#پارت106
شرمنده میشوم.
او میداند من عاشق تخممرغ هستم.
_ چرا نگفتی تموم شده؟ مثلاً تو زن این خونهای، من که خبر ندارم چی نیست، سهم خودتو گذاشتی برای من.
واقعاً چیز مهمی هم نیست، نه آنقدر که هردو ناراحت شوند.
_ عیب نداره واقعاً… من خالی هم دوست دارم.
سراغ یخچال میرود، آن را چک میکند. اینها برای من تازگی دارد.
_ زن که خرجش بیشتر از ارجشه، باباجان… اول خودت! ما مردیم بنیه داریم، بیرونم هرچی بخوایم میخریم تو درست میکنی، به خودت برس.
_ من برم و بیام.
بیرون میرود، میز را جمع میکنم.
چای تازهدم میگذارم.
حاجبابا بیحرف پیشی برخلاف همیشه که باهم حرف میزنیم میرود استراحت کند.
نزدیک سالگرد طوبیخانم است و من به حساب آن میگذارم.
دو ساعتی میشود که رفته، دلم شور میزند.
گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم، اما برنمیدارد.
بازهم تماس میگیرم، اما خبری نیست.
چراغ اتاق حاجاکبر خاموش است و من بیتاب میشوم و حیاط میشود محل قدم زدنهایم...
هوا سرد شده، اما لباس گرمی ندارم، مهم هم نیست.
دیگر میخواهم به گریه بیفتم، نکند اژدر بلایی سرش آورده؟
میروم پشت در حیاط، داخل دالان.
جرئت در باز کردن ندارم.
«دروغ میگی محراب، مگه نه؟!»
نام او کنجکاوم میکند، صدای یک زن است.
بیاختیار بهسمت در میروم، شاید محراب باشد.
صدای آرام یک مرد میآید، نمیشنوم.
در را که باز میکنم تن او پشت در است، شوکه به عقب نگاه میکند.
_ آقا، سالمید...؟ کجایین پس، مردم از دلشوره.
نگاهش سرد است، بدوقتی آمدهام.
زن را میشناسم، حمیراست، همسر اول او.
از بین حرفهای سمیه و سمیرا فهمیدم آمده، شوهرش مرده.
_ یاسیخانم! تو این سوز با این لباس اینجا چکار میکنی؟