2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 21635 بازدید | 542 پست

#پارت103


نایلون را می‌گیرم.


_ دم‌پختک خواستن.


پیازها را سرخ می‌کنم، خیلی زیاد…


این غذای مورد علاقهٔ اژدر بود...


با پیاز داغ فراوان و تخم‌مرغ برشته.


شاید تنها چیزی که من هم دوستش داشتم، چون همیشه باید زیاد درست می‌کردم.


خرجی هم نداشت، کنارش سیرترشی می‌خورد و ماست با نعنا.


هروقت طلب این غذا را داشت کیفش کوک بود.


هرچند که تهش با جسم نحیف من کوکی‌اش بیشتر می‌شد.


اشک‌هایم را پاک می‌کنم.

بی‌اختیار است.


درد کتک و آزار تمام هم شود باز علتش و آن تحقیرهای همراهش می‌شود یک خراش عمیق که حتی نمی‌شود بخیه‌اش زد.


امروز هم شاید اگر حاج‌محراب نبود از دیوار خانه شده بالا می‌کشید.


یاد هوارها و تهدیدهایش هنوز تنم را می‌لرزاند.


از حاج‌بابا خبری نیست.


هوا تاریک می‌شود کم‌کم.


وقت نماز است که صدای یاالله حاج‌محراب می‌آید.


دستانش پر از میوه است و یک نایلون بزرگ گوشت آورده.


پای چشمش کبود است و من خجالت می‌کشم نگاهش کنم.


_ سلام، خسته نباشین.


لبخند می‌زند.


_ مونده نباشی، یاسی‌خانم. چه بوی خوبی میاد.


خریدهایش را داخل آشپزخانه می‌برد.


آن‌ها شام را زود می‌خورند، بعد از آمدن حاج‌اکبر از مسجد، اما یک ‌ساعتی‌ست از او خبر ندارم.


_ حاجی کجان؟


کمکش می‌روم برای جابه‌جایی وسایل روی میز.


_ نمی‌دونم راستش، یه‌‌ ساعتی هست ندیدمشون... شاید رفتن مسجد.

#پارت104


به‌دنبال پدرش می‌رود.


گوشت زیادی داخل نایلون است...


البته او قصاب است و این عجیب نیست.


_ رفتن زیرزمین... از این گوشت برای کبابی بردار، بقیه‌شو شب خورد کنیم. چند روز دیگه سالگرد مامانمه، قیمه درست کنیم.


یادم رفته بود که سالگرد طوبی‌خانم نزدیک است.


یاد روزی افتادم که نامادری‌ام خبر داد حاج‌خانم طوبی در خواب فوت کرده، حتی مراسمش نرفتم.


روزها فقط گریه کردم برای زنی که تنها آدمی بود که مرا آدم حساب کرد...


زنی که مادرم نبود ولی همان دیدارهای یواشکی و کوتاه هم برایم نعمتی بود.


_ مامانتون زن خوبی بود.  


سرش داخل یخچال است.


صاف می‌ایستد و نگاهم می‌کند.


_ تو دوسش داشتی می‌دونم... اونم دوستت داشت... هنوز حاجی برنامه نریخته مهمون هرساله داریم یا نه.


استرس به جانم می‌افتد.


_ من باید چکار کنم؟


چای برایش می‌ریزم.

با خرما و پولکی سر میز می‌گذارم.

حاج‌بابا هم سر می‌رسد.


_ برای منم بریز، بابا‌جان.


انگار کمی روبه‌راه نیست، به‌خاطر دعوای امروز است، کم چیزی نبود بی‌آبرویی.


حالا همه می‌دانند من، یاسمن، زن سابق اژدر صیغه شده‌ام، آن هم حاج‌اکبر.


_ نمی‌رید مسجد؟


نگاه سنگینی به محراب می‌کند و کنار او می‌نشیند.


_ نه، یه‌کم کسالت دارم.


رنگ و رویش هم پریده.


چای را جلویش می‌گذارم، دستم را روی پیشانی حاج‌بابا، شاید تب دارد، اما ندارد.


_ تب ندارین که، بدنتون درد می‌کنه...؟


سوپ درست می‌کنم الان، تا شام وقت هست.

