2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 28528 بازدید | 1039 پست
#پارت_۶۵۰بلند خندید، دست سردم را محکم گرفت._ تا یک سالی منت می‌کشیدم که دلش به دست بیاد. کار نبود نک ...

#پارت_۶۵۲

آنقدر نفس عمیق کشیده بودم برای آنکه گریه نکنم و خودم را نگه دارم که فکر می‌کردم بی‌هوش می‌شوم.

نان و سبزی گرفته بود، سبزی دسته‌ای. حتی حرفی نزد، آستین بالا زد.

یک لگن کوچک آورد و فقط ته دسته‌ها را گرفت و داخل لگن ریخت.

از شدت بغض نمی‌توانستم حرف بزنم. فقط نشستم پشت میز و نگاهش کردم.

به صورت پراخمی که با سماجت نگاهم نمی‌کرد، به ساعد و ساق دست‌هایش که آستین بالا زده بود و رگ‌هایش را از زیر موهای مردانه‌اش می‌دیدم.

_ از سمیرا می‌خوام دارو بده بچه رو بندازی، بحثم نکن با من. اگر نیاره، می‌رم عطاری می‌گیرم.

حتماً این حرف‌ها خواب بود یا توهم، اما من و او داخل آشپزخانه بودیم، او داشت سبزی می‌شست و من نشسته پشت میز و غمبرک زده بودم.

_ شنیدی؟

از جایم بی‌حرف بلند شدم. چه می‌گفتم؟ یعنی نمی‌دانست این قتل است؟

نمی‌دانست برای من حکم مرگ است؟ اینکه خودش سقط شود با اینکه من از عمد سقط کنم چون ممکن است نماند فرق دارد را نمی‌داند؟

نمی‌فهمد چه‌چیز سنگینی را از من طلب می‌کند؟! این حکم حتی از آن تصمیم به طلاق حاج‌اکبر هم سخت‌تر بود.

_ نمی‌خوام هر لحظه به این فکر کنیم که ممکنه بمیره، نمونه... یاسی، این شکنجه‌ست.

دست گرفتم به چهارچوب، زانوهایم می‌لرزید.

_ ما خدا نیستیم، آقامحراب!

از آشپزخانه بیرون آمدم. خانه بوی مرگ می‌داد، بوی تنهایی، انگار عزادار بود همهٔ در و دیوارش.

صدای زنگ آمد، حتماً سمیرا و بچه‌ها بودند. گفت به او می‌گوید دارو بدهد.#پارت_۶۵۳

سمیرا چه می‌گفت؟ اصلاً چه‌جور چنین تصمیمی را گرفت درحالی‌که پای سجاده می‌ایستد برای نماز؟

گاهی زیارت عاشورا می‌خواند، دعا و این چیزها... چگونه حکم می دهد که... سقطش کنم!

در را باز می‌کنم و به اتاقم پناه می‌برم.

کاش جایی داشتم غیر از این خانه، کسی را داشتم غیر از محراب که پناه ببرم به امنیتش.

جمیله حتی اگر در بیمارستان هم نبود، باز برای من جایی نداشت. کنار در چوبی رو به ایوان نشستم.

شیشه‌های سرد گرمای درونم را کم می‌کردند.

رنگی‌هایشان با نور چراغ‌های گازی حیاط کمی به تاریکی اتاق رنگ می‌داد.

مغزم قادر به فکر کردن نبود، سکوت مطلق... به بی‌حسی رسیده بودم.

_ زن‌دایی؟! دایی می‌گن شام حاضره، بیاید.

به در بسته خیره شدم، مرجان را فرستاده بود.

_ من سیرم، زن‌دایی! می‌شه ازشون پذیرایی کنی؟

_ بیارم براتون تو اتاق؟

در را باز نکرد. کاش کسی نیاید.

_ نه، ممنون.

بلند شدم و از داخل کمد لباس گرم پوشیدم.

در اتاق را قفل کردم و بی‌صدا از پنجرهٔ ایوان بیرون رفتم.

حیاط ساکت بود و فقط سوز می‌آمد. به دنبال درختی که طوبی زیرش خاک شده بود، بی‌نشان، بی‌رد.

یکی‌یکی زیر درختان را که پر از برگ و شاخه بود را کنار زدم، اما چند ماه گذشته بود.

نهالی که برای طوبی کاشت، حالا و در این فصل فقط یک تنهٔ لخت و باریک بود با چند شاخهٔ نازک.

تکیه به درخت کناری‌اش زدم و روی زمین نشستم. شاید بهار این نهال هم سبز می‌شد.

#پارت_۶۵۲آنقدر نفس عمیق کشیده بودم برای آنکه گریه نکنم و خودم را نگه دارم که فکر می‌کردم بی‌هوش می‌ش ...

ای خدااا این محراب هم بد اخلاقه هاااا

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

پارت های امشب تموم شد؟🥲

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
#پارت_۶۵۲آنقدر نفس عمیق کشیده بودم برای آنکه گریه نکنم و خودم را نگه دارم که فکر می‌کردم بی‌هوش می‌ش ...

#پارت_۶۵۴

نمی‌دانم چقدر آنجا نشستم که تنم سر شده و صورتم بی‌حس بود.

فکری هم نمی‌کردم، حتی گریه و اشکی هم نبود.

او می‌خواست از شکنجه شدن فرار کند و من تا ابد دردی به سینه‌ام می‌ماند که شاید می‌توانستم روزی در آغوش بگیرمش.

ته فکرهایم این شد؛ آن موجود تازه‌جوانه‌زده را نگه‌ می‌دارم، اگر نماند که قسمتش بود،‌ اما...

صدای خش‌خش برگ‌ها و شکسته شدن چوب نشان از حضور کسی داشت.

چشم بستم، غیر از محراب چه کسی می‌توانست باشد؟

_ پا شو دیگه، بسه تو سرما موندن.

دست در جیپ کاپشن سیاه‌رنگش کرده و بالای سرم ایستاد. چند خط درخشان لباس میان تاریکی و نور کم ماه می‌درخشید.

_ نگهش می‌دارم، اگر سختتونه که جلوی چشمتون باشم، ببریدم آپارتمانتون، این‌جوری شکنجه نمی‌شین...

دستی که برای کمک دراز کرده بود را نادیده گرفتم، تنهٔ درخت که بود.

_ ببرمت آپارتمان، درست می‌شه؟

دستش مشت شد وقتی از کنارش گذشتم.

_ از دل برود هرآنکه از دیده برفت.

قدم‌هایش را پشت‌سرم تند کرد. ایستادم.

_ طوبی رو کجا دفن کردین؟ پیداش نکردم.

هنوز اخم داشت، هنوز به چشمانم نگاه نمی‌کرد.

_ می‌خوای چکار؟ این‌همه مدت سراغ نگرفتی...

دست داخل جیب بافتنی تنم کردم. روبه‌رویش با سری بالا گرفته ایستادم، دنبال نگاهش.

_ چون فکر کردم اذیت می‌شید، چون اونقدر دوستون داشتم که صدتا بچه هم می‌مرد تو شکمم و بازم یکی دیگه می‌خواستین نمی‌گفتم نه. اونقدر که نپرسیدم بچه‌مو کجا گذاشتین تو خاک سرد، اون که گرمای تن من‌و داشت، حتی ازش خداحافظی نکردم. بچه رو که به من لگد می‌زد، بچه‌ای که هر روز باهاش حرف می‌زدم و بدون خداحافظی بردین گذاشتین زیر سرمای خاک...

ضجه می‌زدم و مشت‌هایی به او که سعی می‌کرد کنترل کند.#پارت_۶۵۵

_ می‌خواین اینم بگیرین، فقط بلدید تظاهر کنین خدا رو قبول دارین! مثل آشغال با من رفتار می‌کنین...

_ یاسی...

چراغ‌های دیگر خانه هم روشن شد، آنها که بین درختان بودند. حالا هر دو می‌توانستیم درد را به‌وضوح در نگاه هم ببینیم.

