2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 21474 بازدید | 542 پست

#پارت80


صدای حاج‌محراب است، قرار بود صبح برایم آب بیاورد برای وضو، یاد دیشب و رفتار خجالت‌زده‌ام می‌کند.


_ جانت بی‌بلا، آقامحراب... من با این سن خبطی کردم گفتم که اژدر از ماجرای صیغه و بودن یاسمن تو این خونه خبردار شده، این دختر هول کرده.


لحظه‌ای سکوت ایجاد می‌شود. نگاه ترسیده‌ام روی گوشی‌ست، اگر بگوید این شر را از سرمان کم کن چه؟


می‌گویم پس بفرستند اما می‌دانم هرگز پا به صد متری آن خراب شده هم نمی‌گذارم حتی اگر قرار باشد بمیرم.


_ هول چی کرده حاجی؟ هنوز اونقدر نامرد نشدم که اسم مرد دیگه هول به تن ناموس خونم بندازه، صلاح می‌دونین خودم طرف حسابش بشم.  


محکم و مردانه حرف می‌زند، جوری که انگار یک لشکر با اژدر هم بیایند نمی‌توانند کاری کنند.


دلم کمی قرص می‌شود، نه به اینکه صیغه‌ٔ او هستم، شاید چون می‌دانم اژدر از او می‌ترسد.  


لبخند خاصی می‌زند حاج‌اکبر و برق نگاهش می‌گوید خوشحال است.


_تنت سلامت باشه و نونم حلالت... سمیه و آقا امین هم اینجان، اگر تونستی شما هم بیا ناهار سمیه خانم آبگوشت گذاشته.


_ چشم حاج‌بابا، بار گرفتم جابه‌جا کنم فردا وقت تقس معطل نشن.


خداحافظی می‌کند و «یاعلی» می‌گوید و بلند می‌شود.


_ خاطرت جمع شد بابا‌جان؟ حالا استراحت کن.


خاطرم که جمع نشد، بیشتر دلم قرص شد که کسانی هستند، اما...


_ حاج‌بابا، نگه‌ داشتنم اشتباهه، می‌دونم اگر چیزیم بشه یه محله پشتتونن، ولی من اژدر و می‌شناسم، دشمنی کنه... نامرده به خدا، می‌دونم نیت خیر داشتین، به خاک طوبی‌خانم قسم به دل نمی‌گیرم، حتماً یه جایی هست برای زنایی مثل من.

#پارت81


نگاهش پر از خشم می‌شود و من می‌ترسم.


«لااله‌الله‌» می‌گوید و بی‌حرف بیرون می‌رود، غضب کرده و ناراحت از من. دیگر درد و سوزش از تنم می‌رود، درد ناراحت کردن حاج اکبر جاگیرش می‌شود.


‌.‌‌.............


محراب



_ سلام.


فکرم درگیر یاسمن است و اتفاق دیروز، تماس پدرم می‌شود یک فکر تازه. جواب سلامش را می‌دهم.


_ سلام کردم.


صدای آشنای زن من را از افکارم بیرون می‌کشد.


کارگرها مشغول تقسیم سفارش‌ها برای فردا هستند.


نگاهم را با تأخیر بالا می‌آورم. اوست که ایستاده، مانتوی بلندی مشکی و شال همان رنگ، خوب می‌داند که این رنگ چقدر او را جلوه می‌دهد.  


_ علیک سلام، امری بود؟


اینکه دیروز او را دیدم یک اتفاق بود، اما امروز؟


_ می‌شه حرف بزنیم بیرون، ماشاءالله ستارهٔ سهیلین نمی‌شه پیداتون کرد.


حرف بزنیم؟ چه حرفی بین ما خواهد بود؟


چند مشتری به سالن مغازه اضافه می‌شود.


این روزها مشتری مرغ بیشتر است تا گوشت، شاگردها هر کدام مشغول کاری هستند.  


_ اگر می‌شه بیرون باشید، اینجا مناسب نیست.


از موش‌وگربه‌بازی بیزارم. نمی‌خواهم او هر روز سر راهم باشد درحالی‌که هنوز خیلی‌ها یادشان است چه اتفاقی افتاد، نمی‌خواهم خودم را در موقعیتی سخت بگذارم.  


بیرون می‌رود، مغازه را به سرکارگرم می‌سپارم، یادم باشد قبل از رفتن خانه آناناس بخرم، می‌گویند برای درمان زخم خوب است.


