2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 26284 بازدید | 842 پست

عزیزم ادامه مهدخت و امشب میذاری؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
#پارت_۴۸۷ _ چرا نخوابیدی؟ چکار می‌کنی؟ آنها را بیرون می‌آورم. دستش روی موهایم می‌نشیند. _ جورابتو ...

پارت_۴۸۸#

از تعریفش حظ می‌کنم، این حظ می‌شود بوسه‌ای محکم روی پیشانی‌اش.

_ آخه یاسی دورتون بگرده، اون‌وقت فکر می‌کنین برای یه بچه باید خودم‌و هلاک کنم وقتی این‌قدر شما خوبین؟

یادم می‌رود که لحظه‌ای پیش چه حالی داشتم. انگار مفید واقع می‌شود این بحث. بالاتر می‌آید و صورت روبه‌رویم می‌گذارد.

_ تو خوبی، یاسمن! خودت نمی‌دونی، ولی هرجا هستی اونجا انگار پر می‌شه از آرامش. اگر الان نبودی من به صبح نمی‌کشیدم. قلبم از چیزایی که امروز شنیدم درد می‌کنه. ما تو خونه‌ای بزرگ نشدیم که آدما کثیف و خائن باشن... عشق دیدیم، احترام دیدیم.

می‌نشیند و سر به دیوار می‌گذارد. کاش حرف بزند و سبک شود.

سر روی پایش می‌کشم، دست بیکارش را هم روی موهایم می‌گذارم، شاید کمی آرام بگیرد و حرف بزند.

_ درعوضش من... هروقت می‌اومدم اینجا فکر می‌کردم شما عجیبید، می‌گفتم الکیه.

انگشتانش میان موهایم به حرکت درمی‌آید.

_ حسرت می‌خورم چرا اون‌ زمان نمی‌دونستم یه روزی قراره بشی عین زندگی برام. باور کن اگر می‌دونستما...

_ خب کی فکر می‌کرد دختر یاسر مفنگی با اون لباسای کهنه و موهای وز و شونه‌نکرده و دماغ آویزون قراره بشه عروس حاجی؟!

می‌خندم، او هم. کمی بالاتر می‌کشم خودم را شاید یله کنم رویش. لمس کردن و تن‌نزدیکی را دوست دارد.

_ یه تار موهات می‌ارزه به تمام دختر حاجیا و مال و مکنت‌دارا، می‌دونی؟! از اولم باید تو رو می‌گرفتم، مثلاً همون وقت که پشت سیبیلم سبز شد.

دماغم را بین دو انگشت می‌کشد.‌

سکوت شب وسوسه‌انگیز است برای صمیمیت، برای عاشقی، برای...#پارت_۴۸۹

_ غمتون نباشه، اون‌قدر وقت هست که خسته بشین ازم...

پیشانی به پیشانی‌ام می چسباند. نفسی پر از درد و حسرت و غم…

گاهی آدم نمی‌تواند حرف‌هایش را بزند، اما همان آه که می‌کشد کافی‌ست.

_ تو از من خسته نشو، یاسی! من که هر لحظه که می‌بینمت بیشتر عاشقت می‌شم.
دلم می‌رود. نمی‌دانم چه شده، اما هرچه هست احساسات او را عریان‌تر از قبل کرده و من را هیجان‌زده‌تر.

_ می‌گم، شما که از من دوری می‌کنین و مثل دیشب ناز می‌کنین. نمی‌گین یاسی دلش ضعف می‌ره براتون؟

هرچه بوده و هرچه هست، مهم نیست. آنچه این شب برایم دارد، پر است از حس خواسته شدن و عشق، پر از نیازهایی عریان، بوسه‌هایی عمیق، علاقه‌ای بی‌حصار و بی‌رقیب، نوازش و تمنا.

وقتی از خستگی به‌خواب می‌رود، بغض رها می‌کنم از ترسی عمیق؛ ترس از دست دادنش، ترس از تنها ماندن، ترس از اتفاق‌هایی که نتوانم او را رام و آرام کنم.

............

به من نگفت چه اتفاقی افتاده.

صبح که بیدار شد از آن کلافگی و سردرگمی دیشب دیگر اثری نبود، شاید فقط ناراحتی یا یک غم.

هرچه بود اثر خبر مشکل پدر شدنش در آن محو شده بود. در خانه ماند.

با هم به باغچه و حیاط و خانه رسیدیم، حاج‌بابا  هم کنارمان.

وقتی گفت که می‌ماند، به مهرانه پیام دادم که امروز محراب خانه است.

گفت فردا با همسرش می‌آید و این یعنی محمد کوچک هم همراهشان خواهد بود.

_ یاسی؟!

حوض را تمیز کرد. ماهی‌ها را داخل سطل ریخت

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

پارت_۴۸۸# از تعریفش حظ می‌کنم، این حظ می‌شود بوسه‌ای محکم روی پیشانی‌اش. _ آخه یاسی دورتون بگرد ...

پارت_۴۹۰#

سینی چای را روی تخت، کنار حاج‌بابا می‌گذارم که درحال کتاب خواندن است.

_ جانم، آقا؟!

چشم‌غره‌ای به آقا گفتنم می‌رود. انگار حاج‌اکبر هم متوجه می‌شود که می‌خندد.

_ دستت درست! یه آب‌دوغ‌خیار درست کن ناهار بخوریم، می‌چسبه.

به سبزی‌های داخل باغچه نگاه می‌کنم، پیشنهاد خوبی‌ست.

_ چشم! سبزی بچینم. ناهار گذاشتم، می‌‌ذارم برای شام.

به‌سمت باغچه می‌روم که صدای فریاد و شیون از کوچه می‌آید. دست‌وپایم شل می‌شود. کسی مرده؟

نگاه هراسانم به محراب کشیده می‌شود.

_ برو تو، یاسی.

آرام بود، اما من نه. دلم شور می‌زد. چادر آویزانم کنار دالان، مسیر نگاهم شد.

_ حتی فکرشم نکن بری دم در، برو تو. خوشم نمیاد تو قیل‌وقال باشی.

این‌بار با تحکم گفت. دوست ندارد میان سروصداها حضور داشته باشم.

_ ولی کسی انگار مرده...

صدای بوق ماشین پلیس را حتی از دور هم می‌شناسم. شک ندارم که رنگم پریده.

_ محراب؟! پلیسه؟!

_ برو تو، باباجان! آب‌دوغ اینجا درست نمی‌شه که.

خونسردی آنها یعنی از بیرون خبر دارند.

صدای زنگ تلفن خانه به شیون بیرون در اضافه می‌شود.

کسی در خانه را با شیون می‌کوبد. نگاه غضبناک محراب کافی‌ست که به‌سمت خانه بدوم.

تلفن قطع می‌شود و باز شروع به زنگ خوردن می‌کند.

گوشی را برمی‌دارم و پشت پنجره می‌روم، اما کسی در را باز نمی‌کند.

_ یاسمن؟! تویی؟

صدای سمیراست، انگار گریه کرده است.

_ سلام، سمیراخانم! چیزی شده؟

صدایم می‌لرزد.
هنوز ظهر نشده و انگار دنیای کوچک ما به لرزه افتاده.#پارت_۴۹۱

_ یاسمن! مراقب آقام و داداشم باش. یه‌مدت می‌خوام بچه‌ها رو ببرم خارج از تهران. زنگ می‌زنم می‌گم. به داداشم بگو باهاش تماس می‌گیرم.

شوکه به گوشی نگاه می‌کنم و صدای گریه‌ای که قطع می‌شود.

تمام تنم از ترس می‌لرزد. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟

_ کی بود؟

به حاج‌بابا کمک می‌کند تا داخل بیاید. روبه‌روی تلویزیون می‌نشینند و آن را روشن می‌کند.

_ سمیرا‌خانم گفتن دارن می‌رن خارج از تهران چند روزی، چرا نمی‌گین چی شده؟ دارم سکته می‌کنم به‌ خدا.

دستانم را نشانش می‌دهم که می‌لرزد.

_ ببینین، این جیغ و داد، سمیراخانم گریه می‌کردن.

_ سرهنگ، حمیرا رو کشته!

می‌ایستد و خیره به من این جمله را می‌گوید.

زانو‌هایم می‌لرزد و روی زمین می‌نشینم، به سمتم پا تند می‌کند.

_ چه‌ت شد؟

_ این چه طرز خبر دادنه، بابا! سنکوپ کرد بچه‌م.

فقط چهار کلمه و انگار دنیا آوار شد.

_ بچه‌ها؟

از میان فک قفل‌شده‌ام ناله می‌کنم. سد تازه شکسته می‌شود.

بچه‌ها، سمیرا؟ ماهان و مرجان؟ مادر حمیرا...؟ محراب؟!  

نگاه از گل‌های فرش می‌گیرم و سر بالا می‌آورم تا زیر چانه‌اش، بازو‌هایم را می‌گیرد و به‌سمت خودش که نشسته می‌کشد.

کمرم را آرام نوازش می‌کند.

_ طفلک من! فکر نمی‌کردم این‌قدر حالت بد بشه، عزیزم... محسن و حمیرا کلی داستان داشتن، تهش شد این. تو آروم باش.

نجواهایش نمی‌گوید که ناراحت است یا غمگین.

نفس می‌گیرم، دست روی گونه‌اش می‌برم، نوازشش می‌کنم.

_ متأسفم که این‌جور شد. چرا آخه؟ حمیرا دوتا بچه داشت، دیشب برای این ناراحت بودین؟ می‌دونستین؟

لیوان جلو می‌آید. حاج‌بابا باید چقدر برایش سخت بوده باشد؟ این‌همه راه تا آشپزخانه رفته؟!

_ این آب‌قند رو بخور، دخترم.

با واکر و آن پاهای کم‌توان برایم آب‌قند آورده.

#پارت_۴۹۲


با واکر و آن پاهای کم‌توان برایم آب‌قند آورده.


 لیوان را می‌گیرم.


_ بابا، بشینین خسته می‌شید.


محراب کمکش می‌کند. او هم وسط پذیرایی کنار ما می‌نشیند.


صدای آمبولانس می‌آید، سر‌وصدا‌ها آرام گرفته.


آن جیغ که حالا می‌دانم متعلق به مادر حمیرا بود، دیگر نیست. قلبم اما تندتر می‌زند.


_ آقامحراب برید ببینین چی شده، خدا رو خوش نمیاد. دوتا بچه اونجان، صدای آمبولانس میاد.


_ این به ما مربوط نیست، یاسی. آب‌قندت رو بخور. تو هیچی نمی‌دونی... خودت رو درگیر این چیزا نکن.


بلند می‌شود، نگاهش غضب دارد و کلامش هم. با دستانی لرزان لیوان را به لب می‌برم، اما نمی‌توانم.


بغضم می‌ترکد. بی‌پناهی و نگاه‌های مردم را یادم می‌افتد. بچه‌ها هیچ‌وقت گناهی ندارند.


_ می‌دونم دوست ندارین دخالت کنم، حرف رو حرفتون نمی‌زنم، ولی بچه‌ها گناهی ندارن. نمی‌دونم چی شده یا چی می‌شه، ولی به بزرگی‌تون اضافه می‌شه به خدا. کسی رو دارن؟ عمویی، خاله و دایی که ندارن...؟!


مسلسل‌وار آنچه به ذهنم می‌آید می‌گویم، یک‌نفس.


_ بابا‌جان، به خودت و شوهرت سخت نگیر...


به حاج‌بابا با آن نگاه مهربانش خیره می‌شوم. دست‌هایش را می‌گیرم.


_ سخت نمی‌گیرم به خدا. فقط گفتم ببینن چی شده، خدا رو خوش نمیاد بی‌خبری. فکر کنین اگر شما سراغ من نمی‌اومدین چی می‌شد؟


محراب، کلافه قدم می‌زند.


_ بس کن، یاسمن! به من چه؟ به تو چه؟ دلت برای چی می‌سوزه؟ مادرشون به فکر نبود، با هرکی رسیده... استغفرالله... زن! مگه من دایی یتیمای حمیرام؟!


فقط نگاهش می‌کنم. کلافه‌تر می‌شود از خانه بیرون می‌زند.


پی‌‌اش باسرعت بلند شده و می‌دوم.


_ باشه هرچی شما بگین، کجا می‌رید؟ بیاید ناهار بخوریم.


پاشنهٔ کفشش را می‌کشد که دستم را روی بازویش می‌گذارم. فقط می‌خواهم نرود.


_ به خدا به قهر برید مثل دیروز، باهاتون دیگه حرف نمی‌زنم#پارت_۴۹۳

_ باشه. چه خبرته، یاسی؟ خر شدم به خدا... نفس بگیر وسط حرفات، نیم‌وجبی!

به او که می‌خورم، تازه می‌فهمم ایستاده. خجالت‌زده سر پایین می‌اندازم.

وسط این داد و قال و مصیبت دلم برای آن کشیدن گونه‌ام با انگشتانش ضعف می‌رود. خودم آخر چشمش می‌زنم.

سر‌و‌صداها خوابیده، اما با بیرون رفتن محراب سلام و احوالپرسی‌ها نشان می‌دهد همسایه‌ها هنوز بیرونند.

مگر می‌شود خوراکی بهتر از غیبت دربارهٔ این چیزها باشد.

روی پلهٔ دالان می‌نشینم. انگار تازه برایم دارد جا می‌افتد.

نه‌آنکه گوش‌هایم به خبرهای مرگ و چاقو خوردن و اعدام و درگیری با قمه و چاقو نا‌آشنا باشد، نه!

من دختر یاسر و زن سابق اژدرم، زیاد این چیزها را دیده و شنیده‌ام.

یورش هرچندوقت یک بار مأموران به خانه‌ها و منطقه و عربده‌کشی‌های ارازل، فقط چند کوچه پایین‌تر عادی‌ست، اما کشته شدن یکی از اعضای این محل!

آن‌هم به دست سرهنگ داماد سابق حاج‌معتمد. کم چیزی نیست.

سمیرای بیچاره را بگو! بچه‌های او! یادم می‌افتد نگفتم که زنگ زد چه ‌گفت.

دوان‌دوان به‌سمت خانه می‌روم. حاج‌بابا را روی زمین ول کرده بودم.

وقتی می‌رسم در تلاش است برای بلند شدن.

_ خدا من‌و مرگ بده، بابا! یادم رفت، حواسم رفت پی این اتفاق و سمیرا خانم

#پارت_۴۹۲با واکر و آن پاهای کم‌توان برایم آب‌قند آورده. لیوان را می‌گیرم._ بابا، بشینین خسته می‌شید. ...

#پارت_۴۹۴

زیربغلش را می‌گیرم و بلندش می‌کنم.
شرم‌زده از تلاش و عرقی که کرده.

صورتش را بوسه‌باران می‌کنم، دستانش را نمی‌گذارد، اما قلبم به‌درد می‌آید.

_ یه‌کم پیش زنگ زدن، بابا! گفتن می‌رن بیرون شهر.

روی کاناپه پاهایش را دراز می‌کنم.

_ کار خوبی می‌کنه. صبح که محراب تعریف کرد این پسر چکار کرده، باهاش حرف زدم. خدا خودش رحم کنه، این پسر خبط کرد، از اولش اگر می‌گفت. نه این همه سال، هم خودش هم زن و بچه‌شو این‌همه آدم‌و گیر نمی‌نداخت.

عرق پیشانی‌اش را با دستمال پاک می‌کنم. حرفی برای زدن ندارم.

بدوبدو می‌روم و شربت سکنجبین برایش درست می‌کنم، کمی حالش بهتر شود.

خودم را باید سرگرم کنم.
حمیرا کشته شده؟
یعنی آن زن دیگر نیست؟

یاد عکس‌های ندیده‌ای می‌افتم که فرستاده بود، یاد آن به‌‌هم‌ریختگی محراب، یاد آن روز داخل حیاط...

یاد کودکی‌ام که چقدر حسرت زیبایی و خوشحالی او را داشتم.

انگار بار خاطرات سنگین می‌شود.

صدای خنده‌هایی که زمانی در این خانه بود، دختری شاد، بازیگوش، زیبا که نگاه تک پسر حاج‌اکبر را همیشه به دنبال داشت، آن لباس‌های قشنگ، آن غروری که داشت.

لیوان را به حاج‌بابا می‌دهم، همراه با تلفن که زنگ بزند به سمیرا.

_ آقاجون؟!

متوجه نمی‌شوم که کی سمیه به داخل می‌آید و یااللهی که یعنی امین است.با هم سلام و علیک می‌کنیم و او بهت‌زده است.

فاطیمای خندان را از آغوشش می‌گیرم؛ دخترک قشنگم که این روزها خوب من را می‌شناسد و همیشه با دیدنم بغل باز می‌کند.

_ یاسی، قربونت.

دارد دندان درمی‌آورد و آب‌دهانش آویزان است. برایم می‌خندد و اصواتی را درمی‌آورد.

به اتاق می‌برمش تا روسری سرم کنم.

روی زمین چهاردست‌وپا به‌سمت شیشه‌های رنگی می‌رود، باسرعت.

_ یاسمن؟! چرا محراب‌و فرستادی سراغ این آدما؟! خوبی حدی داره، یه عمر دخترشون عین دختر این خونه اینجا بزرگ شد، نون و نمک این خونه رو خورد، برادرم‌و عاشق خودش کرد، شوهر خواهرم‌و از راه به‌در کرد، همین خود تو... زندگیت رو می‌خواست نابود کنه، چرا باید در این خونه باز بشه برای این آدما؟

سرم فریاد می‌زند؟!

ترسیده نگاهش می‌کنم. فاطیما بغض می‌کند و بعد گریه.

_ چرا سر یاسمن داد می‌زنی، بابا؟ این بچه خطا نکرده، کسی حق نداره صداش‌و براش بالا ببره... داداشت خودش اختیار داشت.

زبانم بند می‌آید. صورت عصبانی سمیه و آن نگاه عصبی‌اش. حاج‌بابا با کمک امین ایستاده.

اما باز هم غیظ حاج‌اکبر، مانع چشم‌غرهٔ سمیه نیست. حق دارد.

_ داداشم بیخود کرد، حاج‌بابا! کم خوارش کردن، الانم آبرو و حیثیتمون رو بردن. سمیرا با اون دوتا طفل معصوم آواره شده. بیاد بگه چی؟ انسانیت دو‌طرفه‌ست، خدام راضی نیست به اینکه خودمون در معرض اتهام و آبروریزی بذاریم... یاسمن دلش پاکه، درست! دلش می‌سوزه اینم درست... ولی این گندیه که محسن بالا آورده، وظیفه خواهر برادراشه بیان جمع کنن.

#پارت_۴۹۴زیربغلش را می‌گیرم و بلندش می‌کنم.شرم‌زده از تلاش و عرقی که کرده.صورتش را بوسه‌باران می‌کنم ...

#پارت_۴۹۶

چادرش را روی دست دارد.

_ آقا سید! زنت‌و ببر تا این دختر زو زهله‌ترک نکرده، سمیه!

با حرص نگاهم می‌کند. اگر من اصرار نمی‌کردم، محراب نمی‌رفت.

_ بچه‌ها گناهی ندارن که...

آرام و زمزمه‌وار می‌گویم، اما سمیه نرفته برمی‌گردد.

_ ببین یاسمن! من مثل خواهرم دوستت دارم، می‌دونمم تو دلت چیه، ولی داداشم نگاه به ناراحتی تو می‌کنه. دلت نسوزه برای اینا، اونا بچه‌های حمیران، بزرگ‌شدهٔ اونن. یادت رفته داشت آتیشش می‌زد اون پسره؟

یاد آن روز می‌افتم، چه وحشتی را تجربه کردم، حتی سوختگی‌هایم...

اما آن‌موقع هم گفتم بچه است.
_ بچه‌ها همه‌شون بی‌گناهن...

نگاهش از ناراحتی دودو می‌زند. نفسش انگار سخت بالا می‌آید.

_ گناه ندارن؟! یاسمن! عزیزم! بذار زندگیت بی‌دردسر باشه، خواهر من! از وقتی که سمیرا گفت چی شده، به خدا سکته نکردم خیلیه. ما هی گفتیم ننه‌ش خجالت می‌کشه از کار دخترش، ولی کو؟ یه بار گفتن ببخشید؟ یه بار اومدن حلالیت بخوان؟ مامانم از درد محراب دق کرد، کم نبود یکی‌یه‌دونه بود. خیلیا آرزو داشتن دامادشون بشه. تهش چی شد؟ بی‌آبروش کرد، خواهرم‌و زجر داد، بچه‌هاش‌و بی‌پدر کرد.

بغضش می‌ترکد و روی زمین نشسته گریه می‌کند.

پاهایم را به‌سختی تکان می‌دهم و کنارش می‌نشینم.

بی‌تعارف من را در آغوش می‌گیرد و می‌گرید. حاج‌بابا و امین می‌روند.#پارت_۴۹۷

فاطیمای کوچک از کمرم می‌گیرد و بلند می‌شود.

او هم گریه می‌کند که پدرش آمده و می‌بردش بیرون.

_ به خدا من فقط گفتم ببینن چی شد، آمبولانس اومد انگار. به خدا به بچه‌ها بیشتر ظلم شده، اون بدبختم هرچی بوده دستش کوتاهه دیگه...

عقب می‌رود و دستش روی گونه‌ام می‌نشیند.

چشمان سرخش از گریه و غمی که دارد به من می‌فهماند چقدر غصه دارد.

من اشتباه کردم و حالا می‌دانم.

_ به خدا که از شنیدن مردنش ناراحت نیستم. تو که می‌دونی چقدر همه‌مون بهش خوبی کردیم. نمی‌خوام پای بچه‌هاش باز بشه اینجا. یاسمن‌جان، بفهم خوبی حدی داره، محراب رو اگر تو بخوای درگیرش می‌کنی. زنگ بزن داداشم بگو بیاد. نمی‌خواد حال و احوال بگیره. محسن فک و فامیل داره، بچه‌شو ببرن پیش خودشون، دختره هم مادربزرگش هست.

نمی‌فهمم ماجرای بچه‌ها چه ربطی به خانوادهٔ سرهنگ دارد، فقط سر تکان می‌دهم.  

شمارهٔ محراب را می‌گیرد و به دستم می‌دهد. چند بوق می‌خورد تا جواب بدهد.

_ جانم، آبجی...

_ یاسی‌ام، محراب‌جان. می‌شه برگردین خونه؟!

_ چیزی شده، یاسی؟
لحنش نگران است، حق هم دارد.

هیچ‌وقت این‌گونه از او نخواسته‌ام که به خانه برگردد.
لبخند سمیه باعث نمی‌شود بغض نکنم.

حاج‌بابا گفت کارم خوب بوده، پس بوده.

_هیچی، آقا. کارتون که تموم شد بیاید، مهمون داریم. یه‌کم میوه می‌خرین؟  

بعد از کمی سکوت حرف می‌زند، صدای بوق ماشین می‌آید.

_ باشه یه‌کم دیگه میام، نزدیک خونه‌م.  
آرام خداحافظی می‌کنم و گوشی را به صاحبش می‌دهم. درحالی‌که ببخشید آرامی می‌گویم از کنار سمیه بلند می‌شوم.  

_ عصبانی بودم، درکم کن، یاسمن. زندگی خواهرم‌و تباه کردن، زندگی داداشم‌و... بازم می‌خواست خودش‌و وارد زندگی محراب کنه، قبول کن که چرا نمی‌خوام سروکلهٔ این خانواده دوباره پیدا بشه تو این خونه.

#پارت_۴۹۶چادرش را روی دست دارد._ آقا سید! زنت‌و ببر تا این دختر زو زهله‌ترک نکرده، سمیه!با حرص نگاهم ...

#پارت_۴۹۸

نفسی عمیق می‌کشم. با لحنی گرفته که بفهمد ناراحتم، می‌گویم:

_ سمیه‌خانم! من مثل شما همچین خانواده و زندگی‌ای نداشتم، شانسش‌و نداشتم. نمی‌خوام بگم از چیزایی که دیدم و کشیدم، کل این محل من‌و می‌شناسن. تنها آدمی که غیر جمیله هوام‌و داشت مامانتون بود، بعدم که حاج‌بابا. اگر آدمای خوب زندگیم همون‌جور که به بابام و اژدر نگاه می‌کردن منم به حساب می‌آوردن، الان من اینجا نبودم...

در را روی هم می‌گذارم، او هم می‌ایستد روبه‌روی من.

معتقدم کار بدی نکرده‌ام، حتی اگر حق با او باشد.

_ جهان، داداشم بود، ولی می‌خواست باهام بخوابه. ببخشید این‌جور می‌گم.
دهانش باز و چشمانش گشاد می‌شود. هیچ‌وقت این را به کسی نگفته بودم.  

_ یاسمن!
به چشمانش خیره می‌شوم.

_ همین که شنیدین. با چنگ و دندون شرفم‌و نگه داشتم، سمیه‌خانم! اگر حاج‌بابا هم بیخیال من می‌شد چی؟ اگه جمیله وقتی بچه بودم می‌گفت بچه هوومه بذار پدرش‌و دربیارم چی؟ اگه مامانتون جای یاد دادن خوبی، بهم  بی‌محلی می‌کرد؟ گیرم بچه‌های حمیرا رو ول کردیم، خداشون بزرگه، ولی اگه اون پسربچه جایی بره که ازش یکی بدتر از مادرش بسازن، یا اون دختر کوچیکه... ببخشید که من آدم خوبی نیستم... ولی اگر خدای نکرده اون دختر و اون پسر همین امشب یه بلای بدی سرشون بیاد من خودم‌و نمی‌بخشم چون می‌دونستم کسی رو ندارن. حداقل امروز کسی نیست، مادرشون مرده. شاید مادربزرگشون بود که آمبولانس اومد... به‌خاطر چیزی که گذشته نمی‌تونم یه عمر عذاب بکشم.

_ چه عذابی، یاسمن؟ مگه تو مسئولی؟ بهزیستی هست، پلیس هست، این‌همه همسایه...#پارت_۴۹۹

حرفش را قطع می‌کنم.

این یاسمنی که جواب می‌دهد، دیگر مثل آن دخترک بدبخت گذشته نیست، نه برای آنچه می‌داند خیر است.

_ شما بگین مسئول نیستم و به من چه، ولی منی که پناه نداشتم، منی که مشتریای آقام اگر دم دستشون بودم دستمالی می‌کردن...

خاطرات دردناک و وحشتناکی پیش رویم جان می‌گیرد.

سمیه شنیده باشد هم تجربه نکرده است. نگاهش می‌گردد میان چشمانم.

_ من دختربچه بودم، همیشه جمیله دور و برم نبود، آدما کثیف‌تر از اونی‌ان که فکر کنین، بهترینش کتک خوردن و تحقیر شدنه. من فقط می‌خوام بدونم جاشون امنه، شما بگین باباشون شمر بود و مادرشون هند جگرخوار... بازم ببخشید.
منتظر حرفش نمی‌مانم و از اتاق بیرون می‌روم.
...............

با کسی حرف نمی‌زنم، فقط سری به حاج‌اکبر می‌زنم که چیزی نیاز نداشته باشد.

سمیه هم ساکت است. سبزی می‌چینم. محراب آب‌دوغ‌خیار هوس کرده بود.

بی‌صدا مخلفاتش را درست می‌کنم. چای دم می‌کنم و برای آنها می‌برم.

نمی‌خواستم کسی بداند چه چیزهایی را تجربه کرده‌ام.

دنیا و انسان‌ها بی‌رحمند، کافی‌ست خدا را زیر خروارها گناهشان پنهان کرده باشند.

حیوانی به‌نام انسان زیاد است، اما تعداد زیادی نیستند که نور خدا و مهرش در قلبشان، آنها را به آدم تبدیل کرده باشد.  

آمدن محراب از نزدیک خانه بودن بیشتر طول می‌کشد.

دلم شور می‌افتد، بالا می‌روم تا به او زنگ بزنم. گوشی را زود برمی‌دارد.

_ جانم، یاسی؟! شرمنده، دارم برمی‌گردم ده دقیقه دیگه اونجام.

#پارت_۴۹۸نفسی عمیق می‌کشم. با لحنی گرفته که بفهمد ناراحتم، می‌گویم:_ سمیه‌خانم! من مثل شما همچین خان ...

#پارت_۵۰۰

_دشمنتون شرمنده، نگران شدم. کاری تونستین بکنین؟

از سروصدای سمیه حرفی نمی‌زنم. بهتر است نداند.  

_ خدا خیر بده بهت، زن! مادر حمیرا رو برده بودن بیمارستان، بچه‌هام آواره. زنگ زدم به بابای محسن، ماجرای بچه رو می‌دونستن، گفت نمی‌خوایمش... با احمد تماس گرفتم جای امنی برای بچه‌ها پیدا کنه، منتظرم خبر بده. بچه‌ها رو گذاشتم پیش مادر عباس.

بچه؟ یاد حرف سمیه می‌افتم...

باز هم ربطشان را نمی‌فهمم ولی باز نپرسیدم، حتماً خودش می‌گوید، یادش رفته.

_ آقا؟!
با تردید می‌گویم. می‌دانم حتماً او و بقیه عصبانی می‌شوند.

_ جانم؟!
_ می‌گم اگر جای امنی نبود، بیارید اینجا...

لحظه‌ای سکوت پشت‌خط است. به دیوار تکیه می‌دهم.  

_ مطمئنی؟ یه امشبه نهایت. مادربزرگشون بیمارستانه... احمد گفت بهزیستی می‌شه ببرن، ولی خب...

لبخند می‌زنم و اشکم را که فراری شده پاک می‌کنم. خودش هم راضی‌ست.

_ آقا؟! می‌گم الان که فکر می‌کنم، خواهرتون ناراحت می‌شن بیارینشون اینجا. می‌خواید وقتی رفتن سمیه‌خانم‌اینا بریم بیاریمشون؟ یا کلاً بذارید همونجا باشن بچه‌ها، ولی سر بزنید.

آرام حرف می‌زنم. هرچه باشد حق دارند.

_ یاسی؟! اگر به نظرت کارت درسته انجام بده، اگر درست نیست که خب نیست. من دارم میام خونه، با حاج‌بابا حرف می‌زنم، احمدم نظرش بود جای آشنا بمونن. پسره که هاج ‌و واج مونده، دختره خیلی خیالش نیست، ولی محراب حالیشه.

کلاف سردرگم همین حال است.

می‌دانم کارم اشتباه نیست، اما خواهرهای محراب هم حق دارند ناراحت شوند.

_ بیاید تصمیم بگیرید با حاج‌بابا.

خداحافظی می‌کنیم.
#پارت_۵۰۱

وسایل غذا را می‌خواهم حاضر کنم، از ساعتش خیلی گذشته.

_ می‌خوای بچه‌هاش‌و بیارید اینجا؟

از جا می‌پرم. انتظار حضور سمیه را ندارم، نگاهش دلخور است و غمگین.

_ می‌خوام وسایل ناهار رو درست کنم، آقامحراب دارن میان.

کنارم می‌ایستد. نمی‌گذارد به کارم ادامه بدهم.

_ یاسمن! می‌دونم آخر پای اونا رو به اینجا باز می‌کنی، ولی گرگ‌زاده تهش گرگ می‌شه، هر کاری می‌کنی نذار خواهرم بفهمه. سمیرا تا همینجاشم کم اذیت نشده. تو آدم خوبی هستی، ولی همیشه جواب خوبی رو با خوبی نمی‌دن، بعد دلت می‌سوزه.

لحن کلامش آرام است، غمگین.

نمی‌خواهم از دستم برنجد، همین بیشتر کلافه‌ام می‌کند.

_ سمیه‌خانم! بچه‌ها پیش مادر عباس، شاگرد آقان. می‌تونن همونجام بمونن، اگر حاج‌بابا بگن نه، خدا شاهده من یک کلمه اصرار نمی‌کنم، نه به حاجی نه به آقامحراب.

امین یاالله می‌گوید و داخل آشپزخانه می‌شود.

_ سمیه‌بانو، نمی‌خوای بریم؟ امشب شیفتم، ببرمت بذار خونه بچه‌هام بیارم.

نگاهش را به من می‌دهد مرد ساکت و مهربانی که بیشتر اوقات شبیه محراب است، اما صبورتر.

سمیه هم مثل من زن خوشبختی‌ست که او را دارد.

_ ناهار بخوریم بریم قربونت. یاسمن آب‌دوغ‌خیار درست کرده، نمی‌شه نخورد.

سر تکان می‌دهد. نرفته برمی‌گردد.

_ آدمایی مثل شما کمن. هرچی می‌شه، به امید خدا خیر باشه.

حیرت‌زده به او و سمیه نگاه می‌کنم. سری تکان داده و می‌رود.

_ اون همیشه می‌گه تو زن شجاع و متفاوتی هستی، یاسمن! راستم می‌گه، فکر نکنم اندازهٔ تو دلمون بزرگ باشه، یه‌وقتایی می‌گم تو بیشتر شبیه مامانمی تا من یا سمیرا. مطمئنم اونم بود می‌گفت بچه‌ها رو بیارن اینجا تا تکلیف معلوم بشه.

#پارت_۵۰۰_دشمنتون شرمنده، نگران شدم. کاری تونستین بکنین؟از سروصدای سمیه حرفی نمی‌زنم. بهتر است نداند ...

#پارت_۵۰۲

سفره را روی تخت داخل حیاط می‌اندازیم.

سکوت را فقط گاهی اصوات فاطمیا از بین می‌برد. گاهی از حاج‌بابا بالا می‌کشد گاهی از امین.

_ حالا واقعاً محراب پسر آقامحسنه، حاجی؟! یا دروغ گفتن؟

پارچ آب از دستم روی زمین رها می‌شود.

_ یعنی چی؟

بهت‌زده و بریده می‌پرسم.

_ چی شده، یاسمن؟! آب...

به سمیه خیره می‌شوم. نگاه حاج‌بابا و امین در هم گره می‌خورد.

_ اون پسربچه مال سرهنگه؟

_ نمی‌دونستی؟!

سمیه با تعجب می‌پرسد و من متعجب‌تر می‌گویم:

_ نه! آقامحراب حرفی نزدن... یعنی... پرس‌وجو نکردم.

حالا می‌فهمم دلیل ناراحتی زیاد سمیه را. لبخندی تلخ روی لب سمیه می‌نشیند.

طفلک سمیرا، چقدر درد می‌کشد. محراب نزدیک ۸ سال یا بیشتر دارد.

قلبم درد می‌گیرد وقتی خودم را جای او می‌گذارم.

پارچ آب را برمی‌دارم تا دوباره پر از یخش کنم و آب.

تا مسیر آشپزخانه فکر می‌کنم، طفلک آن بچه، طفلک بچه‌های سمیرا.

از آدمی مثل سرهنگ عجیب است، اما به‌قول طوبی‌خانم آدمیزاد شیر خام خورده است.

_ بچه‌ها نمی‌دونن، یاسمن! اونا حتی نمی‌دونن سرهنگ چکار کرده، سمیرا نگفته. می‌دونم که نمی‌گی‌.

سرمای قالب یخ دستم را می‌سوزاند، اما دلم بیشتر می‌سوزد.

_ من حرفی نمی‌زنم، به آقامحرابم نمی‌گم...

_ چی رو؟

حرفم را با ورد بی‌صدایش قطع می‌کند. محراب خسته است، این را از راه رفتن سنگینش می‌فهمم.

_ سلام، خسته نباشید. دست و رو بشورید غذا بیارم.

نگاهش مستقیم و بی‌پرده است. می‌خواهد باقی حرفم را بزنم.

_ خودت خسته نباشی. چی رو به آقا‌محراب نمی‌گی؟

آستین‌های بلوزش را تا می‌زند. نگاهش از بالای چشم به من است.

_ یه حرف زنونه بود، محراب‌جان!

اخم‌هایش در هم است، اما فقط به سر تکان دادنی اکتفا می‌کند.

سمیه چشم در حدقه می‌چرخاند. محراب از آشپزخانه بیرون می‌رود

#پارت_۵۰۳

_ مردها فضولن، تا شب اگر نفهمه چی رو، تا فردا حتماً یه‌جور از زبونت می‌کشه. بگو بهش اونقدر مهم نیست. همه‌مون می‌دونیم، فقط تو یکی غریبه‌ای؟!

_ باشه، دوست ندارم ناراحتشون کنم.

کاسه‌های بزرگ چینی گل‌سرخی را داخل سینی می‌گذارم، قاشق‌ها، ظرف گل‌محمدی و نعنا و پونهٔ خشک را.

_ یاسمن؟! داداشم گفت دربارهٔ بچه؟

دستش روی گودی کمرم می‌نشیند و آرام کنارم نجوا می‌کند.

فکر می‌کنم از وقتی که شنیدم حمیرا کشته شده، آن‌هم به دست سرهنگ و اینکه محراب فرزند حمیرا و سرهنگ است، این‌همه اتفاق و فقط چند ساعت بعد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

_ بله. گفتن مشکل ژنتیکی باعث مرگ طوبی شده.

به سینی نگاه می‌کنم و همه‌چیز حاضر است، یک ناهار دیروقت.

سکوتش باعث می‌شود به دنبالش بگردم. انتظار چیزی را دارد؟

_ چیزی شده؟ ببریم وسایل‌و؟

نگاهش کاوشگرانه به‌دنبال چشمانم است.

_ همین؟! من خودم‌و برای اشک و آه و سخنرانی حاضر کرده بودم.
سینی سنگین است. می‌دانم اگر ببرم حتماً محراب دعوایم می‌کند، از طرفی حرف‌های سمیه هم عجیب است.

_ اشک و آه چرا؟ بذارید برم بگم آقامحراب بیان سینی رو ببرن، سنگینه.

سکوت جمع دور سفره فقط با نق‌نق‌های فاطیما برای خواب به‌هم می‌خورد.

محراب در سکوت نان خشک را داخل ظرف خورد می‌کند.

امین بابت خوشمزه بودن غذا تشکر کرد.

_ آقاجون؟!

سمیه سکوت را شکست. نگاه حاج‌بابا، او را به ادامه دعوت کرد، همین‌طور نگاه دیگران.

_ باید چکار کنیم؟ سمیرا داغونه، بچه‌ها چیزی نمی‌دونن هنوز، از اون‌طرفم بچه‌های حمیرا... که بگم برای من شخصاً مهم نیستن... کاش می‌شد یه‌مدت می‌اومدین خونهٔ ما، محراب و یاسمنم می‌رفتن آپارتمان... تا همه‌چی فراموش بشه.

#پارت_۵۰۲سفره را روی تخت داخل حیاط می‌اندازیم.سکوت را فقط گاهی اصوات فاطمیا از بین می‌برد. گاهی از ح ...

#پارت_۵۰۴

نگاه مشوشم به محراب می‌افتد، سر پایین دارد و به من نگاه نمی‌کند.

_ مگه ما خطایی کردیم، باباجان، که بریم؟ اگر خطایی بوده از خودشونه. نه حمیرا بچه بود، نه محسن مجرد و ناپخته... خدا رو شکر بچه‌های من خبط و خطایی نداشتن... سمیرا هم زن مستقل و محکمیه، بچه‌هاشم مثل خودش محکم و بافکرن. می‌مونه بچه‌های حمیرا که جاشون خوبه، محراب مردونگی کرد سر و سامون داد تا مادربزرگشون برگرده، بقیه‌ش دیگه قانون هست.

دست روی زانوی محراب می‌گذارم، تا نگاهش را به من بدهد، تا همین‌جا هم نهایت مردی را داشته‌.

نگاهش کوتاه است، نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم که از من دوری می‌کند.

_ یاسمن‌جان! بابا، صلاح نبود بیان بچه‌ها این‌جا، اما جاشون امنه.

خیالم راحت است که جای امنی هستند، همین اهمیت داشت.

_ همینم خوبه، بابا. آقامحراب؟!

نگاهش را با تأخیر بالاتر می‌آورد. امین نمی‌دانم چرا آرام می‌خندد.

_ جانم؟

خجالت می‌کشم که حرفم را بزنم، مِن‌ومِن می‌کنم.

_ بازم آب‌دوغ‌ می‌خواید؟ خوشمزه شده؟ تهش کشمش زیادتر داره، بدم؟

بالاخره لبخند می‌زند.

.................


شب به خودی خود سنگین است، چه برسد شبِ یک روز پرحادثه.

لب حوض نشسته و برای ماهی‌های داخل حوض نان ریز می‌کنم، ماهی‌های عید امسال بزرگ شده‌اند.

سمیه و امین رفته‌اند، خانه سوت و کور است.

حاج‌بابا مشغول قرآن خواندن است و محراب مشغول حساب‌وکتاب و اخبار دیدن.

آن‌سوی کوچه کسی بود که زندگی‌های دیگران را به‌هم ریخت و حالا مرده است.

سال‌هاست که فهمیده‌ام نه نفرین و نه تنفر هیچ‌کدام تأثیری در سرنوشت آدم‌ها ندارد.

رفتارهای خودمان است که بعدها دامن‌گیرمان می‌شود، حالا خوب یا بد.#پارت_۵۰۵


_ با ماهیا خلوت می‌کنی، ولی من‌و چشم انتظار می‌ذاری؟ این رسمشه؟

لحنش و نگاهش می‌گوید واقعاً دلخور است، با شلوار خانگی و زیرپوش ایستاده.

شرمنده سر پایین می‌اندازم.

 _ گفتم دارید کار انجام می‌دین مزاحم نشم. امروزم که همینجوریش کلی کار داشتین.

باقیماندهٔ نان خشک را داخل آب می‌ریزم. لب حوض می‌نشیند، آن‌طرف‌تر.

دستی به آب می‌زند. هوای بعد از آب‌پاشی حیاط خنک است، بوی نم خاک و حیاطی که از صبح آفتاب خورده.

این خانه و حیاط تمام دنیای کوچک من است.

آنقدر به اینجا وابسته شده‌ام که گاهی با محراب بیرون می‌روم فقط می‌خواهم زودتر به محل امنم برگردم.

_ فکر کنم حتی این ماهیام بیشتر از من با تو همنشینن. همیشه سرگرم خونه و حیاطی، به قرآن حاج‌بابا بیشتر از من، این مدت صدات‌و شنیده.

متعجب نگاهش می‌کنم. از من ناراحت است؟! گیجم می‌کند. نگاهش به ماهی‌ها خیره است.

_من کاری کردم که ناراحتتون کرده؟ به خدا گفتم مزاحمتون نباشم، امروز و دیشب کم سختتون نبوده.

سر که بالا می‌آورد چیزی در نگاهش عجیب است.

_ مزاحم؟! مگه زن آدم مزاحم می‌شه؟ می‌دونم آدم کم‌حرفی هستی، یاسی! ولی نه نظری، نه شکایتی، نه خواسته‌ای، هیچی؟ سر دوتا بچه که هیچ ربطی به تو نداشتن من‌و مجاب می‌کنی، ولی به خودمون که می‌رسه من حتی نمی‌دونم به چی فکر می‌کنی.

نمی‌فهمم اصل حرفش چیست، از من گله دارد؟ چیزی می‌خواهد؟

قلبم انگار فشرده می‌شود از چیزی که نمی‌دانم چیست و او این‌قدر شاکی‌ست.

#پارت_۵۰۴نگاه مشوشم به محراب می‌افتد، سر پایین دارد و به من نگاه نمی‌کند._ مگه ما خطایی کردیم، باباج ...

#پارت_۵۰۶

_ از چی آخه گله کنم، آقا؟! وقتی همه‌چی دارم، چی بخوام؟

به‌سمت تخت داخل حیاط می‌رود. با نگاه دنبالش می‌روم. کلافه است.

مگر من می‌دانم به چه چیزهایی فکر می‌کند؟

_ پا شو بیا اینجا، اینم من باید بگم؟

با تشر حرف می‌زند. سریع از جا بلند می‌شوم و کنارش می‌روم.

می‌نشیند و اشاره می‌کند کنارش بروم. وقتی این‌قدر بدخلق است از او می‌ترسم، انگار محراب دیگری‌ست.

_ جانم؟! چی این‌جور عصبانی‌تون کرده؟ تنهاتون گذاشتم اومدم حیاط؟

باتردید موهای کنار شقیقه‌اش را نوازش می‌کنم.

شبیه پسربچه‌های عصبانی‌ست، انگار چیزی را که حقش است می‌خواهد و از او دریغ می‌کنند.

اخمش پابرجاست. نگاهش غمگین است تا عصبانی. ترسم می‌ریزد. محراب هم تنهاست، مثل من.

ندیده‌ام جز با امین و حاج‌بابا با کسی حرف بزند، گاهی با احمد، اما بقیه‌اش کاری‌ست.

_ خسته‌م، یاسی. اوضاع به‌هم‌ریخته‌ست.

حرف زدن می‌خواهد. لبخندم را پنهان می‌کنم. گوشهٔ تخت به پشتی تکیه زده و یک زانو را عمود دست کرده.

چشم می‌بندد. سر روی رانش می‌گذارم، این را خیلی وقت است فهمیده‌ام که آرامش می‌کند.

انگشتانش که روسری‌ام را کنار می‌زند و لای موهایم می‌چرخد، دلم آرام می‌شود که از آن حالت عصبانی و ناراحتی خارج شده.

_ خسته شدم، از چیزی که تموم نمی‌شه. مگه یه آدم چقدر می‌تونه زندگی بقیه رو داغون کنه؟ امروز وضع پسرش‌و که دیدم اعصابم به‌هم ریخت، یاسی. قراره چی بشه این بچه؟ تو سن اون بودم همچین به‌خاطر وجود حاجی سرم‌و بالا می‌گرفتم. خدا شاهده بیشتر حس خوبم اون سالا به‌خاطر این بود که پسر حاج‌اکبرم. حالا این بچه با اون مادر، با پدری که نمی‌دونم، می‌دونه باباش محسنه یا نه... ای خدا...#پارت_۵۰۷

مشت شدن انگشتانش را بین موهایم حس می‌کنم. کمی دردم می‌گیرد، ولی دردی که او حس می‌کند را می‌فهمم.

چه‌کسی بهتر از من می‌داند که در بهترین حالت، محراب کوچک هیچ‌وقت قرار نیست یک زندگی عادی داشته باشد.

_ خدا بزرگه، مهربونه، هیچ‌چیزی بی‌حکمت نیست، محراب‌جانم.

غمگینم، به روزگار خودم می‌اندیشم که اگر محراب نبود...

مهم‌تر، اگر حاج‌بابا را خدا نمی‌فرستاد؟!

_ وقتی به این فکر می‌کنم که تمام اون مدتی که من سرم به عشق خرکی گرم بود، اون زن با محسن محرم بود، با استادش رو هم ریخته بود... یاسی یه زن می‌شه تو و مامانم و خواهرام...

با انگشت روی شکمش می‌زنم.

_ آقامحراب، قربونت بشم، شما غیبت کسی که دستش از زندگی کوتاه شده رو نکنین. بدتر از این عاقبت مگه می‌شه؟ ولش کنین... هیچ آدمی بی‌‌خطا نیست.

سر پایین می‌آورد، چشم در چشم. خجالت می‌کشم و نگاه می‌گیرم.

_ زبونت برای بقیه خوب کار می‌کنه‌ها، خوب بلدی آدم‌و بندازی تو صراط مستقیم، ولی من از تو هیچی نمی‌دونم... عصری یه تبلیغ لباس بود تو نت دیدم، از این پیراهنای هندی، فکر می‌کردم یاسی اصلاً از چه رنگی خوشش میاد؟ چه مدلی دوست داره؟

می‌خواهم سر از روی پایش بردارم، اما نمی‌گذارد. کاملاً لحنش جدی ست.

_ من همه رنگ دوست دارم، آقامحراب! هر مدلی هم که بتونم بپوشم و قشنگ باشه رو هم دوست دارم.

_ پا شو برو گوشیت‌و بیار ببینم، اصلاً ازش استفاده می‌کنی؟

لب گاز می‌گیرم. اگر بگویم یادم نیست آخرین بار کجا بوده حتماً‌ عصبانی می‌شود.

خودم را نم‌نم از او دور می‌کنم، برای فرار راهم باز باشد.

_ حتماً یادت نیست کجاست.

خنده‌ام می‌گیرد. خیز برمی‌دارد و من از او فرزترم...

_ گوشیت‌و پیدا کن بیا ببینمت.

پابرهنه از دستش فرار می‌کنم. چشم می‌گویم و خندان به خانه می‌دوم.

خیلی طول نمی‌کشد که آن را روی طاقچه پیدا می‌کنم، نمی‌دانم کی آنجا گذاشته‌ام.

#پارت_۵۰۶_ از چی آخه گله کنم، آقا؟! وقتی همه‌چی دارم، چی بخوام؟به‌سمت تخت داخل حیاط می‌رود. با نگاه ...

#پارت_۵۰۸

حاج‌بابا را درحالی‌که دعا می‌خواند می‌بینم. برای او یک لیوان شیر گرم می‌برم.

_ وسط دعاتون منم یاد کنین‌ها. من‌و یادتون نره، بابا.

لبخندی مهربان می‌زند. آرامش او به من هم آرامش می‌دهد، انگار دنیا آرام است و بی‌درد.

_ تو خودت باید برای ما دعا کنی، دختر! محراب کجاست؟

_ تو حیاط منتظر منه با گوشیم برم، یه‌کم بی‌حوصله شدن که حقم دارن.

_ برو که حوصله‌ش با تو جا میاد، فکر کنم کل عمرم یه کار برای این پسر کرده باشم اونم بودن تو کنارشه.

مطمئنم گونه‌هایم گل می‌اندازد از تعریفش.

_ آقامحراب بهتون خیلی افتخار می‌کنه، منم به هردوی شما... برم تا برزخی نشدن.

نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا به من کار کردن با گوشی را یاد بدهد.

همان‌جا لم داده به او، با آرامشی که از صدایش می‌گیرم خوابم می‌برد.

محراب

خدا بزرگ است و مهربان. به صورت در خوابش نگاه می‌کنم.

خدا حتماً مهربان است، حتی اگر ذره‌ای از آن مهر را خدا در وجود این مخلوقش گذاشته باشد، پس بیشتر از تصور من مهربان است.

فقط همین نیست، یاسی دلش بزرگ است، بیشتر از تمام آدم‌هایی که دیده‌ام.

وقتی از بچه‌های حمیرا حمایت کرد، اولش عصبانی شدم، اما فقط یک لحظه بود که حس کردم او باید بیشتر از من از آن زن نفرت داشته باشد یا حسادت کند و یا بی‌تفاوت بماند،

اما به یاد ندارم بعد از عکس‌ها و آن اتفاق حتی یک ‌بار حرفی دربارهٔ حمیرا و کارش بزند.

موهای نرم و ابریشمی‌اش را نوازش می‌کنم، حتی نفس‌هایش هم برای آرامش من کافی‌ست.

خودش نمی‌داند، اما حتی صدایش با آن شرم همیشگی برایم زیباترین آهنگ است.

هرچند حرف‌هایش را نمی‌زند، خیلی ساکت و ساده حس زندگی را به آدم می‌دهد.#پارت_۵۰۹

پتوی مسافرتی کنار تخت را رویش می‌اندازم و خودم هم کنارش دراز می‌کشم.

سرانگشتانم بدعادت شده‌اند، طرح روی چشمان و لبش را می‌کشند.

لب‌هایم هم بی‌طاقت لمس داشته‌هایم است.

گونه‌های رنگ هلویش، لب‌های سرخ نیمه‌بازش ، پیشانی بلندش و آن ماه‌گرفتگی دلنشینش.

«بدعادتم کردی، نیم‌وجبی!  یه دیقه از ساعت اومدن به خونه می‌گذره، انگار جونم‌و می‌گیرن، فقط می‌خوام قدم تند کنم که زودتر برسم بهت.

یه‌وقتایی می‌خوام سربه‌سرت بذارم بلکم صدات دربیاد، ولی یا می‌ترسی یا بغضت‌و حواله می‌کنی.

مثلاً دم حوض ترسیدی، ولی من راستیتش به اون ماهیا حسودیم می‌شه، حتی اون سبزیای توی باغچه‌ت، فکر کنم اگه طوبی می‌موند...

به اونم حسودیم می‌شد.»

نفس‌های عمیقش می‌گوید خواب است، حرف‌هایم را نمی‌شنود.

به عادت همیشه‌اش میان سینه‌ام جمع می‌شود، دست کوچکش روی گردنم می‌نشیند.

خدا بزرگ و مهربان است که اگر نبود...

یاد حرف‌های مادرم افتاده‌ام. آن موقع که حمیرا رفت هر بار گفت هیچ‌چیزی بی‌حکمت نیست.

خدا نامهربان نیست و من این روزها می‌فهمم که واقعاً حکمتی بود آن شب که او رفت، اگر می‌ماند، اگر نمی‌گفت باردار است... اگر...

«آقا محراب...‌»

حتی در خواب هم من را این‌گونه صدا می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد.

کلمات بعدش را نمی‌فهمم. روزها با من حرف نمی‌زند و شب‌ها در خواب با من اختلاط می‌کند...

#پارت_۵۰۸حاج‌بابا را درحالی‌که دعا می‌خواند می‌بینم. برای او یک لیوان شیر گرم می‌برم._ وسط دعاتون من ...

#پارت_۵۱۰

 ..................

یاسمن

حس پیچیده شدن در چیزی و صدای گربه‌ای در نزدیکی باعث شد چشم باز کنم و خودم را احاطه‌شده در میان دست و پاهای محراب بیابم،

محکم و کاملا محصور، یک پتوی نازک هم رویمان. شب را در حیاط خوابیده بودیم؟!

آنقدر محکم بغلم کرده بود که حتی نمی‌توانستم تکان بخورم، سرم در زیر چانه‌اش.

_ محراب‌جونم؟! آقامحراب!

آرام صدایش می‌زنم. «هوم»ی زیرلب می‌گوید. صدای گربه باز هم می‌آید، حتماً برای غذا آمده.

معمولاً چند گربه داخل حیاط رفت‌و‌آمد دارند، برایشان غذاهایی که مانده را می‌گذارم.

چشم می‌گردانم، صبح شده، آفتاب درآمده و... حتی صدای اذان را هم نشنیده‌ام.

_ له شدم قربونتون بشم. یه‌کم شل کنین، نمازمون رفت...

دستانم را هم محکم گرفته، فکر می‌کند فرار می‌کنم؟!

_ سردته؟

کمی از سنگینی بدنش کم می‌شود و می‌توانم تکان بخورم.

دست‌هایم را آزاد می‌کنم، روی صورتش می‌گذارم. حس لمس ته‌ریشش خیلی‌خوب است، لبخند می‌زند.

_ نه. حس له‌شدگیم بیشتره.

ریز می‌خندم. صبحی عالی... برای آنکه سردم نشود، آنقدر من را با خودش پیچانده بود.

چشمانش را باز نمی‌کند. کلماتش سنگین و خواب‌آلود است.

_ پا شو بریم تو اتاقمون، خشک شدم اینجا.

مدتی‌ست یک چیز را فهمیده‌ام، اینکه دم صبح علاقه‌ام برای ابراز محبت به او خیلی‌خیلی بیشتر است.

یک حسی در وجودم مثل خون داغ یا حسی مثل جریان ملایم برق در وجودم جریان دارد برای دوست داشتنش، حسی کودکانه، مشتاق و هیجان‌زده.#پارت_۵۱۱

_ به چی فکر می‌کنی که چشات این‌قدر برق می‌زنه، نیم‌وجبی؟ لباش‌و ببین...

متوجه نگاه خیره‌اش نمی‌شوم. حالا کاملاً هوشیار است.

چه خوب است که ذهن آدم‌ها خواندنی نیست، وگرنه چه تصاویری را که نمی‌دید.

از قلقلک دادنش و دورش پیچیدن و بوسیدنش تا...

لبخند دندان‌نمایی می‌زنم. از جا بلند می‌شود و به قهقهه می‌خندد. حرفی نزده‌ام ولی...

_ لعنتی! چشات داد می‌زنه چه فکرایی داری... شیطون کوچولوی من.

صدای بم مردانه‌اش آرام نجوا می‌کند. صورتم گر می‌گیرد از آخر جمله‌اش، انگار اشتباه فکر کرده‌ام که نمی‌فهمد چه در ذهنم می‌گذرد.

از او نگاه نمی‌گیرم. عاشق خنده‌های سنگین مردانه‌اش هستم؛ زیاد نیست، ولی عمیق است،

لذت‌بخش و جذاب‌تر آن‌که مال من است این خنده‌ها.

_ سرده.

اما سردم نیست. بیشتر تنم از خجالت گر گرفته. به تخت میخ شده‌ام انگار، کرختی صبحگاهی...

_ پا شو بریم اتاق. دم صبحه، سرده، میچای. بریم یه‌کم این کت‌و‌کول من‌و بمال، زن! که انگار خر زدتم زمین.

بی‌اختیار لب‌هایم کش می‌آید. از تخت پایین می‌رود و بعد خیلی سریع دست می‌اندازد و من را بلند می‌کند.

قبل از آنکه از شوک جیغی بزنم پاهایم روی موزاییک‌های سرد حیاط است.

_ سرده... دمپایی کو.

یک لحظه لرز می‌کنم. محراب به‌دنبال دمپایی‌هاست. زیر تخت، گربهٔ چاق خاکستری از دور نگاه می‌کند.

_ اینا رو کی انداختی اون زیر؟ بیا بزنمت زیر بغل ببرم...

_ زشته، محراب! آقاجون...

حاج‌بابا روی تراس ایستاده و لبخندی بزرگ روی لب دارد.

حرفم تمام نشده، یک دستش دور کمرم است و بلندم می‌کند.

_ بذارینم پایین، زشته تو رو خدا...#پارت_۵۱۲

محراب نگاهی به حاج‌بابا می‌کند.

_ آقاجون، زشته به نظرتون؟

صورتم را پشت دست‌هایم پنهان می‌کنم. فاصلهٔ تا پله‌ها را طی کرده و پاهایم روی پله‌ها که می‌رسد، به دو فرار می‌کنم.

صدای حاج بابا و او می‌آید که با هم حرف می‌زنند و می‌خندند.

نفس می‌گیرم از دویدن. سماور روشن است و چای دم کرده.

_ زن بودن کم‌چیزی نیست، باباجان...

با صدای حاج بابا از جا می‌پرم. انتظار حضورش را ندارم، این روزها راحت‌تر راه می‌رود.

جلسات کاردرمانی‌اش تمام شده، اما تمریناتش را انجام می‌دهد.

به کابینت تکیه می‌دهم، خجالت‌زده. پیرمرد چای دم کرده.

کارهایش را درست است که دیگر کمتر کمک می‌گیرد، اما باز هم این وقت‌ها دوروبرش هستم.

_ زن که باشی مسئولیتت چند برابره، ما مردا دنیایی هم سن داشته باشیم باز دست یه زن می‌خوایم که دفتر دلمون‌و ورق بزنه.

آرام و صبور می‌خندد. توصیف قشنگی‌ست، ورق زدن دل!

_ چای دم کردین؟ نمی‌گین می‌سوزید؟

روی صندلی روبه‌رویی می‌نشیند.

_ نترس، دخترم! مگه قبلاً چای دم نمی‌کردم؟ خدا رو شکر خیلی بهترم، دیگه کم‌کم خودم باید کارام‌و کنم. این‌سری که دکتر رفتم می‌گفت چکار کردی که یک سال نشده سرپا شدی، پیرمرد!

برق چشمانش کم از نور صورتش ندارد. دستی به محاسن مرتبش می‌کشد، صورتش دیگر خیلی لاغر و نحیف نیست.

در این‌ مدت حسابی لاغر شده بود و من می‌دانستم غصه می‌خورد

اما حالا باز هم صورتش پر شده و من عاشق آن روشنی پوست حاج‌بابا هستم.

_ گفتم عروس دارم از صدتا دختر بهتر، چرا سرپا نشم؟

خجالتم می‌دهد هر بار از تعریف‌هایش.

_ من که کاری نکردم، خودتون اون‌همه سختی کشیدین. بذارید براتون چای بریزم‌. آقامحراب برن نون بگیرن.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792