کلافه و غمگین بود و من عصبانی و سرخورده.

_ دروغ من‌و با دروغ زنی مقایسه کردین که آبروتون رو برد، غرورتون رو شکست، انگشت‌نماتون کرد‌. دروغ من چکارتون کرد؟!

انگار چیزی تمام ماهیچه‌های تنم را فشرد، دردی از آخرین مهر‌هٔ کمر که تک‌تک ماهیچه‌هایم را له کرد و...

حسش کردم و خدا می‌داند که انگار تمام وجودم آن را دید که جدا شد، بند دلم پاره شد.

_ یاسمن!

نشستم. دیده‌ای می‌خواهی قی کنی، اما معده‌ات خالی‌ست؟

همان حس بود. درد در تنم و چیزی را که رحم داشت قی می‌کرد و حس خیس شدن.

#پارت_۶۵۴نمی‌دانم چقدر آنجا نشستم که تنم سر شده و صورتم بی‌حس بود.فکری هم نمی‌کردم، حتی گریه و اشکی ...

#پارت_۶۵۵

..................
_ بگیر بخواب، قربونت! برات مسکن زدم. چیزی‌که من دیدم هفته‌های اول بود. یه‌کم بهتر شدی سونو می‌کنم ببینم چیزی نمونده باشه.

برایم پوشک گذاشته بود، تنم را با آب گرم شست، لباس گرم تنم کرد و برایم کاچی پخت و من فقط گریه کردم.

سمیرا و مرجان تا صبح از کنارم تکان نخوردند. اجازه نداد محراب نزدیکم شود.

حاج‌بابا بالای سرم قرآن خواند، یاد مرگ طوبی افتادم که محراب برایم خوانده بود.

شنیدم که سمیرا سرش داد و بیداد می‌کرد، حتماً خودش گفته بود که بچه را نمی‌خواهد،

چون بین سروصدایشان می‌گفت که محراب مقصر است، و بود!

_ مامان! برو بخواب یه‌کم، من بیدارم. امتحانمم می‌خونم.

نگاه بی‌رمقم را به مرجان دوختم، حتی نای حرف زدن هم نبود.  

_ برو اتاقت بخون. زن‌داییت الان می‌خوابه، دردش کمتر شده.

انگار چنگک انداخته بودند میان مهره‌های پایین کمرم، اما نه مثل اولش.

خیلی سریع پیش آمد. انگار آخرین طناب نجات را ببرند و رها شوی.  

چیزی به صبح نمانده بود که به خواب رفتم.
_ محراب، این درو باز کن!

آنقدر کرخت بودم و گرما و خواب برایم مطلوب که به‌سختی چشم باز کردم.

اینکه تنم را محکم در آغوش گرفته و دست‌هایش دورم حلقه شده بود فقط باعث شد اشکم سرازیر شود.

چه فایده داشت؟! این آغوش را دیروز می‌خواستم و شب قبلش، نه‌حالا که وجودم را به آتش کشیده بود.  

باز هم صدای در آمد. حرکت صورتش را بین موهایم حس می‌کردم، خواب نبود.

حرفی نزد، روی موهایم را بوسید و ساکت و آرام بلند شد.  

_ چه خبره؟! از کسی باید اجازه بگیرم برم پیشش؟  

در را باز کرده بود.#پارت_۶۵۶

_ من زنت نیستم، محراب! با من درست رفتار کن.  

برنگشتم تا ببینمش، سمیرا تشر زده بود و  ببخشید نجواگونهٔ محراب را شنیدم.

_ بیداری، یاسمن؟! پا شو صبحانه بخور ضعف نکنی. بلند شو ببرمت دستشویی.

آخرش را آرام گفت. گریه راه نفسم را هم بسته بود.

سرجایم نشستم، سرم گیج می‌رفت. جای خوابم، خون پس زده و کثیف شده بود.

_ بذار برات یه چیز شیرین بیارم بعد بلند شو.

قفل به زبانم زده بودند. جای تشکر اشک روان بود، جای ناله هم.  

روزهای خوبمان هر بار با چیزی به بدترین شکل جبران می‌شد.

آب کمپوت برایم آورد و واقعاً هم حالم را بهتر کرد.

بازهم خودش کمک کرد تا لباس عوض کنم. تنم را شست و خشک کرد.

به سمیه زنگ زد و گفت چیزی از داروخانه بخرد و چند دستور دیگر که به زبان پزشکی خودشان بود.

_ وقتی اشکت‌و می‌بینم دلم آتیش می‌گیره، باباجان!

لبهٔ تخت نشست و دست روی سرم کشید. چشمان قرمزش می‌گفت نخوابیده و حال خوبی ندارد.

برای او هم که شده نباید گریه می‌کردم، حداقل نه وقتی می‌بیند.

کافی بود یک‌ بار دیگر سکته کند و این کابوس من بود، از دست دادن حاج‌اکبر.

_ من خوبم، بابا.
کف دستش را بوسیدم، چشم‌هایش نم‌دار شد.  

_ نیستی تصدقت، نیستی! می‌دونم درد نامردی پسرم سخت‌تر از درد از دست دادن بچه‌ته...

دستمال سفیدش را از جیب بیرون آورد و چشم‌هایش را پاک کرد.

_ نسنجیده حرف زده. ما مردا فکر می‌کنیم چون زور بازومون قوی‌تره و نون‌آوریم، عقلمونم بیشتره، گول اینا رو می‌خوریم، وگرنه دلیلی نیست برای این رفتار نسنجیده... من ازت معذرت می‌خوام...

بازهم بغضم ترکید.  
_ نگید، آقاجون...

خودم را تا روی رانش کشیدم و دل سیر گریه کردم، بی‌شکایت.

خودش می‌دانست کمترین درد من آن بچه‌ای‌ست که حتی جان هم نداشت.

#پارت_۶۵۵.................._ بگیر بخواب، قربونت! برات مسکن زدم. چیزی‌که من دیدم هفته‌های اول بود. یه ...

#پارت_۶۵۷

تا شب حالم بهتر بود. سمیه آمد و چیزهایی که سمیرا می‌خواست آورد.

بازهم برایم آمپول زد، خونریزی کمتر شد. سکوت سنگین خانه عذاب‌‌آور بود، هرچند برای آرامش من این سکوت را حفظ می‌کردند.

بیشتر روز را خوابیدم. هر دو خواهر غدغن کردند جز برای دستشویی از تخت پایین بیایم.  

– فردا میان. به آقاجون گفتم بذارید بگم وضع مناسبی نداریم، با این وضع یاسمن مهمون‌داری رو کجای دلم بذارم. خاله، فوت مامان با هزار منت اومد ایران. محراب بذاره یاسمن‌و چند وقتی ببرم پیش خودم، تو و بچه‌ها که هستین، خودش و دخترشم می‌تونن کمک کنن.

تشنه بودم، دم آشپزخانه رفتم. داشتند دربارهٔ خاله‌شان حرف می‌زدند.

سمیه من را دید و از جایش بلند شد.
_ عزیزم! گرسنه‌ت شده؟

مثل بچه‌ها با من رفتار می‌کردند و دروغ نگویم به آن نیاز داشتم. محراب از همان وقت صبح رفته بود.  

_ تشنه‌مه.  
زیر بغلم را گرفت و تا صندلی برد.

_ بشین اینجا برات چای‌نبات بیارم تنت گرم بشه، شیر و عسلم گرم کنم بخور.

نگاه ناراحت سمیرا گاه‌وبیگاه به من بود.
_ بهتری؟!  

سر تکان دادم. بهتر بودم. حداقل از زمان طوبی خیلی بهتر.

_ سقط با زایمان فرق نداره، باید مراقبت کنی.

لیوان چای کمرنگ روبه‌رویم قرار گرفت.
_ می‌شه زنگ بزنین آقامحراب بیاد خونه؟! نگین من گفتم.

سکوت معناداری بود، نگاهشان روی هم افتاد.

