2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 21319 بازدید | 538 پست

#پارت65



میان رختخواب می‌خزم، حتی بوی نان تازه هم برای رفتنم میان زندگی آن دو ترغیبم نمی‌کند و من باز چشم می بندم و دخترکی می‌شوم که کلید می‌اندازد به در خانهٔ نقلی کوچکش و می‌داند کسی در خانه نیست، اما خوشحال است از کار و درآمد امروزش...


یک دختر تنهای مستقل که می‌خواهد چند روز برود تنهایی یک مسافرت کوچک با یک ماشین درب‌وداغان که با پس‌انداز چندساله‌اش خریده...


اما کجا؟ ذهنم یاری نمی‌کند. کلًا ذهن من بیشتر از این کوچه و این خانه‌ها نمی‌تواند برود، جز یکی‌دو باری که جنس برای مشتری باید می‌بردم، ترک موتور اژدر.


..................

نمی‌دانم چه ساعت از روز است که بوی نم خاک و حیاط آب‌پاشی‌شده، دم نمناک اتاق درو‌پیکر بسته و نور خورشید که با شیشه‌های رنگی هرکدام تقسیم شده‌اند به یک رنگ، و روی قالی دستبافت لاکی از خواب بیدار می‌شوم و سهم من از رنگ‌ها روی چشمانم آبی آن است.


کمی طول می‌کشد تا بفهمم کجا هستم. صداهایی می‌آید و من انگار زمان گم کرده‌ام.


از جا می‌پرم، با همان پیراهن و ساپورت ضخیم خوابیده‌ام، روسری‌ام را میان هالهٔ شفافی که روی چشمانم آمده سخت پیدا می‌کنم، انگار چشمانم را پر از شن کرده‌اند.  


صدای جیغ‌وداد بازی بچه‌ها می‌آید، مگر امروز چندشنبه است؟


حاج‌بابا گفته بود دخترها دو روز آخر هفته‌ها می‌آیند.


با حساب روزی که محضر رفتیم باید امروز پنجشنبه باشد.  


در تراس رو به حیاط را باز می‌کنم.


برعکس نم داغ اتاق‌خواب، حیاط روح را جلا می‌دهد، خنک و پر از عطر درخت‌ها. گل‌های کاغذی رونده روی دیوار با گل‌های سفید و صورتی انگار زنده شده‌اند.


فکر می‌کنم کاش دیروز من هم آب‌شان می‌دادم، شمعدانی‌ها هم کنار حوض و دور تا دور نرده‌ها سرحال شده‌اند.


_ سلام، خواهر کوچیکه! گفتیم تا شب می‌خوابی.


نگاهم به‌دنبال صدای خندان و ظریف می‌گردد.

#پارت66



سمیه، دختر کوچک حاج‌بابا، روی تخت نشسته و بازی پسر و دخترش را نگاه می‌کند.


از من فکر کنم خیلی بزرگ‌تر باشد، برای خودش خانم دکتری‌ست.


_ سلام، سمیه خانم. ببخشید تا صبح نخوابیدم، نفهمیدم اومدین.


_ بابا‌جان! یه چندتا چایی بیار باهم بخوریم. آقا سید گز و پولکی آوردن از اصفهان، از اونام بذار، صبحانه که نخوردی.


انگار فقط دنیای من کند می‌گذرد، مغزم هنوز خواب است.  


_ چشم، یه آب بزنم به صورتم.


_ باباجی... این دختره کیه؟ زن‌ دایی محرابه؟


یک لحظه پایم سست می‌شود. دختر‌بچه شاید فقط ۷ سال دارد، دوقلوهای سمیه هیچ شباهتی به‌هم ندارند.



پسرش انگار حاج‌محراب است که کوچک شده، سبزه و موی و ابرو‌ سیاه، اما دخترش شبیه مادربزرگش است، حاج‌خانم طوبی، بور بود و سفید.


_ دختر منه، تازه پیداش کردم، طلاخانم.


کنار لبهٔ در می‌ایستم. حق با دختر است. من بخواهم یا نه، فقط یک‌ سال زن حاج‌محرابم.


زن کسی بودن را دوست ندارم، حتی او را.


چای را می‌ریزم، بوی چای حالم را خوب می‌کند، حتی نمی‌دانم برای چند نفر باید بریزم.  


_ برای منم بریز.


کتری آب میان انگشتانم شل می‌شود و برمی‌گردد روی شکم و ران‌هایم می‌ریزد.


انتظار حضور او را ندارم. فریادم هوا می‌رود.


_ یا خدا! یاسی... نترس… نترس...  


میان آشپزخانه این‌پا و آن‌پا می‌کنم. تا مغز استخوانم می‌سوزد، این‌قدر زیاد که حتی نمی‌دانم کجای تنم است.


برای یک لحظه یخ می‌کنم، یک ظرف پر از آب سرد را وسط آشپزخانه رویم می‌پاشد.  


_ تکون نخور. لباست‌و دربیار... خدایا... آخه حواست کجاست؟


_ می‌سوزم، آقا‌محراب...

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت67



اشک‌هایم روان می‌شود. دست و پایش را گم کرده، اسم سمیه را فریاد می‌زند.


_ دربیار لباسات‌و... چسبیده به تنت... خدایا من می‌رم ماشین‌و روشن کنم.


_ چی شده، داداش... یا زهرا...


آستین‌هایم را با درد بالا می‌زنم، قرمز شده و پوستش انگار دارد تاول می‌زند. اشکم بند نمی‌آید.  


_ بیا! ببینمت، بابا‌جان... یا‌حسین! این بچه چه‌ش شد؟  


بچه‌ها ترسیده نگاه می‌کنند.


انگار لباس به تنم چسبیده، از درد نمی‌توانم قدم بردارم.


_ بذارین خودم برسم بهش... به آقا‌محراب بگین بیاد، بابا...‌ طاها! بدو به دایی بگو بیاد.


تازه متوجه شکم برآمده‌اش می‌شوم؛ او حامله است.


_ اینجا خیسه نیاین... انگار پوستم کنده شده... کتری برگشت روم.


_ چیه، آبجی‌جان؟


نگاهش، ترسیده و نگران، به من است.


_ بیا یاسمن‌ رو ببر اتاقش، برات بنویسم چیا بخر خودم پانسمان کنم... الان سمیرا میاد کمک .


_ نه، بابا‌جان... شما پابه‌ماهی، محراب! بغلش کن بچه رو. نمی‌تونه از درد راه بره، می‌بریم بیمارستان.


میان مخالفت سمیه و حاج‌بابا با‌هم، این حاج‌محراب است که دست زیر پایم می‌برد و بلندم می‌کند که جیغم از درد و سوزش سینه و شکم و ران‌هایم هوا می‌رود.


هق‌هقم را با گاز گرفتن انگشتانم ساکت می‌‌کنم.  


_ ببخشید... به‌ خدا نمی‌دونستم می‌ترسی. خدا لعنتم کنه... تو رو خدا آروم باش، یاسی.


من را عقب ماشین می‌گذارد، انگار هزاران زنبور نیشم می‌زنند.


_ سمیرا تو ترافیک گیر کرده، صلاح نیست سمیه تنها بمونه تو برو. ببینم کی میاد بمونه زنگ بزن تا بیام.


_ نمی‌خواد بابا... خودم هستم... دعا کنین، حاج‌بابا.


تکان خوردن یعنی درد و سوزش، ماشین راه می‌‌افتد.  


_ من سلام کردم، فکر کردم شنیدی... بیمارستان نزدیکه.

#پارت68



دیگر حس سوزش تنم را کرخت کرده، لباسم خیس است و بین داغی و سردی در نوسان.


_ یاسی... یه حرفی بزن.


حاج‌محراب خونسرد و آرام تبدیل شده به مردی عجول که فقط بوق می‌زند و با سرعت می‌رود.


_ دارم می‌سوزم. از جای زغالای اژدرم بدتره، تمام تنم آتیش گرفته.


باز گریه می‌کنم. چند باری اژدر روی دست و پایم را با زغال سوزانده بود، چون چیزی را که می‌خواست کمی دیر برده بودم.


_ استغفرالله...


نمی‌دانم به کدام حرفم به خدا پناه می‌برد. دهان می‌بندم و آرام گریه‌ام را می‌کنم.


جلوی در بیمارستان به نگهبان می‌گوید که سوخته‌ام و او هم در را باز می‌کند.


خیلی طول نمی‌کشد که می‌رود و با یک مرد دیگر و برانکارد می‌آید.


_ یاسی... بذار بخوابونمت رو تخت، نترس.


از درد سوزش بی‌حال شده‌ام. روسری‌ام را مرتب می‌کند، لبخندش لرزان است.  


_ نترس. الان مسکن می‌زنن و پماد، بهتر می‌شی.


داخل یک اتاق می‌برند، یک پرستار ایستاده، زن دیگری هم می‌آید.  


_ شوهرشید؟


حاج‌محراب سر تکان می‌دهد.


_ بله...


_ به پرستار کمک کنین لباس رو دربیارید.

حالا نه از سوختگی که از شرم می‌سوزم.


می‌خواهم بگویم نه، انگار می‌فهمد و لب می‌گزد و اخم می‌کند.


_ چشم...


لباسم را چنگ می‌زنم، به تنم می‌چسبد و دادم هوا می‌رود.


_ بذارین با قیچی ببرم، راحت‌تره.


نمی‌توانم تصور کنم او تن من را ببیند، نزدیک می‌آید.


_ نه، آقا‌محراب...


_ چرا لباست رو گرفتی، دختر‌جون؟ مگه شوهرش نیستین؟

#پارت69



نگاه مشکوک پرستار به او باعث می‌شود اخم کند.


_ نه، خانم پرستار! فقط چند روزه محرم شدیم. یاسمن‌خانم خجالت می‌کشن.


_ خب می‌تونید برید بیرون، بذارید من کارم‌ رو کنم.


با نگاه از پرستار تشکر می‌کنم، او هم بی‌حرفی بیرون می‌رود.


_ جون به جون کنی، این نرهای دوپا آمادهٔ چشم‌چرونی هستن.


_ حاج‌محراب این‌جور نیستن...


می‌خندد.


_ فقط حاجی‌جان تو رو قلم می‌گیرم، خوشگل‌خانم.


قیچی می‌آورد و میان اشک و ناله‌ام می‌اندازد به پیراهن قشنگم. سعی می‌کنم تن بپوشانم از برهنگی.


_ تمام تنت سوخته، دختر! مگه چقدر آب جوش ریختی به خودت؟


یک ملحفه می‌آورد و می‌گوید جوری بخوابم که با تنم تماس نداشته باشد، پرده‌های اطراف تخت را کیپ می‌کند.  


نمی‌دانم چقدر پانسمان زخم‌هایم طول می‌کشد، چقدر داد می‌زنم و گریه می‌کنم از درد.


مسکن یا درد زیاد، هرچه هست خواب‌آلودم می‌کند. وقتی تمام می‌شود من به خواب می‌روم.


_ حاج‌بابام دیگه زیاده‌روی می‌کنن، شما چرا کوتاه میای، محراب؟


صدای زنانه و غریب هوشیارم می‌کند. از لای چشم او را نگاه می‌کنم.


سمیرا، دختر بزرگ حاج‌اکبر است. چادر را مرتب می‌کند.


_ شما خودت راضی بودی، خانم‌دکتر! وقتی حاجی گفت.


_ من رو تصمیم حاج‌بابا نه نمیارم، ولی دیگه آوردن زن بیوهٔ اژدر و دختر... استغفرالله... چی بگم آخه، گیرم یک ‌سال هم موند، بعدش چی؟


_ آروم‌تر، خواهر من! می‌شنوه. کافیه به حاج‌بابا بگه... کاریه که شده، اونم مثل خواهرم، مامان خدابیامرز دوستش داشتن، بیشتر برای آرامش روحشون قبول کردم.


_ حواست باشه، محراب! خام نشی. اگر خواستی ازدواج کنی، داداش‌جان، برات دختر سراغ دارم. خانم، زیبا یکی از رزیدنتای بخش خودمه، داره تخصص می‌گیره، خانواده‌دار و معتقد... فعلاً یه جور نشون نده هوای زن‌وشوهری برش داره، خودمون کمک می‌کنیم یه جوری بهش.

#پارت70



نمی‌دانم تنم بیشتر درد می‌کشد یا قلبم. دلم بیشتر می‌سوزد یا بدن سوخته‌ام، اما سکوت می‌کنم.

حق هم دارد، می‌ترسد.


به خودم قول می‌دهم از این به بعد هرجا حاج‌محراب باشد من نباشم.


جز در حد حرمت، یک کلمه هم بیشتر حرف نزنم.


آنها نمی‌دانند، آخرین چیزی که یاسمن در زندگی می‌خواهد یک مرد است.


ماشین که می‌ایستد، من هم سعی می‌کنم بنشینم.


لباس‌هایم عوض شده و من حتی نفهمیده‌ام.


_ بیداری؟!


صدای متعجب حاج‌محراب و نگاه نه‌چندان دوستانهٔ سمیرا خطاب به من است.


_ سلام، سمیرا‌خانم. مزاحمتون شدم.


حاج‌محراب در را باز می‌کند، دست پیش می‌آورد برای کمک.


_ ممنون، بهترم، خودم می‌رم.


بهتر که نیستم، فقط دیگر سوزش در آن حد نیست.


اما پا که روی زمین می‌گذارم از درد حرکت پانسمان لب می‌گزم.


می‌دانم یک‌هفته‌ٔ درد‌آوری خواهم داشت، تنها و بی هیچ‌ کسی.  


_ می‌خوای این‌همه راه رو با درد بری؟


تمام ران و شکم و سینه‌ام سوخته. شاید اگر قد بلند‌تری داشتم نهایت پاهایم می‌سوخت.


_ شما برو، آقامحراب! کمکش می‌کنم.


_ چکار می‌کنین، آبجی؟ بغل نمی‌تونین کنین که.


می‌خندد، او را چنین راحت هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم، شاید اگر درد می‌گذاشت از حرفش خجالت می‌کشیدم.


_ انگار به‌ نظرتون خوب اومده، داداش‌جان.


_ محراب، بابا! چرا بچه رو اونجا نگه‌ داشتین.


در دیدرس حاج‌اکبر نیستیم، اما انگار او می‌بیند یا می‌فهمد.


_ من حال عتاب حاجی رو ندارم، قهرش بگیره دنیا برزخ می‌شه برام.


دست زیر پایم می‌اندازد و دیگری دور کمر.


_ خوبه پَروزنی، همشیره.

#پارت71



داخل اتاقم، می‌خواهد مرا روی تشک بگذارد.


_ بیارش اتاق خودت که تخت داره... سخته بلند شدن براش.


میان جمعی که به استقبال آمده‌اند رنگ‌به‌رنگ می‌شوم.


نگاهم به لبخند نامحسوس حاج‌بابا می‌افتد، حتماً خطای دید است.


_ از من راضی باشین، شما بگید رو سرمم می‌ذارمش دخترتون‌ رو.


روی تخت اتاقش می‌گذارتم، یک اتاق پر از کتاب و گلدان‌های مختلف.


_ من برم یه دوش بگیرم، بوی بیمارستان گرفتم.


_ خوبی یاسمن، بابا‌جان؟


_ خوبی آبجی کوچیکه؟


سمیه و حاج‌بابا در اتاق می‌مانند.

نگاه دو خواهر هیچ شباهتی به هم ندارد.


_ ممنون... زحمت دادم.


نگاهم به شکم برآمده‌‌ٔ سمیه گیر می‌کند؛ یک بچه در راه است.  


_ بخواب، دخترم! بچه‌ها برات چیزی بیارن بخوری رنگ به رخ نداری.


تسبیح عقیقش را مرور می‌کند و صلوات می‌دهد.


_ آقاجون! برید سر میز، سمیه‌خانم با این شکم نمونید سرپا.


هیچ‌وقت از نزدیک با دختران طوبی‌خانم معاشرت نکرده بودم، فقط به سلام و احوال‌پرسی‌های یک‌درمیان.


اما با اینکه شبیه هم هستند، ولی رفتارشان هیچ شباهتی ندارد.  


_ سمیه، زنگ بزن شوکت‌خانوم بگو اگر مشکلش رفع شده بیاد اینجا، یاسمن کمک می‌خواد. حاج‌بابا و محراب که نمی‌تونن کاری کنن.


نگاه جدی‌اش روی من می‌افتد و من بی‌حال روی تخت دراز می‌کشم؛ بوی خاصی می‌دهد، بوی یک مرد.


کاش ملحفه‌ها را عوض می‌کردم.


_ راحتی!؟


حالا فقط من هستم و سمیرا. نمی‌دانم به طعنه می‌گوید یا حالم را می‌پرسد.


_ ممنون.

#پارت72


روی تخت، کنارم می‌نشیند. نگاهش خیره به ماه‌گرفتگی کنار شقیقه‌ام می‌شود و بعد تا چشمانم پیش می‌آید.


_ می‌دونم حرفام رو تو ماشین شنیدی. اهل غیبت و دورویی نیستم. حرفامم... منظور این نبود که تو دختر بدی هستی، ابداً... تو، توی قشر خودت بهترینی، دختر‌جون، اما برای برادر من نه... بذار همون حس خواهری رو داشته باشه.


اینکه مستقیم حرف می‌زند دردناک، ولی خوب است.  


_ من از مردا خوشم نمیاد، سمیرا‌خانم! فقط حاج‌بابا مثل پدری هستن که نداشتم... از من خیالتون جمع... هیچ مردی رو نمی‌خوام. نمک‌نشناس هم نیستم، به‌خدا.


یک لحظه به من خیره می‌شود و بعد لبخند می‌زند.


_ خوبه... برات ملحفه و بالشت خودت رو میارم.


اینکه می‌داند و می‌فهمد خوب است. حتماً، همهٔ‌ خواهربزرگ‌ها همین‌قدر جدی و مهربانند.


نمی‌دانم ساعت‌های بعد جهنمی‌تر بود یا بی‌طاقتی من به درد و سوزشم می‌چربید که آن‌قدر گریه کردم تا خوابم برد، حتی مسکن‌ها هم تأثیری نداشت.


دستان و سینه‌ام، شکم و ران‌هایم را فکر می‌کردم مثل همان جگرهایی که روز قبل حاج‌بابا کباب کرد، روی آتش گرفته‌اند.


سمیه آمد، از دختر در راهش حرف زد. بچه‌ها آمدند برایم قصه‌هایی را گفتند که مادربزرگشان گفته بود.


حاج‌اکبر هم آمد، حتی حاج‌محراب، ولی درد کم نشد.


آخر هم نمی‌دانم چه مسکنی برایم زدند که میان ناله و گریه به خواب رفتم.


حس شدید دستشویی باعث شد بیدار شوم، اما تکان خوردن از روی تخت انگار با چاقو به جان پوست تنم افتاده باشم.


نمی‌دانم درد مثانه‌ام بدتر بود یا درد بی‌کسی و پوست و استخوانم.


آخر حواسم کجا بود که متوجه این مرد دوبرابر خودم نشدم؟


_ بیدار شدی...؟ می‌خوای کجا بری؟

#پارت73


با تیشرت و شلوار اسپرت روبه‌رویم می‌ایستد‌. اتاق را نور چراغ‌های حیاط روشن کرده‌اند، حتماً به‌خاطر من روشن گذاشته‌اند.


_ با توام، یاسی...! کجا می‌خوای بری؟ گریه نکن.


رویم نمی‌‌شود بگویم چه کاری دارم، باز تلاش می‌کنم که دستش زیر بازویم می‌نشیند.  


_ دستشویی داری!؟


سر تکان می‌دهم و سعی می‌کنم آب دماغم را جمع کنم. دیگر نای گریه هم ندارم.


_ خود... خودم می‌رم... ممنون.


_ نمی‌‌خواد، خودم می‌برمت‌. تا اونجا زجرکش می‌شی.


این‌همه توجه را نمی‌خواهم، حتی نمی‌خواهم این‌همه نزدیکم باشد، اما او مرد خوبی‌ست.


همین که نخواهد شوهر باشد، خوب است.


_ ببخشید، آقا‌محراب. من نمی‌خوام این‌قدر وبال باشم.


_ نیستی، دختر... فردا بهتر می‌شی، نگران منم نباش.


دست می‌برد زیر زانویم، تا دستشویی چند قدم بلند است.


حرکت که می‌کنم نفسم بند می‌آید از سوزش.


_ شرمنده‌تونم، به خدا.


تا داخل دستشویی می‌برد و من از خجالت می‌خواهم بمیرم.


_ این‌و نگو. مقصر منم که ترسوندمت، من باید بگم حلال کن... بیرونم، صدام کن.


می‌خواهم بنشینم که موهای بافته‌شده‌ام زیرم گیر می‌کند، به‌سختی دستم را می‌برم برای جمع کردنش.


احساس می‌کنم کثیف شده.


در دو حالت از این موها متنفر می‌شوم؛ یکی زمان‌هایی که می‌شد وسیله‌ای برای مهار کردنم توسط مردهای زندگی‌ام و کتک خوردنم و حالا که اسیر شده‌ام.


حتی از طهارت هم عاجزم، کلافه بلند می‌شوم، باید انتهای موهایم را بشویم، یا شاید بهتر است آن‌ را ببرم.


_ یاسمن؟! تموم شد؟


از صدایش پشت در از شرم لرز می‌کنم. در را باز می‌کنم که بداند تمام شده.

بی‌تعارف و حرفی داخل می‌آید.


_ چی شده؟

#پارت74


خیلی عادی رفتار می‌کند انگار نه انگار که من یک غریبه‌ام.


آن قسمت از مویی که حس می‌کنم به داخل نشیمن‌گاه دستشویی رفت را نشان می‌دهم.


_ این قسمت فکر کنم نجس شده. نفهمیدم، وقت نشستن، قبل من افتاد...


نگاهش به موهایم گره می‌خورد.


همیشه موهایم بافته و جمع شده است، حتی امروز هم که افتادم کامل باز نبود که زیر پایم برود.


_ اینا واقعی‌ان...؟ یعنی خیلی بلنده... بذار بشورم این قسمت‌‌و...


جلو می‌آید و من با درد دست عقب می‌کشم.


_ نه! قیچی بیارید ببرم...


اخم می‌کند و از دستم می‌کشد. وقتی موهایم باز است تا پشت پاهایم می‌آید.


تنها چیزی که من اختیارش را داشتم حفظ همین موها بود.


_ موهات‌و ناقص کنی که چی...؟ بده نصف‌شبی حوصلهٔ بحث ندارم، به مولا.


به‌سمت روشویی می‌رود و من به‌سختی قدم برمی‌دارم.


از این عجز گریه می‌کنم، سعی می‌کنم بی‌صدا باشد.


_ به خدا، به حق کسی ظلم نکردم که این‌جور عاجز شدم.


صابون می‌زند به پایین موهایم. دستان مردانه‌اش، با حوصله می‌شوید موهایم را.


_ مگه باید ظلم کنی...؟ هر چیزی حکمتی داره، صبور باش. این‌قدر عز‌و‌لابه نکن خدا قهرش می‌گیره، یاسی... تو دختر محکمی به‌نظر می‌رسی.


با بانداژ دستم اشکم را پاک می‌کنم.  


_ محکم هستم، ولی این‌جور عاجز شدن، به خدا سخته... الان شما باید خواب باشید تو اتاقتون، ولی شدین لنگ من.


موهایم را می‌چلاند، کش دورش را باز کرده. اخم از صورتش پاک نمی‌شود.


_ تو هم، اگه من نمی‌ترسوندمت الان تو اتاقت داشتی گریه‌زاری می‌کردی برای یه بهانه‌ٔ دیگه... بیا ببرمت اتاقت که صبح، قبل آفتاب، باید برم میدون تا بار بگیرم.

#پارت75



_ بچه‌ها؟!


مثل خطا‌کارها از جا می‌پرم، زیر لب وای خدای منی می‌گویم که می‌شود سبب نگاه غیظ‌آلود حاج‌محراب.


نمی‌داند یا خودش را به ندانستن می‌زند؟ ما، داخل دستشویی، نصف‌شب...


_ حاج‌بابا، الان میایم.


بالا پایین می‌پرم از ترس، اضطراب و قضاوت.


با تمام درد تنم، دست به دهان می‌برم برای گاز گرفتن، درد اما امان می‌برد که جای گاز همان سوختگی‌ست.


در باز می‌شود و حاج‌بابا می‌آید و دست من، میان دست حاج‌محراب اسیر شده. عصبانی نگاه می‌کند.


_ لا اله الا الله... خدایا، صبر بده... بیا دختر! ببرمت به اتاقت تا دین و ایمون رو به باد ندادی که یه چیزی بهت بگم.


_ چی شده غیظ می‌کنی، باباجان؟


دستشویی بزرگ انگار تنگ شده. حاج‌اکبر بیرون می‌رود و محراب با عصبانیت دست زیر پایم می‌برد، من را بغل می‌زند.


_ هیچی، حاجی! بی‌خوابی مغزم‌ رو زایل کرده شما به دل پدرونه‌تون نگیر.


من را آرام روی تخت می‌گذارد.


_ یه پارچه بذار تشک خیس نشه... البته ولشون کنی رو زمین می‌افتین.


نمی‌دانم مسخره می‌کند یا فقط توصیه است.


می‌رود بیرون و قبلش لامپ را خاموش می‌کند. تشنه‌ام، کاش حداقل آب می‌خوردم. صدای آرام حرف زدنشان می‌آید، اما من نمی‌شنوم چه می‌گویند، درد بی‌تابم کرده.


_ بلند شو، یه‌کم شیر و خرما بخور، چیزی که از صبح نخوردی.


اشکم خشک می‌شود. یک پارچ آب و لیوان شیر و خرما یک صندلی چوبی جلو می‌کشد چسبیده به تخت سینی را می‌گذارد رویش.


_ من قبل از اذان می‌رم. قبلش برات آب و ظرف میارم وضو بگیری، اگر خواستی برای نماز. یه مسکنم اینجاست، سمیراخانم داد.

#پارت76



اخم باز نمی‌کند، نگاهم نمی‌کند، انگار با ملحفه‌ها حرف می‌زند.  


«ممنون» من را نشنیده بیرون رفته است. مسکن را می‌خورم، ولی مگر درد و سوزش پوست را کم می‌کند؟  


دیگر حتی نای اشک ریختن هم ندارم، شبیه مجسمه‌ای شده‌ام افتاده روی تخت.


سوختگی کم نداشته‌ام، اما این فراتر از حد تحملم است.


انگار مثل شمع پوستم آب می‌شود، خیس است، داغ است و این شکنجه را نمی‌دانم تا کی تحمل می‌کنم که خوابم می‌برد.


با بوی آب و خاک نم‌خورده از خواب بیدار می‌شوم‌.


تکان نمی‌توانم بخورم، در و پنجره‌ها باز است و خنکی اتاق تحمل سوزش را بیشتر می‌کند.  


_ بیداری، یاسمن‌جان؟  


سر می‌چرخانم و نگاه از شیشه‌های رنگی می‌گیرم. سمیه است، یک سارافون پوشیده و شلوار. حالا بهتر می‌بینم که شکمش چقدر بزرگ است.


_ از حاملگی خوشت نمیاد؟


نگاه از شکمش می‌گیرم و خجالت‌زده به چشمانش می‌دهم، لبخند می‌زند و سینی در دستش را روی چهارپایه می‌گذارد.


_ آخه دیروزم که نگاه کردی حس کردم ازش خوشت نمیاد.


_ من فقط یه‌بار، اونم نمی‌دونستم، یه بچه تو شکمم داشتم. چیزی نمی‌دونم از حاملگی، از بزرگیش و اینکه چه‌جور حملش می‌کنین تعجب کردم. ببخشید، ناراحت شدین.


چای و نان تازه و کره و پنیر و عسل محتویات داخل سینی‌ست.


_ ناراحت نشدم. من خودم دکتر زنان و زایمانم، خواهرکوچیکه! اون‌قدر چیزا دیدم که بد اومدن از حاملگی یا زن حامله عادیه... پا شو صبحانه بدم بهت. حاج‌بابا و داداش زنگ زدن و تأکید کردن. من صبح زود اومدم بچه‌ها رو فرستادم پیش حاج‌خانم، مادربزرگشون... منم دیگه چیزی به ترکیدنم نمونده.


کمک می‌کند بنشینم، با آن وضعیت خودش. او شبیه مادرش طوبی‌خانم است؛ مهربان و شوخ.


_ من راضی نیستم. امروز بهترم، بلند می‌شم، سمیه‌خانم.



.......................

#پارت77



یک لقمه برایم می‌گیرد. چشمانش روشن‌تر از خواهرش سمیراست. مهربان است؛ انگار ذاتاً یک مادر است.


_ بخور جون بگیری. نترس، جبران می‌کنی. من طمع کمکت رو دارم که الان اینجام.


بلند می‌خندد و من لقمه را با چای‌شیرین قورت می‌دهم.  


_ خواهرشوهربازی رو باید تمرین کنم دیگه.


لبخندش متفاوت می‌شود، نگاهش جدی‌ست و لبش می‌خندد.

منظورش من هستم و برادرش؟ یا...


_ تو همیشه فقط نگاه می‌کنی...؟ یه کلمه بگو! زن این‌قدر کم‌حرف باب دل مرداست.


لقمه‌های بعدی را تند می‌گیرد. تمام تنم گزگز می‌کند ولی واقعاً از دیروز بهترم.


_ من از چیزی زیاد سردرنمیارم آخه که حرف بزنم... شما دکترین با مردم طرفین بلدید همه‌چیو... مادرتون می‌گفتن اگر مغز خالیه، دهن بسته باشه بهتره.


نگاهش رویم متوقف می‌شود، لبخند ندارد دیگر.


_ مامانم خیلی دوستت داشت. ما خیلی هم رو ندیدیم ولی همیشه به فکرت بود، بین دخترایی که تو محل حواسش بهشون بود تو رو واقعاً دوست داشت.


یک سالی می‌شود که مادرش رفته و شاید او نداند تنها آدمی بود که من دوستش داشتم.


_ من تا قبل از مادرتون نمی‌دونستم می‌شه کسی رو دوست داشت و آدما خوبن.


سری به تأیید تکان می‌دهد. صبحانه‌ام تمام شده.


_ فکرت دربارهٔ داداشم چیه...؟ سمیرا گفت چی گفته بهت... من کاری به بقیه ندارم، خواهرم وقتی از این خونه رفت سنش کم بود ولی مامان‌طوبی و من وقتای زیادی باهم بودیم... من مثل سمیرا فکر نمی‌کنم، همه لیاقت عاشقی و زندگی خوب رو دارن... حتی اگر زن سابق اژدر و خواهر جهان باشه و پدرش... خب، فقط خواستم بگم دنیای ما زنا حتماً وابسته به یه مرد نباید باشه، ولی مرد خوب زندگی‌ رو قشنگ می‌کنه... حق عاشقی رو از خودت نگیر...


با دهان باز به او نگاه می‌کنم. انتظار هر حرفی را داشتم جز این حرف‌ها، شاید می‌خواهد امتحانم کند.


_ سمیه‌خانم! آقامحراب آخرین مردی هستن که دلم می‌خواد زندگی‌شون‌ رو به‌هم بریزم. من یک‌ سال خواهرتونم، و این از سرمم زیاده... به حاج‌بابا هم گفتم بتونن من‌ رو بفرستن خیاطی که بتونم جایی کار کنم مزاحم کسی نباشم برام بسه... من به زندگی‌تون چشم ندارم، به خدا.

#پارت78



بغض فرو می‌دهم. چرا می‌خواهند هر کدام مرا به شیوهٔ خود بسنجند؟


سکوتش طولانی می‌شود، صدای در می‌آید و «یاالله» گفتن مردانه‌ای.  


_ حاج‌باباست.


بلند می‌شود و سینی را بر‌می‌دارد. باید بلند شوم، دست و پایم که نشکسته است.


برمی‌گردد و لبخندی به لب دارد، نزدیک می‌آید.


_ دست بزن، فاطیما خانم داره ابراز وجود می‌کنه.


به‌ سختی دست پیش می‌برم به جایی که اشاره می‌کند، دست روی شکم سفتش می‌گذارم و چیزی زیر دستم حرکت می‌کند و من دست عقب می‌برم، ترسیده و متعجب.


حس عجیبی‌ست، موجودی درون شکم او و...


_ حرکتش خیلی کمه این روزا، اینم جز نوادر بود.


_ دخترا!؟  


صدای حاج‌اکبر می‌آید، کمی بعد خودش در آستانه‌ٔ در ایستاده.  


_ سمیه‌خانم! آقا امین هم اومدن، یه سر بزن... خوبی باباجان، یاسمن؟


حس غریبی‌ست که دارم، حالم خوب نیست، روز اول و دوم بود اما حالا نیست، ربطی به درد و سوختگی ندارد، شاید حجم این‌همه آدم غریبه برایم ناراحت‌کننده است، آدم‌هایی که زمین تا آسمان با من فرق دارند، دنیایی متفاوت، زندگی دیگر...


قبلاً آدم خوشبختی نبودم، اما جایی که زندگی می‌کردم کسی هم خوشبخت نبود، همه مثل هم بودیم حالا من کمی بی‌پناه‌تر.


_ بله ممنون.


سمیه می‌رود، اما نگاه و سکوت حاج‌بابا سنگین است.


در را پیش می‌کند، نمی‌بینند اما باز هم نیست. تسبیحش را در مشت جمع می‌کند، دکمهٔ جلیقه‌اش را باز می‌کند، بند ساعت جیبی‌اش می‌درخشد.


_ هنوز درد داری...؟ بگم سمیه مسکن بزنه برات؟


_ نه حاج‌بابا خوبم... از دیروز خیلی بهترم، یه‌کم دیگه بلند می‌شم.

#پارت79



حس می‌کنم چیزی هست که نمی‌داند بگوید یا نه. پایین تخت می‌نشیند و تسبیح می‌گرداند.


یاد دیشب می‌افتم و چیزی که دید، تازه یادم می‌افتد خجالت بکشم. اما دیر است.  


_ چیزی شده؟ اگر... خب برای دیشب ببخشید، گفتم آقامحراب...


سر بالا می‌آورد و لبخند مهربانی می‌زند.


_ معذرت برای چی بابا؟ مهراب همسر حلالته، حالا ما بگیم برادر، دوست، همخونه یا هرچیزی، حکم خدا معلومه... شریعت که شرع ندارن، دخترم! موضوع چیز دیگه‌ست... اژدر فهمیده شوهر کردی...


شوکه و ترسیده بلند می‌شوم، سوزش زخم‌ها از یادم می‌رود. اژدر آدم روانی و بدکینه‌ای هست.  


_ اگه بخواین من می‌رم، نمی‌خوام شر درست کنه...


نمی‌گذارد از تخت پایین بیایم، اما ترسی که به جانم افتاده بیشتر از هر چیزی‌ست.


آنها اژدر را نمی‌شناسند، درست است طلاقم داد به اصرار اشرف، ولی می‌دانم او من را مایملک خود می‌داند.


حتماً برای حاج‌اکبر و پسرش دردسر درست می‌کند.


_ کجا می‌ری بابا...؟ یادت رفته تو دیگه ناموس این خونه‌ای؟ نه اژدر نه هیچ کسی مردش نیست کاری کنه... فقط خواستم بدونی فعلاً بیرون رفتنت صلاح نیست، برای خیاطی هم حرف زدم یکی از بچه مسجدیا خانومش مربی خیاطی تو فرهنگسرا درس می‌ده، گفتم بیاد یکم بهتر شدی تو خونه آموزشت بده.


هیچ کدام از حرف‌هایش را نمی‌فهمم، هنوز در سرم نام اژدر اکو می‌شود.


_ اژدر آدم خوبی نیست، حاج‌بابا... من می‌شناسمش... پسم بفرستین خونهٔ جهان، به‌ خدا ناراحت نمی‌شم... اون آخه کی آزاد شد...؟ ای خدا...


استغفرالهی می‌گوید، گوشی‌اش را بیرون می‌آورد.


_ این‌قدر تکون نخور، مثلاً زخم داری... عجب خبطی کردم...


صدای بوق می‌آید، روی بلندگو گذاشته.  


_ سلام حاج‌بابا، جانم امر کنید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792