اشاره می‌کنم کمی گوشه‌تر بایستیم، اما جایی که رفت‌وآمد هست، او کنار ماشینم ایستاده، شاید فکر می‌کند جایی خصوصی‌تر باید حرف بزنیم.


_ اینجا خوب نیست، حاج‌محراب... ملت می‌رن میان.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#پارت82



نگاهش نمی‌کنم، نه اینکه دلم پیشش باشد هنوز.


خیلی چیزها تغییر کرده، اگر چیزی هم هست ته‌مانده‌های خاطرات یک عمر کودکی و جوانی‌ست با همسایه‌ٔ خانهٔ قدیمی.


_ اینجا کمتر حرف و حدیث هست.  


نیشخند می‌زند، این را حتی ندید هم حس می‌کنم.


من صورت و رفتار او را از حفظم، ۲۰ سال سایه به سایهٔ او بوده‌ام.


_ مؤمن بودی، افراطی شدی. حرف و حدیث همیشه هست، محراب! بیا بریم رستورانی، جایی...


وقت اذان است، سمیه آبگوشت پخته.


یاسمن نمی‌تواند به دستشویی برود، پدرم که نمی‌تواند او را بلند کند، سمیه هم تکلیفش معلوم است، او را فراموش کرده‌ام.  


_ من فرصت رستوران ندارم، الانم وقت مناسب حرف نیست، هرچند من حرفی ندارم، همشیره! کاری یادم افتاده باید برم.


از دیشب او دستشویی هم نرفته، چرا فراموش کردم؟ به‌سمت ماشینم می‌روم.


_ محراب، انتقام می‌گیری؟


با تعجب برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم، خدا می‌داند که حتی فکر این را هم نداشته‌ام.


_ انتقام؟ من کی‌ام که انتقام بگیرم، همشیره! کار دارم، باید برم...


_ حاج‌اکبر گفت نامزد کردی...


پدرم؟ آنها کی هم را دیدند و فرصت حرف یافتند؟


نگاهم با چشمان زمردی‌اش گره می‌خورد، چیزی این وسط اشتباه است.  


_ دروغ گفت؟


مردمک‌هایش می‌لرزد. چرا؟!


_ پدرم هیچ‌وقت دروغ نمی‌گن... ببخشید.


سوار می‌شوم، نمی‌توانم تحمل کنم کسی حاج‌اکبر معتمد را دروغگو بداند.


استارت می‌زنم، شاید این بهتر است برای ما، امید را بریدن.


_ پس تو دروغ می‌گی.

#پارت83



این رفتار را درک نمی‌کنم.  


_ من نمی‌فهمم منظورت رو، یادت رفته؟ تو درست چند ساعت بعد از عروسی با همون لباسی که قرار بود برای عروس من باشه با دوست‌پسرت رفتی... همون‌جا همه‌چیز تموم شد حمیراخانم، زیر این خاکستر بعد از ۸ سال آتشی نیست، بهمش نزنین، فقط سیاه می‌شید!


حاضرم قسم بخورم قبل از آنکه عینک دودی‌اش را بگذارد برق اشک را در چشمانش دیدم.


اما دلم نلرزید، دلم نسوخت.


حرکت کردم، حتی تعارف نکردم او را برسانم وقتی فقط چند در، با خانهٔ پدرم فاصله دارد خانهٔ پدرش.


چند خیابان بالاتر می‌روم تا از میوه‌فروشی آناناس بخرم، فکرم درهم است.


یاسمن دختر صبوری‌ست، باورم نمی‌شد حتی یک‌بار هم اشاره نکرد که حضور من او را ترسانده که این‌چنین درد می‌کشد، حالا هم بیشتر نگران پدرم هستم و اژدر...


اگر بخواهد آبروی پدرم را نشانه بگیرد چه...؟


همهٔ خانواده‌اش فکر می‌کنند، یاسی صیغهٔ حاج‌اکبر شده، نه من.


همین‌طوری هم صیغه بد است، بدترش می‌کند وقتی حاج‌اکبر طرف دیگر باشد.  


مسیر برگشت یک تصادف شده.


دیگر عجله هم کاری از پیش نمی‌برد، گوشی را درمی‌آورم، شمارهٔ پدرم را می‌گیرم.


از پریروز که ناراحتش کرده‌ام رفتارش دوباره با من خوب شد، از اینکه با یاسمن خوب رفتار می‌کنم خوشحال است.


_ جانم، آقا‌محراب.


_ جانتون بی‌بلا، می‌شه گوشی رو بدین یاسمن‌خانم؟


صدای آرام خندیدنش می‌آید.


_ پدرصلواتی پیش من یاسمن‌خانم، نصف‌شب تو دستشویی یاسی؟! من خودم خُم رنگ‌رزی دارم، پسر!

#پارت84



کلافه و عصبی سکوت می‌کنم، پدرم هم چه فکرهایی می‌کند، توی ذوقش نمی‌زنم.


_ حاجی‌جان، فعلاً از این دنیا بیاید بیرون این گوشی‌ رو بدید همشیره‌مون.


سکوت می‌کند، راه کم‌کم باز می‌شود.


_ همشیر‌هٔ تو نمی‌تونه عقدت باشه، مؤمن! صبر کن.


نمی‌دانم پدر چه اصراری دارد که این کلمه را برای این دختر نگویم، درحالی‌که واقعاً جز اینکه شبیه خواهر ناتنی باشد برای من نیست.


صدای صحبتشان می‌آید.

کمی طول می‌کشد. این‌گونه طول دهند من دم درخانه هستم.


_ سلام آقا، خوبید؟


آقا گفتنش جالب است، صورت مظلومش با آن چشمان درشت و صورت کوچک جلوی چشمم می‌آید.


_ شکر، می‌گم تو... خب چه‌جور بگم من یادم رفت که دستشویی از دیشب نرفتی؟ دارم میام خونه... به خدا، فراموش کردم... شرمنده.


سکوت پشت خط کمی طولانی می‌شود. راه کامل باز است.


_ دشمنتون شرمنده، خودم رفتم.


با آن وضعیت و درد، خودش رفته؟! بیشتر معذب می‌شوم.


_ با اون درد...؟ حلالم کن، یاسمن... وظیفهٔ من بود کمک کنم.


عرق پیشانی‌ام را پاک می‌کنم.  


_ نه آقا، این‌جور نگید، من توقع ندارم.


آن‌قدر آرام حرف می‌زند که سخت می‌شنوم، احتمالاً پدرم کنارش ایستاده.


خداحافظی می‌کنم، چیزی به خانه نمانده.


این دختر را از وقتی کوچک بود می‌شناسم، دختر مظلوم و همیشه ژنده‌پوشی که مادرم از وقتی کودک بود برایش غذا و گاهی چیزهایی می‌داد.


آن‌قدر خجالتی بود که به‌ندرت صورتش را می‌دیدیم.

#پارت85



مادرم می‌گفت: «بچهٔ بی‌مادر یتیم است» و یاسمن، دختر یاسر از همهٔ یتیم‌ها بدتر بود.


بعدها شد زن اژدر، یکی مثل پدرش که نه، خیلی شرتر و بدتر.


من آن روزها پی عاشقی بودم، عاشق دختر چشم‌رنگی و زیبای همسایه، حمیرا.


او همیشه می‌دانست عاشقش هستم، نمی‌دانم شاید این رسم روزگار است که هرکسی پی دل خودش می‌رود.


حال من هنوز پسرم و او دو فرزند دارد.


استغفار می‌کنم، هیچ جای کودکی و جوانی‌ام نیست که با او عجین نباشد.


خریدهایم را برمی‌دارم.


_ سلام عمو.  


با صدای دختر‌بچه برمی‌گردم، کنار دستش هم یک پسربچه که با تخسی نگاهم می‌کند؛ پسر و دختر اوست.


نگاهم به پسربچه گره می‌خورد، چشمان مادرش را دارد.


آن‌ شب به‌خاطر او از همه‌چیز گذشتم.


_ سلام.


یک بشقاب بزرگ حلوا به سمتم می‌گیرد، بوی حلوا... یاد مادرم، طوبی‌خانم، می‌افتم.


_ بفرمایید، مامان‌بزرگم دادن، سالگرد بابا‌بزرگمه.  


ظرف را می‌گیرم.


_ بیا بریم.


پسربچه با اخم دست خواهرش را می‌کشد، نگاهش عجیب سرد است.  


دختربچه موهایی خرمایی ‌روشن دارد و در یک کلام زیباست، اما شبیه حمیرا نیست، اما پسربچه انگار خود اوست.  


_ محراب! ولم کن، بی‌ادب.  


