2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 25680 بازدید | 777 پست
#پارت_۵۱۰ ..................یاسمنحس پیچیده شدن در چیزی و صدای گربه‌ای در نزدیکی باعث شد چشم باز کنم ...

#پارت_۵۱۳

چای با پولکی روی میز می‌گذارم.

_ الانه که بیاد، رفت نون بخره. یاسمن، بابا! به سمیه زنگ می‌زنم من و ببرید چند روز اونجا، با محراب برید دنبال سمیرا، بچه غصه‌دار، تنها و بی‌کس‌وکار سختشه. رفتن سمت کردان، یه ویلا گرفته. دیشب ماهان پیام داد که می‌دونیم مامانش چشه؟

روی صندلی ولو می‌شوم. انگار حس را از پاهایم گرفته‌اند. سمیرا طفلک.

_ می‌ریم، آقاجون! نیاز نیست شما برید خونه سمیه‌خانم. باهم بریم خب... به آقامحراب گفتین؟

_ چی رو؟

نان سنگک در دستش، دم ورودی آشپزخانه ایستاده.

_ سلام، آقا. دستتون درد نکنه. هیچی، آقاجون یه چیزی گفتن، پرسیدم به شما گفتن یا نه.

نان را از دستش می‌گیرم.

اخم‌هایش باز در هم می‌رود و نگاهش کمی غضبناک است. دست و دلم می‌لرزد. مگر چه گفته‌ام؟

_ اینکه بریم دنبال سمیرا، تنها نباشه.

حاج‌بابا جواب می‌دهد، اما نگاه محراب را حس می‌کنم.

دست‌هایش را می‌شوید و من می‌خواهم وسایل صبحانه را حاضر کنم، ولی حس می‌کنم حرفی می‌خواهد بزند و من از نگاه کردن به او گریزانم.

_یاسی رو می‌ذارم آپارتمان. من و شما یه سر می‌ریم، آقاجون.

نگاه ناراحتش کم بود، این حرفش بیشتر دلم را غصه‌دار کرد. من را نمی‌خواهد ببرد.

حتی از من نپرسید می‌خواهم تنها بمانم یا نه. می‌داند که تنهایی می‌ترسم، آن‌قدر به حضورش عادت کرده‌ام که نبودنش من را می‌ترساند.

_ یاسمن‌ رو می‌بریم با خودمون. هم ماشینت جا داره، هم خوبیت نداره زنت رو تنها بذاری، اونم یه هوایی عوض می‌کنه.

سینی را روی میز می‌گذارم و چای می‌ریزم.

_ زنم مگه من‌و داخل آدم حساب می‌کنه؟!

از لحن عصبانی‌اش دهانم باز می‌ماند. ما که خوب بودیم.

سکوت می‌کنم و شرم‌زده به حاج‌بابا که اخم روی صورتش می‌آورد.

#پارت_۵۱۳چای با پولکی روی میز می‌گذارم._ الانه که بیاد، رفت نون بخره. یاسمن، بابا! به سمیه زنگ می‌زن ...

#پارت_۵۱۴

_ من تا صبحانه‌مو می‌خورم، دست زنت رو بگیر برو تو اتاقتون حل کنین بحثتون‌و بعد بیاین. خوشم نمیاد این‌جور جلوی من با زنت هم‌کلام بشی، آقامحراب! یه بار می‌گم، دیگه نمی‌گم.

به هردویمان نگاه جدی و پر اخمی می‌کند.

_ وقتی تنهایین به‌هم احترام بذارید. وقتی بینتون یکی دیگه هست، فرق نداره کی، بیشتر به‌هم احترام بذارید.

چانه‌ام از بغض آن خشم نگاه محراب می‌لرزد، حتی نمی‌دانم چه شده.

از دعوا می‌ترسم، از اینکه دلگیرش کنم. از نخواسته شدنم... از...

حاج‌اکبر، دلخور از رفتار محراب، نگاه از هردویمان می‌گیرد، این یعنی منتظر است که آشپزخانه را ترک کنیم.

محراب با اخم بلند می‌شود و می‌رود.

_ برو دخترم! نذار به درازا بکشه. اوایل زندگی پر از این سوءتفاهم و دلخوریای الکیه.

_ آخه من نمی‌دونم یهو چه‌شون می‌شه.

لبخند مهربانی می‌زند، اینکه در خانه است دلگرمم می‌کند.

_ برو، می‌فهمی دیگه.

روی لبهٔ تخت نشسته و سر میان دستانش گرفته و خم شده.

در را پشت‌سرم می‌بندم و به آن تکیه می‌دهم. تمام شجاعتم را جمع می‌کنم تا حرف بزنم.

_ آقامحراب؟! می‌دونین وقتی یه‌دفعه این‌جور عصبانی می‌شین چقدر من‌و می‌ترسونین؟ به خدا زهله‌م می‌ره...

سر که بالا می‌آورد و به من نگاه می‌کند انگار حرفم تأثیر داشته، کمی از آن خشم کم شده است.

لبخند نامطمئنی می‌زنم.

_ به خدا خیلی ترسناک می‌شین، می‌شه یهو عصبانی نشین؟

باورم نمی‌شود که آن اخم‌های در هم می‌رود...

_ چرا میام حرفت‌و می‌بری؟ دیروز با سمیه سر چی حرف می‌زدی که اومدم گفتی زنونه بود، ولی می‌دونم نبود! چرا جواب من‌و سربالا می‌دی وقتی می‌پرسم دربارهٔ چی بود؟ بقیه محرمن، من نامحرم حرفات؟ شاید دوست دارم از زبون تو بشنوم چی می‌گفتی نه بقیه.

نه به آن عصبانیت، نه به این کلمات آرام. دست پیش می‌آورد که جلو بروم.#پارت_۵۱۵

حالا بیشتر می‌فهمم که حاج‌بابا چقدر عاقل است.

حتی فکر نمی‌کردم تا این حد حساس باشد که چرا حرف را من نمی‌زنم. من را به‌سمت خودش می‌کشاند.

_ دیروز یادم رفت، جان خودم. می‌پرسیدین، می‌گفتم. آخه یه حرفی زدن که شما به من نگفته بودین. نمی‌شه که بی‌اجازه حرف بزنم، اون‌وقت می‌شد حرف‌کشی. الانم نمی‌دونستم حاج‌بابا گفتن یا نه، گفتم خودشون بگن.

ابروهایش بالا می‌رود، انگار تعجب کرده.

_ نصفت زیر زمینه‌ها، نیم‌وجبی! فکر کردم مخفی می‌کنی. بدم میاد از پنهون‌کاری، اونم وقتی تو پنهون کنی.

ابروهایش را با انگشت صاف و مرتب می‌کنم.

هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرم از او نترسم، اما دیگر می‌دانم قلق او آرام و صادق بودن است.

_ من از عصبانیتتون می‌ترسم، ولی از خودتون که نه بخوام پنهون کنم. اینارم از جمیله و طوبی‌خانم یاد گرفتم. دختر خنگی نبودم که.

کمی فکر می‌کند و بعد به تأیید سر تکان می‌دهد.

_ تو هیچ‌وقت خنگ نیستی، یاسی! از منم نترس، تو حرف بزنی من زود آروم می‌شم، حرف نزنی بهم زود برمی‌خوره، چون دوستت دارم. حاج‌بابا چی می‌گه که زن و شوهر هرچی‌ هم داشته باشن، آخرش هم‌و نداشته باشن، انگار بی‌کس‌وکارن.

سرپا می‌ایستد.

_ بریم سر میز که یه ساعت دیگه معلم خیاطیت میاد.

_ من‌و نمی‌برید با خودتون؟

یادم می‌افتد با چه غیظی گفت تنهایم می‌گذارد. باز دلم می‌گیرد.

یک ابرو بالا می‌دهد و جور خاصی سر عقب داده، نگاهم می‌کند.

_ باید فکرام‌و کنم. دختر اذیت‌کاری شدی، من‌و حرص می‌دی.

شیطنت و مهربانی کلامش قند در دلم آب می‌کند.

_ سعی می‌کنم دختر خوبی باشم، حالا می‌برید؟

بلند می‌خندد و تن صدای مردانه‌اش در اتاق می‌پیچد.

_ زبونت‌و کلاغ بخوره، زن! که این‌قدر دلبری نکنی.

کاش همیشه همین‌قدر ساده و راحت بگذرد از بیخ گوش احساسات و دلمان؛ با چند کلمه و کمی سنگ زیرین بودن، با کمی لطافت و مردانگی، کاش همه‌چیز با حرف‌زدنهایمان حل می‌شد.

...............

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۵۱۴_ من تا صبحانه‌مو می‌خورم، دست زنت رو بگیر برو تو اتاقتون حل کنین بحثتون‌و بعد بیاین. خوشم ...

#پارت_۵۱۶

دیدن سمیرا در آن حال، شوک بزرگی برایم بود. انگار سال‌ها پیرتر و شکسته‌تر شده بود.

زیر چشمانش گود رفته و لبخندی که روی لب داشت اگر با نگاهش یک‌جا تفسیر می‌کردی معنای مردهٔ متحرک را می‌شد فهمید.

ماهان و مرجان هم کم بی‌قرار و غمگین نبودند.

یک ویلای دربست میان یک باغچهٔ کوچک برای یک ماه اجاره کرده بود.

حاج‌بابا و محراب بچه‌ها را بردند داخل حیاط تا با آنها حرف بزند.

_ حتماًا همه‌چیز رو می‌دونی دیگه.

یک لیوان چای و یک قندان را جلویم گذاشت، انگار به‌سختی روی پایش بود.

درد و غم نه سن می‌شناسد، نه مدرک تحصیلی و نه جنسیت، مخصوصاً که غرورت هدف گرفته شده باشد.

_ هرچقدر که آقامحراب گفتن.

آن جسم نه‌چندان سنگین وقتی روی صندلی نشست، انگار یک حجم عظیم بود.

سنگینی دل و احوال آدم وزن می‌گیرد، آن‌قدر که پشت پایت را می‌لرزاند، خالی می‌کند.

_ گاهی به تو و زندگیت فکر می‌کنم، یاسمن! خیلی نمی‌دونم از گذشته‌ای که داشتی، ولی همه می‌دونستن اژدر و یاسر و جهان چقدر آدمای بدی هستن، ولی صبر کردی، ایمان داشتی. اوایل فکر می‌کردم همه‌ش دروغه، مگه می‌شه آدمی بتونه تو اون زندگی و با اون آدما باشه و سر سلامت به‌در ببره...

به صندلی تکیه می‌دهد، با آهی فروخورده در گلو.

اشک را در چشمانش می‌بینم و لبی که به بغض اندوه می‌لرزد. سکوت می‌کنم و فقط دست رهاشده‌اش را روی میز خم می‌شوم و لمس می‌کنم.

بی‌پاسخ نمی‌گذارد، انگشتم را نوازش می‌کند.

_ آدم به ذاتشه، این‌و مامانم می‌گفت... گل و خشتش از چی باشه مهمه، وگرنه شرایط خوب و بد می‌تونه برای همه باشه... من تلاشم‌و کردم... اگه یه روز مثل امروز می‌دونستم قراره اینجور بچه‌هام‌و داغون کنم با اون زندگی، همون اول تمومش می‌کردم.#پارت_۵۱۷

چه پیشنهاد خوبی داده بود حاج‌اکبر.

وقتی دل گرفته باشد، آدم تنها باشد، می‌شود موریانه و از تو خودش را می‌خورد.

حرف‌های نا‌گفته زاد و ولد می‌کنند، بزرگ می‌شوند و باز می‌زایند آن‌قدر که منفجر شوی.

_ با هم این روزا رو می‌گذرونیم، سمیرا‌خانم! سخته، ولی خوب می‌شین.

چشمان خیسش را به نگاهم می‌دوزد؛ عمیق، ساکت و غم‌زده.

_ به‌قول آقام حتی بودنتم خوبه، یاسمن!

گونه‌هایم داغ می‌شود. تعریف از زبان او با همهٔ تعریف‌ها فرق دارد.

_ بچه‌ها رو بسپارید به حاج‌بابا و آقا‌محراب. شما دختر طوبی‌خانم و حاج‌اکبرید. می‌دونم خیلی زود همه‌چی‌ رو درست می‌کنین. من نه می‌تونم حرفی از آقا‌سرهنگ بزنم نه حتی حمیرا، چون هرکی یه‌جور افسار زندگیش‌و می‌گیره، فقط کاش جوری نبود که این‌همه آدم رو اذیت می‌کردن... الانم من اومدم کمکتون. اگه کاری دارین بگین.

لبخند غمگینی می‌زند که من می‌دانم چه حسی پشت آن است.

از همان‌ها که پشتش این است که تو چه می‌فهمی درون من چه گردابی‌ست از خاطره‌ها و درهای بی‌پایان.

_ شنیدم حتی دلت به بچه‌های اون زنم سوخته بود. آدمای جنس تو انگار دیگه نیستن، یاسمن... من مثل تو نیستم؛ سخت می‌بخشم، سخت یادم می‌ره.

گره روسری‌ام را شل‌تر می‌کنم و کمی از چایم را که دیگر سرد شده می‌نوشم.

چرا فکر می‌کند من، هم بخشیده‌ام هم یادم رفته است؟

نمی‌توانم از صورتش بخوانم که ناراحت است یا فقط حرفش را می‌زند.

_ من از روی بخشندگی نبود که دلم سوخت، سمیرا‌خانم! به نظرم بچه‌ها هیچ گناهی تو بی‌عقلی و بی‌فکری بزرگتراشون ندارن. اونا پاکن، فرق نمی‌کنه بچهٔ کی باشه، اونام یه روز بزرگ می‌شن مثل من و شما. اگه مامانتون تو زندگی من نبود، اگه جمیله زن بدی بود و دلش به رحم نمی‌اومد، خدا می‌دونه من الان چه‌‌جور آدمی بودم، ببخشید که دخالت کردم، ولی دوست ندارم آدمایی مثل اژدر و حمیرا و بابام زیاد بشن.

#پارت_۵۱۶دیدن سمیرا در آن حال، شوک بزرگی برایم بود. انگار سال‌ها پیرتر و شکسته‌تر شده بود.زیر چشمانش ...

#پارت_۵۱۸

_ مامان؟!

صدای مرجان است که بغض‌آلود به‌سمت مادرش آغوش باز می‌کند.

حاج‌بابا حتماً ماجرا را تعریف کرده. از جایم بلند می‌شوم که بروم.

مادر و دختر در آغوش هم گریه می‌کنند و من هم برای دلشان.

می‌دانم سمیرا زن مقاوم و موفقی‌ست، شاید چند ماه دیگر سرپا بایستد.

بچه‌ها را زن‌ها سرپا نگاه‌ می‌دارند، و آن دو مادر خوب و مهربانی کنارشان است.

شب که شد بچه‌ها و سمیرا آرام‌تر بودند. یک درد مشترک معمولاً آدم‌ها را بیشتر به هم نزدیک می‌کند.

درد هرسهٔ آنها مردی بود که هوای دلش مثل باد او را باری به هر جهت کرده و تهش شده بود طوفان، و زندگی خودش و دیگران را متلاشی کرده بود.

مردی که پدر بود، اما پی دلش دردی را به دو فرزندش داد که می‌توانستی در میان سکوت دردناک ماهان با چشمانی سرخ‌شده از غم و اشکی که نمی‌ریخت دید‌.

وقتی که  با چشمانی نگران به محراب خیره شد و پرسید: «یعنی اعدامش می‌کنن؟» و لبخندی که نشان مهر فرزند بر پدر بود و روی لبش نشست.

وقتی محراب گفت: «نه! دیه بده چند سال زندان داره، مگه اینکه مادر حمیرا تفاضل دیه رو بده، که فکر کنم اون‌قدر نداره یا بعیده همچین کاری کنه.»

دلم برای نگاه پر از اشک مرجان اما خون شد و چیزی که گفت.

_ دلم نمی‌خواد دیگه هیچ‌وقت ببینمش. وقتی ما کوچیک بودیم چطور تونست یاد عشق کثیفش باشه؟ یعنی براش مهم نبود ماها اگه بفهمیم چی می‌کشیم؟ دلش خنک نشد رفت زنیکه رو کشت که قشنگ گند بزنه به همه‌چی؟!#پارت_۵۱۹

_ کافیه، مرجان، مامان! هرچی باشه پدرتونه...

صدای فریاد ماهان کلام سمیرا را قطع کرد.

_ لطفاً ازش حمایت نکن، مامان! حق داره مرجان. مگه بابام بچه بود؟ یعنی نمی‌دونست داره با زندگی و روح و روان ما بازی می‌کنه؟ گفتین جدا شدیم، برای شما خوشحال شدیم، چون منِ بچه می‌فهمیدم اون بهتون محبتی نمی‌کرد. می‌گفتین به‌خاطر اخلاق نظامیشه، ولی آدم می‌فهمه، اون ماها رو دوست نداشت، هیچ‌وقت...

بالاخره آن سد شکسته شد و ماهان هم جلوی هجوم اشک‌هایش را نگرفت.

به محراب و حاج‌بابا نگاه می‌کنم. سمیرا به اشارهٔ حاج‌اکبر سکوت می‌کند و برای بغل کردن بچه‌هایش می‌رود.

درد پدر بد داشتن از بی‌پدری سخت‌تر است.

هم محراب و هم حاج‌اکبر ساکتند. محراب ایستاده و با دست اشاره می‌کند همراهش بروم.

چراغ‌های حبابی‌شکل داخل حیاط روشنند‌. هوا از تهران خیلی خنک‌تر است، آن‌قدر که کمی می‌لرزم.

دست محراب دور شانه‌ام می‌پیچد و کمی از گرمای تنش را به تن می‌گیرم.

_ فکر نمی‌کنم هیچ کاری تو دنیا بدتر از خیانت باشه. فرق نمی‌کنه کی و با چه نسبتی، خیانت کثیفه، با هیچ حرف و دلیلی هم تمیز نمی‌شه.

روی تاب دونفرهٔ آهنی می‌نشینیم، به او بیشتر می‌چسبم.

_ اونی که باخت خود سرهنگ بود به نظرم.

لب‌هایش روی ماه‌گرفتگی صورتم می‌نشیند. نگاه به چشمان غمگینش گره می‌زنم.

_ خائن همیشه باخته، یاسی! تا بدهیش‌و به دنیا و آدما نده نمی‌ره. تهش یه‌جا زندگی طلبش‌و وصول می‌کنه. الان سمیرا و بچه‌ها نهایت تا ۶ ماه دیگه اشک بریزن و ناراحت باشن، بعد می‌رن سراغ زندگی. یادشون نمی‌ره، ولی زندگیشونو ادامه می‌دن. اونی که بد بدهکار شده محسنه. حمیرا جای خودش، هیچ‌وقت روی آرامش ندید، عاقبتم این شد... محسن ولی بدتره اوضاعش.

نسیم خنکی که می‌آید از استخر کوچک پر آب که رد می‌شود، سرما می‌گیرد.

سر روی شانه‌اش تکیه می‌دهم.

#پارت_۵۱۸_ مامان؟!صدای مرجان است که بغض‌آلود به‌سمت مادرش آغوش باز می‌کند.حاج‌بابا حتماً ماجرا را تع ...

#پارت_۵۲۰

نیمه‌شب است که بیدار می‌شوم. نمی‌دانم چه چیز باعث بیداری‌ام شد، صدای جیرجیرک‌ها یا واق‌واق گاه‌به‌گاه سگ‌ها.

بازوی محراب مثل همیشه به دورم پیچیده است، نفغسهایش خبر از خوابی عمیق دارد.

اتاق با نور کمی از حیاط روشن است. گوش تیز می‌کنم. صدایی متفاوت می‌آید، مثل گریه.

حاج‌بابا در اتاق دیگر با ماهان خوابید. ویلا سه اتاق بیشتر ندارد. درست است که مبله اجاره داده شده، اما فقط وسایل ضروری دارد.

دو خواب با تخت دونفره که مرجان و مادرش خوابیدند و اتاق سوم که پذیرایی بود و کمی بزرگتر را من و محراب تشک انداختیم.

باز صدای هق‌هق می‌آید. می‌خواهم دست محراب را کنار بزنم که پایش هم به دور پایم اضافه می‌شود.

کاملاً محبوسم می‌کند، چاره‌ای ندارم جز بیدار کردنش.

_ محراب‌جانم؟

چند بار پیشنهاد بغل کردن بالشت را به او دادم اما ناراحت شد.

گفته بود من را به‌جای بالشت بغل نمی‌کند که حالا جایگزین بالشتی بگذارد.

_ هوم...

فقط همین و باز نفس‌هایی کشدار.

سعی می‌کنم آرام از بین دست و پایش بیرون بخزم که وحشت‌زده از خواب می‌پرد.

_ نمی‌ذارم ببریدش...

با صدای بلند می‌گوید و دست در تاریکی اتاق دراز، انگار می‌خواهد کسی را بگیرد.

_ آقامحراب؟!

چشمان سرخش را به من می‌دوزد، هوشیار نیست.

این را از نوع نگاهش می‌فهمم، می‌نشینم و دستش را می‌گیرم.

_ می‌خوان ببرنت، یاسی؟

باز غمی آشکار می‌گوید، خواب دیده؟

آنچنان محکم به سینه‌اش کوبیده می‌شوم که صدای هقی از دهانم خارج می‌شود.#پارت_۵۲۱

_ خواب دیدین. آروم باشید. می‌خواستم برم دستشویی... کسی نمی‌برتم.

من را کمی عقب می‌برد، حالا به نظرم هوشیارتر است.

نفس رها می‌کند، آثار ترس و غم را یکجا در چهره‌اش می‌شود دید.

_ خواب بود...ذچقدر بد بود خوابم... داشتی راه می‌رفتی یهو انگار یکی دستت‌و کشید که ببرتت. پا شم یه صدقه بذارم کنار. خدا خیر کنه.

سعی می‌کنم لبخند نزنم. تلاشم برای فرار از حصار تنش حتماً باعث این خواب شده.

سر جلو می‌برم و گونه‌اش را می‌بوسم.

_ نترسین. من داشتم از بین دست و پاتون می‌اومدم بیرون، فکر کردین تحفه‌تونو می‌دزدن. آخه من به درد کی می‌خورم جز شما؟ بخوابین برم دستشویی بیام.

نمی‌گویم پی منبع صدا که حالا ساکت شده می‌خواهم بروم. نیم‌خیز می‌شوم.

_ از تو جیبم پول در بیار بگردون دور سرت، بذار بدم صدقه.

ابروهایم بالا می‌رود از تعجب، و دلم غنج می‌زند از خوشی. دراز می‌کشد.

_ بخوابین. یاسی فداتون بشه اینقدر نگرانید.

در خواب هم نمی‌دیدم روزی اینقدر برای کسی مهم باشم که در خوابش هم از من بخواهد مراقبت کند و اینقدر از نبودنم وحشت‌زده می‌شود.

_ زود برگرد.

چشم نگفته چشم می‌بندد. خم می‌شوم و بالشتی که برای من است و هیچ‌جا استفاده نمی‌شود را کنارش می‌گذارم که بخوابد.

_ این‌و بگیرید تا بیام خوابتون ببره.

نگاه شماتت‌بارش را در تاریکی هم می‌توانم ببینم. خنده‌ام می‌گیرد وقتی آن را کنار می‌زند.

_ برو زود بیا، بالشت می‌ده به من...

با حرص چشم می‌بندد.

_ شوخی کردم، بخوابین.

آهسته به‌سمت در خروجی می‌روم. دستشویی سمت مخالف در است. مطمئنم صدا از داخل حیاط بود.

#پارت_۵۲۰نیمه‌شب است که بیدار می‌شوم. نمی‌دانم چه چیز باعث بیداری‌ام شد، صدای جیرجیرک‌ها یا واق‌واق ...

#پارت_۵۲۲

لامپ‌ها یک‌درمیان خاموش است. هوا اینجا سردتر از داخل شهر شده، حتماً به‌خاطر فضای باز و درخت‌های اطراف است.

چشم می‌گردانم. از تاریکی و حیاط پُردرخت نمی‌ترسم.

احساس می‌کنم در انتهای حیاط چیزی تکان می‌خورد. هرکس هست در قسمت تاریک نشسته.

لباسم برای بیرون آمدن کم است و از جایی گرم بیرون آمدن و سرمای بیرون، لرز به تنم می‌اندازد.

_ زن‌دایی، شمایین؟

قدم که جلوتر می‌گذارم، صدای آرام مرجان است که با من حرف می‌زند.

_ آره، قشنگم!

با او تفاوت سنی زیادی ندارم، شاید چهار یا پنج سال کمتر. هرچند که خودم را اصلاً کم‌سن نمی‌دانم.

_ من این ته نشستم.

به‌سمت صدا پا تند می‌کنم.

نشسته است روی یک نیمکت در انتهای باغچه. آنجا هم یک میز و صندلی کوچک هست که من دقت نکرده بودم.

یک دستمال کاغذی روی میز گذاشته، یک پتوی مسافرتی نازک هم دورش پیچیده.

سر برمی‌گرداند و چشمان سرخ و بینی بادکرده‌اش نشان می‌دهد که او گریه کرده.

_ سردتون می‌شه این‌جور. بیاین، پتوی من بزرگه.

تعارف می‌کند کنارش بنشیم. صندلی دونفرهٔ چوبی در جایی دنج و دور از دید گذاشته شده.

کمی آن‌طرف‌تر یک جایی اجاق مانند با سیمان درست کرده‌اند برای آتش.

_ خوبه، اینجا چه دنجه.

لبخند خجولی روی لبش می‌آید.

_ خوابم نبرد، اومدم بیرون. بیدارتون کردم؟

کنارش نشستم، پتویش را دورم می‌اندازد.

_ نه! خوابم نبرد. گفتم آقامحراب رو بیدار نکنم.

نمی‌خواستم به رویش بیاورم که صدای گریه‌اش بیدارم کرد.

سکوت کرد و به فضای تاریک روبه‌رویش خیره شد.

نگفته می‌دانستم که برای وضعیت پیش‌آمده غمگین است. حق هم داشت.

#پارت_۵۲۵


مژه‌هایش خیس است و نگاهش غمگین، لب‌هایش از گریه و حتماً گزیده شدن ورم کرده، صورتش هم.


برای آن سر بی‌تجربه چنین افکاری از پدر و زندگی، کمی زیادی‌ست.


سر تکان می‌دهم تا ادامه دهد.


_ شمام بابای بدی داشتین؟!


نگاهم به تاریکی خیره می‌شود. مقایسهٔ به‌راهی نیست.  


_ تو بابای بدی نداری، مرجان‌‌جانم! شوهر خوبی نبوده، اما فکر کنم بابای خوبی برای تو و داداشت بوده. البته این کار آخرش رو نمی‌تونم چیزی بگم... توجیه نمی‌شه کرد، پس حرفی نزنیم ازش... حتماً خودش بعداً...


حرفم را قطع می‌کند.


_ بعداً دیگه نیست، تموم شد... بابامحسن... مرده...


گریه می‌کند دوباره، قلبش شکسته. فکر می‌کند به او خیانت شده و من این را می‌فهمم...


_ من یه بابا دارم، هنوزم می‌گم بابامه چون تهش هست دیگه... یاسر رو همه می‌شناسن. می‌دونی! تو کل زندگیم شاید فقط یکی‌دو بار فکر کردم دوستم داره، ولی می‌دونم نداره... اما خب دل آدمه دیگه، می‌خواد فکر کنه یه‌جا شاید یه لحظه باباش دوستش داشته... یه‌بار که سرحال بود، خمار نبود، از تو جیبش بهم یه شکلات داد، تو کوچه پیش بچه‌ها... کلی ذوق کردم... تا چند وقت پیشم بود، نخوردمش...


هنوز هم آن خاطره برایم شیرین است، هرچند جهان از دماغم درآورد همان شکلات را به‌زور کتک از من گرفت، حالا چیزی هم نبود یک تافی کره‌ای.  


صورتش را نوازش می‌کنم. اشک‌هایش بند آمده و جایش را بهت گرفته در چشمان کشیده و زیبایش.


_ عجیبه، نه...؟! یه‌بارم بچه‌ها داشتن اذیتم می‌کردن، موهام بلند بود، می‌کشیدنش. اومد بیرون با چوب همه‌شونو زد، البته اینش قند تو دلم آب نکردا... داد زد گفت دختر من‌و می‌زنید، توله‌سگا؟


ریز می‌خندم. چه حالی داشتم من؛ بابا داشتم، دختر کسی بودم.#پارت_۵۲۶

_ اینا که... خیلی تباهه، فقط همین؟

متعجب است و برای او که همیشه محبت پدر را داشته عجیب.

می‌خندم به تباه بودن همان دو قلم خاطره. قلبم تیر می‌کشد از مظلومیت خودم.

آدم‌ وقتی بچه‌ است هیچ درکی از وظایف پدر و مادرها ندارد، فکر می‌کند اگر کتک هم بخورد حتماً حقش است، خودش را بچه‌ای بد می‌داند.

_ خب دیگه همینام غنیمته. خیلیا بابا می‌شن، ولی همه‌شون خوب نمی‌شن. راستش نمی‌دونم، بهش فکر نمی‌کنم چون کاری از دستم برنمی‌اومد، فقط سعی کردم مثل اون نباشم.

_ بابا‌محسن همیشه من و ماهان رو دوست داشته، اگر این اتفاقا نبود... آخه چرا باید این‌جور بشه؟ مگه اون زنیکه چی داشت؟ حتی از مامانمم قشنگ‌تر نبود...

حدس می‌زنم از برادرش محراب چیزی نمی‌داند. بهتر که نگفته باشند، همه‌چیز را آرام‌آرام بفهمد راحت‌تر می‌تواند قبول کند.

_ واقعاً یه چیزایی با عقل ما جور نمیاد، چون ما اون آدم نیستیم که ببینیم چی تو فکرشه، اما کار درستی نبوده... فقط همین‌و می‌شه گفت... بابام وقتی من‌و داد دست اژدر ۱۲_۱۳ سالم بود، یه بقچه بود با چندتا لباس که جمیله برام دوخته بود و مامان‌بزرگت. جمیله رو فرستاده بود پی نخودسیاه، حتی نگامم نکرد التماسش کردم، دوتا چک آبداری زد بهم که گم شو ندارم نون اضافه بدم تو... دوتام اژدر زد، دستش از بابام سنگین‌تر بود. نمی‌دونم، شاید بابام محکم نمی‌زد... ولی یه‌چی هست، اینکه می‌گذره... خوب یا بد...

معصومانه و خجول نگاه می‌کند. از جا بلند می‌شوم و دست او را هم می‌گیرم.

_ خوبی کدومه، دختر! پا شو یخ کردیم، آقا بلند بشه ببینه نیستم پوست کله‌مو می‌کنه.

به‌سرعت ایستاد. دخترانه و محجوب خندید. معصوم بود و دلم برای دردی که به قلبش افتاده به درد آمد.

کاش هیچ‌وقت، هیچ دختری از پدرش نا‌امید نشود.

_ جدی می‌گین؟ داییم بداخلاقه؟ نشون نمی‌ده، ولی‌ها!

کنارم قدم می‌زد، از من بلندتر بود قدش شبیه سمیراست، کشیده و بلند.

_ داییت مرد مهربونیه. شوخی کردم، ولی دوست نداره نصف‌شب از کنارش جیم بزنم بی‌خبر.

#پارت_۵۲۸


_ اول اخمتون‌و باز کنین. جایی که نرفتم، صدای گریهٔ بچه رو شنیدم، رفتم ببینم کجاست. کار بدی نکردم که، فکر کردم خوابیدین. ببخشید که نگفتم و رفتم.


اخم باز کرد، نه با ضرب و زور. دیگر عصبانی نبود، خودش می‌دانست بچه‌ها چقدر ناراحتند.


_ خوب کردی. دیدم نشستین، ولی بهم بگو جایی می‌ری لباست کم بود، می‌دونم فردا سرما خوردی.


خیلی طول نکشید تا دم صبح که با بینی گرفته و سردرد از جا بلند شوم و بعد عطسه‌هایی که تمام شد با نگاه سرزنشگر محراب و نالهٔ من از درد استخوان‌هایم.


_ همینه دیگه، با تن گرم از رختخواب پا شدی تو سوز بیابون رفتی نصف‌شب بیرون، حالا...


صدای سرفه‌ای حرفش را قطع کرد.

روسری‌ام را سریع پوشیدم نکند ماهان باشد.


هنوز چپ‌چپ و با غیظ نگاهم می‌کرد.


_ زن‌دایی سرما خوردین؟

حتماً صدای عطسه‌هایم را شنیده بود، بینی و گلویم به‌شدت می‌سوخت.


مگر نمی‌گفتند سرماخوردگی ویروس است؟  


_ بله،‌ پرنسس! زن‌داییتون سرما خورده.


لب گاز می‌گیرم و روی پایش می‌زنم. همین مانده به بچه عذاب‌وجدان دهد.


با انگشت اشاره روی پیشانی‌ام زد و از جا بلند شد.

مرجان هم خودش را نشان داد.


_ خوبم، عزیزم! خوب خوابیدی؟


لبخند شیطنت‌آمیزی زد. نگاهش پی محراب رفت که بدعنق به‌سمت آشپزخانه می‌رفت و غر می‌زد.


باز هم عطسه زدم و سرفه. کنارم نشست.


_ به‌خاطر من مریض شدی، زن‌دایی! وقتی رفتم بخوابم خیلی بهتر بودم.


گونه‌ام را بی‌هوا می‌بوسد.

_ بکش کنار دختر، ببینم، صاحب داره. این لیوان شیر گرم و عسل رو بخور.


شوخی می‌کرد. رنگ و روی مرجان بهتر بود. از آن عصبانیت و غم دیروز شاید فقط غم مانده بود و دختری که سعی می‌کرد با آن کنار بیاید.#پارت_۵۲۹
...................

در پایان چند روزی که ماندیم. حتی سمیرا هم خیلی بهتر شده بود.‌

زندگی جریان خودش را داشت، این قانون نانوشته‌ایست که حتی مرگ هم از سرعت زندگی و روال آن نخواهد کاست.

این وسط فقط آن لبخندها و شادی‌هایمان و آدم‌هایی که آنها را ساختند می‌توانند روال زندگی را دلنشین‌تر کنند.

_ دستمال تموم شد.

به جعبه‌ٔ خالی دستمال‌کاغذی با غصه چشم دوختم‌.

سرماخوردگی‌ام بهتر نشد؛ صدای خروسی، آب‌ریزش بینی، عطسه و همهٔ این‌ها با تشخیص سمیرا حساسیت بود که با دارو فقط چند ساعت بهتر می‌شد.

_ جلوتر می‌خرم. چشماش‌و فقط، آقاجون.

از داخل آینه با خنده نگاهم می‌کند. کناره‌های بینی‌ام را آن‌قدر دستمال کشیده‌ام که می‌سوزد. حاج‌بابا آرام می‌خندد.

_ بچه رو اذیت نکن! کوفتش شد یه بیرون اومدن.

بغض کرده بودم برای لحظه‌های بی‌دستمالی. حسرت آنها را که بی‌رویه استفاده کرده بودم می‌خوردم.

_ باید ازش عکس می‌گرفتم. حالت رو خریدارم، یاسی.

مایهٔ تفریحش شده‌ام. خودم هم خنده‌ام می‌گیرد.  

_ شمام سرما می‌خورید دیگه... این چند روز هرچی مغز داشتم از دماغم زد بیرون، فکر کنم برای همینه انگار مغزم خالیه.

صدای خنده‌هایمان با زنگ گوشی محراب قطع شد. دراز کشیدم.

از شیشهٔ ماشین به آسمان آبی چشم دوختم، با همهٔ سردرد و عطسه‌ها و دیگر چیزها، خوش گذشته بود.

قرار شد سمیه و امین فردا بروند و به سمیرا و بچه‌ها سر بزنند.

یک آهنگ سنتی از ضبط پخش می‌شد، صدایی آرامش‌بخش.

چشم روی هم گذاشتم، فکرهای فلسفی در ذهنم نقش می‌گرفتند، چیزی‌که محراب گاهی حرف می‌زدم گفته بود.

مثل دو شب پیش، وقتی روی تاب دونفره به او لم داده بودم و دربارهٔ زندگی و خوبی و بدی‌هایش می‌گفتم.

گفت فیلسوف شدی. نفهمیدم یعنی چه و او سربه‌سرم گذاشته بود، اما تهش او هم فیلسوف شد، از فکرهای فلسفی‌اش گفت‌...

#پارت_۵۲۸_ اول اخمتون‌و باز کنین. جایی که نرفتم، صدای گریهٔ بچه رو شنیدم، رفتم ببینم کجاست. کار بدی ...

#پارت_۵۳۰

_ تهران نیستیم. برگشتم، خودم میارمش خونه‌م.
از لحن بدخلق و جدی‌اش چشم باز کردم. با گوشی حرف می‌زد. نمی‌دانم طرف مخاطبش چه گفت که با عصبانیت داد زد:
_ من اجازه نمی‌دم زنم بیاد اون‌ور، حالا هی برای من روضه نخون، جهان!

سیخ سرجایم نشستم.

_ اتفاقی افتاده؟

نگاهش از آینه غضب‌آلود بود. حاج‌بابا گفت، صلوات بفرست.  

_ بگیر بخواب. اتفاقی نیفتاده.

آن لحن و نگاه و نام جهان، یعنی افتاده. نباید نگران می‌شدم، نباید اهمیت می‌دادم.

_ بخواب، باباجان! خود محراب هست، نمی‌خواد تو نگران باشی.

دراز کشیدن دیگر فایده نداشت. می‌دانستم چقدر با وسواس من را از همهٔ جریانات دور نگه‌ داشته‌اند. مطلقاً هیچ خبری از آن محله، دادگاه‌های اژدر و اطرافیانش، جهان و یاسر، هیچ‌کدام برای من گفته نمی‌شد. حتی جمیله گاهی سر می‌زد هم یک کلمه نمی‌گفت.  

_ به چی فکر می‌کنی؟ دلت برای کدومشون شور می‌زنه؟ اون بابات، یا داداش...؟!

حرفش را قطع می‌کند و لااله الله می‌گوید. آدمیزاد است، هرکار هم کند باز چیزی ته دلش برای هم‌خونش می‌جوشد، اما چیزی درون من برای جهان نیست، نگران هم نیستم، اما یاسر، پدرِ تمام حسرت‌هایم... حسی در ته وجودم به دنبال این بود که چرا برایم پدری نکرد، اما این‌قدر هم قوی نیست که دلم شورش را بزند، اما جمیله...

_ نه آقا! دلم فقط برای جمیله شور می‌زنه، اگه اون حالش خوبه، بقیه مهم نیستن.

آرنج به شیشه تکیه داده و با انگشتانش چانه و لب‌هایش را ورز می‌دهد، کلافه است و ناراحت.#پارت_۵۳۱

_ جهان بود، گفت جمیله حالش خوب نیست، می‌خواد یاسمن‌و ببینه.

_ یه ساعت دیگه می‌رسیم خونه. شماره‌ش‌و داری زنگ بزنی بهش؟

حاج‌بابا برگشت و دست‌های یخ‌کرده‌ام را گرفت. جمیله مریض بود؟!  

_ من دارم، خوب شد یادتون بود. بیا زنگ بزن حالش‌و بپرس.

آرام شده بود، اما درون من انگار رختشوی‌خانه‌‌ای بود پر از زن‌هایی که شلپ‌شلپ لباس‌هایشان را می‌کوبیدند، همهمه‌ای و غوغایی.

دستانم می‌لرزید برای پیدا کردن شماره.

این را یاد گرفته بودم چگونه داخل گوشی محراب را بگردم، برای خودم هم شبیهش بود.

روی اسم جمیله متوقف شدم.

_ آروم باش، بابا‌جان!

تمام حس‌های بد مثل گلوله در گلویم مانده بود.

دست و پاهایم شل بود و شل‌تر و سر‌تر شد وقتی صدای جهان از آن سوی خط آمد در جواب الو گفتن من.

_ به‌به، عروس حاجی! سایه‌ت سنگین شده، پاتیگارد پیدا کردی.

کلمات گنده‌تر از مغزش را همیشه اشتباه می‌گفت، اما لحن چندش‌‌آورش من را یاد بدچیزهایی می‌انداخت.

نفس عمیقی کشیدم، نگاهم به چشمان او در آینه گره خورد.  

_ گوشی رو بده جمیله.

محکم گفته بودم، باورم نمی‌شد که با آن لحن حرف زده باشم.

اخم‌های محراب در‌هم رفت و من نگاهم را از او نگرفتم.

_ جیگری شدی برا جهان...

مردک کثیف.

_ خفه ‌شو، جهان! جمیله کجاست؟!  

حاج‌بابا دست پیش آورد تا گوشی را به او بدهم. محراب هم لب‌ زد قطع کنم.

_ جمیله داره ریق رحمت و سر می‌کشه، پا شو بیا ببینش. اون شوهر الدنگت‌و نفرست. هرچی که جیگرش‌و نداری، زن حاجی...

_ الدنگ خودتی‌و اون بی‌شرفای دورت...

تماس را قطع کردم. صدای راهنمای ماشین می‌آمد‌. کم‌کم کنار گرفت. اتوبان خلوت بود، ماشین را کنار زد. نفس‌نفس می‌زدم.

#پارت_۵۳۰_ تهران نیستیم. برگشتم، خودم میارمش خونه‌م.از لحن بدخلق و جدی‌اش چشم باز کردم. با گوشی حرف ...

#پارت_۵۳۲

محکم روی چشمانم کشیدم که اشک نریزم.

جهان آشغال! مردک کثیف! برایش خواهر و غریبه فرق نداشت. محراب پیاده شد و در سمت من را باز کرد.

کنار جاده جسته‌گریخته درختانی کوچک بود، خار و تیغ، بی‌سرسبزی.

هوا داشت سرد می‌شد، انتظار سرسبزی نمی‌شد داشت.

_ بیا پایین ببینمت.

خم شد و از در بازشده با ناراحتی و کلافگی نگاهم کرد، انگار پیش خودش می‌گفت چه گیری کرده است از دست من.

_ خوبم، نیازی نیست.

به غلط کردن افتادم وقتی بازویم را گرفت و مجبور شدم پیاده شوم.

گفتم حتماً می‌خواهد دعوایم کند که گفته بودم حق نداری نامی از آنها بیاوری یا...

_ حرف بدی بهت زد اینجور به‌هم ریختی؟

به ماشین تکیه‌ام داد و سرم را بالاتر گرفت. چانه‌ام را انگشتانش نوازش کرد.

 نتوانستم اشک را از او پنهان کنم.

نمی‌دانم چه گفته بودم، فقط می‌دانستم اگر آن لحظه جهان بود، حتماً خرخره‌اش را می‌جویدم.

_ از جهان متنفرم، کثافت و بی‌همه‌چیزه، نه محرم میفهمه نه حروم. دلم می‌خواد بکشمش... من...

منتظر نماندم تا من را دلداری دهد، خودم به سینهٔ مردانه‌اش پناه بردم و گریستم.

وحشت‌هایی که از جهان تحمل کرده بودم انگار به یک‌باره خالی می‌شدند در حجم اشک‌هایی بی‌پایان.

اولین باری در این‌مدت که من صدایم درآمد.

_ فهمیدم. آروم باش. دیگه نمی‌ذارم از کنارتم رد بشه، چه برسه که صداش‌و بشنوی... خودم نوکرتم. می‌رم جمیله رو میارم پیشت. دکتر و هرچی هم بخواد خودم هستم.

دست از دور کمرش باز کردم. صدای حاج‌بابا آمد که نامم را می‌خواند.

_ یاسمن، دخترم؟! گریه نکن باباجان.

اشک‌هایم را پاک کردم.

_ حالا چکار کنیم، نیم‌وجبی؟ دستمال نداریم؟

به شوخی گفت و خندید، اما همین خودش جا داشت بشینم و زار بزنم. می‌خندید.

_ با روسریت پاک کن، یا سرآستین... عین بچه‌ها...#پارت_۵۳۳

_ دلم شور می‌زنه محراب‌جان! تنها که اصلاً نباید برید، فکر کردین راحته همه‌چی؟ جهان همیشه تیزی به دسته، بزنتتون من چه خاکی به سرم بریزم؟

حتی فکرش هم بغض به گلویم آورد، من می‌شناختمشان چه آدم‌های شیطان‌صفتی هستند.

_ مگه الکیه، یاسی‌خانم؟

حرفش را قطع کردم، اعصابم حتی با فکر به اتفاقات ممکن متشنج بود.

_ بله، خیلی الکی‌تر از ایناست. تو ماشینتون، وسایلتون هر جایی که بتونن مواد بندازن تا بیاین ثابت کنین مال شما نیست پیر شدین.

نشستم تا ببینمش.

_ فکر می‌کنین بلد نیستن؟ حتی فکرم نمی‌تونین کنین من چیا دیدم و می‌دونم چکارا می‌کنن... همون جهان می‌تونه با اون چاقو ضامن‌دارش همچین زمینگیرتون کنه که...

باز هم اشک، فکرش دیوانه‌کننده بود.

دیده بودم چگونه تیزی می‌کشد.

از آن پلیسی که اژدر کشت ماهرتر که نیست، شبانه کشتند و سال‌ها کسی نفهمید.

_ باشه، تو دراز بکش جانب احتیاط رو دارم.

اما این هم آرامش‌دهنده نبود. می‌دانستم می‌رفت، می‌دانستم بلایی سرش می‌آمد.

مردها یک‌دنده هستند، وقتی پای غرور و قدرت در میان باشد.

دراز کشیدم، اما مگر افکار وحشتناکم تمام‌شدنی بود؟!

پای دیگران میان نبود، پای یک مشت معتاد و خلافکار، بحث سر محراب بود، یعنی همه‌چیز من.

آرام با حاج‌بابا حرف می‌زد. حاجی هم مخالف بود تنها برود، گفت نمی‌رود.

گفت با امین یا احمد می‌رود، اما حسی می‌گفت برای قدرت‌نمایی هم شده خودش خواهد رفت که نکند بگویند پسر حاج‌اکبر جنم نداشت.

#پارت_۵۳۴


اینکه جمیله گوشی‌اش را برنداشت بیشتر نگرانم می‌کرد، آخر او هیچ‌وقت گوشی به جهان یا یاسر نمی‌داد.


_ یاسی‌خانم، خوابی؟


خواب نبودم، اما آنقدر افکار درهم و بد داشتم که متوجه نشدم کی رسیدیم.


_ نه آقا، بیدارم.


_ باز شدم آقا؟


کمک می‌کرد حاج‌اکبر پیاده شود. واکر تاشده‌اش را دستش داد.


نگاهم به در خانهٔ مادر حمیرا کشیده شد. حتی سیاه یا یک چیزی هم نزده بودند، در بسته بود.


نمی‌دانستم مادرش مرخص شد یا نه، گفتم خود محراب حواسش هست.


_ بیا پایین دیگه، به چی نگاه می‌کنی؟


چشم از خانه گرفتم، خیره به نیم‌رخ او کردم.


_ نمی‌خوام اصلاً برید.


با بغض گفتم، توان از پاهایم رفته، آمادهٔ زار زدن و التماس کردن بودم.


در را باز کرد و دست پیش آورد تا کمک کند پیاده شوم، چادرم را مرتب کردم.


_ یاسی! دیگه داری بهم توهین می‌کنی‌ها. بیا پایین کارت نباشه به این چیزا، بچه که نیستم.


با دلخوری حرف می‌زد، آخر او که یاسمن نبود بفهمد چقدر برایش مهم است.


او که من نبود تا درک کند چگونه دلم بیقرار است. رهگذرها سلام و احوالپرسی می‌کردند.


پیاده شدم. کمی آن‌طرف‌تر بچه‌ها مشغول بازی بودند.


_ نگفتم بچه‌اید. باید ببینم تنها نمی‌رید.


ساکت بود و با دستی که به کمرم گذاشت، به‌سمت در خانه هدایتم کرد.


_ برو تو! من‌و کفری نکن.


برگشتم درست روبه‌رویش، نزدیک و چسبیده. کفری هم بشود مهم نیست.


_ بهتره کفری بشید تا زخمی یا هر چیز دیگه.


با اخم و تشر اشاره کرد داخل بروم. انجام دادم، از دالان رد شدم.


حاج‌بابا روی تخت نشسته بود و نفس می‌گرفت. حیاط انگار این چند روز مرده بود.


با سکوت و چراغ‌های خاموش، این خانه زیادی ترسناک می‌شد.


_ استخاره می‌کنی؟ برو تو وسایل رو بذارم.#پارت_۵۳۴

_ آقاجون، کاش مام خونسردی شما رو داشته باشیم.

سمیه اشک‌هایش را پاک کرد و از قدم زدن در کتابخانه دست برداشت.

_ بشین، باباجان! خدا رو شکر بلا به خونه زده. فدای سرتون.

لبخندش پر از آرامش بود، نگاهش روی من ماند.

_ غم نخوری، بابا! بازم وسایل می‌شه خرید. خدا رو شکر زهرچشمم بوده ما تو خونه نبودیم.

کم‌کم عمق ماجرا برایم روشن می‌شد. اکثراً در طول روز من و حاج‌بابا تنها بودیم، او که ناتوان بود و من...

_ خدای من! اگه قبلاً می‌اومدن چی؟ اینجا دیگه امن نیست. وقتی بتونن راحت بیان اینجا، یعنی می‌تونن وقتی که هستینم بیان.

سمیه حرف اصلی را زد. صدای حرف زدن مردها آن بالا می آمد، اما نه واضح.

_ آقاجون! دلم شور می‌زنه، اینا اومدن انگار فقط خونه رو داغون کنن...

دستانم می‌لرزید. می‌دانستم حتماً ربطی به جهان یا حتی اژدر می‌تواند داشته باشد.

اینکه این‌مدت ساکت بودند و خبری از آنها نشده عجیب‌تر بود.

_ یعنی می‌خواستن بترسید.

سمیه جملهٔ من را تکمیل کرد.

_ گر نگهدار من آن است که من می‌دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد.

و چقدر عجیب این شعر و آن نگاه آرام حاج‌اکبر دلم را قرص کرد، محکم و پابرجا.

حق با او بود. همان ایمانی که همیشه می‌گفت، اعتماد داشت به خدا. لبخند زدم.

خدا می‌دانست باید چگونه از ما مراقبت کند.

_ به نظرتون می‌ذارن برم یه‌کم مرتب کنم خونه رو؟

سوزش گلو و سردرد و سرفه را فراموش کرده بودم، صدای دورگه و خش‌دارم هم بدتر شده بود. سمیه اخم در هم کرد.

_ وجدانن چه‌جور می‌تونی به اینا فکر کنی؟ امشب می‌ریم خونهٔ من. یه شب بد بگذرونین. به سمیرا پیغام می‌دم نمی‌تونیم راه بیفتیم.

به حاج‌بابا کمی تکیه دادم‌. دستان سفید و پر از چروکش را میان انگشتانم گرفتم.

_ شما چی می‌گید، بابا؟!

دست دیگرش روی گونه‌ام لغزید، مهم نبود کجا برویم، مهم این بود کنار هم باشیم.

_ اوضاع خونه چه‌جور بود؟

سمیه هم روی صندلی نشست، صدای پا از روی پله‌ها می‌آمد.

#پارت_۵۳۴اینکه جمیله گوشی‌اش را برنداشت بیشتر نگرانم می‌کرد، آخر او هیچ‌وقت گوشی به جهان یا یاسر نمی ...

#پارت_۵۳۵

چیزهایی دیدم امروز، که خدا را شکر می‌کنم او را بیرون فرستادم.

با فکر کردن به آنچه دیدم انگار دستی بیخ گلویم را گرفته و نمی‌گذارد نفس بگیرم، آنقدر که باید.

لباس‌های زیر او را آویزان کرده بودند جلوی چشم، اما آنچه تهوع‌آور بود آن لباس‌زیر کثیفی بود که کسی با آن شهوت خودش را خالی کرده بود.

مگر یک نفر چقدر می‌توانست کثیف و بی‌همه چیز باشد که با لباس‌زیر...

نمی‌دانم شاید به‌قول احمد کار خدا بود. خیلی اتفاقی پیدایش کرده بودند، بین آن‌همه وسیلهٔ داغان‌شده.

می‌شد از روی آن مجرم یا مجرمین را پیدا کرد. آن را داخل نایلون گذاشتند،

رطوبت داشت و مدرک خوبی بود، چیزی که کم مانده بود من را سکته دهد.

اگر امین و احمد نبودند و آن را به نیک تعبیر نمی‌کردند.

هرکسی آمده بود برای ترساندن بود.

_ نخوابیدی؟

نگاه از صورت مهتابی و به‌عرق‌نشستهٔ یاسی گرفتم. حاج‌بابا دم در اتاق ایستاد.

ما تشک داخل پذیرایی انداخته بودیم، یاسمن غریبگی می‌کرد.

او را وقتی پنهانی گریه می‌کرد داخل اتاق طاها دیدم.

_ خوابم نمی‌بره، حاجی! تو این سی و چند سال که عمر دارم، امروز بدترین روزم بوده.

روی مبل تک‌نفرهٔ کنار من نشست. یاسمن نه می‌خواست بماند و نه بدون حاجی حاضر بود بیاید.

نگران بود از اینکه کنار هم نباشیم، انگار بخواهد به داشته‌هایش چنگ بزند و حفظشان کند.

_ این‌جور نگو، باباجان! روزای خوب و بد زیاد داریم. خدا شر روزای بد رو از سرمون کم کنه. حتماً حکمتی بوده، پا شو دو رکعت نماز بخون آروم بشی. این بچه رو این‌قدر نپیچون، عرق باد می‌شه بدتر بشه.

به پتوی تا بیخ گردن یاسی اشاره می‌کند. از ترس بدتر شدنش او را پتوپیچ کرده‌ام، اما عرق کرده.#پارت_۵۳۷

_ مامان که رفت یادمه می‌گفتین فقط زنتون و مادر بچه‌هاتون نبود. گفتین آروم جونتون بود مامان طوبی. گفتین روح بود برای جسمتون...

چشم بست و دستان پیرش را روی میلهٔ واکر گذاشت و سر روی آنها.

_ حالا می‌فهمم چی می‌گین. هرچند من کجا و شما و مامان کجا، اون‌همه سال... دعام کنین، آقاجون... بدجور ترس برم داشته. می‌ترسم نباشم و بلایی سرش بیارن.

_ الا بذکر الله تطمئن القلوب یادت رفته، محراب؟! ایمانت کجاست، پسر؟! بیشتر وقتا اونی که فکر می‌کنیم برامون بد بوده یا بد می‌شه، خودش اول خوبی و آرامشه. توکل کن، بابا! پا شو وضو بگیر، دو رکعت نماز بخون، با خدا درددل کن، خودش کلید داره، پسر!

.....................

یاسمن

چای را مقابلشان روی میز کوچک آشپزخانه می‌گذارم.

نفس کشیدن سخت است برایم، گلویم به‌شدت درد می‌کند.

حاج‌بابا و محراب، هردو ساکتند.‌ چشمان خستهٔ هردو می‌گوید شب نخوابیده‌اند. ندیدم که کی نان و حلیم خریده.

_ تا گرمه حلیمت‌و بخور گلوت باز بشه. بعد صبحانه بریم دکتر.

بشقاب حلیم را جلویم می‌گذارد و من به آن صورت خسته‌اش خیره می‌شوم.

از دیروز کم حرف می‌زند. گریه‌اش دلم را لرزاند و هر بار یادش می‌افتم چشمانم پر از اشک می‌شود.

_ دکتر لازم نیست، خوب می‌شم.

انگار از روزهای خوبمان در ویلای سمیرا هزار سال می‌گذرد.

_ نه بابا‌جان! برو دارو بگیر، عفونت کرده سر و سینه‌ت.

لبخند خستهٔ حاج‌اکبر بیشتر غمگینم می‌کند. هردو به‌هم‌ریخته‌اند.

محراب قاشق به دهان می‌برد با تأخیر، انگار فکرش جای دیگری‌ست.

_ دیشب نخوابیدین؟

انگشتانم را به دستش روی میز می‌رسانم، نگاهش را به من می‌دهد. ن

گفته معلوم است که نخوابیده، چه سؤالی‌ست!


#پارت_۵۳۸


_ سمیه صبح پیام داد میاد اینجا ظهری. سمیرام تو راهه، داره برمی‌گرده. باید بشینیم فکر کنیم چکار می‌شه کرد.


انگشتانم را نوازش می‌کند. چقدر دوست دارم سرش را بغل کنم و بگویم


دردت به جانم، این‌قدر خسته و ناراحت نباش، به خدا که این سختی‌ها می‌گذرد.


به خدا زنانه کنارت هستم، تمام درد و رنجت مال من، فقط تو خوب باش.


_ می‌فروشم اونجا رو.


نگاه بهت‌زدهٔ هردویمان به حاج‌بابا خیره شد. نگاهش مصمم بود، لبخندش غمگین.


_ چیه؟ می‌فروشم سهم همه‌تونو تا زنده‌م می‌دم، برای خودمم یه...


حرفش را محراب با قاطعیت قطع کرد.


_ هیچ‌وقت این کارو نمی‌کنید. مگه الکیه، آقاجون؟ اونجا فقط یه خونه نیست. امروز می‌رم کارگر می‌گیرم تمیز و مرتبش می‌کنم. اوس‌کمال رو هم می‌گم بیاد برای زدن حفاظ رو دیوارا. دوربینم امین پیشنهاد داد که بذاریم اون قسمت ته حیاط، این بیشرفا از اون پشت اومدن مثل اون‌سری که یاسی تنها...


نگاهش به چشمان وحشت‌زدهٔ من که افتاد کلامش را قطع کرد.


مثل کدام‌سری؟ مگر... فکرم را به زبان آوردم.


_ مگه قبلاً اومده بودن؟


یک خاطره به ذهنم می‌آید. آن روز که در حمام بودم؟ محراب داخل حمام پریده بود؟ وای! من... جرئت پرسیدن نکرده بودم... پس...


_ هیچی نیست، یاسی... هول نکن...


احساس سرگیجه و تهوع... یعنی این‌مدت آن امنیتی که فکر می‌کردم احمقانه بود؟


یعنی آن بیرون نرفتن‌ها و زندانی کردن خودم احمقانه بود؟


طعم شیرین مایعی که به‌زور در دهانم چفت‌شده‌ام ریخته شد من را به آن لحظه برگرداند؛ داخل آشپزخانه، روی صندلی...


_ آروم باش، بابا‌جان! چیزی نیست که! تو نیومده بودن، دخترم.


دست‌های پیرمرد شانه‌ام را ماساژ می‌داد.#پارت_۵۳۸

_ اون روز که من حموم بودم اومدن تو خونه؟! یعنی...

محراب استکان آب‌قند را روی میز گذاشت، دست زیر چانه‌ام برد و سرم را به‌سمت خودش بالا برد. اخم داشت و جدی بود.

_ کسی تو خونه نیومده بود، یاسی! فقط خبر آوردن کسی پشت دیوار داشته پرسه می‌زده، اما پلیس اومد دید. نمی‌شد بدون نردبون و چیزی بالا بکشن از دیوار. الانم از خلوتی محل استفاده کردن، قفل درو باز کردن. در قدیمیه، با یه شاکلید باز می‌شه. حالا از چی وحشت کردی؟! اونی که پرسه زده بود رو گرفتن، از نوچه‌های اژدر بود... الانم پی‌ش هستن کی اومده تو، فکر کردی ناموسم‌و ول کردم هرچی بخواد بشه؟

تصور اتفاقاتی که ممکن بود بیفتد تنم را می‌لرزاند. سرجایش برگشت.

حلیم سردشده داخل بشقاب‌ها مانده بود، هیچ‌کدام دستمان نمی‌رفت برای خوردن صبحانه.

_ حلیم از دهن افتاد، گرمش کن بخوریم بریم دکتر.

....................


اشک شره‌کرده از گوشهٔ چشمم را پاک کرد. کمی نگاه به آن‌ورتر انداخت، پرده‌ها را کشیده بودند.

پیشانی‌ام را محکم بوسید. انگار یک جریان آرام و لذت‌بخش زیر پوستم رفت.

لبخند بین اشک و بغض روی لب‌هایم لغزید و گرمای نفسش کنار گوشم.

_ از چی می‌ترسی، خوشگلم؟ فکر کردی من ولت می‌کنم؟ خدایی که اون بالاست می‌دونه تازه آروم قلبم‌و بهم داده، اونقدر بی‌مرام نیست که همه‌چیز رو خراب کنه، دختر!

نفسم بند آمد از آن پچ‌پچ عاشقانه و لطیفش کنار گوشم و آن نگاه دوخته‌شدهٔ پر از نور او به چشمانم.

نگاهم رفت پی لبخند مهربان و چشمک شیطنت‌آمیزش. خدا بزرگتر از اینها بود که احساس تازه‌جوانه‌‌زده‌ام را بخشکاند.

#پارت_۵۳۸_ سمیه صبح پیام داد میاد اینجا ظهری. سمیرام تو راهه، داره برمی‌گرده. باید بشینیم فکر کنیم چ ...

#پارت_۵۳۹

لبخند که می‌زنم انگشتش را روی لبم می‌کشد.

با آمدن صدای پا به‌ضرب عقب می‌رود، کمی زودتر از آنکه مسئول تزریقات پرده را کنار بزند و وضعیت سرُم را چک ‌کند.

محراب دستم را رها نمی‌کند.
_ چیزی نمونده. تموم شد صدام کنین.

زن می‌گوید و باز می‌رود. این‌بار پرده‌ها را نمی‌بندد. آرام می‌خندیم هردو.

_ یه‌کم دیرتر می‌اومد به‌جای باریک می‌کشیدها. فکر کنم زیادی ازت محروم بودم، من‌و یه‌جوری دریاب، ضعیفه!

گونه‌ام را آرام می‌کشد. او چشمک می‌زند و لبخند، و من سرخ می‌شوم و لب‌هایم را از خجالت گاز می‌گیرم.

تمام مسیر تا خانه را در فکر است و دست من را گرفته. انگار حواسش اصلاً نیست.

دنده عوض می‌کند و باز هم سکوت بین ماست.

خسته می‌شوم از فقط شنیدن بوق ماشین‌ها و دیدن آدم‌های بیرون از پنجره.

_ خیلی تو فکرید! به‌خاطر دزدیه؟
دست تکیه‌گاه سر کرده، و بازو به پنجرهٔ ماشین یله.

_ اونم هست. شاگردم زنگ زد، احضاریه اومده برای تو. احمد گفت برای شهادت، سر اون بندهٔ خدا، همکارشونه حتماً. به‌عنوان شاهد باید بری.

ترس؟! وحشت؟! هیچ کلمه‌ای برای آن حس من وجود نداشت، مطلقاً هیچ‌چیز.

یک جملهٔ ساده بود «احضاریه برای ادای شهادت دربارهٔ قتل یک پلیس» اما برای من یعنی احضار شدن برای مقابله با اژدر و اطرافیانش،

برای یک وحشت دائمی از آدم‌هایی که می‌دانستم ماجرا را در دادگاه ختم نمی‌کنند.

آدم‌هایی که هیچ‌چیز، حتی مرگ هم نمی‌تواند مانع آسیب رساندنشان به من یا خانواده‌ام بشود،

مثل سر یک مار که حتی اگر قطع هم شود نیش می‌زند.
#پارت_۵۴۰

_ من شهادت نمی‌دم، جایی نمی‌رم، به احمد آقام گفتم... من نمی‌تونم، محراب...

با ترس گفتم، و او به من نگاه نکرد. نزدیک آپارتمان بودیم و سکوتش اصلاً حس خوبی نداشت.

می‌دانستم که نظرش چیست، می‌دانستم اعتقادات و اصولش بر محبت بینمان می‌چربد.

اخم‌هایش درهم بود و این یعنی هوایش طوفانی‌ست.

ماشین را دم در نگه ‌داشت. باز هم نگاه از من دریغ کرد.
_ برو بالا، شب برگه رو میارم. داروهاتم بخور.

لحنش با رفتارش نمی‌خواند. قدرت تکان خوردن نداشتم، ترس فلجم کرده بود.

مطمئن بودم دزدی هم بی‌دلیل نبود، حتماً ارتباطی داشت با اژدر و نوچه‌هایش.

_ اونا من‌و می‌کشن، آقامحراب! فقط من نه... اگه به شماها صدمه بزنن، من چه خاکی به سرم بریزم، آخه!

صورت لابه‌لای چادرم به گریه پنهان کردم.

تنم از فکرهایی که از انجماد مغز ترسیده‌ام آب شده و می‌چکیدند، هر لحظه بیشتر می‌شد.

آنها اژدر را دست‌کم گرفته بودند. انگار که زندان می‌توانست روح خبیث این آدم را و آن آدم‌های اطرافش را در بند کند.

دستش روی سرم آمد. به‌همراه نجوای آرام‌بخشش، من را به‌سمت خود کشید.

_ آروم باش، یاسی! درست می‌شه همه‌چیز. اگه بخوای بترسی که اژدر و بقیه‌شون زمین‌گیرت می‌کنن. تو زن شجاع منی. خدا و خودم و همه پشتتیم...

دست‌های سرد و لرزانم را از صورتم جدا می‌کند. چشم به صورت مردانه‌اش می‌دوزم.

تنها نیستم، آن مهری که در نگاهش هست، آن اطمینانی که دلم را آرام می‌کند، لبخند آرامش‌دهنده‌اش، حتی نیاز نیست حرف بزند.
_ کی باید برم؟
لبخندش عمیق‌تر می‌شود. کمی سر و نگاه می‌چرخاند و بعد لبش را روی چشمانم می‌گذارد.

_ تو نباشی، به خدا که دنیا رو نمی‌خوام، یاسی! پس ازت خوب مراقبت می‌کنم. نترس، قربونت.

انگشتش آرام اشک‌هایم را پاک می‌کند. اگر همین لحظه عمرم تمام شود از آن شکایتی ندارم.

میان دستان او، نشسته در نگاهش. انگشتش را روی لبم می‌گذارد و تنها کاری که می‌توانم بوسیدن آن است.

عشق همین است؟! یکی را داشتن، تنها نبودن!

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792