نمی‌خواهم حال‌ندار باشد.


حاج اکبر فرشتهٔ زندگی من است و مرد بی‌نظیری که نایاب است.


_ نه باباجان، استراحت کنم روبه‌راهم.


پای مرغ را از فریزر بیرون می‌آورم.


چند روز پیش آقا‌محراب آورده بود.

زیر آب داغ می‌گیرم.


تا آن‌ها چایشان را بخورند سوپ من هم بار گذاشته می‌شود.


_ این‌قدر تو آشپزخونه وول نخور، یاسی… بیا بشین.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#پارت105



نگاهم پی لحن کلافه‌اش به او خیره می‌شود.


اخم کرده، به من نه، کلاً انگار او هم خوش‌خلق نیست.


نفهمیدم چه شد یک‌‌دفعه.


_ سوپ بار گذاشتم آقا… شام حاضره، ولی تا سوپ حاج‌بابا حاضر بشه صبر کنین.


از پشت میز بلند می‌شود.


_ خودت جمعش کن، آقامحراب.


چشمم میخ دست‌های آن دو می‌شود.


مچ دست او که اسیر پنجهٔ حاج‌اکبر است.


_ فرصت بدین، باید فکر کنم.


سر شام همه ساکتند و من فکر می‌کنم کاش تمام شود امروز با این حال و هوای سنگین.


_ دوست دارین؟


حاج‌بابا سوپش را می‌خورد، دومین بشقاب آقا‌محراب است، با ترشی و معلوم است دوست دارد.


_ فکر کنم کسی به‌اندازهٔ تو این غذا رو خوشمزه نمی‌پزه، یاسی.


از مدل تعریفش خنده‌ام می‌گیرد.


حتی کباب را با این رغبت نمی‌خورد.


_ این غذا رو اندازهٔ موهای سرم درست کردم، آقا! اژدر هروقت کیفش کوک بود...


از نگاه خیرهٔ حاج‌اکبر و محراب یادم می‌افتد احمقانه‌ترین حرف را زدم.  


_ ببخشید، حواسم نبود... من خودم خیلی این‌و دوست دارم چون اون‌قدر زیاد می‌پختم که کم نمی‌اومد می‌تونستم دل سیر بخورم... منظوری نداشتم به‌ خدا.


هردو سر پایین دارند، حاج‌بابا کم می‌کشد و آرام می‌خورد.


حاج‌محراب هم بالاخره سیر می‌شود.


نگاهش به بشقاب نیمه‌خوردهٔ من است.


_ تخم‌مر‌غت کو؟


فقط به‌اندازهٔ او و حاج‌بابا تخم‌مرغ بود.


_ من دوست ندارم.


_ فقط سه تا بود سر میز غذا نشستی. بابا‌جان، بگو کم بود برای شما کشیدم، نگو دوست نداری.

#پارت106


شرمنده می‌شوم.


او می‌داند من عاشق تخم‌مرغ هستم.


_ چرا نگفتی تموم شده؟ مثلاً تو زن این خونه‌ای، من که خبر ندارم چی نیست، سهم خودت‌و گذاشتی برای من.


واقعاً چیز مهمی هم نیست، نه آن‌قدر که هر‌دو ناراحت شوند.


_ عیب نداره واقعاً… من خالی هم دوست دارم.

سراغ یخچال می‌رود، آن را چک می‌کند. این‌ها برای من تازگی دارد.


_ زن که خرجش بیشتر از ارجشه، بابا‌جان… اول خودت! ما مردیم بنیه داریم، بیرونم هرچی بخوایم می‌خریم تو درست می‌کنی، به خودت برس.


_ من برم و بیام.


بیرون می‌رود، میز را جمع می‌کنم.


چای تازه‌دم می‌گذارم.


حاج‌بابا بی‌حرف پیشی برخلاف همیشه که باهم حرف می‌زنیم می‌رود استراحت کند.


نزدیک سالگرد طوبی‌خانم است و من به حساب آن می‌گذارم.


دو ساعتی می‌شود که رفته، دلم شور می‌زند.


گوشی را برمی‌دارم تا زنگ بزنم، اما برنمی‌دارد.


بازهم تماس می‌گیرم، اما خبری نیست.


چراغ اتاق حاج‌اکبر خاموش است و من بی‌تاب می‌شوم و حیاط می‌شود محل قدم زدن‌هایم...


هوا سرد شده، اما لباس گرمی ندارم، مهم هم نیست.


دیگر می‌خواهم به گریه بیفتم، نکند اژدر بلایی سرش آورده؟


می‌روم پشت در حیاط، داخل دالان.

جرئت در باز کردن ندارم.  


«دروغ می‌گی محراب، مگه نه؟!»  


نام او کنجکاوم می‌کند، صدای یک زن است.


بی‌اختیار به‌سمت در می‌روم، شاید محراب باشد.


صدای آرام یک مرد می‌آید، نمی‌شنوم.


در را که باز می‌کنم تن او پشت در است، شوکه به عقب نگاه می‌کند.


_ آقا، سالمید...؟ کجایین پس، مردم از دلشوره.


نگاهش سرد است، بدوقتی آمده‌ام.


زن را می‌شناسم، حمیراست، همسر اول او.


از بین حرف‌های سمیه و سمیرا فهمیدم آمده، شوهرش مرده.


_ یاسی‌خانم! تو این سوز با این لباس اینجا چکار می‌کنی؟

#پارت107



نگاهم به حمیرا گره خورده، مثل قبلاً‌ها زیباست، حتی قشنگ‌تر.


او قشنگ‌ترین دختر کل محله بود.


_ سلام، حمیرا‌خانم.


نگاهش عجیب است.  


_ زنت اینه، محراب...؟ زن اژدر...؟ کمبود داری؟


نگاهش جوری‌ست انگار به مدفوع روی زمین نگاه می‌کند.


یک چیز نجس و کثیف، لحنش از آن‌هم بدتر است.


مگر من چه کرده‌ام؟


_ حمیرا‌خانم! به‌حسب همسایگی حرفی نمی‌زنم، زن من حرمت داره... یاسی‌جان، شما برو تو من میام.


چشمی زیر‌لب می‌گویم.


خداحافظی می‌کنم.


دل آدم چقدر نازک است، لعنتی! به نگاهی می‌شکند.


محراب مرد است، نه فقط جنسیتش که خیلی‌ها جنسیت دارند، اما نه آدمند و نه مرد.


قطره‌های اشکم را پاک می‌کنم.


هوا ابری‌ست، ترکیب سرما و ابر، شاید باران بیاید.


دلم باران می‌خواهد، دلم به نگاهی شکسته است و به لحنی.


شاید این روزها زودرنج شده‌ام.


به‌قول اژدر شاید یه دو نیم‌لبخند دیده‌ام هوا برم داشته که برای دیگران مهمم و داخل آدم.


_ چی تو آسمون می‌بینی جز ابر؟ حرف‌شنو نیستی اصلاً، مگه نگفتم برو تو سرده.


نایلون‌های خرید را کنار حوض می‌گذارد.


عادت پدر و پسر شستن دست‌ها در آب حوض است.


_ به نظرتون بارون میاد؟


نگاه اخم‌آلودی می‌کند.


_ تو خودت پتانسیل ابر بودن داری، بارون می‌خوای چکار؟ بذارنت سیل راه می‌ندازی.


فکر نمی‌کردم گریه‌ام را دیده باشد.


_ ببخشید یه‌هو دلم گرفت... نگران شدم، گفتم نکنه...


با سر اشاره‌ای به قدوبالایم می‌کند.


_ نیست خیلی پُرچربی! هی تو این حیاط قدم آسته برو، بیا تو... همین مونده تو نصفه‌نیمه نگران باشی.


از اصطلاحش خنده‌ام می‌گیرد.

پشت‌سرش راه می‌افتم.


_ نصفه‌نیمه دیگه چیه، آقا...؟ نصف عقل شنیده بودم.


.........

#پارت108


آرام حرف می‌زند، صدایش ته‌مایهٔ خنده دارد.


_ نصف‌و‌نیمه‌ای دیگه، الان باید دوبرابر این بودی، دون‌سوز شدی دختر.


