#پارت_۳۰۲
صورتش را وقتی اینقدر خوشخلق بود دوست داشتم.
در قابلمه را باز کرد و تکهٔ سنگک و بعد از همان رو برایم لقمهای بزرگ گرفت و داخل آبش زد و به سمتم گرفت.
_ بخور! تا خونه زجرکش میشی.
بیحرفی لقمه را گرفتم، گرسنگی و کمخوری آنقدر کشیدهام که سر خوردن و غذا تعارف نکنم.
_ ممنون.
کنارم نشست و با دست آرام روی رانم زد.
_ زن پایهٔ آبگوشت و جگرکی و ساندویچی و کله، یه نعمته به مولا! میدونستم دوست داری، زودتر میگرفتم.
_ یه بار طوبیخانم بهم داد، خیلی خوشمزه بود مثل این. یکیدو بار دادن جمیله بیاره برام که... خب قسمت من نبود.
حتی فکر کردن به آن دو بار هم آزارم میداد.
فقط شستن ظرفش نصیبم شد.
یک بار اژدر همه را خورد و یک بار با جهان خوردند.
سمیه آمادهٔ رفتن بود.
پسر و دخترش را به مدرسه فرستاده و حالا میخواست قبل از آنها به خانه برسد.
شش ماه مرخصی زایمان داشت.
سهم خودش و بچهها را برداشت.
_ عصری زنگ میزنم عمهٔ بچهها بیاد پیششون، منم میام بریم خرید.
از اینکه او هم میآمد خوشحال بودم.
حاجبابا رفته بود حجره و باز من ماندم و محراب که برای رفتن عجله داشت.
_ شما که آروم ندارین چرا خریدید؟
به اعتراضم لبخند زد.
برایش نارنج قاچ کردم و کمی آبلیمو گذاشتم کنار دستش.
_ بشین بخور غر نزن، خاله سوسکه!
از توصیفش خندهام میگیرد.
آرام گونهام را بین دو انگشت میگیرد.
_ همیشه خوشاخلاق باش، یاسی! بهت میاد... طولش نمیدم، عادت کن به رفت و آمدهای بیموقع! یه وقتایی چهار صبح میرم. الان روزای خوبمه. اوایل وارد نبودم، الان اوسا شدم.
_ اصلاً بهتون قصاب بودن نمیاد، بیشتر شبیه دکترایین.
لقمهاش را میجود و لبخند میزند.
واقعاً هم شبیه انتظارات بقیه از قصابها نیست.
_ اون قصابای قدیم بودن سیبیل از بناگوش در رفته و شکمگنده. الان بیا سوله و غرفه ببین بعد ساعت کار کی شبیه قصاباست، نیموجبی!
پارت_۳۰۳#
ته آب کاسهاش را سر میکشد و الهی شکر میگوید.
_ برای دیدن جمیله، عجله نکن! بذار عقد کنیم فردا، تموم که شد خودم مخلصتم میبرمت ببینش. حاجبابا اومد بشین سیر دلت ازش سوال کن.
وقت رفتن نگذاشت بیشتر از ورودی بروم، پیشانیام را بوسید و رفت.
من ماندم و یک خانهٔ بزرگ و خلوت و فکرهایی دور و دراز...
و حتی یادم رفت آن غذای مورد علاقهام را بخورم.
اینکه من هم کوکبنامی مادرم بود، دختری که بهنوعی دختر این خانه بود.
مادربزرگی که نمیدانم زنده است یا نه!
طوبیخانمی که هم فاصلهاش را حفظ میکرد و هم محبتهای ریز و زیرکانهاش را.
حسرت آن را داشتم که چرا هیچوقت با من دربارهٔ هیچچیز حرف نزد.
کلهپاچهٔ سردشده را داخل یخچال گذاشتم.
آدم که تنها میشود به همهچیز فکر میکند، مخصوصاً من که دنیایم زیر و رو شده.
حتی به آن آدم خاکشده در دستشویی خانهٔ اژدر.
مفلوکی که نمیدانم که بود؛ یک پلیس یا یکی از خودشان؟!
به احمد و کلانتریاش، به نوچههای اژدر...
به پدرم، یاسر، که این روزها حتی صورتش را هم فراموش کردهام...
به جهان و زنش!
گویا همهٔ آنها متعلق به دنیایی دیگر بودند و دختری دیگر و کسی خاطرات حضور آنها را برایم تعریف کرده است.
برای ناهار، منتظر حاجبابا بودم اما نیامد.
از دیشب ندیدمش، انگار فرار میکرد.
دلم شور فردا را هم میزد.
آزمایشها مشکلی نداشتند، راه باز بود برای یک شروع.
با تمام دلخوریهایم میدانم که باید سپاسگزار محراب باشم، مردانگی کرد.
اخلاقش کمکم دستم میآید.
گاهی مثل فلفل تند است و سوزاننده، اما بعدش مثل شیر، آن تندی را از دهان میشوید و میبرد، هرچند خاطرهاش میماند.
اما آنچه من تجربه کردهام با آنچه که با او خاطره دارم تفاوتش زمین است؛ تا آنجاییکه فکر نرسد.