_ بذار یه چند روز با خودش خلوت کنه، یه‌کم عذاب‌وجدان ازش کم نمی‌کنه.  

سمیرا خیلی جدی این حرف را زد.

تمام این مدت فکر کرده بودم اتفاقی بود که افتاد، اینکه او را از خانه رانده کنم چیزی را بین ما عوض می‌کرد؟#پارت_۶۵۸

_ یه‌کمم به خودت فکر کن، یاسمن! داداشمونه، ولی تو هم از خودمونی، من بودم امین‌و به اون سر دنیا پرت می‌کردم.

سمیرا معلوم بود زن صبوری‌ست، در عوض سمیه با آن دم آتشی‌مزاج.

_ زن و شوهریه، سمیه! نمی‌تونن که هم‌و دور بندازن. اتفاقات بدترم می‌افته این طناب نخ می‌شه، ولی پاره شدنش یعنی تموم شده. یه‌مدت عذاب‌وجدان براش خوبه، ولی زیاده‌روی دردی دوا نمی‌کنه.

سمیه به من اشاره کرد، کمرم درد می‌کرد نشستن سخت بود. چای‌نبات تنم را گرم کرد.

_ چی بگم؟! یاسمن که تحمل نداره. عشق و علاقه هم باید کنتور بندازه، یاسی‌خانم!

با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم. با چهتمام دلخوری و ناراحتی‌ام دوستش داشتم.

آنقدر محبت کرده بود که بدی را گوشه‌ای از ذهنم پرت کنم.

ضعف بود یا هرچیزی علاقه‌ام به محراب به حرف نبود که.

_ اونقدر گریه می‌کنی آخر خودت‌و کور می‌کنی... پا شو بریم اتاق، نشستن خوب نیست برای تو. هروقت اومد منتت‌و کشید یه‌کم ناز کن تو رو خدا.

خنده‌ام گرفت به رفتار سمیه. خواهر محراب بود، اما بیشتر برای من نسخه می‌پیچید که چگونه برادرش را اذیت کنم.

_ به خدا اونقدر بهم خوبی کردن که این بچه و صدتا دیگه فدای سرشون. دلگیرم که چرا من‌و به‌خاطر دروغی که از روی علاقه‌م بود اونجوری عذاب دادن...

_ یاالله...
دلم از صدایش ریخت. انتظار نداشتم بیاید. حتماً حرف‌هایم را شنیده بود.

_ داداش‌جان، یه اهمی یه اوهومی! بی‌صدا سکته دادی که.

سمیه زیر بازویم را گرفت. سمیرا فقط زیرلب سلامش را جواب داد، قهر بود انگار.  

_ مشغول بودین، نشنیدین صدای درو.
می‌خواستم بی‌حرف به اتاق بروم. سلام دادم و نگاهم را روی سینه‌اش متوقف کردم.  

_ من ببرمت اتاق؟
برای تأیید به سمیه نگاه کردم. رویش را برگردانده بود، اما می‌خندید. سمیرا اما با اخم شاهد بود.

#پارت_۶۵۷تا شب حالم بهتر بود. سمیه آمد و چیزهایی که سمیرا می‌خواست آورد.بازهم برایم آمپول زد، خونریز ...

#پارت_۶۵۹

بغضم را فرودادم.

نه دلش را داشتم که قهر باشم و محلش نگذارم، نه آنقدر دلم صاف بود که گذشت کنم، اما قول داده بودم مشکلاتمان تا حد ممکن بین خودمان حل شود.  

_ بله، ممنون.
سمیه بازویم را رها کرد.

انتظار داشتم زیر بغلم را بگیرد یا به او تکیه دهم، اما دست برد زیر زانو و پشت کمرم و لحظهٔ بعد روی هوا و بغلش بودم.‌

حاج‌بابا هم در آستانهٔ در آشپزخانه آمد و من خجالت‌زده لب زدم:
– من‌و بذارید پایین، زشته.

سلام کوتاهی به حاج‌اکبر داد. اخم‌هایش درهم بود.  
_ عیبی نداره.

آرام روی تخت گذاشت.  
_ غذا خوردی؟  

ساعت از نه شب گذشته بود و شام ساعت هشت خورده می‌شد.  

_ بله، شمام برید بخورید.
پتو را رویم مرتب کرد. لبهٔ تخت نشست.

_ به‌خاطر من هیچ‌وقت، هیچ‌وقت دروغ نگو، یاسی! هرکی تو زندگیش از چیزی درحد بی‌نهایت متنفره. انگار که از نزدیک‌ترین کس‌وکارت از پشت خنجر بخوری.

دست یخ‌‌زده‌ام را از روی پتو در دست گرفت. نگاهش به چشمانم نبود. بازهم بغض گره خورد بیخ گلویم.

_ این حس من بود، انگار تیزی و بریدگی چاقو رو درست تو قلبم حس کردم. برگشتم دیدم تو با لبخند چاقو رو تا ته توی تنم فروکردی. می‌فهمی چی می‌گم؟!

پی نگاهش بودم که از من گریزان بود.

فکر نمی‌کردم این‌قدر دروغ مصلحتی‌ام برای او دردناک بوده باشد. نفس عمیقی کشید.

_ من تو رو با حمیرا مقایسه نکردم، اما تو به همون خونسردی و راحتی اون گولم زدی. هی گفتم می‌گی خودت، بعد نظرم‌و می‌خوای که چکار کنیم. بهم نشون دادی فرقی نمی‌کنه کی باشه، حتی از خودتم بیشتر بخوایش، هرچقدرم خوب باشه، بازم می‌تونه از پشت بهت خنجر بزنه...

کاش برای آنکه چشمانش را به من بدهد و حسش را بدانم آرزو نمی‌کردم.

مگر درد و رنج در آن نگاه تحملش راحت بود؟!#پارت_۶۶۰

_ نمی‌خواستم این‌جوری بشه. اگر گفتم بندازش، برای این بود که هر لحظه زجر نکشیم که می‌مونه یا نه، که کی می‌میره، که تمام فکرت نشه موندن و نموندنش... تو برام مهم‌تر از اون بچه بودی... شاید تو یادت رفته باشه که یه روز تو همین اتاق، کنار اون کشوها نشسته بودی و با اشک لباسای طوبی رو جمع می‌کردی... صدای گریه‌تو با لباسا خفه کردی.  

صدایش لرزید و دل من هم. خودم را کنارش کشاندم.

_ من دروغگو نیستم، محراب!
یک لحظه باز سر بلند کرد و با اخم به چشمانم خیره شد.

_ به‌خاطر این اتفاقا ناراحتم. معذرت می‌خوام که این‌قدر تحت فشار گذاشتمت، اینکه گفتم باید سقط کنی، ولی... تو دروغ گفتی، یاسی! این‌و نمی‌تونم فراموش کنم.

_ نمی‌بخشین؟! نه؟!
نمی‌توانستم منکر این شوم که آغاز ماجرا از دروغ من شروع شد، اینکه من همه‌چیز را با ناسنجیده فکر کردن خراب کرده بودم.

دستم را رها کرد و ایستاد.
_ تو من‌و می‌تونی ببخشی؟ درسته تو شروع کردی، ولی من باعث افتادنش شدم، بچه‌مون... این‌همه درد و غم... تو می‌تونی؟

فکر می‌کرد نمی‌بخشم؟!  
_ من همین الانم بخشیدمتون، قبل از این حرفا، شما... ناراحتم، دلخورم، دلم شکست، ولی دوستتون دارم.

دیدم مردمک چشمش لرزید. لب پایینش را گاز گرفت. کلافه شد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.


...........
محراب
_ می‌دونی، مامان! می‌گن جهنم بعد از مرگه، ولی من دارم تو جهنم می‌سوزم، زنده‌زنده. آقام با من حرف نمی‌زنه، سمیه و سمیرا که انگار نیستم... می‌دونم اگر بودی، احتمالاً تو هم باهام قهر می‌کردی... جالبش می‌دونی کجاست؟! اینکه اصل‌کاری من‌و بخشید. تو عمرم اندازهٔ دیشب شرمنده نبودم، مامان‌طوبی! بهم گفت نمی‌بخشیم؟ آخه بهم دروغ گفته بود. تو که می‌دونی هیچی برام سنگین‌تر و بدتر از این نیست. عین همون گناه کبیره که به خدا گرون میاد...  