کتش خاکی‌ست پشتش، حتماً جایی تکیه داده. دست می‌برم می‌تکانم، محرم مگر نیست؟


دوست مگر نیست؟


بر‌می‌گردد نگاه می‌کند. می‌فهمد خاکی بوده.


_ دم در تکیه دادم دیوار.


نگاهش را به چشمانم می‌دوزد، نمی‌دانم چرا، شاید، می‌خواهد حرفی بزنم از ملاقات آن دو.


_ عیب نداره، رفت... بدین من اونا رو برید بخوابید، دیروقته.


خریدها را روی میز می‌گذارد. نایلون‌ها را برمی‌دارم تا داخل یخچال بگذارم.


دو شانه تخم‌مرغ خریده، نگاهش می‌کنم، می‌فهمد.


_ دو شونه تخم‌مرغ زیاده آقا، اسراف نکنین.


_ حاجی گفت دوست داری، بخور شاید دو پره گوشت گرفتی، به ‌کل، گوشت و استخونت دو وعده آب‌گوشت نمی‌شه گذاشت.


شانس می‌آورم تخم‌مرغ‌ها را گذاشته‌ام یخچال، میوه‌ها از دستم می‌افتد.


حتی توصیفاتش هم قصاب‌گونه است. از خنده منفجر می‌شوم. خودش هم می‌خندد.


_ مگه من گوسفند و گوساله‌ام آب‌گوشت بپزین، آقامحراب!


دست به سینه لبخند می‌زند.


_ یه قصاب همه رو گوشت می‌بینه، الان سر جمع چهل کیلو نیستی... سمیه ۱۲ یا ۱۳ سالش بود ۴۰ کیلو بود.


میوه‌ها را جمع می‌کنم. هرگز فکر نمی‌کردم، قبل از این هم‌خانه بودن، که حاج‌محراب معتمد اصلاً بخندد، چه برسد به شوخ بودن.


_ خب، من همون سن دادنم اژدر دیگه، رشد نکردم که؛ دون‌سوز شدم به‌قول شما.


ته‌مانده‌های خنده‌ام است، یادم نمی‌آید این‌قدر در زندگی خندیده باشم.


_ خیلی اذیتت می‌کرد؟

#پارت109


آخرین نایلون را جا می‌دهم.


_ هر‌چی بوده گذشته، منم اگه اسمش‌و میارم خب از دستم در می‌ره، آقا... چکار می‌شد کرد؟


نگاهش خیره است، دیگر لبخند نمی‌زند.


_ چه‌جور راحت می‌گی گذشت؟ من هنوز نمی‌تونم بگم بعد عروسیم گذشت... دیدیش امشب...؟ تو زنی، به نظرت چرا این‌جور می‌کنه؟


یک چای برایش می‌ریزم. غمگین است، ناراحت می‌شوم.  


_ امروز فکر می‌کردم کیک بپزم، مثل همون که برنامهٔ تلویزیون دستور می‌داد... دوست دارین؟


آه می‌کشد و لیوان چایی را می‌چرخاند.


_ آره، گاهی خواهرام می‌پختن. یاد بگیر بپز سرتم گرم می‌شه. مرد باشی، هرچی خوردنی باشه، دوست داری.


از پایین نگاه می‌کند. می‌خندد برای یک لحظه و بعد با انگشتانش آن را روی لب جمع می‌کند.


متوجه منظورش نمی‌شوم، حرف خنده داری که نزد، زد؟


_ آره، مردا خوش‌خوراکن.


_ تو خیلی باحالی، یاسی... آدم هم خوشش میاد سر‌به‌سرت بذاره و هم دلش می‌خواد باهات حرف بزنه.


خجالت می‌کشم از تعریفش.


_ خب دوستا این‌جورن؟ من دوستی نداشتم. یه وقتایی بچه بودم وقتی زن یاسر می‌اومد کار می‌کرد برای طوبی‌خانم، شما و حمیرا‌خانم و خواهراتون‌ رو می‌دیدم حسودی می‌کردم، آخه کسی با من بازی نمی‌کرد.


_ تو؟ چرا من هیچ‌وقت ندیدمت؟ نامادریت‌و یادمه می‌اومد تو مراسما کمک، ولی تو رو خیلی وقت پیش دیدم.


روسری‌ام را مرتب می‌کنم. هرچند بارها گفته‌اند سر نکنم، ولی باز راحت نیستم.


_ خب به نظرتون یه دختربچه با لباس کهنه و دمپایی پاره و موهای توهم‌پیچیده و کثیف روش می‌شه بیاد جلو چشم پسر حاج‌اکبر و دختراشون...؟ من پشت درخت قایم می‌شدم.

#پارت110


خنده‌ام می‌گیرد از تصور خودم در آن روزها، چقدر نزار و کثیف بودم.


حمام که در خانه نبود، بعداً یاسر داخل حیاط یکی درست کرد.


_ چه‌جور می‌خندی، یاسی؟ زندگی سختی بوده.


شانه بالا می‌اندازم.


_ خب اون‌موقع حسودی می‌کردم و غصه می‌خوردم، ولی خب الان دیگه گذشته. دردش یه وقتایی هست، ولی می‌خواستم بگم اون زمون شما دوستای خوبی بودین. من یادمه شما و حمیرا‌خانم... چند بار دیدم خواهراتون نقشه می‌‌کشیدن اذیتش کنن... من امشب‌و نمی‌دونم. اصلاً پی‌جو نیستم چی شد و کی چکار کرد، آقا... ولی خب شاید دوستای خوبی بودین، ولی همون فقط... دوست دیگه.


نمی‌دانم منظورم را متوجه می‌شود یا نه، اما با فکر من شاید آن‌ها فقط دوستان خوبی بودند، ولی حتماً که زندگی خوبی باهم نباید می‌داشتند.  


_ حاج‌بابا هم مثل تو گفت، ولی نمی‌فهمم الان چشه...؟ بهش گفتم تو زنمی، حاجی‌ هم همین‌و گفته... ولی... درک نمی‌کنم شما زنا رو.


_ خب شاید دوستون داره... اگه هنوز...


اخم می‌کند، نگاهش به لیوان است که خالی‌ست. سکوت می‌کنم.


_ به کسی نگفتم، ولی به تو می‌گم... خیلی عاشقش بودم. شب عروسی که... رفت تا همین حالام فکر می‌کنم چرا اون عاشقم نبود...؟ حتی یه‌کمم اگه دوستم داشت نمی‌رفت... یعنی اون‌همه سال دوستمم نداشت؟


می‌دانم که یک سؤال می‌تواند مثل خوره مغز آدم را بجود.


همیشه از خودم می‌پرسیدم چرا من باید این‌همه سختی را تحمل کنم؟  


_ من از عشق و عاشقی نمی‌دونم، آقا... ولی نمی‌شه این‌جوری... برید حرف بزنین، اصلاً می‌خواین وقتی حاج‌بابا نیست برم سراغشون بگم بیاین حرف بزنین...؟  یا زنگی زنگ یا رومیِ روم.

#پارت111



از جا بلند می‌شود، اخم‌هایش در‌هم است.  


_ یاسی، نمی‌گم فراموشش کردم، ولی وقتی چیزی شکست درست نمی‌شه. حتی اگر دوستم داشته که نداشته، من دیگه اون محراب نیستم. به‌قول تو گذشته، اون دوتا بچه داره زندگی کرده... فعلاً اجالتاً تو هم نقش زن من‌و داشته باش ببینیم چی می‌شه.


چشمک می‌زند، از لحن آخر کلامش می‌خندم.


_ می‌خواین سلیطه بازی هم کنم...؟ واقعی‌تر بشه.


_ دیوونهٔ نصفه‌نیمه... پا شو برو بخواب نماز صبح خواب نمونی، یه فکری هم باید برای مراسم مامان کنیم، حاجی هم کلاً پکره.


یادم رفته بود دل‌مشغولی مراسم، باز هم مضطرب می‌شوم. شب‌به‌خیر می‌گوید و من را با افکارم تنها می‌گذارد.


آشپزخانه را جمع می‌کنم، به اتاقم می‌روم که امشب کمی سردتر از شب‌های دیگر است.


جای لولهٔ بخاری هست، حتماً به فصلش وصل می‌کنند.


موهایم را باز می‌کنم تا شانه بزنم قبل از خواب.


کاش دلم می‌آمد و کوتاهشان می‌کردم.


حمام رفتن خیلی سخت است و شانه زدن و رسیدن به آن‌ها. پیچ‌های بافت را باز می‌کنم که چند ضربه به در می‌خورد.


فکر کردم رفته است بخوابد.


روسری را نیم‌بند روی سر می‌اندازم، سعی می‌کنم معلوم نباشد این موهای پُردردسرم.


_ یاسی! بیا.


در را باز می‌کنم، نه کامل.


_ امشب سرده، این بافت مال منه. لباسای مامان دیگه نیست بدم بهت، دخترام که چیزی ندارن. اجالتاً این‌و بپوش، فردا بریم خرید.


در را بیشتر باز می‌کنم، یک پلیور مردانه که دو برابر بیشتر از من بزرگ‌تر است.


با خنده می‌گویم:


_ راست می‌گین من نصفه‌نیمه‌م‌، این دو‌سه برابر منه.


سر تکان می‌دهد با لبخند.


_ بیا بگیر مردم از خواب، فقط قد و قواره‌ت نیم‌بنده، ولی مغزت خوب کار می‌کنه.

#پارت112



لباس از دستم می‌افتد، خم می‌شوم که برش دارم، موهایم روی زمین رها می‌شوند.


سر که بالا می آورم نگاه خیره‌اش روی موها و صورتم است.


دستی به محاسن کوتاهش می‌کشد.  


_ شبت به‌خیر.


...................

محراب



تنم درد می‌گیرد از چرخش در تختخواب.


افکار مثل مار به دور آرامش وجودم می‌پیچد و در حد مرگ خفه‌ام می‌کند.


وضو می‌گیرم و پای سجاده می‌نشینم، سخت است تمرکز کردن.


حرف‌های یاسی، حضور حمیرا و رفتار عجیبش، اژدر و بی‌آبروی‌ای که راه انداخت.


می‌دانم امشب پدرم از سر حرف‌های مردم به مسجد نرفت.


وقتی سربسته سر میز گفت که چند نفر از رفقایش زنگ زده‌اند پی‌جوی اتفاق امروز و تلویحی دربارهٔ صنمش با اژدر و زن او پرسیده‌اند.


سالگرد مادرم هم نزدیک است و این‌هم شده یک علت دیگر.


نماز می‌خوانم برای آرامش، اما بیشتر افکار رهایم نمی‌کنند.  


به حیاط نیمه‌تاریک نگاه می‌کنم و ناخودآگاه دنبال دختر ریزنقشی می‌گردم با موهایی بلند، آن‌قدر که نگاه را خیره می‌کند، نفس را بند می‌آورد.


دنبال دخترکی که ظاهراً نه سوادی دارد و نه حتی کتابی خوانده و معاشرت زیادی نداشته، اما رفتار و حرف‌هایش عجیب منطقی و درست است.


شاید حق با او و پدرم است، شاید از اول هم من دل به آدم نادرستش بسته بودم.


دلی که اگر بخواهم صادق باشم، حداقل با خودم، هنوز هم گاهی می‌گوید ای کاش...


اما ذات انسان است که هرچه دستش نرسد می‌شود آرزو.  


چشم‌هایم می‌گردد، اما یاسمن نیست. حتماً خوابیده است.


بدجور این روزها به حضورش عادت کرده‌ام؛ به حضورش که عموماً بی‌صداست و آرام.


راحت می‌خندد، کینه ندارد، اما به‌شدت دل‌نازک است و ترسو...


و من عجیب دلم می‌خواهد گردن مردی را که این موجود لطیف را آزار داده بشکنم.

#پارت113



چیزی به نماز صبح نمانده که پولیوری نازک تن می‌کنم، خنکی آب و وضوی دم صبح شاید کمی دلم را آرام کند.


_ طوبی‌خانم، خدابیامرز، کم‌سن‌وسال بود که با مادرش یه روز اومد دم حجره. اون‌ زمان عمو بهرامت بچه بود، با آقاجانم اومده بود اون‌ روز. افتاد زمین، طوبی‌خانم بلندش کرد و جوری آرومش کرد که تا آخر خرید، بهرام از کنارش تکون نخورد... بهرام خیلی شیطون بود، الانش رو نبین آرومه... اون زمان آتیش‌پاره بود.


آستین بالا می‌زند، صدایش پر از غم است. لب حوض می‌نشینم. سرما موی دستانم را سیخ می‌کند.


_ خلاصه که به آقا‌جونم گفتم یا این دختر یا هیچ‌کس! اسیر مهربونیش شدم بولله... اون روز قسمت بود برم دم حجره، قسمت بود همون بیاد... می‌خواست دلم بره برای خانمی و مهربونی مادرت... زن خوب زیاده، یعنی زن خوبه؛ ذاتش، خمیرمایه‌ش، تا دست کدوم مرد بیفته... ولی زنی که دست نامرد بیفته و باز خمیره و پی ‌و بنش زن بمونه و خوب، یه چی زیادی خدا براش خواسته.


وضو می‌گیرد و صلوات می‌دهد.


نمی‌دانم ته حرف پدرم چیست، دلتنگ مادرم است یا منظورش یاسمن است.


منتظر ختم کلامش می‌شوم. مسح می‌کشد.


_ خلاصه همدم و همدل که رفیقت باشه کمه، بابا‌جان... چشم و گوشت رو باز کن، عقلتم دم دستت باشه... همه تو زندگی‌شون خواب و خور دارن، گردش دارن، زن و شوهر هم‌بستری و همدلی دارن، ولی زندگی همینا نیست... مادرت فقط زن نبود برای من... رفیقم بود... هم‌صحبت بود... تو هم جوون ۱۶ساله نیستی، محراب! از دورهٔ تن‌داغی عشق گذشته. دنبال همدل باش و رفیق زندگیت... کسی که دستت رو بهش کردی دست بذاره رو شونه و یارت بشه، نه خنجر بزنه.

#پارت114



حرف‌هایش بی‌حساب نیست. برعکس مادرم، حاج‌اکبر هیچ‌وقت مستقیم نگفت چه کنم.


با ازدواج من و حمیرا موافق نبود، نه که مخالف هم باشد، اما دلش نبود.


مادرم با اینکه مادر حمیرا دوست صمیمی‌اش بود بازهم می‌گفت فکر کنم.


نمی‌دانم چرا هیچ‌کسی آن روزها نگفت «نه».


_ شما می‌گین یاسی اینا رو داره؟


کلاه کوچک سفیدرنگش را وسط موهایش می‌گذارد.


عبا از روی تخت برمی‌دارد و روی دوش می‌اندازد.


_ من گفتم خوب دقت کن، باباجان... دورهٔ خطا گذشته. این سن دیگه ملاکش عشق و عاشقی نیست، دوست داشتنه، محبته، همدل و یار بودنه، رفاقته... حسرت چیزایی رو نخور که از اولش مال تو نبود.


همان‌جا روی زمین، سجاده پهن می‌کند. قامت می‌بندد.


_ پس چرا کسی نگفت حمیرا مناسب من نیست؟


نگاهش غمگین می‌شود.  


_ خودت می‌فهمیدی فرق داشت با اینکه زورت می‌کردیم، بابا. حسرتی که خودت بکشی با اونی که ما بهت می‌دادیم فرق داشت.


شاید حق با پدرم است، اگر مخالفت می‌کردند بازهم انجام می‌دادم.


آن زمان فکر می‌کردم فقط حمیرا و نه هیچ‌کسی، بعد از حمیرا هم دیگر به هیچ زنی اعتماد نکردم.


_ سلام.


بلند سلام می‌کند، حاج‌بابا جواب می‌دهد وسط نماز. من اما خیره‌اش می‌شوم.


دخترک ریز‌جثه‌ای که مدتی‌ست شده همدم و دوست.


_ با این لباس سرما می‌خوری، یاسی.


لبخند می‌زند و دوباره به داخل می‌رود. برای نماز بیدار شده.


بیرون که می‌آید از دیدن بافت مردانهٔ خودم خنده‌ام می‌گیرد، برایش زیادی گشاد و بزرگ است، به تنهایی یک لباس است.


_ خوبه...؟ نمازتون نره.


از اصطلاحش خنده‌ام می‌گیرد. حاج‌بابا سلام نماز را می‌دهد.  


_ تو خودت نمازت نره.

#پارت115



موهایش را زیر روسری می‌کند، صورتش با لبخند برق می‌زند.


فکر نمی‌کنم کسی با یک ماه‌گرفتگی روی صورت اندازهٔ او قشنگ شود.


_ من زرنگم خوندم. سلام، حاج‌بابا... بهترین؟

پدرم از سر سجاده بلند می‌شود.


_ سلام، باباجان... با اون سوپی که شما پختی بهتر نباشم ناشکریه... بی‌خود نیست از قدیم می‌گن خونه که دختر نداره روح نداره.


هنوز آفتاب طلوع نکرده که میان سوز پاییز پدرم و یاسمن نشسته‌اند روی تخت و حرف می‌زنند.  


_ قبول باشه، باباجان.


یاسمن، مچاله شده در بافت من، زانوهایش را بغل کرده. آرام می‌خندد.


_ جدی‌جدی من نصفه‌نیمه‌ام، این یه‌تا لباس برای کل هیکلم بسه.


بامزه شده است داخل این لباس گشاد.


امروز باید با خودم برای خرید ببرمش.


هم از خانه بیرون می‌آید و هم خودش انتخاب می‌کند.


_ نگفتی مشتی بیاد باغچه رو به‌راه کنه، آقا‌محراب! بگو محسن آهنگر بیاد اون گوشه یه جا قد گلخونه بزنه براش. الان پاییزه، هرچی خواست بکاره بهار بیاره باغچه.


یادم می‌افتد که فراموش کرده‌ام که به او قول داده بودم.


_ جان خودم یادم رفت، حاج‌بابا... سوختگیش بالکل از ذهنم برد... چشم، می‌گم.


_ برم چای بیارم...؟ بعد خواب می‌چسبه.


با ذوق بلند می‌شود.


این مدت حتی وقتی سوختگی آزارش می‌داد هم لبخند روی لب‌هایمان از بابت او بود.


_ سرش گرم می‌شه با گل و گیاه خوبه، خدا خیرت بده، بابا.


نگاهم به پله‌ها کشیده می‌شود که با یک سینی چای‌ و قوری می‌آید.


_ خود برکته این بچه.

#پارت116



پدرم از حضور یاسمن در خانه خوشحال است، این را در مقایسه با روزهای بعد از مادرم می‌گویم.


_ آقا‌محراب، گوشی‌تون زنگ می‌خورد... بدویید.


امروز عباس قرار است بار را تحویل بگیرد.


دیشب به او پیام دادم، می‌خواهم یاسمن را برای خرید ببرم.


_ پا شو، بابا... خیر باشه، شاید خواهرت وقتشه.


دیروز که با سمیه حرف می‌زدم حالش خوب بود. پا تند می‌کنم، صدای پای یاسمن پشت‌سرم می‌آید.


_ تو چرا پی من اومدی؟


خجالت‌زده و نگران نگاه می‌کند، صورتش مظلوم‌تر می‌شود.


_ آخه شاید سمیه‌خانم باشه... نگران شدم.


دستم بی‌اراده پی شانه‌اش می‌رود که همراه شود.


_ نگران می‌شی شبیه گربه نگاه می‌کنی، نصفه‌نیمه.


حدس پدرم درست است، امین است از بیمارستان تماس می‌گیرد.


وقت زایمان سمیه است، سمیرا هم پیش اوست.


حین صحبت به او خبر می‌دهند بچه به دنیا آمده، قطع می‌کند.


_ دنیا اومد.


نگاهش گنگ است.  


_ خدا رو شکر، اگه... خب اگه دیدین مراقبت می‌خوان بگین بیان اینجا... من که بیکارم.


سر پایین می‌اندازد. پدرم گفت زنی که از بین نامردی‌ها زنانه بماند و بیرون بیاید کمیاب است.  


_ تو وظیفه‌ای نداری، یاسی... بریم چای سرد می‌شه.


پدرم خوشحال است، اما غمی که ته نگاهش است را می‌فهمم، اینکه مادرم نیست تا به نوهٔ جدید برسد.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز