#پارت_۳۲۳
_ ببخشید، آقا! گفتم تو حال خودتونید مزاحم نشم.
ابروهایم بالا میرود از حرفش.
من که تمام مدت حواسم پی او بود.
حاجبابا بالای مزار میایستد.
سایبان و گلهای به خواب رفتهٔ زیر پلاستیک بالای سنگ قبر از دور هم مشخص هستند.
پدرم آنها را خودش کاشت؛ هر سال بهار پر میشوند از رزهای هفترنگ.
_ اونکه حواسش پی همه هست، جز اونی که باشه، کیه؟
سرمای دستش را حس میکنم.
نمیگذارم او هم مثل حمیرا، من و احساسم را پس بزند.
_ به خدا قصدم این نبود.
صدایش میلرزد، مثل مردمک چشمانش.
نایلون گلابهایی که سر راه خریدیم را به حاجبابا میدهم.
یاسمن هم با آن چادر سفید میرود برای کمک.
چقدر شبیه عکس مادرش است.
بیخود نبود مادرم او را دوست داشت.
دستان زنانه و ظریفش را روی سنگ قبر میکشد.
حاجبابا گلاب میریزد.
فاتحه میدهم.
یکی از گلابها را میگیرد و سنگ کنار دستی را هم با همان کمش میشوید.
نگاهم پی اوست؛ آرام است و صبور.
_ نباید بشورم؟ همسایهٔ طوبی خانمن...
_ نه، باباجان! کار خوبی کردی بیا اینطرفم بریز.
مینشینم. دلم برای مادرم تنگ شده.
اگر امروز بود، همهچیز اینقدر آشفته نمیشد.
عروسم بیلباس و اینقدر ساده سر سفره نمینشست.
اگر بود، سمیرا چنین نمیکرد که این روز من و پدرم را تنها بگذارد.
اگر بود...
_ آقا! دستخالی اومدیم، فقط خرما داریم. کسی نیست. برم اونورتر پخش کنم؟
_ نه! خلوته. بذار همینجا، هرکی رد بشه برمیداره.
کلافهام، از صبح که درگیری با آن دو شروع شد.
من نمیدانستم که حاجبابا در ازای مبلغی ماهیانه، یاسمن را از آن دو گرفته بود.
نگاهش میکنم. حاجبابا گفت نباید او بفهمد.
امروز آمده بودند پی طلب پول بیشتر.
_ بریم، بابا! داره تاریک میشه. منو بذار دم مسجد. سر راه چند تا جعبه شیرینی بخر پخش کنیم بین اهالی... همه باید بدونن عروس حاجاکبر شده یاسمنخانم.
……………………