شوکه به پسرک نگاه می‌کنم، محراب؟ این اسم اوست؟


پسر از دست او می‌گیرد و می‌کشد. نفسم سخت بالا می‌آید اسم من را روی او گذاشته؟

 

نگاهم تا چند خانه آن‌ورتر می‌رود، همان در سبز‌رنگ زنگ‌زده.


_سلام. اینجایی، حاجی کوچیکه؟

#پارت86


رد نگاهم را دنبال می‌کند، آقا سید امین از همه‌چیز خبر دارد، رفیق سال‌های سال من.


_ حلواست؟ سمیه هوس کرده بود.


سنگک به ‌دست، خیره به بشقاب حلواست.


_ مؤمن! نفست رو نگه ‌دار دو دقیقه، حلواخور... برو تو نون خشک شد.


از بچگی هم‌محله‌ای بودیم و بعد هم دانشگاه که از روز اول کنار هم بودیم، کمی بعد‌تر هم، او شد شوهر سمیه.


«یاالله»گویان داخل می‌رویم.


_ بچه‌هاش قشنگن... پسره ولی خیلی تهیه.


نمی‌دانم می‌خواهد چه‌ چیز را بفهمد که حرف می‌اندازد، امین اهل غیبت و حرف درآوردن نیست.


_ برو تهش، داداش‌جان! مقدمه نمی‌خواد.


سر تکان می‌دهد و می‌خندد، فواره‌ها بازند.


از روزی که یاسمن آمده پدرم همیشه آن‌ها را باز می‌کند، قبلاً مادرم بود، این کار را می‌کرد.


_ هیچی، دیدم شبیه مرغ شدی، دارن دونه برات می‌پاشن، گفتم یه‌کم بهت ندا بدم، اخوی! به هوای دون نشی بریون.


امین پسر شوخ‌طبعی‌ست، برعکس من، بسیار پرنشاط و رک و مؤدب.


وسط حیاط ایستاده، خیره‌اش می‌شوم، مگر چه کاری کرده‌ام؟


_ اخوی، اخوی، حرفت رو می‌زنی...؟ کدوم دون...؟ یه نگاه به من کن، امین! تو سومین بچه‌ت تو راهه و من هنوز رو دور باطلم... ببینم، بریون‌تر از اینم می‌شم؟  


صاف می‌ایستد و به چشمانم خیره می‌شود. چشمان آبی‌اش می‌درخشد.


_ کمال زنگ زد، گفت حمیرا و تو رو دم فروشگاه دیده، اونم نه از سر فضولی که از سر رفاقت، می‌دونی که بعد اون ماجرا همه‌مون چقدر ناراحتت بودیم، تازه سرپا شدی، حاجی‌جان...

#پارت87



برافروخته از قضاوت دیگران و تقصیرهای گذشته به او نگاه می‌کنم، کم آبرو‌ریزی نشد بعد از آن رفتن.


او عقب نمی‌کشد، با اخم نگاه می‌کند.


_ به من زل نزن اخوی، الان عصبانی بشی و کج‌خلق بهتره تا مشت‌مشت آبرو جمع کنی! آبرو به جهنم، روح و روان رو به باد بدی.


_ ایمان، انگار بابا شدی فکر کردی منم بچه‌تم.


_ مردای خونه، اونجا چه خبره؟


صدای سمیه است ، بعد خودش روی تراس می‌آید، با آن شکم برآمده و روی برافروخته از کم‌نفسی.


_ هیچی، دلبرجان! شما برو داخل من با خان‌داداشتون الان میایم.


سمیه کوتاه نمی اید.  


_ امین‌جان، دورت بگرده، سمیه! این بچه‌ت من‌و له کرد، گرسنه‌شه، باباش... دایی‌جون از کجا فهمیدی فاطیما‌خانم آناناس دوست‌ داره؟ چقدرم زیاد خریدی.


خریدها را روی زمین می‌گذارم تا آبی به صورت بزنم، شاید بهترین گزینه رفتن به خانه‌ٔ خودم باشد، این حرف و حدیث‌ها باز شروع می‌شوند.


شیر حوض را می‌بندم. از ایمان خبری نیست، از میوه‌ها هم.


_ نبینمت این‌جور ناراحت، پسر! سلام.


انتظار دیدن پدرم را از پشت‌سر ندارم، از زیرزمین بیرون آمده، اسمش زیرزمین است اما بیشتر یک طبقهٔ دنج و قدیمی‌ست که لوازم استراحت و خطاطی و مطالعهٔ او را دارد، یک کتابخانهٔ کوچک.  


_ چی شده باز تو و امین تو قیافه رفتین؟


دستی به آب می‌زند.  


_ چیزی نیست، سوءتفاهم پیش اومد براش... حاج‌بابا؟ یه حرفی بزنم به دل نمی‌گیرین؟


برگ‌های زرد شمعدانی کنار دستش را هرس می‌کند.


_ بگو، چی شده؟


روی لبهٔ حوض می‌نشینم.


_ موضوعیه که خودتون می‌دونید، حمیرا‌خانم... داره حرف و حدیث پیش میاد.

#پارت88



سر تکان می‌دهد.


_ خب؟


زانو تکیه‌گاه آرنج می‌کنم، کلافه‌ام از همه چیز.


_ می‌گم برم خونهٔ خودم، شمام که یاسمن هست تنها نیستین دیگه... به‌هم ریختم، بابا.


نگاه کوتاهی می‌کند و سراغ گلدان بعدی می‌رود.


_ به‌هم ریختگیت برای چیه؟ شوهرش مرده، برگشته ایران پیش مادرش. چه دخلی به تو داره با دوتا بچه؟


او می‌داند نام پسر حمیرا محراب است؟ گیج شده‌ام.  


_ اسم پسرش محرابه... امروز اومده بود دم فروشگاه، گفت حرف بزنیم، گفتم حرفی ندارم. گفت، شما گفتین من نامزد کردم...


با اخم نگاهم می‌کند. سکوت می‌کنم.


_ خب حالا می‌خوای دربری؟ مگه هنوز حسی داری بهش؟ اگر داری نه خودت‌و اذیت کن نه بقیه رو، آقا‌محراب.


دهانم باز می‌ماند از این صراحت و من هنوز در این سن از اخم‌های پدرم حساب می‌برم.


_ چه حسی باید باشه، حاج‌بابا...؟ مسلمون از یه سوراخ دو بار گزیده نمی‌شه.


_ مسلمونی کنار، آدم چی؟ یه خبط و خطا یک‌بارش مال آدمیه، دوبارش مال غیر آدم... خودت رو با این حرفا آروم نکن، بچه! بشین با خودت سنگات‌و وا بکن. فکر کن بیاد بگه عاشقت بوده خطا کرده هنوزم عاشقته... این سخت‌ترینشه، ببین چکار می‌خوای کنی... فیلت یاد هندستون می‌کنه یا افسار احساسات هنوز دستته... ببین نفست رو پی می‌گیری یا ولش می‌کنی و یه زندگی جدید رو شروع می‌کنی... فرار دوای دردت نیست وقتی دلت باهات همه‌جا هست.

.........................

#پارت89



یاسی



بوی آب‌گوشت هوش از سرم می‌برد، با تحمل درد و سوزش از جایم بلند می‌شوم.


سفره را روی تخت داخل حیاط می‌اندازند، حاج‌محراب و امین، همسر سمیه، او را فقط از دور دیده‌ام، ریزجثه است و کمی بور، اما به‌نظر آدم مهربانی‌ست.


قبل‌ترها او را با محراب دیده بودم، چند محله آن‌ورتر می‌نشستند.


_ غذات رو بیارم اینجا یا می‌تونی بیای بیرون؟


از پنجرهٔ چوبی فاصله می‌گیرم.

از وقتی آمده تازه الان به اتاق من سرزده است، خیالش حتماً از بابت راه رفتن من راحت شده.


مثل این چند روز سرحال نیست، انگار گرفته است.


_ سلام، خسته نباشین.


یک قدم داخل می‌آید.


_ سلام، حالت خوبه که وایسادی؟  


انگار واقعاً بی‌حوصله است.

حرکت کمی سخت است، از میز کنار تخت شکلاتی را که سمیه به من داد را برمی‌دارم و طرفش می‌گیرم.


با تعجب نگاه می‌کند.


_ بفرمایین، شکلاته، برای شما نگه‌ داشتم. دوتا بود یکیش رو خوردم خیلی خوشمزه‌ست... درد و سوزش دارم، اما از دیروز بهترم، باید بلند می‌شدم.


با تردید به شکلات و من نگاه می‌کند، اما می‌گیرد، نگاهش کلافه می‌شود. شاید ناراحت شد.  


_ از دستم ناراحت شدین؟ ببخشید.


با دست اشاره می‌کند بنشینم، روی صندلی کنار پنجره می‌نشینم پوستم کش می‌آید و لب می‌گزم از درد.  


_ مجبوری بلند بشی؟


در را می‌بندد.


_ ببین، یاسمن... بیا باهم روراست باشیم این‌جور هردو‌تامون راحت‌تریم، به من بگو فکرت چیه برای این یک‌ سال؟  دربارهٔ خودمون چه فکری می‌کنی...؟ به بقیه کار نداشته باش، چی تو فکرته؟

#پارت90



رنگ‌به‌رنگ می‌شوم از این حرف‌ها.


چرا هرکدام می‌رسند باید این‌ها را بپرسند؟


مگر من چقدر اهمیت دارم که هرکدام می‌خواهند بدانند من چه فکری دارم؟


نهایت فکر من حالا اژدر است و اینکه من چقدر وصلهٔ نامناسبی هستم در این خانه.

نگاهش نمی‌کنم.


_ آقا، من اون‌قدر مهم نیستم که نگران فکر منید... به‌ خدا، قصد اذیت و این چیزا ندارم. به حاج‌بابا گفتم، خیاطی یاد بگیرم و بتونم از این محل برم یه‌ جا کار کنم دیگه مزاحمتون نمی‌شم... یکی از همسایه‌ها می‌گفت یه خونه‌هایی هست برای زنایی که کسی‌و ندارن...


به دیوار اتاق تکیه‌زده، دست‌به‌سینه، با انگشتر مردانهٔ در دستش ور می‌رود.


_ تو مزاحم نیستی، بودنت اینجا بد نیست، حاجی تنها نیستن، اگر منم خواستم برم خونهٔ خودم که بهتره باشی... داستان زندگی من‌ رو کل این محل می‌دونن، حتماً تو هم می‌دونی... بابتش حس خاصی ندارم، حداقل حالا ندارم، فعلاً هم نه تو فکر تشکیل زندگی نه درگیری احساسی نیستم... ولی بدم نمیاد مثل یه دوست تو این خونه باشی، بگم خواهر، حاجی شاکی می‌شه، پس همون دوست باشیم... حرفی حدیثی چیزی داری، کمکی می‌خوای، پول و لباس و هر چیزی بهم بگو، رو چشام انجام می‌دم... ولی... نذار کسی وهم برداره که چیزی هست بینمون.


سر پایین می‌اندازم، چه بگویم؟  


_ آقا! من بی‌چشم‌ و رو نیستم، از بابت من خیالتون تخت... اژدر و بابام و جهان بلایی سرم آوردن که خیال یه مرد تو زندگیم شده کابوس، نه اینکه شما عیب و ایرادی باشین... نه به‌ خدا... فقط... من می‌خوام خودم نونم‌و دربیارم، من ۲۰ سالمه، نمی‌دونم چند وقت دیگه زندگی می‌کنم، ولی... به خواهراتونم گفتم، آخرین آدمی که بخوام اذیت بشه شمایین... همون فقط خیاطی یاد بگیرم دعاتون می‌کنم، می‌رم کارگاهی جایی...

#پارت91


_ نگفتم اینا رو که بری. گفتم بمون ولی رفاقتی باش، مامان‌طوبی می‌گفت رفاقت مرد و زن نداره، خودش برای حاجی هم زن بود هم رفیق، این خونه‌ هم اون‌قدری جا داره که ده برابر اینم توش گمن، تو هم که خوش‌روزی هستی، چند روزه کار و بار من یکی خوبه... حالام بمون برات ناهار بیارم.


وقتی می‌رود دیگر آن حاج‌محرابی نیست که وارد شد، وقتی همه‌ٔ بچه‌ها بازی می‌کردند و درس می‌خواندند، من هم‌خوابهٔ مردی بودم که حتی من را انسان نمی‌دید.

.......................



_ بیداری، یاسی؟ این وقت شب، گل آب می‌دی؟


بالای ایوان ایستاده با پیژامه و تیشرت آبی‌رنگ، اولین شبی که بالاخره باندها را باز کرده‌ام.


ساعت از نیمه‌شب گذشته، حاج‌بابا مسئولیت گل‌ها و باغچه و حیاط را به من داده.  


_ بی‌خوابتون کردم ببخشید، یادم اومد امروز آبشون ندادم، خوابمم نبرد.


دستی میان موهایش می‌کشد.

خواب حاج‌اکبر سنگین است، اما خواب او نه.


به‌سمت پله‌ها می‌آید. آب‌پاش را پر می‌کنم، هوا دیگر خنک شده، فقط روی برگ‌ها بیشتر آب می‌پاشم، بیشتر برای دل خودم.


_ بوی نم خاک بیدارم کرد... فردا آب می‌دادی خب.


از روزی که رفاقت را توافق کردیم اوضاع بینمان کمی تغییر کرده، او راحت‌تر رفتار می‌کند، شبیه همان برادر و خواهری که حاج‌اکبر کفری می‌شود اگر بگوییم.


_ باشه، برید بخوابید، فردا بار میاد.


آب‌پاش را از دستم می‌گیرد، لبخند می‌زند، لبخندهایش هم مهربان است.


_ بده منم یه‌کم کیف کنم، بچه بودیم همه‌ش تو این حیاط و این حوض مشغول می‌شدیم... مامان‌طوبی مثل تو یه وقتایی که فکری بود آب پاش می‌گرفت دستش به گلا مثلاً آب می‌داد، می‌گفت بوی خاک و آب آدم‌و می‌بره به اصلش.


لب حوض، کنار شمعدانی‌ها می‌نشینم، گل‌های رنگارنگشان به حوض و حیاط روح داده.


_ می‌گم به نظرتون اون قسمت که خالیه یه باغچه درست کنم...؟ سبزی و اینا بکارم... من خیلی از چیزی سردرنمیارم، ولی اونجا خالیه.

#پارت92



درست کنار دیوار کوچه، نه درختی هست نه گلدانی.


درخت‌ها ته حیاط هستند، درخت توت و گردو، سیب و زردآلو، نارنج و خرمالو که من هرسال وقتی طوبی‌خانم بود از میوه‌هایش بهره‌ای داشتم.


_ خوبه، می‌خوای بگم رجب باغبون بیاد یه‌کم هرس کنه درختا رو، یه صفاییم به اون قسمتا بدیم؟


نگاهش می‌کنم، خیره شاید اثری از تمسخر ببینم، اما جدی‌ست.


_ چیه؟ فکر کردی دستت انداختم؟


سر به تأیید تکان می‌دهم.


_ چرا باید این کارو کنم؟ می‌دونی نصف چیزایی که اینجاست و من‌و حاج‌بابا کاشتیم؟ من از بچگی عاشق درخت و گل و این چیزا بودم... فردا می‌گم مش‌رجب یه سر بیاد، برای بهار همه‌چی‌ رو حاضر کنه.


دامنم را مرتب می‌کنم. خنکی آب و تازگی هوا تن را به خواب دعوت می‌کند.


_ یه ‌دونه گل محمدی تو گلدون یکی گذاشته بود دم در خشک شده بود، قایمکی از چشم اژدر بردمش خونه، گفتم شاید سبز بشه باز... تا روزی که زد له و لورده‌ش کرد گلای خوشگل و خوش‌بویی داشت، بزرگ شده بود با یه عالمه گل... گلاش‌و کیسه می‌کردم می‌دادم مامانتون چند روز پیش که رفتم سر سجادهٔ طوبی‌خانم که نماز بخونم براشون، اونجا بود هنوز.


نگاهش انگار نور می‌گیرد در تاریک‌روشنی حیاط.


_ اون گلا رو تو دادی مامانم...؟ تو بالشتامون هنوز هست، تو جانمازمونم.


بلند می‌شوم، دامنم نم دارد.  


_ هر سال، مامانتون عاشق بوش بود، می‌گفت با گلای دیگه فرق دارن انگار، هرچی خواستم بدم بکارن گفتن نه، تهشم که اژدر زد داغونش کرد.


اخم‌هایش درهم می‌رود.


_ چرا خب؟


دوست ندارم دربارهٔ او حرف بزنم، کمتر پیش می‌آید حتی فکر هم کنم.  


_ زد شکست دیگه، ولش کنین.


_ می‌خوای دورتادور حیاط گل محمدی بکاری؟

#پارت93


دلش به من می‌سوزد که این را می‌گوید.


چراغ اتاق حاج‌بابا روشن می‌شود، حتماً برای نماز شب بیدار شده، خودش که می‌گوید بی‌خوابی‌های پیری.


_ گلاب‌گیری که نداریم آقا، یکی‌دو تا بوته...


خیز برمی‌دارد به سمتم.


_ نیم‌وجبی، من‌و مسخره می‌کنی...؟گلاب‌گیری...


به‌سمت پله‌ها می‌دوم. آرام می‌خندد، من هم.


طوبی‌خانم همیشه می‌گفت پسرش آدم مهربان و آرامی‌ست که تقدیر او را ساکت و تودارتر کرده و این روزها او خوش‌خلق‌تر است وقتی به خانه می‌آید.

....................


محراب


نیمه‌های روز است که یادم می‌آید به یاسمن قول داده‌ام با رجب باغبان حرف می‌زنم برای هرس کردن درخت‌ها.  


_ آقامحراب؟


مشغول پیدا کردن شمارهٔ مش‌رجب هستم که صدای او می‌آید.


بعد از آن روز دیگر او را ندیده‌ام.


_ سلام، حاجی کوچیکه.


می‌خواهم جواب او را بدهم که از دیدن اژدر دم در شوکه می‌شوم.


صورتش زشت‌تر از همیشه است، لاغرتر و سیاه‌تر شده.


خیلی وقت بود او را ندیده بودم. حمیرا با دیدن او کنار می‌کشد.


کیست که نشناسد ساقی مواد محله را؟


_ اینجا چکار داری، اژدر؟


لبخند کریهی می‌زند، چروک‌های روی صورتش بیشتر به چشم می‌آید.


برای لحظه‌ای تصور یاسمن کنار این مرد دلم را به‌هم می‌زند، نه اینکه قبلاً آنها را ندیده‌ام، نه! اما حالا که یاسی را می‌شناسم، دلم می‌خواهد این مرد را زیر مشت و لگد بگیرم.


_ سلام جوابش واجبه، حاجی... البته اگه آقا‌جونتون چشم از ناموس بچه‌سال بقیه برمی‌داشت کمی بهتون آموزش می‌داد...


برای یک لحظه خونم به جوش می‌آید از طعنهٔ کلامش.  


_ عباس! اون ساطور من‌و بیار...

#پارت94



رنگ از روی اژدر می‌پرد. از پشت پیشخوان بیرون می‌آیم، اما اژدر نمی‌ماند وقتی عباس و رمضان از انبار بیرون می‌پرند.


_ چی شده، حاجی؟  


پشت پیشخوان برمی‌گردم تا کتم را بردارم.


_ حواستون باشه، برم میام.


_ محراب؟!


حضور او را فراموش کرده‌ام. نامم را که می‌خواند حس بدی دارم.


_ همشیره! کاری دارید؟


کتم را تن می‌کنم، نمی‌شود راحت از کنار اژدر گذشت.


_ حاجی، تنها نرید.


عباس پیش‌بند باز می‌کند. او بهتر از هرکسی می‌داند میان چیست.


_ رمضون! ببین آبجی چی می‌خوان.


به او نگاه نمی‌کنم، حمیرا سال‌هاست تمام شده، حتی اگر نام پسرش هم نام من باشد.


_ من با خودت کار دارم، حاج‌محراب معتمد! آبجی‌های شما هم دوتا بیشتر نیستن.


چند مشتری دیگر هم وارد می‌شوند.


راه رفته را برمی‌گردم تا روبه‌روی او، به چشمان زمردینش که روزی برای خیره شدن در آنها لحظه‌شماری می‌کردم حال به‌راحتی خیره می‌شوم.


عجیب است، به‌سختی قبل‌ترها نیست.


_ حمیرا‌خانم، این محل مردمش حافظه‌های قوی دارن، من و شمام آبرو رو ذره‌ذره جمع کردیم. تو رو به مولا نذار بریزه با این رفت و آمداتون سر کار من، شماره‌تون رو بنویسید بدین رمضون، من تماس می‌گیرم.


می‌دانم اگر بازهم ردش کنم، می‌آید، حمیرا از همان بچگی‌هایمان لجباز بود و یک‌دنده. حرف‌، حرف خودش بود.


نمی‌ایستم تا جوابم را بدهد، آن نگاه درخشان می‌گوید من کار خودم را می‌کنم.


دم در یاد یاسی می‌کنم، عباس دم در ایستاده.


_ رمضون، داداشت آقا‌رجب رو کار دارم، بهش بگو یه ساعتی بذاره باهم بریم. می‌خوام یه سر و سامونی به حیاط و باغچه بده.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز