2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 21068 بازدید | 527 پست

#پارت_۳۱۹


نگاهش مثل همیشه بی هیچ حسی بود، ولی محال است که واقعاً چنین باشد.


_ می‌گفتم که چی؟ آدم بدبخت شاخ و دم نداره، دختر! کاری به مرده‌ها نداشته باش! به من و هر‌کی مال اون سگدونیه نگاهم نکن... حالا که این پسره شده مرغ سعادت، باهاش پر بزن! گور پدر بقیه... برو دختر پی زندگیت، مبارکت باشه. ننه و بابا و کی و چی‌و ول کن. اون گوربه‌گوری، اژدرم، خودم بره بالا دار شیرینی تخس* می‌کنم.


بی‌ حرفی دیگر، فقط سری برای حاج‌بابا تکان داد برای خداحافظی.


حتی حاج‌اکبر وقت رفتن صدایش کرد، برنگشت.


_ خوبی، یاسمن؟!


سمیه کنارم ایستاد. به پاکت اشاره کردم.


_ گفت عکس مامانمه و یه انگشتر.


دستم می‌لرزید. دست مردانه‌ای پاکت را گرفت و بعد دستم را.  


_ بیا بریم تا غش نکردی، عروس‌خانم.


محراب بود. پاهایم می‌لرزید. هیجان باز کردن آن پاکت همه‌چیز را از یادم برده بود.


_ ما یه‌سر می‌خوایم بریم سر خاک مامان، کسی با ما میاد؟


نمی‌دانم عجیب بود یا نه، اما فکر نمی‌کنم چیزی برایم این‌قدر خوشحال‌کننده می‌بود.


این اولین بار بعد از همان روز دفن طوبی‌خانم بود که می‌خواستم سر مزار بروم.

..................


من شاید در کل عمرم سه بار هم به بهشت‌زهرا نیامده بودم، اما سمیه گفت که وسط هفته است و خلوت.


حاج‌بابا با ما راهی شد و من صندلی عقب با خودم کلنجار می‌رفتم که پاکت را باز کنم.  


_ کمک می‌خوای، بابا؟!


بالاخره در پاکت قدیمی چرک و زرد را باز کردم.


_ بازش می‌کنم خودم.


_ وقت بود برای بهشت‌زهرا، پسرجون! دست عروست‌و می‌گرفتی، می‌رفتی امروز می‌چرخیدی.


_ به یاسی قول داده بودم بریم... جای مامان خالی بود امروز.


عکس یک زن و یک دختربچه با پیراهن‌های گل‌دار و روسری.


دختری شبیه من، خیلی زیاد.

..........

*تخس کردن: تقسیم کردن

#پارت_۳۲۰


_ حاج‌بابا؟!  


با بغض عکس را به سمتش گرفتم.


_ این مامانمه؟


حاج‌اکبر عکس را گرفت. دختر داخل عکس هم‌قد حالای من بود، نمی‌دانم چند سال داشت.


_ خدا رحمتشون کنه، مادربزرگت و مامانتن... ببین چقدر شبیه توئه، بابا.


باز هم به عکس خیره شدم. حاج‌بابا زیرلب فاتحه می‌خواند. اشک‌هایم را پاک کردم، سؤالم درباره‌ٔ صدیقه جواب پیدا کرد، او هم مرده بود. انگار خودم بودم، بدون ماه‌گرفتگی.


عکس بعدی هم مادرم است، اما بزرگ‌تر. انگار ۴۰ سال دارد، شکسته شده.


جایی‌که عکس را گرفته است می‌شناسم، خانهٔ پدرم.


یعنی این‌قدر به او سخت گذشته بود؟


_ مگه مامانم چقدر سن داشت؟ چقدر بهش سخت گذشته... چقدر... پیره.


_ یاسی‌خانم؟! عکسا رو می‌‌دی من؟


از آینه نگاه می‌کند، اخم‌هایش در‌هم است.

فقط چهار عکس است، آنها را به او می‌دهم. روی داشبورد می‌گذارد.  

اعتراضی نمی‌کنم.


چه کسی دوست دارد روز عقدش اشک و زاری ببیند؟


ته پاکت را نگاه می‌کنم. یک انگشتر قدیمی، با نگین‌های فیروزه‌. طلاست، ظریف و کوچک.


_ این‌و ببینین، بابا!


حاج‌بابا به عقب برگشت، او هم غمگین بود.


انگشتر را کف دستم برانداز کرد.


_ مال کوکب بود.


آدم باید خیلی دل رئوفی داشته باشد که برای فقط چند سال اول کودکی که نه همخون و نه خویش توست، هنوز هم غمگین بشوی.


آن‌قدر فکرت را درگیر کند که دلت به حال بازمانده‌ٔ او هم بسوزد و پیگیر باشی.


دیگر فکرم پی عکس‌ها نیست، فکرم پی پیرمردی‌ست که دست می‌برد و عکس‌ها را برمی‌دارد و نگاه می‌کند.


صورتش غمگین است.


من که نه مادرم را دیده ‌ام و نه هیچ تصوری از او دارم، اما حاج‌اکبر شاید چیزهایی از گذشته را مرور می‌کند.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۳۲۱


یعنی حتماً باید درست لحظهٔ آخر سر راهمان سبز می‌شد؟


کم فکرم درگیر یاسمن و ترس‌هایش بود، حالا فکر گذشته و این عکس‌ها هم اضافه شد.


از آینه نگاهش می‌کنم، هرچه آرایش داشت از بین رفت.


قشنگ بود، با آرایش واقعاً قشنگ‌تر شده بود. دستمال‌کاغذی را به سمتش گرفتم.


_ بیا زیر چشمات رو پاک کن. از بس گریه کردی شبیه… استغفرالله جمع کن یاسی، خودت‌و.


حاج‌بابا سرفه‌ای کرد، لب گزید.


_ چشم، آقا. ببخشید.


دستمال را گرفت.


_ تو جای سالم گذاشتی برای لبت؟ به خون افتاد…


_ آقا‌محراب!


آن‌قدر لبش را کنده بود که از داخل آینه هم معلوم بود زخم شده.  


_ خب حاجی، برای چهارتا عکس ببین چکار کرد با خودش.


چیزی به بهشت گ‌زهرا نمانده. عجیب دلم هوای مادرم را کرده است. حال روبه‌راهی ندارم.


امروز باز خاطرات چند سال پیش مرور شد. روز عقد با حمیرا درست روی همان صندلی نشسته بودیم.


دورمان شلوغ‌تر بود. مادرم خانه جشن گرفت. با اینکه دلش رضا نبود، ولی کم نگذاشت.


_ شما الان داری می‌ری کجا؟ اونم درست بعد از عقد؟


نگاهم از آینه باز به او کشیده شد، زن رسمی من.


صبح با آن سروصدا و بی‌آبرویی که جهان و یاسر دم حجرهٔ حاج‌بابا راه انداختند کم مانده بود پشیمان شوم.


چشمانش را از من با خجالت می‌دزدد. چقدر او متفاوت از پدر و برادرش است.


چگونه او را هم‌سنگ آنها کردم؟  


_ قانع شدم، حاجی! دوست ندارم پکر ببینمش.


_ هرچیزی به تعادل‌. امروز باید خوش باشید… برنامهٔ عروسی داری، محراب؟


آخرین چیزی که می‌خواستم یک عروسی‌ست.


هنوز درد آن سال‌ها و آن شب کذایی را فراموش نکرده‌ام.  


_ نه آقاجون! فردا راهی مشهد می‌شیم. شاید یه وقتی که جا افتادیم یه مهمونی بگیریم.


از زمان فوت مادرم، رابطه‌هایمان با فامیل کم‌رنگ شده، انگار او قوام‌دهندهٔ این ارتباط‌ها بود.

#پارت_۳۲۲


هوا سرد است، تازه یادم می‌افتد که ببینم یاسمن لباس مناسب پوشیده یا نه.


بهشت‌زهرا سردتر از داخل شهر می‌شود. چادر سفیدش عجیب به صورت کوچک و کودکانه‌اش می‌آید.


عروس قشنگی می‌شود با لباس عروس. وسوسهٔ عجیبی به سرم می‌افتد.


باید با لباس عروس ببینمش. دوست داشتنش راحت است. سخت‌گیر نیست، آرام و با‌حیاست.  


_ من که گفتم برید بگردید با‌هم. عوض آینه چشمت به جلو باشه، پسر!


پدرم می‌خندد و من خجالت می‌کشم.


_ حواسم هست. یاسی، لباس گرم تنته؟ داریم می‌رسیم سرده.


_ بله آقا. پالتوم‌و پوشیدم از زیر.


نگاه خجولش حس‌هایم را زنده می‌کند. چرا فکر می‌کردم باید زنی شبیه حمیرا سر راهم بیاید؟


وحشی، سرکش و سرزنده؛ زنی که روی پایش بند نباشد؟


فکر می‌کردم اگر روزی قرار باشد دوباره دل ببندم، باز هم دلم پی شیطنت‌ها و بی‌قراری‌های کسی برود، کسی که شبیه هیچ زنی نیست.  


_ خوبه.


یادم باشد شیرینی و گل برایش بخرم، یک هدیه. کاش وقت می‌شد می‌بردمش بازار و باز از آن کباب برایش می‌خریدم.


به خودم که می‌آیم درست روبه‌روی قطعه‌ای هستیم که مادرم را دفن کرده‌اند.  


کنار حاج‌بابا می‌ایستد، نامحسوس در پناه او می‌رود. حسی درونم می‌لغزد، حسادت!


اینکه چرا به من این‌گونه نمی‌چسبد؟


_ آقا‌محراب؟! امروز روفرم نیستی، بابا.


با گفتن «خوبم» کنارشان قدم برمی‌دارم. کمی بعدتر دست یاسی را گرفته‌ام و حاج‌بابا جلوتر می‌رود.


_ به منم محل بدی خوبه‌ها، یاسی‌خانم!


به غرورم برمی‌خورد این دوری کردنش.

نمی‌دانم. شاید انتظار داشتم صمیمی شود.


این خواستن‌های من، عجیب، همیشه بی‌پاسخ است.


یاد خاطره‌ای می‌افتم، از آن سال و بعد از عقد.

#پارت_۳۲۳



_ ببخشید، آقا! گفتم تو حال خودتونید مزاحم نشم.


ابروهایم بالا می‌رود از حرفش.

من که تمام مدت حواسم پی او بود.


حاج‌بابا بالای مزار می‌ایستد.


سایبان و گل‌های به خواب رفتهٔ زیر پلاستیک بالای سنگ قبر از دور هم مشخص هستند.


پدرم آنها را خودش کاشت؛ هر سال بهار پر می‌شوند از رزهای هفت‌رنگ.


_ اونکه حواسش پی همه هست، جز اونی که باشه، کیه؟


سرمای دستش را حس می‌کنم.

نمی‌گذارم او هم مثل حمیرا، من و احساسم را پس بزند.


_ به خدا قصدم این نبود.


صدایش می‌لرزد، مثل مردمک چشمانش.


نایلون گلاب‌هایی که سر راه خریدیم را به حاج‌بابا می‌دهم.


یاسمن هم با آن چادر سفید می‌رود برای کمک.


چقدر شبیه عکس مادرش است.


بیخود نبود مادرم او را دوست داشت.

دستان زنانه و ظریفش را روی سنگ قبر می‌کشد.


حاج‌بابا گلاب می‌ریزد.

فاتحه می‌دهم.


یکی از گلاب‌ها را می‌گیرد و سنگ کنار دستی را هم با همان کمش می‌شوید.


نگاهم پی اوست؛ آرام است و صبور.  


_ نباید بشورم؟ همسایهٔ طوبی خانمن...


_ نه، بابا‌جان! کار خوبی کردی بیا این‌طرفم بریز.

 

می‌نشینم. دلم برای مادرم تنگ شده.


اگر امروز بود، همه‌چیز این‌قدر آشفته نمی‌شد.


عروسم بی‌لباس و این‌قدر ساده سر سفره نمی‌نشست.


اگر بود، سمیرا چنین نمی‌کرد که این روز من و پدرم را تنها بگذارد.

اگر بود...


_ آقا! دست‌خالی اومدیم، فقط خرما داریم. کسی نیست. برم اون‌ورتر پخش کنم؟


_ نه! خلوته. بذار همین‌جا، هرکی رد بشه برمی‌داره.


کلافه‌ام، از صبح که درگیری با آن دو شروع شد.


من نمی‌دانستم که حاج‌بابا در ازای مبلغی ماهیانه، یاسمن را از آن دو گرفته بود.


نگاهش می‌کنم. حاج‌بابا گفت نباید او بفهمد.


امروز آمده بودند پی طلب پول بیشتر.

 

_ بریم، بابا! داره تاریک می‌شه. من‌و بذار دم مسجد. سر راه چند تا جعبه شیرینی بخر پخش کنیم بین اهالی... همه باید بدونن عروس حاج‌اکبر شده یاسمن‌خانم.


……………………

#پارت_۳۲۴


حاج‌بابا که پیاده می‌شود، کمکش جعبه‌های شیرینی را که می‌خواست دم مسجد گذاشتم.


_ حاجی! شاید شب نیایم.


لبخند مهربانی می‌زند. هرکسی رد می‌شود سلام می‌کند.


_ بابا‌جان، نگاه نکن اون دختر یه تجربه ازدواج داره، همون‌قدر که اولین آدم زندگیش نه آدمیت داشت نه مردونگی، تو جاش مردونگی کن.


_ خیالتون راحت، مراقبشم.


به‌سمت ماشین می‌رود، یاسمن پیاده می‌شود. چیزی آرام به او می‌گوید که رنگ به رنگ شدنش را شاهدم.


در عین راحتی که دوست داشتنش دارد، ولی او زن سرسختی‌ست، راه پیدا کردن به قلبش اصلاً آسان نخواهد بود.


بالاخره صندلی جلو نشست‌ ماشین را روشن کردم. مردم این محل از جیک و پیک هم خبر دارند.


محال است ندانند که زنی که در ماشین محراب معتمد نشسته کیست و چه نسبتی دارد.


محله‌هایی مثل اینجا کمتر غریبه‌ها می‌آیند، بیشتر آدم‌ها شبیه خانوادهٔ همند،


هرچند هر روز یک خانه خراب می‌شود تا تبدیل شود به آپارتمان.


_ آقا؟!


_ جانم.


سکوت ماشین و گرمای بخاری آدم را کرخت می‌کند‌. بی‌هدف خیابان‌ها را می‌چرخم‌.


چیزی مثل عذاب‌وجدان بیخ وجودم لانه کرده. باید جشنی، شادی‌ای، چیزی که نشان دهد خوشحالیم برایش می‌گرفتم.  


_ می‌خواین بریم آپارتمانتون؟ شام درست کنم؟ هم ساکت و آرومه، هم می‌تونین استراحت کنین.


زن شجاع. این تنها واژه‌ایست که به ذهنم می‌آید.


می‌دانم چقدر استرس تنها ماندن با من را دارد، اما باز هم شجاعتش بیشتر از ترسش است.


دست روی سرش می‌کشم. لبخند خجولی می‌زند. به‌سمت آپارتمان تغییر مسیر می‌دهم.  


_ نمی‌ترسی با من تنها؟ حالام که دیگه هیچ شرطی نیست.


نگاهش می‌کنم تا ببینم چه عکس‌العملی نشان می‌دهد. لب می‌گزد و سرخ می‌شود.


_ من از شما نمی‌ترسم، آقا!  


آرام حرف می‌زند، در حد زمزمه.  


_ دروغ چرا بگم، یاسی! ازت گذشتن خیلی برام سخته، ولی تو نگران چیزی نباش، با هم حلش می کنیم... خب؟!

………………

#پارت_۳۲۵


#یاسمن  


حتی فکرش هم حالم را بد می‌کند، اما او که گناهی برای ترس‌های من ندارد.


می‌دانم هیچ‌چیز بدتر از لحظه‌هایی که اژدر برایم رقم می‌زد نخواهد بود.


لبخند مهربانش کمی به تن یخ‌زده‌ام گرما می‌دهد.  


_ بریم بذارمت خونه. برم تا یه جا برگردم. شام نذار، می‌خرم. باشه؟


از اینکه می‌خواهد تنهایم بگذارد ناراحت نیستم. فرصت بیشتری دارم برای اینکه آرام شوم.


حس می‌کنم برای او هم سخت است برای بار دوم، آن هم با کسی که حتی به انتخاب اولش نزدیک هم نیست زندگی کردن.



حمیرا خوش‌سرو‌زبان و زرنگ، باهوش و مستقل بود، بی‌پروا و شاد.


همیشه حرفی برای گفتن داشت. باسواد بود، نه مثل من پر از مشکلات و عقده‌.


_ ساکتی چرا؟


محل به‌نظرم آشنا می‌رسد، نزدیک آپارتمان می‌شویم.


یاد نبستن وسایل می‌افتم. سرم داغ می‌شود.


_ آقا! من وسایل چیزی نیاوردم برای رفتن فردا... اصلاً یادم رفت ساک ببندم... سمیه‌خانم گفتن جهان و بابام اومدن، کلاً یادم رفت.


_ الان می‌گی؟ فکر کردم بستی، نهایت می‌رم برمی‌دارم.  


نگاهش سرزنش‌گر و لحنش دلخور است. دلم می‌ریزد.


_ ببخشید! هول کردم...  


سر تکان می‌دهد به تأسف.


_ باشه. بیا کلیدو بگیر برو بالا، باید برم برات وسیله جمع کنم. جان محراب حواست‌و جمع کن، یاسی.


چشمی زیرلب می‌گویم، همین که دعوا نمی‌کند و داد و بیداد، خودش دنیایی‌ست.  


_ خواستی بخواب‌. این‌جور که گرفته دیر برسم بیام، تا قبل ۱۰ خونه‌ام. در رو باز نکن برای کسی. قفل‌و بزن، من خودم کلید دارم.  


دم آپارتمان پیاده‌ام می‌کند، می‌ایستد تا داخل بروم.


می‌ایستد تا داخل بروم. اضطراب دارم. خانه برایم غریب است.


بی‌صدا سوار آسانسور می‌شوم. کاش خودش هم می‌آمد، اما به خودم می‌گویم قرار است مستقل باشم.


این یک زندگی جدید است.

#پارت_۳۲۶


محراب که نمی‌تواند همیشه من را یدک بکشد.


جلوی واحد بیرون می‌روم، ساختمان ساکت است. کمی از این سکوت می‌ترسم.


در را که باز می‌کنم انگار اجنه پی‌ام گذاشته‌اند، داخل خانه می‌پرم و در را چند قفل می‌کنم.


یک عمر زندگی در ترس و هیاهو و اضطراب در کنار چند ماه آرامش پاک نمی‌شود.  


خانه از روزی که رفته‌ایم خاک گرفته است، نه زیاد، اما به نظرم تمیز نیست.


بهترین فرصت برای وقت‌گذرانی‌ست، از شدت استرس برای شب دل‌پیچه می‌گیرم.


وقتی به اتاق خواب می‌رسم، می‌خواهم گریه کنم.


از فکر آنچه در پیش خواهد بود.


پنجره را باز می‌کنم کمی هوا عوض شود. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و به خودم دلداری می‌دهم که زمان زیادی طول نمی‌کشد.


من که یاد گرفته بودم چگونه خودم را از آن لحظات جدا کنم، اما فایده ندارد.


به بدبختی خودم گریه می‌کنم؛ اینکه پناهی نباشد و مجبور بشوم تن دهم به زندگی و یک رابطه.


آدم وقتی غمگین است و احساس بیچارگی می‌کند. دیگر فکر نمی‌کند به بهترین یا بدترین قسمتی که نصیبش شده؛ همه‌چیز سیاه است.


می‌دانم که محراب از سرم هم زیاد است، حتی در رویا هم نمی‌توانستم او را به‌عنوان شوهر تصور کنم.


اما خب، با تمام خوبی‌هایش، رویای من یک زندگی تنها بود، خودم باشم و خودم.


به خود که می‌آیم داخل حمام رفته‌ام تا شاید کمی حالم بهتر شود، اما زیر دوش زار می‌زنم.


کاش من هم با مادرم می‌مردم.  

_ یاسی‌خانم؟!  


فکر نمی‌کردم این‌قدر زود بیاید، یا من آنقدر مشغول بودم که زمان از دستم دررفت.


_ الان میام، آقا!  


نگاه می‌کنم، نه حوله‌ای آورده‌ام و نه هیچ‌چیزی. لباس‌هایم را کی بیرون آورده بودم؟

@سرآشپزخانوووم @backshi @عشقتوووونم @rshid @۱۳۷۳dream

مرسی عزیزدلم

خدایا هرکی چشمش به این امضا افتاد همون لحظه دلشو شاد کن😍 اگه دختره یه بخت خوب نصیبش کن.🥰اگه منتظره دامنشو سبز کن🤰اگه غصه داره خدایا به بزرگیت قسمت میدم ارامشی از جنس خودت نصیبش کن😊.اگه مستاجره صاحب خونش کن🏠.اگه با شوهرش مشکل داره دلشونو به هم رضا کن.👩‍❤️‍👨خدایا خیلی دوستت‌دارم 🍃اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم🍃اللّٰهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ تَعْجِيلَ عافِيَتِكَ ، وَصَبْراً عَلَىٰ بَلِيَّتِكَ ، وَخُرُوجاً إِلَىٰ رَحْمَتِكَ♥️

#پارت_۳۲۷


لعنت به این افکار درهم من. آنقدر فکرم درگیر بود که حتی موهایم را باز نکردم، همان‌جور بافته زیر دوش رفتم.


می‌خواهم سرم را به دیوار بکوبم، من صبح حمام بودم، اصلاً چرا آمدم اینجا؟


_ حوله داری؟


فکر کنم حالا باید زار بزنم به این عقل زایل شده‌ام.  


_ می‌شه بهم حوله بدین؟


صدایم می‌لرزد. حس می‌کنم تب کرده‌ام از شدت استرس و ناراحتی.


ناهار هم در خانه، قبل از محضر خوردم و خیلی کم.


_ می‌ذارم پشت در. بیا منتظرتم.


صدایش سرشار از انرژی‌ست. چرا نباشد؟ مرد بودن نه خجالت دارد، نه چیزی.


فکر می‌کنم نکند پشت در باشد. خودم را می‌خواهم بزنم برای این حواس پرتم. در را آرام باز می‌کنم.


از لای در نگاه می‌کنم، انگار کسی داخل اتاق نیست. واقعاً رفته است. نفس راحتی می‌کشم.


حوله را تاشده کنار در گذاشته است.  

آرام برش می‌دارم و دور تنم می‌پیچم.


خدا خدا می‌کنم که تا لباس تن می‌کنم نیاید. حوله را نیم‌بند دورم می‌پیچم. خیلی بزرگ نیست.


حس سنگینی موهای خیس کلافه‌کننده است. کاش امروز می‌گذاشتم کمی کوتاهش کند.  


به دنبال ته‌ماندهٔ لباس‌های سری پیش در کشو می‌گردم، اما...

_ بیا...


خشک می‌شوم. حوله از دستم رها می‌شود. برهنه‌ام و...

_ تو واقعاً قشنگی.


حتی جرأت نمی‌کنم خم شوم تا حوله را بردارم. منجمد شده‌ام. حضورش را حس می‌کنم پشت‌سرم.  


_ آروم باش، بیا حوله‌ت رو بپیچ، برات... لباس آوردم.


بریده و پرنفس حرف می‌زند. حوله را دورم می‌پیچد.


دستانش که دو سر حوله را به هم می‌رساند تکان نمی‌خورد؛ همان‌جا تنگ‌تر می‌شود به دور من.


_ اگه بگم همین حالا طلبت‌و دارم، فکر می‌کنی وحشی و عوضی‌ام؟


سکوت می‌کنم، هیچ فکری نمی‌توانم داشته باشم.


برای مغز آموزش‌دیدهٔ من محراب و اژدر ندارد. تنم سفت می‌شود.

#پارت_۳۲۸


تنم سفت می‌شود. نفس‌هایش کنار گوشم رها می‌شود. گرمای تنش من را می‌پوشاند.


بوسه‌هایش روی تن برهنه‌ام از هم پیشی می‌گیرند و لمس‌هایش عمیق‌تر و هیجان‌زده‌تر می‌شود.


تمام می‌شود، منتظر می‌شوم که تمام شود. نجواهایش شبیه صدایی از دور به گوشم می‌رسد.


انگشتانم که روی سینهٔ برهنه‌اش مشت می‌شود را انگار علامت رضایت می‌داند که پیش می‌رود.


روی تخت می‌خواباندم، تازه آغاز یک مسیر است.


_ دوستت دارم، یاسی.

چند بار می‌گوید.


می‌دانم به من آسیب نمی‌زند. می‌دانم او مهربان است. لمس‌هایش تنم را گرم می‌کند.


قربان‌صدقهٔ من می‌رود. از زیبایی‌ام می‌گوید و من آرام می‌شوم. بی‌عجله و آرام است.


از آن هیجان لحظات پیش خبری نیست. کنارم آرام دراز می‌کشد. اتاق روشن است و تن مردانه‌اش داغ.


_ اگر نمی‌خوای، اجباری نیست...


به سمتش می‌چرخم. صدا میان حنجره‌ام به‌سختی بیرون می‌آید.


چه فرقی دارد حالا یا بعد، اولین بار سخت خواهد بود.


_ من خوبم.


_ من‌و ببوس، یاسی... روی تنم دست بکش... صورتم، شونه‌هام... من‌و لمس کن. خواهش می‌کنم.


دستم را می‌گیرد و روی تنش می‌کشد. خجالت‌زده و آرام ادامه می‌دهم. لبخند می‌زند.


_ من‌و ببوس شاید خوشت اومد، نیم‌وجبی!


نگاهم روی لب‌های پر و مردانه‌اش میخکوب می‌شود. من بوسیدن بلد نیستم.


_ چه‌جوری آقا؟!


_ محراب... بگو محراب...


زبانم نمی‌چرخد. صورت با دست‌هایم می‌پوشانم.


_ نمی‌تونم...


_ فقط توی تخت... لب‌هام‌و ببوس، مثل من...


نمی‌دانم کدام رفتارش فکرم را منحرف می‌کند از حس‌های سیاهم.



#پارت_۳۲۹


اینکه باحوصله از من می‌خواهد لمسش کنم، ببوسمش، حسم را بگویم یا آن خنده‌های آرام مردانه و شیطنت‌هایی که یک رابطهٔ وحشتناک را در ذهن من شکست.


آنگونه که یکی‌شدنمان بیشتر شبیه یک بازی، یک پیچش درهم‌آمیخته، پر از احساس درد و لذتی که تجربه‌اش برای من عجیب بود.


از زجر و اشک دیگر خبری نبود، از پیچ‌های یک تن شکسته‌شده و کبود از شهوت یک مرد.


دیگر صدای آه لذت یکی و التماس‌های من زیر تن عجولش نبود، در عوض عاشقانه‌های یک مرد، خنده‌های ریز و لمس‌های صبورانه‌اش من را به اوج زن بودنم هدایت کرد.


«محراب را دوست دارم.»


و شاید خودش نداند این لحظات بود که مرا مطیع و رامش کرد و تنم را فقط نه، روحم را اسیر کرد.


.................


_ آخه زنم این‌قدر خوابالو؟


رطوبت و گرمای لب‌هایش را روی شانه‌ام حس می‌کنم، بعد گرمای دستش را روی بازو و سر و تنم.


موهای نمدارم باز شده و اطرافم پخش است و من آن را باز نکرده‌ام.


_ سلام، آقا!


کمی طول می‌کشد تا به آنچه اتفاق افتاد، شرح ناگفتهٔ نگاه و لبخندش، وضعیت تن نیمه‌برهنهٔ پوشانده‌شده از موهایم را حلاجی کنم.


انگار که تمام لحظات این یادآوری را او هم در نگاهم دید.


ابرو بالا انداخت، خندید و با تنش احاطه‌ام کرد.


_ آره خوشگله! همه‌چی واقعیه. یادت اومد؟


هیچ جایی برای پنهان شدن از او ندارم جز همان تنی که ساعت‌های پیش از شدت هیجان و درد و خواستن خراشیده بودم.


سر میان سینه‌اش فرومی‌برم تا بپوشانم صورت از شرم سرخ‌شده‌ام را.


_ آقا! ببخشید... تنتون رو زخم کردم.

#پارت_۳۳۰


من را از خودش جدا می کند.


فکر می‌کنم حس نو‌عروس پس از شب حجله را دارم، عروسی با بخت اول.


لباس کامل به تن دارد و من بیشتر خجالت می‌کشم از این تن عریان.


نگاهم حد بین سیب آدمش می‌ماند، بالاتر شرم می‌کنم بنگرم.


کاش رهایم کند تا تن بپوشانم، اما گویا حظ بیشتر می‌برد از تن‌نمایی من.


_ پا شو تو آینه بدنت‌و ببین، بعد سرخ و سفید شو، دختر!


از تخت پایین می‌رود و قبل از آنکه حرف بزنم دستم را می‌کشد و از جا بلندم می‌کند.


حجم موهای وزشده و رهایم شبیه وحشی‌هایم کرده.


_ موهات خیس بود بازش کردم، چه جنگلی شده.


با آن صدای بمش می‌خندد. من هم خنده‌ام می‌گیرد به وضعی که دارم.


موهایم از قدم بلندتر است. احساس سرما می‌کنم.


_ بستنش یک روز کار می‌بره، آقا... خشک می‌شد همون‌جوری.


من را جلوی آینهٔ اتاق می‌برد. انگار دیگر فرصت خجالت هم ندارم.

پشتم می‌ایستد.


با دست سعی می کنم خودم را بپوشانم، وقتی موهایم را دسته می‌کند و من دخترکی تن‌بلوری را درون آینه می‌بینم که جای‌جای تنش سرخ‌رنگ شده...


_ حالا تو بیشتر خسارت زدی یا من؟


نگاهم به بالا کشیده می‌شود.


به مرد پشت سرم با آن ته‌ریش سیاهش، چشمان براق و لب‌های پر مردانه‌ای که لبخندی قشنگ روی آنها نقش بسته.


لب می‌زند:

«دوستت دارم.»


تن میان بازوهایش می‌چرخانم تا سر روی سینه‌اش بگذارم و ضربان قوی قلبش را به گوش کشم.


_ شما بهترین مرد توی دنیایید.


_ خودت‌و دست‌کم نگیر، نیم‌وجبی.


باز برمی‌گردم و به آینه نگاه می‌کنم. لب‌هایش کنار گردنم را نشانه می‌رود.


موهایم را همچو تن‌پوش دورم رها کرده.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792