2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 21581 بازدید | 542 پست

#پارت95



چشم بلندی می‌گوید.  


_ حاجی‌جون، اژدر شره بذار بگم بچه‌ها بیان.


_ خودتم اضافه‌ای، بچه! می‌گن محراب با شاگردش اومده...  


به‌سمت خانهٔ اژدر پا تند می‌کنم. گوشی‌ام یک‌‌ریز زنگ می‌خورد.


دیدن شمارهٔ خانه دلم را خالی می‌کند، یاسمن هیچ‌وقت زنگ نزده است.  


_ یاسی!؟


می‌ایستم.


_ اژدر... محراب، اژدر دم در اومده هوار می‌زنه... تو رو خدا، بیا...


هق می‌زند و صدایش از ترس می‌لرزد.


_ دارم میام نترس.


می‌دوم، به‌سمت خانه و من سال‌هاست این‌گونه نبوده‌ام.


سر کوچه صدای اژدر می‌آید، عباس را اطرافم نمی‌بینم، حتی نمی‌دانم کجا مانده.


او با چند نفر از نوچه‌هایش دم در خانه‌اند، همسایه‌ها هر کدام گوشه‌ای.


_ زنیکهٔ خراب! بیا بیرون... من جنازه‌تو می‌برم...


جهان از سر دیگر کوچه می‌دود.


_ بیا برو، اژدر! حاجی اومد قیمه‌قیمه‌ت می‌کنه...


خدا می‌داند چه‌ها گفته، آبروی پدرم...


_ خوش اومدی، حاجی کوچیکه! به حاج‌اکبر که بد نمی‌گذره، زن‌جوون... اونم کی...؟  


با سرعت به سمتش می‌دوم, قبل از آنکه کثافت دهانش را بیرون بریزد، محشری می‌شود...


فقط اژدر نیست که زیر مشت‌های من افتاده، نوچه‌هایش هم روی زمین هستند؛ عباس و دوستانش آمده‌اند.


_ می‌کشمت اژدر...


صدای آژیر پلیس می‌آید، کسی فریاد می‌زند.


_ بس ‌کن! محراب...  


پدرم است، اژدر بی‌حال روی زمین افتاده، صورت و دهانش خونین است.


_ پا شو، پسر! کشتیش.

#پارت96


دستان پدرم را کنار می‌زنم.


_ به جهنم که مرد! من محراب نیستم خورد نکنم دهنی‌و که به ناموس و خانواده‌م باز می‌شه... ببین اژدر! من حاج‌اکبر نیستم، خونت‌و می‌ریزم، دیه‌تم می‌دم، با من در نیفت! به حاجی، حاجی بقیه نگاه نکن، پاش بیاد از تو بدترم... اسم زن منم از دهنت بیاد سری بعد خرخره‌تو پاره می‌کنم، یاسمن زن‌ منه، نه حاج‌اکبر... تکرار کن... یاسمن‌خانم، زن محراب شده، ناموس محراب، پس دهنت‌و گل بگیر، مافنگی!


موهایش را رها می‌کنم.

چشمانش بیشتر از این گشاد نمی‌شود، خون دهانش را تف می‌کند.


_ حاجی‌جان در شأن شما نیست.


همه‌جا ساکت است، انگار خاک مرده پاشیده‌اند.


مردی که بازویم را می‌کشد کسی نیست جز سروان احمد ذوالفقار از هم‌محله‌ای‌هایم.


_ من شکایت ‌دار...


اژدر از جا بلند شده، می‌آید سمت احمد.


_ ببین اژدر! حیف که لباس نظام تنمه، عصری که درش آوردم و سر خدمت نبودم بیا پیشم برای شکایت، اما حالام بچه‌های کلانتری بدشون نمیاد یه‌ سر بیای که از خجالت کف‌زنی از سرباز وظیفه محسنی دربیان...


صورتش را با آستین پاک می‌کند.

حاج‌اکبر، دم خانه، سر پایین دارد؛

از چیزی به‌اندازهٔ دعوا بدش نمی‌آید.  


_ کدوم کف‌زنی، جناب سرو...


می‌دانم معذورات باعث می‌شود احمد این‌قدر خونسرد باشد.


_ بیا بریم فیلم خوبی دارم برات اکرانش کنم‌ به پروپای حاج‌محراب نپیج! این خونه و این خانواده خط قرمز همهٔ محله و چندتا محله بالاترن... به پای حاجی و خانواده‌ش بپیچی، به امام‌رضا قسم، دودمانت رو می‌پیچم... فکر نکن بی‌خبریم ازت، از تو و اون جان و یاسر... حالام گم شو!


نگاه پرکینهٔ اژدر و نوچه‌هایش بین همه می‌چرخد، همسایه‌ها پشت احمد می‌ایستند.


_ اژدر! این محل حرمت داره، این‌بار بیای خودم با این عصا حالت‌و جا میارم.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت97



کربلایی عباد است، حتماً با پدرم از مسجد آمده.

........

_ چرا سکوت کردین حاجی...؟! خبط کردم؟ می‌دونین چی شد اصلاً؟ نه مگه حضرت گفتن مؤمن خودش‌ رو در مظن اتهام قرار نمی‌ده...؟ مجبور...


نگاه خشمگین پدرم بعد از سکوت پرمعنایش دهانم را می‌بندد.


نگاهش به یاسمن می‌رسد که با کیسهٔ یخ برای کبودی کنار گونه‌ام ایستاده، دلم می‌ریزد از حرفی که می‌خواستم بزنم.


این دختر حقش نیست چنین ظلمی از جانب من.


نگاه غمگینش پر از حرف است، طبق عادتش لب می‌گزد حالا دیگه می‌دانم می‌خواهد بغض نشکند.


_ حالا نتیجه چی می‌شه؟ زدی می‌زنه، یه مدل دیگه... نوجوون نیستی، محراب! الان وقت زن و بچه‌ته نه دعوا و کتک‌کاری ناموسی...


پلاستیک پر از یخ را آرام سمتم می‌گیرد، چشم‌هایش در حدقه می‌گردد، انگار وقتی غمگین است آن ماه‌گرفتگی سرخ‌تر می‌شود شاید هم او رنگ ‌و رو پریده‌تر.


_ به خودت ربط نده، یاسی... آدم بدذات، بدذاته... تو کلاً پی و ریشه‌ت تومنی دوزار فرق داره، حرف پشت ناموس محراب بیاد زبونش‌و از حلقش می‌کشم بیرون.


دستان لرزانش بیشتر عصبی‌ام می‌کند.


_ نکنین آقا، اژدر نون حلال نخورده، بذارین خودم برم...


_ دیگه چی...؟ همینم مونده پاشی بری... استغفرالله..‌. تو رو روح مامان‌طوبی برو یه پیش گلات، یاسی! نذار به پروپای تو بپیچم، برو.


حاج‌بابا روی تخت حیاط روبه‌روی من نشسته و آرنج روی زانو پله کرده، تسبیح می‌گرداند.


یاسمن، چشمی می‌گوید و آرام می‌رود. دلم می‌سوزد، برای او که چگونه این‌همه سال زجر زندگی با اژدر را پذیرفته.


_ خطا کردی، آقا‌محراب! خدا بعدش‌و به‌‌خیر کنه... ذره‌ذره آبرو جمع می‌کنی و به دفعه‌ای می‌ریزه... خدایا پناه می‌برم از شر انسان.

#پارت98


شاید حق با پدرم است، ولی هنوز آن‌قدر گرم دعوا بودم که نمی‌فهمیدم، اما چه می‌کردم؟ سکوت؟  


_ چکار می‌کردم، حاجی؟ کم، قبل این، چوب حراج به آبروم نزدن، حالا بمونم هرچی این ناپاک‌خورده می‌تونه بیاد هوار‌هوار کنه و پای ناموس این خونه رو میون بکشه...؟ خدا شاهده، می‌اومد به قمه از پشت می‌زد نمی‌گفتم چرا، ولی این مدلش‌و خداوکیلی نمی‌تونستم همچین نزنم که رَب و رُبش‌ رو یاد نکنه.