خورشید درآمده بود، سرما را دیگر حس نمی‌کردم.

دلم آن‌قدر گرفته بود که باز پناه آوردم به او. کاش بود، کاش...

#پارت_۶۵۹بغضم را فرودادم.نه دلش را داشتم که قهر باشم و محلش نگذارم، نه آنقدر دلم صاف بود که گذشت کنم ...

#پارت_۶۶۱

_ می‌دونی نیم‌وجبی چی گفت؟! گفت بخشیدمتون... قبل اون همه زری که من بزنم. راستم می‌گفتا… شنیدم داشت به دخترات چی می‌گفت. آخه زن که نباید این‌قدر مظلوم و قانع باشه، مامان! حمیرا نتونست اشکم‌و دربیاره، این... این نصفه راه‌به‌راه پسرت رو ناک‌اوت می‌کنه با اون زبونش.  

حتی حرف زدن از او هم لبخند به لبم می‌آورد.
_ می‌بینی، طوبی‌خانم؟! دخترهٔ… آخ... چی می‌گفتم؟ اینکه اونقدر کوچیک و حقیرم که تا قبل حرفش می‌خواست از دهنم بپره که نمی‌بخشمت؟! رسماً گفتم خاک تو سرت، محراب! اونجور زجرش دادی، بچه‌شو انداخت، اونقدر بی‌پناهش کردی که شبونه رفت پای درختا دنبال قبر بچه‌ش که به‌خاطر تو حتی یه بارم ازش حرف نزد... آخه خاک بر اون سرت! مسلمونی؟ آدمی؟ مردی؟ بی‌غیرت! تو بگو چکار کنم؟! اون طفلک که به یه اشاره زندگی‌مو گلستون می‌کنه، بگو با این بی‌صاحب شرمنده چکار کنم؟! دل که نیست، وقتی که نباید می‌شه سنگ! زندگیم‌و جهنم کرده...

.................

یاسمن
_ آقامرتضی چی می‌گفت؟!

کنجکاو و مضطرب به دهان سمیرا خیره شدم. محراب از صبح رفته بود.  

_ چیز خاصی نبود، می‌خواست بدونه چیزی کم نیست خونه.

می‌دانستم حقیقت ندارد، نگاهش را به حاج‌بابا دیدم، حتی ماهان را که آرام بیرون رفت.  

_ محراب چیزیش شده؟!
دلم ریخت، حتماً چیزی شده بود.

_ به‌نظرت چیزیش بشه من صاف اینجا وایمیستم؟ برو استراحت کن. شام که خوردی، یه آرامبخش بدم بهت راحت بخوابی.

مشکوک بود.
_ می‌مونم تا آقامحراب بیان.

کلافه چشم‌هایش را چرخاند. سر شب بود و من تمام روز را یا در تخت بودم یا مشغول هیچ کار.  

_ محراب احتمالاً دیر میاد، مراسم دارن مسجد.

نمی‌دانم چرا باورم نمی‌شد. مگر مراسمی بود؟

در این مدت ازدواجمان جز برای نماز ندیدم برود، اگر هم کاری بود در روز انجام می‌داد، اما نتوانستم حرفی بزنم.#پارت_۶۶۲

کمی با مرجان وقت گذراندیم. گفت حالم که بهتر شود مادرش اجازه داده مهمانی بگیرد. تمام فکر من به بیرون از اتاق بود.

صدای در حیاط آمد، یکی‌دو بار. مرجان هم رفت که درس بخواند.

پشت پنجره رفتم، چراغ زیرزمین روشن بود. شاید حاج‌اکبر رفته باشد.

حال راه رفتن نداشتم، چیزی بود که نمی‌گفتند.

می‌خواستم به تخت برگردم که امین را دیدم از زیرزمین بیرون آمد. دیگر به چیزی فکر نکردم، مطمئن بودم که اتفاقی افتاده.

روسری‌ام را سر کردم و به‌سمت زیرزمین پا تند. صدای مرجان پشت‌سرم آمد که اسمم را صدا می‌زد.

بی‌توجه، انگار که جان تازه‌ای گرفته بودم.
_ زن‌دایی، نرو! صبر کن...

پله‌ها را تقریباً پریدم. دم در زیرزمین سمیرا ایستاده بود، می‌خواست نگهم دارد، اما فرزتر از آن بودم که از زیر دستش به داخل نروم.

_ برو بالا، یاسمن! حالت خوب نیست...
شانه‌ام را گرفت، اما دیر بود برای ندیدنش...

سرش را باند پیچیده بودند. زیر چشمانش کبود بود... نفسم بند آمد!

نگاهمان درهم گره خورد و او چشم پایین انداخت.

_ کی این کارو باهاتون کرده؟!
_ حالش خوبه. تاریک بوده افتاده...
_ دروغ نگین بهم...

 حاج‌بابا هم کنار محراب نشسته بود. نمی‌دانم چرا حسی می‌گفت به این سادگی‌ها هم نیست.

_ خوبم، یاسی! برو لباسم تنت نیست... بردم جمیله رو خونه بابات گذاشتم، چاله‌چوله‌ست...
دروغ می‌گفت.

_ کار اوناست! نه؟! می‌کشمشون...
او را زده بودند! می‌دانستم کار آنهاست.

محراب من را تنها گیر آورده بودند...
صداهایشان پشت‌سرم محو شد، فقط دویدم. سمیرا صدایم می‌کرد و محراب.

جهان را می‌کشتم. داخل کوچه شلوغ بود، نمی‌دانم چرا، آن‌هم آن وقت شب، بدون پاپوش، با همان پیراهن خانگی...

هیچ‌وقت آنقدر درونم پر از خشم نبود. سرش شکسته بود، حتماً با آن گرز چوبی کنار در زده بودندش، دستش...

بس بود آن‌همه ظلمی که کرده بودند...
هرچه جلوتر رفتم شلوغ‌تر بود.

صدای آژیر می‌آمد، آمبولانس و آتش‌نشانی.
_ اینجا چکار می‌کنی، یاسمن؟!

صدای امین بود، آن‌هم سر کوچهٔ پدرم. سرخی و زردی آتش و آن جرقه‌هایی که رو به بالا می‌رفتند.

_ اونجا خونهٔ بابامه؟!
دور بود، اما نه آنقدر که نبینم، که ندانم کجاست.

#پارت_۶۶۱_ می‌دونی نیم‌وجبی چی گفت؟! گفت بخشیدمتون... قبل اون همه زری که من بزنم. راستم می‌گفتا… شنی ...

#پارت_۶۶۳

_ آبجی‌جان، بیا ببرمت خونه...

پلیس آمده بود، مردم را دور می‌کرد. ماشین آتش‌نشانی نمی‌توانست داخل شود، حتی آمبولانس هم، آن ته کوچه مانده بودند.

حرف امین را نشنیده گرفتم. هیچ حسی نداشتم، حداقل نه تا وقتی یادم آمد که جمیله آنجا بود.

_ اونجا خونهٔ ماست...
می‌خواستند جلویم را بگیرند.

کوچک بودن هم شانس‌های خودش را می‌آورد، یکی‌اش همین از زیر دست بقیه فرز، فرار کردن.  

شلنگ‌ها به خانه نمی‌رسید. صدای جیغ و داد می‌آمد.

همسایه‌ها بودند که از ترس سرایت آتش به خانه‌هایشان فریاد می‌زدند.

کوچه آنقدر بزرگ نبود که آدم‌های زیادی بیایند. مأموران می‌دویدند، با کپسول‌های ضدحریق.

جایی نبود که داخل بشوم، آن‌هم میان آن‌همه آدم در رفت‌وآمد. یک مأمور با جسمی در بغل بیرون دوید...

