#پارت_۳۴۲
_ باباجان! مثال بهتر نداشتی؟
_ یهجور گفتم که خوب دین مطلب ادا بشه، حاجی!
_ بذارید خودم کوتاه میکنم...
تماس انگشتانش با موها و کمرم که فکر میکنم عمدی ست، نفسم را بند میآورد.
_ خودم میزنم. به تو باشه هیچی نمیزنی...
_ بذار ببره آرایشگاه. پسر! مگه تو آرایشگری؟
کنار حاجبابا مینشینم. کمی از دسترس او دور شوم. به آشپزخانه میرود.
_ یک سال کی پیش اوس رجب مو کوتاه کرد، آقاجون؟ فقط مرتب میکنم براش، تا صبح بوی کلهپاچه میخواد بده.
صدایش از آشپزخانه میآید.
_ یاسمن! باباجان! تو هم مثل پسرم خوشحالی؟
تنم از خجالت داغ میشود. محراب درحالی که لبخند و نگاهش پر از شیطنت است، قیچی را بههم میزند.
میدانم بلندی موهایم گاهی آزارش میدهد. برای خودم هم سخت شده حمام کردن و خشک کردنش.
_ پا شو، یاسی! بیا حموم یه صفایی به موهات بدم.
_ بچهمو اذیت نکن، محراب...! من میرم زیرزمین. کاری داشتید پایینم.
ما را تنها میگذارد. محراب میخندد.
_ به این میگه بابای عاقل. پا شو بیا ببینمت.
دستم را میگیرد و میکشد. لحن پر از شیطنتش باعث میشود خجالت بکشم.
با تمام آرامشی که در رابطهمان دارم، اما هنوز خجالتزده میشوم با شیطنتهایش.
_ آقا! اذیت نکنین دیگه. خودم کوتاهشون میکنم...
به در حمام میرسیم.
یاد آن روز که داخل حمام پرید میافتم.
همین موها عریانیام را پوشانده بود.
_ اذیت چیه؟! نترس کاری ندارم باهات. اینقدرام دیگه بیحیا نشدم، دختر! که اینجا کاری کنم... بیا بشین رو این چهارپایه.
با دستها صورتم را پوشاندم.
شاید کرختی قرصها بود که نمیگذاشت گریه کنم وقتی قیچی به موهایم زد، درست از قوس کمرم.
_ اینجور خودتم راحتتری، نه کوتاهه نه خیلی بلند... بعداً برو آرایشگاه مدل بده دوست داری.#پارت_۳۴۳
صدای آرام و مردانهاش در حمام میپیچد.
کاشیهای سبز قدیمی را موهایم میپوشاند.
بافت موهای بازشده رها میشود.
_ گریه میکنی؟
سر تکان میدهم.
_ نه، آقا...
نمیدانم آرامش حضور اوست که دیگر آنقدرها هم به موهایم اهمیت نمیدهم، یا دیگر تنها دارایی مورد اختیارم نیستند.
_ به نظرم خوب شد. یه دوش بگیر. لباساتم عوض کن، پر مو شد. لباس میارم برات.
جارو میآورد و کمک میکند موهایم را جمع کنیم.
آنقدر این روزها همهچیز بینمان جدید است و دور از انتظارم که حتی دیگر غصه هم نمیخورم.
من کجا فکر میکردم کسی با من چنین محترمانه رفتار کند؟
دوستانه؟
مردانه؟
محراب بهمعنای واقعی دری از خوشبختی را برایم باز کرده است.
وقتی به اتاقش میروم کسی نیست، انتظار داشتم آنجا باشد.
چراغ زیرزمین هنوز روشن است...
حتماً حاج بابا هنوز نخوابیده.