_ خدا ما رو دور کنه از شر این جماعت... این دخترو بیشتر از این تن‌لرزه ننداز، باز تو رفیق‌تری باهاش، همین‌جوریش از اسم اژدر خوف داره، از این به بعد فکر کنم خوابش نبره... شوهرشی مثلاً.


پلاستیک یخ را بر‌می‌دارم. کلافه از حرف‌های آخر پدرم و یاسمن و ترسیدنش هم غوز بالای غوز است.  


_ شما بگو بابا، چکار کنم؟ به‌ خدا دلم بهش می‌سوزه، مظلومه، بی‌کس‌وکاره، ولی نمی‌تونم که بیشتر از این پاش باشم... در حد دوست و خواهر دوستش دارم، نه بیشتر.


هنوز لباس بیرون به تن دارد. نگاهش با سکوت همراه است، یک نگاه عاقل‌اندرسفیه.


_ مگه من خواستم کاری کنی...؟ اصلاً باید دید اون در همین حدم از تو خوشش میاد که دست بالا گرفتی...؟ دلت برای دختر من نسوزه، پاشو سر و وضعت‌و درست کن، تازه رفتی تو ۱۶سالگیت انگار.


حرف پدرم دو تا نمی‌شود؛ وقتی از نظرش کار من اشتباه است دیگر چیزی تغییرش نمی‌دهد.


کمی فاصله می‌گیرد و انگار حرفی مانده و از رفتن پشیمان می‌شود.


_ بعد این هرچی شد خودت رتق و فتق کن، آقا‌محراب... جای اون یخ، گوشت خام بذار کبود نشه زهرش‌و بکشه.


اشتهایی برای غذا ندارم، دوش می‌گیرم و لباس عوض می‌کنم تا راهی فروشگاه شوم.

#پارت99


یاسمن را نمی‌بینم، پدرم اما داخل حیاط مشغول به آب‌پاشی کف حیاط است.


بوی نم و آفتاب کمی حالم را بهتر می‌کند.


_ سعی می‌کنم زود بیام، شما به مسجد برسید.


فقط سر تکان می‌دهد.


_ حاج‌بابا... من خروس لاری نیستم به همه بپرم. خدا وکیلی آخرین دعوای من همون ۱۶سالگی بود، کی به پای کسی پیچیدم که این‌جور عتاب می‌کنین؟


_ به حاج‌اصغر زنگ زدم، گفتم اژدر دنبال دردسره... گفت خودش پی‌گیرش می‌شه... شمام رعایت بکن... یاسمن از ظهر بیرون نیومده، قبل رفتن به سر بزن بهش، دلگرمش کن.


_ من چی بگم آخه، حاجی...؟ باتجربه‌تر از من پیدا نکردین؟ بگین سمیه و سمیرا بیان شاید زنن، زبون هم‌و بفهمن.


در برابر نگاه طولانی‌اش مقاومت نمی‌توانم کنم.


_ آقا‌محراب، می‌خواین برای حل امور خونه و اطراف شما بگم فامیل تشریف بیارن... حلال شماست، بگم خواهرات بیان؟


نمی‌دانم هدف پدرم از این بحث و داخل کردن من در تمام مسائل یاسمن چیست...


اما هرچه هست حاج‌اکبر را می‌شناسم.


نه کوتاه می‌آید و نه من از پس سیاست‌هایش برمی‌آیم.


از همان پشت در اتاقش هم صدای فین‌فینش می‌آید.


دارد گریه می‌کند.


چند ضربه به در می‌زنم.


منتظر نمی‌مانم بگوید بروم، لج‌باز‌تر از این حرف‌هاست...


ذبحش هم کنند جیکش درنمی‌آید.


از چیزی که می‌بینم شوکه می‌شوم، بقچه جمع می‌کند، دقیقاً یک بقچه.  


_ به‌ سلامتی! اوغور به‌خیر، آبجی؟


نگاهم نمی‌کند، اشک‌هایش را با آستین پاک می‌کند.  


_ می‌خوام برم، آقامحراب... موندنم به صلاح کسی نیست، جلوم‌و نگیرین.


