#پارت82
نگاهش نمیکنم، نه اینکه دلم پیشش باشد هنوز.
خیلی چیزها تغییر کرده، اگر چیزی هم هست تهماندههای خاطرات یک عمر کودکی و جوانیست با همسایهٔ خانهٔ قدیمی.
_ اینجا کمتر حرف و حدیث هست.
نیشخند میزند، این را حتی ندید هم حس میکنم.
من صورت و رفتار او را از حفظم، ۲۰ سال سایه به سایهٔ او بودهام.
_ مؤمن بودی، افراطی شدی. حرف و حدیث همیشه هست، محراب! بیا بریم رستورانی، جایی...
وقت اذان است، سمیه آبگوشت پخته.
یاسمن نمیتواند به دستشویی برود، پدرم که نمیتواند او را بلند کند، سمیه هم تکلیفش معلوم است، او را فراموش کردهام.
_ من فرصت رستوران ندارم، الانم وقت مناسب حرف نیست، هرچند من حرفی ندارم، همشیره! کاری یادم افتاده باید برم.
از دیشب او دستشویی هم نرفته، چرا فراموش کردم؟ بهسمت ماشینم میروم.
_ محراب، انتقام میگیری؟
با تعجب برمیگردم و نگاهش میکنم، خدا میداند که حتی فکر این را هم نداشتهام.
_ انتقام؟ من کیام که انتقام بگیرم، همشیره! کار دارم، باید برم...
_ حاجاکبر گفت نامزد کردی...
پدرم؟ آنها کی هم را دیدند و فرصت حرف یافتند؟
نگاهم با چشمان زمردیاش گره میخورد، چیزی این وسط اشتباه است.
_ دروغ گفت؟
مردمکهایش میلرزد. چرا؟!
_ پدرم هیچوقت دروغ نمیگن... ببخشید.
سوار میشوم، نمیتوانم تحمل کنم کسی حاجاکبر معتمد را دروغگو بداند.
استارت میزنم، شاید این بهتر است برای ما، امید را بریدن.
_ پس تو دروغ میگی.