#پارت70
نمیدانم تنم بیشتر درد میکشد یا قلبم. دلم بیشتر میسوزد یا بدن سوختهام، اما سکوت میکنم.
حق هم دارد، میترسد.
به خودم قول میدهم از این به بعد هرجا حاجمحراب باشد من نباشم.
جز در حد حرمت، یک کلمه هم بیشتر حرف نزنم.
آنها نمیدانند، آخرین چیزی که یاسمن در زندگی میخواهد یک مرد است.
ماشین که میایستد، من هم سعی میکنم بنشینم.
لباسهایم عوض شده و من حتی نفهمیدهام.
_ بیداری؟!
صدای متعجب حاجمحراب و نگاه نهچندان دوستانهٔ سمیرا خطاب به من است.
_ سلام، سمیراخانم. مزاحمتون شدم.
حاجمحراب در را باز میکند، دست پیش میآورد برای کمک.
_ ممنون، بهترم، خودم میرم.
بهتر که نیستم، فقط دیگر سوزش در آن حد نیست.
اما پا که روی زمین میگذارم از درد حرکت پانسمان لب میگزم.
میدانم یکهفتهٔ دردآوری خواهم داشت، تنها و بی هیچ کسی.
_ میخوای اینهمه راه رو با درد بری؟
تمام ران و شکم و سینهام سوخته. شاید اگر قد بلندتری داشتم نهایت پاهایم میسوخت.
_ شما برو، آقامحراب! کمکش میکنم.
_ چکار میکنین، آبجی؟ بغل نمیتونین کنین که.
میخندد، او را چنین راحت هیچوقت تصور نمیکردم، شاید اگر درد میگذاشت از حرفش خجالت میکشیدم.
_ انگار به نظرتون خوب اومده، داداشجان.
_ محراب، بابا! چرا بچه رو اونجا نگه داشتین.
در دیدرس حاجاکبر نیستیم، اما انگار او میبیند یا میفهمد.
_ من حال عتاب حاجی رو ندارم، قهرش بگیره دنیا برزخ میشه برام.
دست زیر پایم میاندازد و دیگری دور کمر.
_ خوبه پَروزنی، همشیره.