با آن دامن پهن‌شده دورش، کوچک‌تر به‌‌نظر می‌رسد.


_ جلوت‌و نمی‌گیرم، چون کلاً حق این کارو نداری، یادم نمیاد مدت عقدت رو بخشیده باشم که آزاد بشی تشریف ببری، اون‌قدرم آدم اُپن‌مایندی نیستم که بذارم تو که زن من شدی، حتی موقت، آوارهٔ کوچه خیابون بشی... جمع کن اینا رو یاسی‌خانم! نذار کدورت پیش بیاد... زود!

#پارت100


مردمک‌های چشمان درشتش براق از اشک است و می‌لرزد.  


_ شما آدم خوبی هستین، طلاقم بدین تموم می‌شه اینا، من به این داد و بیدادا و کتک عادت دارم، شما ندارین... آبرو‌ریزی حقتون نیست.


صدایش می‌لرزد...

دست به سینه بالای سرش می‌ایستم.


یعنی فکر می‌کند وقتی آمد اینجا و فکر من را درگیر کرد می‌توانم بی‌پناه رهایش کنم؟


بحث عشق و عاشقی نیست...

آدمیزاد یک مورچه را کنار خودش نگه‌ دارد و برای خودش بداند هم سخت دل می‌کند.


او که فقط یک دختر ۲۰ساله و تنهاست.


_ آره حقمون نیست، حق هیچ‌کدوممون نیست. تو هم جمع کن اینا رو مثل یکی از اعضای خانواده رفتار کن نه عاریتی! اینجا خونه‌ته، حالا شانست محرم من شدی، به‌‌قول حاجی بالا و پایین بریم زن و شوهریه، پا شو... از زن، زق‌‌زقو خوشم نمیاد.


جان ندارد بلند شود.

آن‌قدر که کم می‌خورد و کم می‌خوابد...


ندیده‌ام بیشتر از چند لقمه بخورد.


دستش را می‌گیرم تا بلند شود.


_ از بس لاجونی نمی‌تونی بلند شی، فقط ولت کنم دو قاشق غذا بذاری دهنت، انگار با انژکتور کار می‌کنه... از این به بعد هم‌اندازهٔ من و حاجی غذا می‌خوری، شبم بگیر بخواب! عین روح سرگردان می‌چرخی.


_ آقامحراب؟!  


دیگر اشک نمی‌ریزد،

گاهی باید زور گفت و تعیین تکلیف کرد.


او را روبه‌رویم می‌گیرم،

صورت مقابلش می‌آورم.  


_ ببین یاسی... تو مال این خونه‌ای، حریم این خونه... نبینم خریت کنی یه وقت نبودیم پاشی بری‌ها. زیر سنگم باشی پیدات می‌کنم، حسابت با کرام‌الکاتبینه، فهمیدی؟


قطعاً خطرناک‌ترین عضو صورت این دختر چشم‌هایش است؛


چشمان درشت قهوه‌ای که انگار به قرمزی هم می‌زند.

#پارت101



آرام شانه‌اش را تکان می‌دهم.  


_ فهمیدی دیگه؟


سر تکان می‌دهد.


_ نه این‌جور به درد خودت می‌خوره، بگو محراب من قول می‌دم آبروت‌و نریزم و از این خونه فراری نشم، بدون خبرت تکون نخورم، این‌و بگو!


گونه‌اش قرمز می‌شود، ریز می‌خندد.


سعی می‌کند با دست آن ماه‌گرفتگی سرخ را بپوشاند.


شبیه دختربچه‌های خجالتی‌ست.


_ باشه قول می‌دم، خب.


نگاهش که بالا می‌آید.


میان آن چشمان خیس و مردمک‌های درخشان چیزی‌ست که انگار برق به من وصل می‌کنند.


عقب می‌روم...

رهایش می‌کنم...


او هنوز لبخند لرزانی دارد.

مژه‌های خیسش به‌هم چسبیده.


_ خوبه.


فقط همین از حلقم بیرون می‌آید.


خیلی سخت...

مثل چیزی که در گلو سنگینی کند.


_ به‌ خدا فقط برای آبرو و آرامشتون گفتم. آقا‌محراب، اژدر و جهان و بقیه‌شون که آبرویی ندارن، بهترین از ریختنش...


اخم در‌هم می‌کنم.

باز حرف خودش را می‌زند.


_ آبرویی که بعد این‌همه سال به اینا بسته باشه بهتر نباشه، یاسمن! آبرو رو خدا حفظ می‌کنه... الانم دست و صورت رو بشور. این‌قدرم به هرچی گریه نیفت.


اما، می‌دانم چقدر راحت آبروی کسی را می‌ریزند؛


برای هیچ...

برای پوچ...


فقط برای اینکه لق‌لقه‌ای میان زبانشان باشد برای حرف، و می‌دانم چقدر سخت بعد از آن سرپا می‌شوی.


نه اینکه اهمیتی داشته باشند این مردمی که از نان شب‌شان واجب‌تر پیگیری زندگی دیگران است.


لبخند زیبایی دارد، با آن چال کوچک گونه.


_ جز گریه کاری نمی‌تونم کنم، آقا‌محراب… شما به دلتون نگیرید... شام چی می‌خورید درست کنم؟


_ دم‌پختک که با باقالی زرد درست می‌شه.


می‌دانم بلد است...

چند شب پیش یادم افتاد یک‌بار برای مادرم یک بشقاب آورده بود.


من گرسنه، از راه نرسیده بدون آنکه بدانم مال کیست با آن تخم‌مرغ برشتهٔ رویش با لذت آن را خوردم.


مادرم که آمد گفت این را یاسمن، زن اژدر، آورده بود.


_ بله بلدم، فقط انگار باقالیش‌و ندارین، برم بخرم؟

#پارت102


لب می‌گزد.


انگار یادش می‌افتد پشت در این خانه هیچ‌چیز امن نخواهد بود.


_ خودم می‌خرم می‌دم عباس بیاره.


یادم می‌افتد عباس را با سر و وضع داغان به خانه فرستادم.


_ یا می‌دم یکی از بچه ها بیاره... حاجی خونه می‌مونه.

..........................


یاسی


او می‌رود.

با تمام اطمینانی که می‌دهد، با تمام مرد بودنش، اما نمی‌داند ترسِ ریشه‌دوانده در روح با هیچ‌چیز ریشه‌کن نمی‌شود.


نه اینکه از اژدر بترسم یا جهان یا پدرم که فقط اسمش را در شناسنامه‌ام داشتم.


ترس وقتی معنا دارد که چیزی برای از دست دادن باشد.


نه منی که از اول هم چیزی نداشتم.


اما ترس من از جنس دیگری‌ست.


اینکه او از صدمه به آدم‌های بی‌گناه ابائی ندارد.


اژدر حتی اگر شاهرگ کسی را هم بزند نمی‌ترسد؛


از هیچ‌چیز منعی ندارد.


حاج‌بابا داخل اتاقش مشغول قرآن خواندن است که زنگ را می‌زنند.


با ترس به آیفون خیره می‌شوم، کسی جلوی دوربین نیست.


_ من می‌رم، بابا.


می‌خواهد از راهرو برود که دستش را می‌کشم.


_ نرو حاج‌بابا… معلوم نیست کیه.


«لااله‌الا‌الله‌»ی زیر‌لب می‌گوید.


_ آقا‌محراب زنگ زد گفت خریدت‌و داده دست مهدی، برادر عباس، بیاره. اون بچه از دوربین دیده نمی‌شه.


عقب می‌کشم، انگار حرف بدی زده‌ام که او را عصبانی کرده.


«ببخشید»ی می‌گویم او می‌رود.


خیلی طول نمی‌کشد که حاج‌اکبر با پلاستیک می‌آید.


_ بیا! یاسمن، بابا، ویارونهٔ حاج‌محراب رو بپز براش.


آرام می‌خندد.


نایلون را می‌گیرم، تا توانسته لپه باقالا خریده است.


_ این‌همه؟ مگه چقدر می‌خواستم؟


_ دستش به کم نمی‌ره، این یعنی دوست ‌داره هرچی درخواست کرده.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز