#پارت_61
دستانم را خشک میکنم، این را امروز تمرین کردهام با لباسم خشک نکنم، با حولهٔ آشپزخانه.
حسی میگوید زیاد دور او نباید باشم.
با اجازهای میگویم تا به حیاط بروم. قبلش اما یک سینی چای میریزم.
یک لیوان هم برای آقامحراب و جلویش با یک قندان قند و پولکی کنارش.
دوری و دوستی، زندگی برای من دلِ خوشی از مردها نگذاشته فقط حاجمعتمد را میتوانم نزدیکتر از هرکسی بپذیرم.
او روی تخت روبهروی حوض داخل حیاط نشسته است.
خیلی وقت است که دیگر از کلاغها خبری نیست.
حتی جرئت نکردم بروم ببینم جوجه چه شد.
_ حتماً جوجه رو بردن، کلاغا خیلی باهوشن.
سینی را روی تخت میگذارم.
_ جرئت نکردم ببینمشون، حاجبابا. ترسیدم... تا آخر عمرمم کلاغا زبون دربیارن کمکم بخوان نمیرم به خدا.
بلند میخندد. کتابش را میبندد، عینک پنسیاش را هم.
خیلی عینک قشنگیست، بدون دسته روی بینی میگذارد، فقط بند دور گردن دارد.
_ نه به صبح، نه حالا. دخترم حد وسط رو بگیر، حالا اگه معجزه شد و باهات حرف زدن برو کمک.
باز میخندد و لیوان چایش را برمیدارد.
_ اون روز حتماً من رو میبرن تیمارستان بگم کلاغا حرف زدن... یه کوفتی جدید بود میکشیدن مشتریای اژدر یکیشون فکر میکرد مرغا میخوان سرش رو ببرن.
سری به تأسف تکان میدهد. میدانم خنده ندارد، اما یاد وقتی برادرش احمد دنبال اژدر که ببیند چه به او داده برای مصرف پسرک را خِرکش با خود آورده بود و او قدقدکنان فرار میکرد.
_ امان از این بشر دوپا... سعی کن خاطرههای خوب بعد این یادت بمونه، بابا! مغزت رو تمیز کن، زندگی نویی در پیشه.
چای او را با قوری آوردهام. استکان کوچکی دارد، لبطلایی، این را وقتی دیدم که برای خودش چند بار در آن چای ریخت.
_ آقامحراب شام خورد؟
چای خوشطعمیست، نه مثل این تفالههای خانهٔ پدرم و اژدر.
_ بله، اگه بشه به چیزی که براتون پختم بگین شام.
چای دوم را برایش میریزم. عینک را به چشم میزند.
_ یاد میگیری، باباجان... اگه بدونی با دوتا دختر و نابلدی چیا خوردیم من و محراب و طوبیخانم... تو هم بلد میشی.
_ بگید چیا دوست دارین و چی دوست ندارین، آقامحراب هم. من اونایی که دوست دارین رو بپزم.