_ برانکارد بیارید...
فریاد زد. جمیله بود! جیغ زدم. کسی شانه‌ام را گرفت...

_ کجا؟! کی این دختر رو راه داد؟! برو دختر... خطرناکه...

_ جمیله!
نامش را فریاد زدم.

انتظار نکشیدم که اگر یاسر هم هست بیرون بیاید، با پاهای برهنه و سرفه‌هایی که دود باعثش بود پی مأمور آتش‌نشانی دویدم.

نرسیده به ته کوچه برانکارد را آوردند. از بین دست و پایشان چشمان نیمه‌باز جمیله را دیدم، زنده بود.

ماسک اکسیژن برایش گذاشتند. دست‌ها و لباس‌هایش سوخته و یک پایش در گچ بود.

فک‌بند داشت؛ یک چیزی که فک و سرش را ثابت نگاه دارد. چشمانش سمت من چرخید که پشت‌سرش می‌رفتم.

مطمئن بودم چیزی در پایم فرو رفته، می‌سوخت...

_ با این خانم نسبتی داری؟
دست سوخته‌اش را گرفته بودم، کی؟! نفهمیدم.

_ مادرمه...
..................#پارت_۶۶۴

_ دختر با پاهات چکار کردی؟!
با آمبولانس، همراه جمیله به بیمارستان رفتم.

برایم مهم نبود به سر یاسر چه آمده! پرستار وادارم کرد بنشینم.

در اتاقی دیگر داشتند بدن جمیله را پانسمان می‌کردند.

زیر پاهایم خونی بود، پابرهنه، با پیراهن خانگی و روسری کج‌و‌کوله.

مغزم همراهی نمی‌کرد برای فکر کردن به آنچه پیش آمده بود.

محراب را کتک خورده دیده بودم...
می‌خواستم بروم سراغ جهان و یاسر...

شلوغی کوچه و آتش‌نشان‌ها و ... انگار دیگر باطری خالی کردم چون لحظهٔ بعد را نفهمیدم.

صداهای محو، بوی الکل و انگار تنم هزار کیلو بود. دوست نداشتم چشم باز کنم،

اما صداهای آشنا وادارم کرد لای پلک را کمی فاصله دهم.  

_ بیدار شد! هوش اومد... شکرت خدا...
سمیه بود!  
_ یاسی؟!  

حتی اگر صدایش هم نبود، گرمای دستش را می‌توانستم بشناسم. حال حرف زدن نبود، زیرلب زمزمه کردم خوابم می‌آید و باز خوابیدم.

_ پا شو، خانمم! پا شو... بهت خوش گذشته‌ها.
حس سرمای دستی روی گونه‌ام. پرستار بود که آرام به صورتم می‌زد.

_ نزنین تو صورتش. بغلش می‌کنم می‌برم...
محراب بود که با غیظ گفت.

_ باید هوشیار بشه. از سر دشمنی که نمی‌زنم، آقا. هوشیار بشه مرخصش کنیم... هرچند با این پاها برید یه ویلچر بیارین.

خوابیده بودم و حس کرختی می‌چسبید. کم‌کم هوشیار می‌شدم. بوی دود دیگر نمی‌آمد.

یاد خانهٔ آتش‌گرفته افتادم. از جا پریدم. باز چشمانم سیاهی رفت و... تاپ!  
سرم روی بالشت افتاد.

پرستار هول‌ شده ضربان نبضم را چک کرد.
_ همینجوری از خونریزی رو به موتی، دختر! این چه‌جور بلند شدنه؟!

#پارت_۶۶۳_ آبجی‌جان، بیا ببرمت خونه...پلیس آمده بود، مردم را دور می‌کرد. ماشین آتش‌نشانی نمی‌توانست ...

#پارت_۶۶۵

از محراب خبری نبود.
_جمیله کجاست؟! سوخته بود...

محراب و سمیه باهم داخل آمدند، با یک ویلچر که محراب حرکتش می‌داد. سرش پانسمان بود.

چقدر مگر خوابیده بودم که هوا گرگ‌ومیش بود؟
_ به‌به! دخترهٔ یاغی! چطوری؟!

سمیه با خنده گفت و محراب زیرلب نامش را با تشر گفت.

_ خانمتون فشارش خوبه، می‌تونن برن.  
_ جمیله کجاست؟!

به هم نگاه کردند.
کبودی زیر چشم محراب حس ضعفم را بیشتر می‌کرد.

_ حالش خوبه. سوختگیش جدی نیست، به‌موقع آوردنش.
خدا را شکر کردم که حالش خوب است.

_ پا شو لباس تنت کنم بریم خونه. جمیله رو یکی‌دو روز بعد مرخص  می‌کنن. دود ریه‌هاشو اذیت کرده، یه‌کم هوشیاریش کمه.

کمک کرد روی ویلچر بنشینم. امکان نداشت با آن پانسمان‌ها بتوانم راه بروم.

جرئت هم نداشتم بپرسم که در چه وضعی هستم. تازه برایم جا می‌افتاد چکار کرده‌ام.

عین احمق‌ها پابرهنه و بدون چادر تا خانهٔ یاسر دویده بودم. مثلاً می‌خواستم جهان و یاسر را چکار کنم؟!  

اینها بماند، خانه آتش گرفته بود و من مثل مسخ‌شده‌ها بودم‌.

دل‌دل کردم بپرسم چه بلایی سر یاسر آمده؟ اما بازهم زبانم نچرخید.

خجالت می‌کشیدم از هردوی آنها. سکوت کردم. جمیله در بخش مراقبت‌های ویژه بود، زیر دستگاه اکسیژن.

اجازهٔ ملاقات ندادند فقط گفتند حالش خوب است.

سکوت کردم. چه می‌گفتم؟ که دیوانه‌وار رفتار کرده بودم؟  
_ ساکتی، یاسمن؟!

جلو ننشستم. عقب و پشت‌سر سمیه دور از دسترس‌تر بود.  
_ دیگه کی تو خونه بود؟!

نگاه عصبی محراب را به سمیه دیدم، انگار بگوید چرا به حرف کشیدی.  

_ خب یه‌کم ناراحت‌کننده‌ست. محراب تو بگو.
اخم‌های محراب درهم رفت.  

_ بابام و جهان؟! زنده یا مرده؟#پارت_۶۶۶

آدمیزاد موجود عجیبی‌ست، مثلاً همین خود من!

می‌توانستم برای پای زخمی یک حیوان ساعت‌ها اشک بریزم و دلم برای هر موجود زنده‌ای بریزد و روزگارم پر از غم شود.

_ متأسفم، یاسمن! هردوتاشون بودن و فوت کردن.

اما این جملات هیچ حسی را در من ایجاد نکرد، مطلقاً هیچ‌چیز.  
_ متأسف نباشین.

نگاهم را به بیرون از شیشهٔ ماشین دوختم. جهان مرده بود؟!

به جهنم! در آتش سوخته بود، آتشی که حقش بود. کاش خوب زجر می‌کشید، مثل تمام لحظه‌هایی که به من زجر داده بود.

_ یاسی؟!
تعجب صدایش را با لحن صدا کردنش می‌شد فهمید.

سرم سنگین بود. خوابم می‌آمد و هنوز خونریزی داشتم و کف پاهایم زق‌زق می‌کرد.

_ خونه‌ش تو جهنم باشه، هر‌دوشون.

پشت به هردوی آنها کرده و روی صندلی عقب خوابیدم. دنیا بدون آنها قشنگ‌تر بود، فقط مانده بود اژدر تا من آزاد شوم.  

پچ‌پچ کردند. دلم سکوت می‌خواست و تنهایی.
..................

بغلم کرد و از ماشین پیاده شدیم.

نگاهم بی‌‌اختیار بازهم کشیده شد به خانهٔ حمیرا، مثل اینکه انتظار بچه‌هایش را داشتم، دم در اما کسی نبود.

نگاهم از روی شانهٔ محراب به ته کوچه کشیده شد. دیشب از همین کوچه رد شدم.

دستانش دورم محکم‌تر شد، کف آنها زخم بود، و نگاهم روی آن پارگی لبش ماند.

_ نباید اونجوری از خونه بیرون می‌رفتی، کارت...
سر روی شانه‌اش تکیه دادم. حرفش را تمام نکرد.

_ شما که حساب کتابتون خوبه، بخششم که ندارید. اینم بذارید پای کارای بد دیگه‌م.
_ زبون‌دراز!

لبخند روی لبش آمد. حاج‌بابا منتظر بود، امین و بچه‌ها و... یک دختر جوان...

_ پاهاش چی شده؟
حاج‌بابا پرسید، سیاه پوشیده بود، برای یاسر و جهان؟!  

خجالت می‌کشیدم با آن کارم. اما فرصت نشد حرفی بزنم، چشمانم روی آن زن لاغراندام و شیک‌پوش ماند.

پرستو؟! بینی باریک و قلمی، ابروهای کشیده و چشمانی گربه‌ای، لب‌هایی که در خاطراتم اینگونه نبود، شاید کمی باریکتر از این بود.

یک تیشرت طرحدار و بلند آجری پوشیده بود با شلوار لی. کمی شبیه سمیه بود، شاید اگر عمل نمی‌کرد.

#پارت_۶۶۵از محراب خبری نبود._جمیله کجاست؟! سوخته بود...محراب و سمیه باهم داخل آمدند، با یک ویلچر که ...

#پارت_۶۶۷

صورت روی شانهٔ محراب پنهان کردم. خاله و دخترخاله‌اش کی آمده بودند؟!

_ داغون شده. زن‌داداشم غزال تیزپاست.
سمیه با خنده گفت، محراب هم سعی کرد نخندد.  

سربه‌سرم می‌گذاشتند.
از روی امین هم شرمنده بودم که از زیر دستش فرار کردم.

_ بچه رو اذیت نکنین.  
من را روی تختمان گذاشت.

لباس‌هایم بوی دود می‌داد و حتماً کثیف بود، اما حمام رفتن جان می‌خواست.

_ والا اذیت چیه، آقاجون! بیخود نیست داداش می‌گه نیم‌وجبی. من با تمام فرزیم محاله بتونم اونجور از دست همه در برم.

_ یه چیزی میارم بخوری... سمیرا خاله رو برد جایی.
پتو را رویم کشید.

_ ببخشید!
محراب صاف ایستاد. پرستو دم در اتاق ایستاده بود.  

_ بله، دخترخاله؟!
_ با یاسمن‌جان کار داشتم. خواستم بگم اگر کمک خواستی بگو.

نگاهم پی محراب رفت، نمی‌دانم چرا، شاید انتظار داشتم لبخندی بزند یا هرچیزی.

حس بدی که نمی‌دانستم از چیست باعث حساس شدنم شد. می‌توانست بعداً بگوید.

_ ممنون، دخترخاله!
_ پرستو... اینجور صدام کنید راحت‌ترم.
زیرلب تشکر کردم. رفت و در را پشت‌سرش بست.  
.................

محراب
_ دی‌ان‌ای اسپرم نتیجه‌ش خیلی‌وقته اومده و می‌دونی چی من‌و شوکه کرد؟  

به دیوار سنگی مسجد تکیه دادم. زندگی‌ام به‌هم ریخته بود.

آمده بودم شاید اینجا کمی آرام می‌گرفتم، احمد هم آمد و امین.

قدیم خیلی از وقت‌ها در همین‌جا هم‌پای هم برای مراسم‌ها کمک می‌کردیم، حداقل من و احمد که از بچگی کنار هم بودیم.

نماز خیلی‌وقت بود تمام شد و ما خلوت کرده بودیم.
_ اگه قراره اوضاعم‌و داغون‌تر کنه نگو سر جدت.  

آرنج روی زانو گذاشته بودم. باید کم‌کم برای شام می‌رفتم.

زخم‌های دستم می‌خارید و از زخم سرم فقط یک خراش سرخ‌رنگ مانده بود، جای بخیه‌ها.#پارت_۶۶۸

_ نباید بگم خارج از کار، ولی خب نتیجه رو به‌زودی می‌فهمی. شکایت دزدی خونه و آتیش‌سوزی و... خداییش حاجی چی فکر کرد پای این خانواده رو باز کرد تو زندگی‌تون؟

قبل از من امین غرید:
_ یاسمن‌خانم خیلی هم زن خوبی برای این قصاب عصبیه، با این اخلاق.  

خنده‌ام گرفت. حق داشت، بدخلق شده بودم. یاسی از حاملگی و سقط و بعد هم آن شب آتش‌سوزی انگار زیر و رو شده بود، بدقلق و غمگین.

امروز صبح جمیله را مرخص کردند و بردمش خانه، دیگر جایی نبود که برود. با خاله‌طلعت غرغرو و سمیه و سمیرا ترکیب عجیبی بودند.  

_ بازم معقول نبود. از وقتی ازدواج کرده یا کلانتری بوده یا کلانتری تو خونه و زندگی‌شون. منظورم یاسمن‌خانم نیست، کلی می‌گم.

احمد همیشه رک حرف می‌زد، مثل یک پلیس. شاید هم حق داشت از خانواده یاسمن خوشش نیاید، جنگ دزد و پلیس، ولی یاسی تافته‌ای جدابافته بود.

_ من با یاسمن ازدواج کردم، پس منظورت همونه. زنم خانمه، حالا داداش و باباش مردن نمی‌شه پشت مرده حرف زد.  

خادم مسجد مهرها را مرتب می‌کرد. فکر کنم خیلی سال بود ما را کنار هم نمی‌دید که با دیدنمان لبخند زد.

_ دزد و برادر زنت یکی بودن. پرونده دست من نیست، ولی خبراش‌و دارم. خوبه که به درک واصل شد وگرنه...

بهت‌زده نگاهش کردم. از دی‌ان‌ای گفته بود و حالا جهان را پیش کشید...

با دیدن نگاهم سر تکان داد یعنی بله... استغفرالله! جهان برادر یاسی بود. لعنتی! با لباس‌زیر...

_ چی شد، محراب؟!
امین خبر نداشت. دیوانه‌کننده بود.

از جا بلند شدم. انگار گوش‌هایم داغ کردند و مغزم قفل شد.
_ کثافت...

_ هی، حاجی! تو مسجدی‌ها...
هردو بلند شدند. باور کردنش مشکل بود. یاد رفتار یاسی افتادم با شنیدن خبر سوختن جهان.

افکارم به هزار راه رفت.
لعنتی! چند ماهی یاسمن در خانهٔ جهان بود، نکند به او دست‌درازی کرده باشد؟!

تلفن‌هایش، اصرار برای بردن یاسمن به خانهٔ یاسر...
جمیله! فک جمیله شکسته بود. پدر و پسر گفتند سر خورده و سکته کرده...

#پارت_۶۶۷صورت روی شانهٔ محراب پنهان کردم. خاله و دخترخاله‌اش کی آمده بودند؟!_ داغون شده. زن‌داداشم غ ...

#پارت_۶۶۹

_ محراب!
کتم را تن زدم. باید از یاسمن می‌پرسیدم.

بازویم کشیده شد.
_ کجا؟!  

احمد زورش به من می‌رسید. دم در خروجی نگهم داشت.  
_ اونا خواهر و برادرن، احمد! جهان دیگه چه حیوونیه...

حرفم را قطع کرد. اگر واقعاً به یاسمن دست‌درازی کرده باشد چه؟

اژدر و اتفاقات زندگی‌شان قابل درک بود.

بودند مردهایی که مثل حیوان با زن‌هایشان رفتار می‌کردند، حتی کودکانی که زندگی‌شان با ازدواج جهنم می‌شد، اما...

نظر برادر به خواهر؟! این چیزی فراتر از درک من است.

_دیروز یه دختربچه شش‌ساله رو خونین و مالین پیدا کردیم، پدرش بهش تجاوز کرده بود. ماه پیش بچه‌ای از بیمارستان تحویل گرفتن که پدرش، داییش می‌شد... چی می‌گی، مؤمن؟!  

امین گوشه‌ای دورتر ایستاده بود، با گوشی‌اش ور می‌رفت.

تکیه به دیوار نشستم. در دنیای من اینها تخیلات مریض آدم‌ها می‌توانست باشد.

_ آدم باش، محراب! نری چرت و پرت بگی‌ها.
فکر می‌کرد می‌خواهم بروم سراغ یاسی برای نسق‌کشی؟

بلند شدم، هر بار که چیزی از زندگی گذشتهٔ او می‌فهمیدم انگار آوار روی سینه‌ام بیشتر فشار می‌آورد.

مگر راحت است کنار برادری باشی که به تو نظر دارد؟!

خدا پدرم را عمر دهد، حتماً فهمیده بود که آنقدر سروقت او را از آن خانه بیرون کشید. یاد آن دعوایی افتادم که بعدش به حاجی جواب مثبت دادم.

_ بی‌خود نبود گفتم برای تشیع جنازه بریم، اخم و تخم کرد.
_ بیا بریم. آبجیت قیمه قورمه‌مون می‌کنه، پیام داده.

امین از کنارمان با قدم‌هایی بلند گذشت. من و احمد خنده‌مان گرفت.

_ این‌قدر که این از آبجی تو حساب می‌بره از خدا نمی‌بره...

_ آقایون شنیدم چی گفتین. تشریف بیارین. خدا وعده به عذاب می‌ده، خواهر ایشون عذاب‌و اجرا می‌کنه.

_ بذار سمیه رو ببینم...
کوچه خلوت بود و ما سه نفر مثل پسرهای جوان قدیم سربه‌سر هم می‌گذاشتم...

_ فکر کردی چی، قصاب بدعنق؟ تو بلدی از زن خودت حساب ببر...
......................#پارت_۶۷۰

_ محراب! یاسی‌و ببر مشاوره، حال زنت خوب نیست.

چای در گلویم پرید. من و سمیرا و سمیه بودیم.

خاله و پرستو امشب به خانهٔ دایی‌ام رفته بودند و دو روزی می‌ماندند.

خانهٔ شلوغ این روزها نمی‌گذاشت زیاد ببینمش، مگر شب که آن‌هم خواب بود.

سمیه می‌گفت آرامبخش می‌خورد، دکتر داده بود بعد از آن شب و آن پاهای داغان‌شده.

_ چیزی شده؟
جانم تا بیخ گلو آمد. دستانم لرزید که حاصلش چایی بود که روی میز ریخت.

سمیه دست به سینه و کلافه نگاهم کرد و سمیرا مثل همیشه جدی و خونسرد.

_ یاسی تو این ده روز چند کیلو کم کرده. نیستی، غذا نمی‌خوره درست. همه‌ش گریه می‌کنه، نه جلوی ماها، ولی بیشتر وقتش تو اتاقتونه‌. خاله و پرستو هم که شدن غوز بالا غوز...

_ اذیتش می‌کنن؟ حرفی زدن؟
سمیرا اخم کرد.

_ اون بنده‌های خدا کاری ندارن، محراب! سمیه! هیزم تو آتیش ننداز، خواهر من! تاجایی‌که من خونه هستم پرستو که جز محبت کاری نمی‌کنه. یاسمن افسرده‌ست و این کاملاً طبیعیه. مقصر رو غیر از خودت کسی ندون، محراب! الکی فرافکنی نکن.

انگار خودم نمی‌دانستم افسار اوضاع از دستم در رفته. هنوز حرف‌های سر شب احمد مثل زنبور در مغزم وزوز می‌کرد.

_ من ببرمش دکتر حل می‌شه؟ حتی با من حرف نمی‌زنه...

_ فقط اون نه، خودتم باید بری. مگه خود یاسی تنها حامله شد؟ خودش انداخت بچه‌شو یا تو صافش کردی... استغفرالله... حیف مامان نیست تا...

_ ولش کن، سمیه! محراب، منطقیه که هم خودت هم یاسمن برید، اما قبلش آدم شو با زنت مثل مرد رفتار کن. یاسمن جز تو کی‌و داره؟ محسن با تمام عوضی‌بازیاش یه بار با من به تشر و اخم‌وتخم حرف نزد. احترامم‌و داشت، حاملگیام مثل پروانه دورم می‌چرخید با اینکه می‌دونستم من‌و دوست نداره... تو که ادعای عشق و عاشقی داری.

هر دو شمشیر از رو بسته بودند، هرکدام مدل خودش.  

کلافه چای سردشده را پس زدم. خودم بیشتر از همه متلاشی بودم.

_ فکر می‌کنین نامردم...؟

#پارت_۶۶۹_ محراب!کتم را تن زدم. باید از یاسمن می‌پرسیدم.بازویم کشیده شد._ کجا؟! احمد زورش به من می‌ ...

#پارت_۶۷۱

سمیه حرفم را قطع کرد...
_ نه، خیلی مردی! به خدا امین بود من الان پرتش کرده بودم از زندگیم بیرون. یاسمن کس‌وکار نداره که حالیت کنه...

عصبی بلند شد.
_ خواهر من! منطقی داریم حرف می‌زنیم، چرا من‌و نامرد می‌کنی؟! به خدا زنم‌و دوست دارم. منم آدمم، بهم دروغ گفت...

سمیه با دست برو بابایی حواله‌ام کرد. از یاسمن بی‌کس‌تر انگار من بودم.  

_ بس کن، محراب! زنت به‌خاطر خودت نگفت، ولی به من گفت که کمک کنم بچه بمونه. این وسط تو باید کوتاه می‌اومدی و نقش ستم‌دیده‌ها رو بازی نمی‌کردی، بعد بیای بهش بگی بنداز؟! کار تو که سخیف‌تر بود... حاجی روش نمی‌شه تو صورت زنت نگاه کنه. عوض تو آقام داره آب می‌شه...

_ اگه با سرزنش من حل می‌شه بفرمایید. خودم صبح تا شب به‌اندازهٔ کافی خودم‌و سرزنش می‌کنم. به‌مولا دیگه کشش ندارم. حداقل تا میام اون قرصا رو ندین بهش، بلکم دو کلمه بتونم باهاش حرف بزنم.

کلافه از جایم بلند شدم به عزم اتاقمان، شاید بیدار می‌شد.

_ سرزنش چیه؟ بیا فکرامون‌و رو هم بذاریم. باید برید هردوتاتون مشاوره. یاسمن حتی حوصلهٔ خودشم نداره، چه برسه حرف زدن با تو که فکر می‌کنی چون مردی حق همه کار داری.

سمیه کم مانده بود من را با چوب بزند. بدتر از ضربه‌ای که نفهمیدم جهان به سرم کوبید یا یاسر.

_ کاش جمیله‌خانم می‌تونست حرف بزنه، شاید اون...

_ اون بندهٔ خدا درد خودش کمه؟ یاسمن امروز یه‌کم به هوای اون بلند شد از جاش. باز خوبه عقلت رسید بیاریش اینجا.

نرفته بودم به او سر بزنم، البته اینکه سمیرا گفت خوابیده هم باعث بود.
_ حاج‌بابا کجان؟! اتاق نبودن.

ماهان دم در آشپزخانه آمد و پرسید. سمیه جوابش را داد.
_ رفتن با دوستاشون دوره، آخر شب میان.

به سرجایم برگشتم. کلاف سردرگم شده بود زندگی من.#پارت_۶۷۲

_ با تو رفیق‌تره، سمیه...
سمیرا دست به سینه تکیه زد و سمیه با اخم نگاهم کرد.

_ آخه کی با خواهرشوهرش رفیقه عقل کل؟! یاسمن افسردگی گرفته. اون از بچه، اون از اتفاقاتی که می‌افته، بیرونم که نباید بره. از ترسش تا ته باغم نمی‌ره. اون از داداشش و باباش و اون روز تو، حالا عمری نموند که شکایت تو هم بره روش، این از رابطهٔ داغونی که ساختی... خودت بودی، تحملت می‌گرفت؟
...............

برای چندمین شب بود که می‌آمدم و کنارش می‌خوابیدم و او حتی نمی‌فهمید.

سرش را روی بازویم کشیدم. دیگر برنمی‌گشت و سر در سینه‌ام فروکند و پایش را بین پاهایم بگذارد درحالی‌که دستانش را سعی می‌کرد دور تنم بپیچد.

اگر می‌توانست فاصله می‌گرفت، چطور فکر کرده بودم که نمی‌توانم ببخشمش؟

آنقدر اطمینان داشتم که او را پس زدم، که حکم کردم به کشتن فرزندمان، که...

شب بود، خلوت ما... یعنی من، او که خواب بود.

کسی جز من و خدای ما ندید که قطره‌ای اشک روی موهایش از چشمانم چکید.

زندگی‌ام را خودم خراب کردم. زنی که بچه‌ام را با اینکه می‌دانست شاید نماند در بطن خود نگه داشت و من کاری کردم از دست بدهد، آن‌قدر که غم و اندوه برایش آوردم.

همان زن وقتی سر شکسته و صورت کبود و دستان زخمی‌ام را دید، پای برهنه رفت تا از شوهرش دفاع کند، درست وقتی از خونریزی و ضعف نا نداشت راه برود.

حالا کنارم جای نوازش‌های من و ناز کشیدنم هر شب با دارو بخواب می‌رود. حتی نمی‌خواهد من را ببیند.

 در جایش چرخید و مثل چند شب گذشته فاصله گرفت، حتی در خواب هم نمی‌خواست کنارش باشم!  

زیر چشمانش سیاه شده بود. سمیه می‌گفت غذای درست نمی‌خورد. برایش از پسته، بادام و جگر و گوشت و هرچه تقویتش می‌کرد خریده بودم، اما نخورده بود.  

یک لحظه چشم باز کرد، اما آنقدر خواب‌آلود بود که بازهم چشمانش بسته شد.

هیچ‌وقت در این مدت خودش را، نگاهش را و آن آقا گفتنش را از من دریغ نکرده بود. حالا حتی اسمم را هم صدا نمی‌کند.
...............

#پارت_۶۷۱سمیه حرفم را قطع کرد..._ نه، خیلی مردی! به خدا امین بود من الان پرتش کرده بودم از زندگیم بی ...

#پارت_۶۷۳

محکم بغلش می‌کنم، مظلوم است.

احمد گفت هیچ‌وقت از آن لباس‌زیر و نتایج آزمایش حرفی نزنم و می‌دانم اگر بگویم دیگر چیزی از یاسی‌ام نمی‌ماند.
...............
یاسمن

چشم که باز کردم انتظار داشتم مثل این چند وقت تنها باشم، اما دست‌هایی که دورم پیچیده شده و نمی‌گذاشت تکان بخورم خلافش را نشان می‌داد.

نرفته بود!
_ من خیلی دوستت دارم، یاسی!

صدایش پشت گوشم میخکوبم کرد.

_ می‌دونم معذرت‌خواهی دردی دوا نمی‌کنه، ولی به اون قبله‌ای که نماز می‌خونیم مثل سگ پشیمونم. راه داشت و برمی‌گشتم عقب، هیچ‌کدوم از اون کارا رو نمی‌کردم.

باید خوشحال می‌شدم؟ باید برمی‌گشتم و می‌گفتم فراموش کن؟!

بایدهای زیادی را می‌توانستم تصور کنم که با آنها زندگی‌ام در ظاهر برمی‌گشت به حال سابق، اما چیزی دیگر درست نبود، من آن شب همراه با بچه‌ام مرده بودم.

_ نمی‌شه برگشت، آقامحراب! منم دوستتون دارم.

نفس گرمش همراه با بوسه‌ای که روی موهایم زد، شروع اولین قطرهٔ اشک بود.

_ نه، برنمی‌گرده، می‌دونم خراب کردم. می‌دونم قابل‌بخشش نیست.

دستش که دور کمرم پیچیده بود را نوازش کردم. می‌شد بوی گوشت خام را عمق پوستش حس کرد.

_ قابل‌بخششه. خدا که خداست می‌بخشه... من خیلی خسته‌م، آقامحراب... خسته از اینکه همیشه بخشیدم، خسته از اینکه همیشه محتاج بودم، از توسری خوردن... از...

دست آزادش روی پیشانی و موهایم را نوازش کرد. حتی او هم نمی‌فهمد بی‌پناهی چه حسی دارد.

_ من خسته‌ت کردم، می‌دونم...
لب‌هایم را روی دستش گذاشتم. دوستش داشتم با تمام اتفاقاتی که افتاده بود.

_ نگفتم فکر کنین مقصر شمایین... هر‌کی دیگه بود بدتر می‌کرد، آدم ذاتش اینه. همه از دیوار کوتاه می‌پرن، منم سرنوشتم همین بوده دیگه... گله‌ای نیست. گفتم که فکر نکنین با شما سر جنگ دارم، از خودم بدم میاد... خسته شدم از فلاکت.#پارت_۶۷۴

سرنوشت؛ شاید هم کلمه‌ای باشد شبیه میخ تا روح و افکارمان را به سلابه بکشد یا پابندی برای بالاتر نرفتن.

یک کلمه با عمقی تا اول بشریت، اما هرچه هست نمی‌‌گذارد از حدی فراتر بروی، فقط آنقدر که برایت نوشته شده.

اگر یاغی باشی و قدم‌هایی فراتر از آن کلمه برداری بازهم می‌آید و زنجیر پاهایت را می‌کشد و برمی‌گرداند جایی‌که باید باشی.

می‌تواند سال‌ها طول بکشد یا چند ماه و چند روز، اما هیچ‌وقت نمی‌گذارد فراموش کنی کجایی.

_ تو فلاکت‌زده نیستی، یاسی! برگرد سمت من.

مقاومت کردم و خودش دست به کار شد، و از رویم چرخید آمد روبه‌رویم.

با انگشتان زمخت و زبرش زیر چشمان خیسم را پاک کرد. نگاهم روی گردن مردانه‌اش متوقف شد.

_ تو شجاع‌ترین زنی هستی که دیدم. باغیرتی، محکمی، با همهٔ اینا پر از ادا و عشوه‌های زنونه‌ای. وقتی گریه می‌کنی دل من آتیش می‌گیره، نه به‌خاطر اینکه فکر می‌کنم ضعیفی، نه به خاک مامانم! برعکس، فکر می‌کنم چقدر باید تو فشار باشی، ولی تهش اشک بریزی با اینکه تو آدم قدرتمندی هستی، یاسی...

بازهم اشک‌هایم را پاک کرد و انگشت زیر چانه‌ام برد. چشم‌هایم را بستم.

غمی که حس می‌کردم عمیق‌تر از تمام این فکرها بود.

_ نیستم، فقط زیادی رو دارم، آقا‌محراب! فقط یه بدبختم که مثل سگ جون دارم، که هر بلایی سرم میاد بازم باید به‌خاطر کم نیاوردن سرپا وایسم...
_ فقط رو نداری، خیلی هم سرتقی! مدل خودت لجباز و سگ‌‌لجی...

با چشمانی خیس و گردشده از تعجب نگاهش کردم، لبخندی پهن روی صورتش بود.

_ خب گفتم لیستت ناقص نباشه، ولی در کل تو پدر من‌و درآوردی، استاد این کاری.

می‌دانستم می‌خواهد با شوخی حالم را بهتر کند.

_ بلند شو خودت‌و جمع کن، یاسی! خیاطیت نصفه‌کاره مونده، خونه و زندگیت‌و دادی دست بقیه. منم اگر نبخشیدی، عیب نداره، ولی پا شو بزن دهن مهن فلاکت‌و آبگوشت کن، قربونت!
نخندیدن سخت بود.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز