#پارت_۵۳۴
اینکه جمیله گوشیاش را برنداشت بیشتر نگرانم میکرد، آخر او هیچوقت گوشی به جهان یا یاسر نمیداد.
_ یاسیخانم، خوابی؟
خواب نبودم، اما آنقدر افکار درهم و بد داشتم که متوجه نشدم کی رسیدیم.
_ نه آقا، بیدارم.
_ باز شدم آقا؟
کمک میکرد حاجاکبر پیاده شود. واکر تاشدهاش را دستش داد.
نگاهم به در خانهٔ مادر حمیرا کشیده شد. حتی سیاه یا یک چیزی هم نزده بودند، در بسته بود.
نمیدانستم مادرش مرخص شد یا نه، گفتم خود محراب حواسش هست.
_ بیا پایین دیگه، به چی نگاه میکنی؟
چشم از خانه گرفتم، خیره به نیمرخ او کردم.
_ نمیخوام اصلاً برید.
با بغض گفتم، توان از پاهایم رفته، آمادهٔ زار زدن و التماس کردن بودم.
در را باز کرد و دست پیش آورد تا کمک کند پیاده شوم، چادرم را مرتب کردم.
_ یاسی! دیگه داری بهم توهین میکنیها. بیا پایین کارت نباشه به این چیزا، بچه که نیستم.
با دلخوری حرف میزد، آخر او که یاسمن نبود بفهمد چقدر برایش مهم است.
او که من نبود تا درک کند چگونه دلم بیقرار است. رهگذرها سلام و احوالپرسی میکردند.
پیاده شدم. کمی آنطرفتر بچهها مشغول بازی بودند.
_ نگفتم بچهاید. باید ببینم تنها نمیرید.
ساکت بود و با دستی که به کمرم گذاشت، بهسمت در خانه هدایتم کرد.
_ برو تو! منو کفری نکن.
برگشتم درست روبهرویش، نزدیک و چسبیده. کفری هم بشود مهم نیست.
_ بهتره کفری بشید تا زخمی یا هر چیز دیگه.
با اخم و تشر اشاره کرد داخل بروم. انجام دادم، از دالان رد شدم.
حاجبابا روی تخت نشسته بود و نفس میگرفت. حیاط انگار این چند روز مرده بود.
با سکوت و چراغهای خاموش، این خانه زیادی ترسناک میشد.
_ استخاره میکنی؟ برو تو وسایل رو بذارم.#پارت_۵۳۴
_ آقاجون، کاش مام خونسردی شما رو داشته باشیم.
سمیه اشکهایش را پاک کرد و از قدم زدن در کتابخانه دست برداشت.
_ بشین، باباجان! خدا رو شکر بلا به خونه زده. فدای سرتون.
لبخندش پر از آرامش بود، نگاهش روی من ماند.
_ غم نخوری، بابا! بازم وسایل میشه خرید. خدا رو شکر زهرچشمم بوده ما تو خونه نبودیم.
کمکم عمق ماجرا برایم روشن میشد. اکثراً در طول روز من و حاجبابا تنها بودیم، او که ناتوان بود و من...
_ خدای من! اگه قبلاً میاومدن چی؟ اینجا دیگه امن نیست. وقتی بتونن راحت بیان اینجا، یعنی میتونن وقتی که هستینم بیان.
سمیه حرف اصلی را زد. صدای حرف زدن مردها آن بالا می آمد، اما نه واضح.
_ آقاجون! دلم شور میزنه، اینا اومدن انگار فقط خونه رو داغون کنن...
دستانم میلرزید. میدانستم حتماً ربطی به جهان یا حتی اژدر میتواند داشته باشد.
اینکه اینمدت ساکت بودند و خبری از آنها نشده عجیبتر بود.
_ یعنی میخواستن بترسید.
سمیه جملهٔ من را تکمیل کرد.
_ گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.
و چقدر عجیب این شعر و آن نگاه آرام حاجاکبر دلم را قرص کرد، محکم و پابرجا.
حق با او بود. همان ایمانی که همیشه میگفت، اعتماد داشت به خدا. لبخند زدم.
خدا میدانست باید چگونه از ما مراقبت کند.
_ به نظرتون میذارن برم یهکم مرتب کنم خونه رو؟
سوزش گلو و سردرد و سرفه را فراموش کرده بودم، صدای دورگه و خشدارم هم بدتر شده بود. سمیه اخم در هم کرد.
_ وجدانن چهجور میتونی به اینا فکر کنی؟ امشب میریم خونهٔ من. یه شب بد بگذرونین. به سمیرا پیغام میدم نمیتونیم راه بیفتیم.
به حاجبابا کمی تکیه دادم. دستان سفید و پر از چروکش را میان انگشتانم گرفتم.
_ شما چی میگید، بابا؟!
دست دیگرش روی گونهام لغزید، مهم نبود کجا برویم، مهم این بود کنار هم باشیم.
_ اوضاع خونه چهجور بود؟
سمیه هم روی صندلی نشست، صدای پا از روی پلهها میآمد.