه نبود.  

مردد دستگیره را نگه داشتم.

صدای حرف زدن حاج‌بابا و خاله و پرستو از راهرو می‌آمد.  

_ حاجی! این رسمش نبود، دختر تریاکی محل‌و بیاری قوم و خویش بیرون کنه...
صدای خاله بود که می‌لرزید.  

_ مامان، ول کن! خودت‌و چرا کوچیک می‌کنی؟ من که گفتم بریم هتل، خودت گفتی خونهٔ خواهرم و شوهرخواهرم هست. اینم عمو،حتی یه کلمه حرف نزد به عروسش!  

صدای استغفرالله گفتن حاج‌اکبر آمد و صدای در راهروی ورودی، محراب بود که یاالله می‌گفت.

_ طلعت‌خانم! پرستوجان، عمو، درسته مهمون حبیب خداست، ولی احترام میزبان واجبه. یاسمن صاحب‌خونه و میزبانه. رسم مهمون بودن توهین به میزبان نیست... این خونه همیشه درش بازه برای همه، شما که خودتون خویش و قومید دیگه ارجح‌تر.

من حرفی به حاج‌اکبر نزده بودم از حرف‌های خاله، از بزرگواری‌اش بغض کردم.

_ به‌سلامتی، خاله! کجا می‌رید این‌وقت صبح؟!

محراب بود و من در را باز کردم و داخل اتاق رفتم.

هرچند رفتار بدی بود، اما کنجکاو بودم بدانم ته این ماجرا چه می‌شود.

_ نمی‌دونم دختره چه جادویی کرده همه‌تونو که چشماتون به دهنش وصله. خدا شانس بده. تو هم خاله، ساده نباش! معلوم نیست تو سر زنت چیه. حاجی ساده‌ست با دوتا بوس و آقاجون، آقاجون دختره خام شده...

_ کجا می‌رید، خاله! ماشین بگیرم براتون؟!

نگذاشته بود حرفش تمام شود.

کاش حداقل کمی کوتاه می‌آمد.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز