#پارت102
لب میگزد.
انگار یادش میافتد پشت در این خانه هیچچیز امن نخواهد بود.
_ خودم میخرم میدم عباس بیاره.
یادم میافتد عباس را با سر و وضع داغان به خانه فرستادم.
_ یا میدم یکی از بچه ها بیاره... حاجی خونه میمونه.
..........................
یاسی
او میرود.
با تمام اطمینانی که میدهد، با تمام مرد بودنش، اما نمیداند ترسِ ریشهدوانده در روح با هیچچیز ریشهکن نمیشود.
نه اینکه از اژدر بترسم یا جهان یا پدرم که فقط اسمش را در شناسنامهام داشتم.
ترس وقتی معنا دارد که چیزی برای از دست دادن باشد.
نه منی که از اول هم چیزی نداشتم.
اما ترس من از جنس دیگریست.
اینکه او از صدمه به آدمهای بیگناه ابائی ندارد.
اژدر حتی اگر شاهرگ کسی را هم بزند نمیترسد؛
از هیچچیز منعی ندارد.
حاجبابا داخل اتاقش مشغول قرآن خواندن است که زنگ را میزنند.
با ترس به آیفون خیره میشوم، کسی جلوی دوربین نیست.
_ من میرم، بابا.
میخواهد از راهرو برود که دستش را میکشم.
_ نرو حاجبابا… معلوم نیست کیه.
«لاالهالاالله»ی زیرلب میگوید.
_ آقامحراب زنگ زد گفت خریدتو داده دست مهدی، برادر عباس، بیاره. اون بچه از دوربین دیده نمیشه.
عقب میکشم، انگار حرف بدی زدهام که او را عصبانی کرده.
«ببخشید»ی میگویم او میرود.
خیلی طول نمیکشد که حاجاکبر با پلاستیک میآید.
_ بیا! یاسمن، بابا، ویارونهٔ حاجمحراب رو بپز براش.
آرام میخندد.
نایلون را میگیرم، تا توانسته لپه باقالا خریده است.
_ اینهمه؟ مگه چقدر میخواستم؟
_ دستش به کم نمیره، این یعنی دوست داره هرچی درخواست کرده.