2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 21213 بازدید | 536 پست

#پارت_50



دخترک لج‌باز نزدیک بود خودش را از بین ببرد.  


_ سلام آقا... اینجام.


بامزه «آقا» می‌گوید.


سعی می‌کنم لبخند نزنم.


به «آقا‌‌محراب» گفتن خانواده و «حاج‌محراب» گفتن دیگران عادت دارم ولی «آقا» گفتن این دختر جالب است.


سرخ‌و‌سفید شدنش هم.

شبیه سمیرا، خواهرم، می‌شود.


از بس خجالتی‌ست آدم را تحریک می‌کند سربه‌سرش بگذارد.  


لباس‌های جدید او را بیشتر شبیه دختر‌بچه‌ها کرده.


شوکت‌خانم هم سلیقهٔ شادی دارد، شاید هم زیادی آرزوهای این دختر را می‌داند.


هنوز دیشب و ذوق‌زدگی‌اش را به‌یاد دارم.


_ بیا، همشیره...


یاد حرف‌های محضردار می‌افتم که کراهت دارد این‌گونه صدا کردن، ولی واقعاً او را چه صدا کنم؟


او که واقعاً همسر من نیست و نخواهد بود، فقط یک خواهر کوچک‌تر، مثل سمیرا.


انگار معذب است، با روسری‌اش ور می‌رود.


_ این یه دست دل‌ و ‌جیگر و مخلفاتشه، تازه‌ست برای ناهار... اینام میوه، حتماً بخورین، برای حاجی‌ هم بشورین دوست دارن میوهٔ خنک.


پلاستیک‌ها را روی پله می‌گذارم، تا کوچه خلوت است می‌خواهم برگردم.


می‌خواهم بدانم چرا این‌قدر آشفته است که موهایش از زیر روسری رها می‌شود؛ بلند است، خیلی زیاد...


خم که می‌شود تا روی پله می‌آید.


شوکه می‌شوم، دیشب دقت نکرده بودم که تا این‌ حد بلند است.

#پارت_51



هول می‌کند و لباسش زیر پایش می‌ماند، ساق پایش می‌خورد لبهٔ پله و من باتجربه‌ام می‌دانم چه درد و بعد هم کبودی‌ تا چند روز خواهد داشت.


دلم می‌سوزد، اما این حد از هول شدن دردسر‌ساز است.


وقتی حالا محرم این خانه است و دختر این خانه.


_ یواش‌تر، دختر! ول کن خودم میارم تا نکشتی خودت‌و.


واقعاً فکر می‌کنم همین‌طور بگذرد تا آخر شب او تمام تنش کبود شده.  


_ ببخشید، آقا.


لحن معذرت‌خواهی‌اش من را عصبی می‌کند؛ زیادی مظلوم است و بیچاره.


فقط یک اتفاق است.

دیروز هم در محضر این‌گونه بود.


شاید من عادت به دیدن چنین چیزهایی ندارم.


_ این‌جور باشی، تا شب له‌و‌لورده‌ای که... دختر.


میوه‌ها را جمع می‌کنم و از پله بالا می‌روم، پشت‌سرم می‌آید.


این اعتمادش، کمی فاصله را کم می‌کند.


اینکه بدانی مورد اعتماد ستم‌دیده‌ای مثل او هستی حسِ خوبی‌ست؛ زندگی کنار هم را راحت‌تر می‌کند.


_ شما به من و حاجی محرمی. روسری هم نپوشین ایرادی نیست، که این‌جور پاهات قلم بشه... دائم هم نگو «ببخشید»... کاری نکردی که معذرت بخوای... بلدی روی گاز کباب کنی؟


دل ‌و جگر را روی میز می‌گذارم، ما به‌ندرت چیزی در حیاط کباب می‌کنیم.


محله‌ای که دارندگانش اندازهٔ انگشتان یک دست نیست، خدا را خوش نمی‌آید بوی کباب هم به‌راه بیفتد.


هر چقدر هم بتوانیم به‌عنوان نذر یا بخشش همسایه را دریابیم بازهم این روزها کفایت نمی‌کند.


این‌پا‌وآن‌پا می‌کند، هیچ اعتماد‌به‌نفسی ندارد.


از این ببخشید گفتن‌هایش کلافه می‌شوم، بیشتر از یک تکیه‌کلام ساده است، انگار واقعاً خطایی کرده.


_ یعنی مثل اون‌که برای مزهٔ عرق درست می‌کنن؟

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_52



وقتی می‌گویند طرف از تعجب فکش افتاد، دقیقاً همین حسِ من است.


نه‌اینکه ندانم این چیزها چیست، ما اهل آن نیستیم، اما گفتنش اینجا...؟!


_ مزهٔ عرق دیگه چه صیغه‌ایه، دختر؟!  


بی‌اختیار صدایم بالاتر می‌رود و ترس را در صورت او می‌بینم.


خدا من را ببخشد، از دستم خارج بود.


_ ببخشید... غلط کردم. به خدا من فقط اون‌جور درست کردم، غذا پختن زیاد بلد نیستم، آقامحراب... دم‌پختک و کته و رشته‌پلو و برنج، گوجه و این چیزها بلدم... ببخشید.


گریه می‌کند و تند‌تند حرف می‌زند، گیج شده‌ام.


این موقعیتی نیست که برایش آماده باشم‌.


من جز در عروسی خواهرهایم یا گریه‌های مادرم سرِ نماز اشک زنی را ندیده‌ام...


البته دیده‌ام...

اشک‌های او درست شبی که باید می‌خندید...

از گریهٔ زن‌ها بیزارم...


_ بسه... گریه چرا می‌کنی؟ نمی‌خواد. شب میام درست می‌کنم. ای خدا... می‌خوای ثواب کنی کباب می‌شی... گریه نکن، همشیره... اینجا کسی از این نجسی‌ها نمی‌خوره... برای خودت یه‌دو سیخ درست کن روی گاز، دروپیکر رو ببند بوش نره بیرون، مدیون مردم بشیم... بقیه‌ش رو شب میام درست می‌کنم.


تشر می‌زنم.

دنبال چاقو می‌گردم که تکه‌ای جگر بگذارم تا ظهر ضعف نکند.


حتماً جای سیخ‌ها را نمی‌داند، آنها را هم می‌آورم، با عجله...


_ آقا... بخشیدی؟!


التماس می‌کند، لعنت به من که نمی‌دانم باید چگونه رفتار کنم تا او به من برای بخشش التماس نکند، تا این‌گونه وحشت‌زده نگاهم نکند.


از خودم عصبانی‌ام. نگاهش که می‌کنم، نمی‌دانم چه می‌شود که عقب می‌رود و پا تند می‌کند برای فرار.


شوکه، راه رفته‌اش را نگاه می‌کنم.

از در کناری بیرون رفت.


پی‌اش می‌روم، که داخل اتاقش می‌شود.


صدای گریهٔ خفه‌شده‌اش می‌آید.  


_ یاسمن…؟! یاسمن‌خانم؟ آبجی، این در رو باز کن... بیا حرف دارم.

#پارت_53



حتماً می ترسد بلایی سرش بیاورم.


از مرد بودنم بیزار می‌شوم.  


_ ببخشید، گه خوردم... دیگه حرف بی‌خود نمی‌زنم...


سرم درد می‌گیرد.

خدا ببخشد که نادانم و نمی‌دانم با این دختر سختی‌کشیده چگونه باید تا کنم.  


_ این حرفا چیه، یاسمن؟! استغفرالله... بیا بیرون، من که کاری ندارم. حلال کن. بولله قصدم ترسوندت نبود، دختر... این‌جور التماس می‌کنی و به خودت بد می‌گی عصبانیم کرد... تو این خونه کسی اذیتت نمی‌کنه، بیا بیرون، من دارم می‌رم. نترس تا شبم نمیام... بیا بیرون. بیشتر از این از مردی شرمنده نکن من‌و... لا اله الا الله... چه روزی شده امروز.


صدای ضعیفش می‌آید، ترسیده.


دلم می‌سوزد.

پدرم گفت دختر مظلومی‌ست، اما این دیگر زیادی‌ست.


هرجا ظلم هست، مظلوم بی‌تقصیر نیست.


_ شما برید. من بیرون میام، به خدا... دیگه اصلاً یک کلمه‌م حرف نمی‌زنم، قول می‌دم... فقط سلام، علیک... زیپ دهنم‌و می‌بندم، عا... عا...


لحنش به خنده‌ام می‌اندازد، اما نه‌آنقدر که یادم برود من او را ترسانده‌ام.


_ آدم‌و از شرف می‌ندازی با این رفتار... اینجا مرد به زن بد نمی‌کنه، دختر. ما این‌جور بزرگ نشدیم... بیا بیرون، من رفتم.


کمی منتظر می‌شوم شاید بیرون بیاید، اما فایده‌ای ندارد.


دلم می‌سوزد، ولی گاهی خود آدم هم مقصر است.


یاد روزی می‌افتم که مادرم سفارش کرده بود برای زن اژدر گوشت کنار بگذارم.


مادرش را دیدم و پیغام دادم که بگو بیاید یک امانتی حاج‌خانم کنار گذاشته پیش من است، انگار اژدر یکی‌دو روزی نبود.


همه‌ٔ محل این آدم شر را می‌شناسند.


حتی وقتی یاسر دختر ۱۲–۱۳ساله‌اش را جای بدهی، بی‌سروصدا زن این مرد کرد را هم به‌یاد دارم.


مادرم بعداً که خبردار شد گریه کرد.


او اگر می‌دانست کسی در مضیقه است کوتاهی نمی‌کرد.


گاهی برای دخترهای محل جلسه می‌گذاشت و درباره‌ٔ مسائل زنانه حرف می‌زد.


مادرم سواد مدرسه نداشت، اما خواندن بلد بود و کتاب زیاد می‌خواند.

#پارت_54


حاج‌بابا هر بار جایی می‌رفت که کتاب‌فروشی داشت، برای مادرم می‌خرید و بعد از مدتی که همه می‌خواندیم به کتابخانه هدیه می‌کرد.


 اما دلش برای زن اژدر و دختر یاسر خیلی می‌سوخت. شاید به همین دلیل برای محرم شدن و آوردن این دختر به خانه «نه» نیاوردم. 


_ سلام، حاج‌آقا. 


صدای اوست که من را از میان افکارم بیرون می‌کشد، پشت‌سرم است. 


جواب سلام واجب است. 

همان‌جا نمی‌ماند.


 روبه‌رویم می‌ایستد، اما نگاه من از کفشش بیشتر بالا نمی‌رود، ضربان قلب که هیچ، صدای خون در رگ‌هایم را هم می‌شنوم. 


_ سلام... همشیره. 


_ مامان!؟ 


صدای ظریف دخترانه‌ای او را صدا می‌زند. 


نمی‌ایستم تا ببینم منظورش از نشان دادن خودش چیست، «خداحافظ»ی می‌گویم و رد می‌شوم. 


«حمیرا»


دختر حاج‌محمد بزاز، عروس چندروزهٔ حاج‌اکبر معتمد...


 احساس می‌کنم مغزم پر از خونی می‌شود که اضافه‌تر از حد تحملش است، دارد منفجر می‌شود. 


ای کاش نمی‌آمد و سلام هم نمی‌کرد. 


ای کاش حتی صدایش را هم نمی‌شنیدم تا یادم بیاید که چقدر دلتنگ صدایش بودم، یک زمانی.


که چقدر مرور کردم این سال‌ها تمام روزهای زندگی‌مان را، تا فراموش می‌کردم چشمان رنگ زمردش را وقتی آن شب، میان حدقه‌ای به خون نشسته می‌درخشید. 


حمیرا... چه راحت به من سلام می‌کنی و حاجی بودنم را انگار به تمسخر می‌کشی که من سی‌ویک‌ساله را چه به حمل این لقب.


اما پیر شده‌ام و تو مرا پیر کردی، درد نگاه‌های دیگران، درد آنچه به آنها گفتی و من دم نزدم.


و آن‌وقت بود که فهمیدم برای تو محراب فقط یک هم‌بازی و همسایه بود، نه بیشتر. 


_ حاجی این دو دست اضافه، برای کیه؟ نیومدن ببرن.

#پارت_55



حتی یادم نیست کی آمده‌ام و پشت پیشخوان لباس به تن کرده‌ام.  


_ برا هر کدوم یک کیلو لخم گوسفندی و نیم‌کیلو قلوهٔ گاو بذار، ببر در خونهٔ جعفرچرخی و صمدباربند... دیروز اومدن نداشتم دل و جیگر... عباس! یه کاغذ از خانم آقا‌صمد بگیر برام بیار... فضولی نکنی چشم بگردونی. 


پیش‌بند کار درمی‌آورد. به خودش رسیده، شاید قرار است به دیدن نامزدش برود. 


_ می‌گم، حاجی! تا کی هستین؟


_ برو هر وقت اومدی می‌رم... یه دوش بگیر بوی گوشت و خون می‌دی، عباس! 


حدسم درست است، شاگرد خوبی‌ست، خیلی بیشتر از خوب. 


از شانزده‌سالگی کنار دستم کار می‌کند.


 این روزها شاگرد و کارگر خوب کم گیر می‌آید که بتوان بی‌دغدغه کار را به او سپرد. 


_ قربونت، حاجی! رجب هست داره تو سردخونه مرتب می‌کنه. 


آقا‌رجب مرد مُسنی‌ست که از روز اول چون آشنا به کار بود کنارم ماند. 


ده سالی می‌شود که کارم را شروع کرده‌ام. 


قبل از آن عمویم این مغازه را با پدرم شریک بود، اما حاج‌بابا چند دهنه مغازهٔ طلا‌فروشی دارد در بازار.


 خودش هم از زمانی که برایمان می‌گوید یادش است کنار دست پدربزرگم طلاسازی می‌کرده و بعد از ناخوشی مادرم او هم دیگر کار نکرد و بیشتر وقت را کنار مادر ماند.


 من هم خوب این کار اجدادی را یاد گرفته‌ام، شاید نمی‌خواستم زیر دینِ او باشم، تمام پس‌انداز سال‌هایی که کنارش بودم را دادم برای این مغازه.


و حال هرچه دارم از خودم است، حتی آن غرفه در فرهنگ‌سرا که سال‌هاست اجاره کرده‌ام، چند ماشین حمل گوشت. 


 حاج‌بابا کنارم ماند و در این سال‌ها هیچ‌وقت پشتم را خالی نکرد.

#پارت_56



کار و مشتری‌هایی که این روزها کمتر شده‌اند و سفارشات چند قصابی و رستوران را خودم می‌رسانم.


 آقا‌رجب در مغازه می‌ماند، شاید کمتر فکر کنم به زنی که به‌راحتی از تمامی من گذشت.


 از دختر و پسربچه‌ای که شنیده‌ام پدرشان فوت کرده و من با تمام دردهایی که کشیده‌ام، دلم برای حمیرا می‌سوزد، چراکه می‌دانم عشق که می‌آید عقل می‌رود. 


حال، عشق او، که به‌خاطرش قید آبروی من و خودش و خانواده‌اش را زد مرده است. 


_ سلام، حاج‌محراب. 


وقت اذان شده، عباس آمده است و من باید برای نماز به مسجد بروم.  


سر بلند می‌کنم، جهان است، برادر یاسمن. 


ناخودآگاه از به یاد آوردن آن‌چه پدرم تعریف کرده بود دستانم مشت می‌شود.


 اما نمی‌خواهم شر بشود این آدم بی‌وجدان.


_ عباس؟! من دارم می‌رم مسجد بیا ببین آقا چی می‌خوان. 


او می‌آید و من کت به تن می‌کنم. 

می‌دانم برای خرید نیامده. 


_ با خودتون عرضی داشتم، حاجی کوچیکه. 


لبخند پهنی می‌زند که دندان‌های زردش بیشتر به چشم می‌آید. 


عباس بیشتر داخل دید می‌آید. جهان آدم خوبی نیست. 


با چشم به عباس اشاره می‌کند. فکر نمی‌کردم به این زودی پیدایش شود.  


_ مگه حاجی، کوچیک ‌و‌ بزرگ داره، آقا‌جهان!؟ 


نگاهی به عباس می‌کنم که ادامه ندهد. 


_ حاجی! هواخواه زیاد داری... غرض از مزاحمت، بی‌ گوش، غیر احوال‌پرسی. 


تسبیح را به جیب می‌برم.  


_ بفرما، آقاجهان... من دارم می‌رم مسجد، هم‌پا بشین غرضتون ر‌و عرض کنین. 


خداحافظی می‌کنم از عباس و آقا‌رجب که پشت دیوار سردخانه است و کارش تمام شده. 

جهان هیچ شباهتی به خواهرش ندارد. 


قدش زیاد بلند نیست، اما کوتاه هم نیست، رو به چاقی‌ست.


 قبلاً که مواد مصرف می‌کرد، لاغر بود حال انگار تغییر مصرف داده به‌سمت عرق ‌و ‌مشروب. 


جدای آن، از صورت ظریف خواهرش هیچ اثری ندارد. بینی درشت و گونهٔ پهن؛ شبیه مغول‌هاست بیشتر. 


_ خواستم حال خواهرم‌و... یعنی خانم حاج‌اکبر رو بپرسم.

#پارت_57



یک لحظه دلم می‌خواهد یقه‌اش را بگیرم که خواهر تو عروس پدرم است نه زنش، اما بی‌خیال می‌شوم.


نمی‌دانم چرا پدرم اصرار کرد من سکوت کنم.  


_ خوبن. عرض دیگه‌ای نداری، آقاجهان؟! وقت نمازم دیر می‌شه. اگر حرفی دارید با حاج‌اکبر بزنید... در ضمن خواهرتون دیگه ناموس خونهٔ حاجیه اسمش‌و کمتر بیارید بهتره.


یقه‌اش را صاف می‌کنم.

از او بلند‌ترم و اندام ورزیده‌تری دارم.


عقب می‌رود، حتماً حساب کار دستش آمده. نیشخند طعنه‌گری می‌زند و عقب‌عقب می‌رود.


_ نوشِ جونش زن جوون، ولی حقِ ما یادتون نره.


قدم به سمتش بلند می‌کنم که بدوبدو فرار می‌کند، مردک وقیح و کلاش.


می‌دانم تهش این خانواده می‌شود باعث بی‌‌آبرویی‌مان.


به میمنت قدم جهان، به صف آخر می‌رسم، از همین فاصله هم پدرم را می‌بینم در صف جلو…


همیشه قبل از اذان می‌آید تا شلوغ نشده که اگر کسی کاری دارد مطرح کند.


نماز می‌خوانم، اما اگر نخوانم بهتر است.


آن دو گوی زمردی روح و روانم را به‌هم ریخته.

حمیرا نیامده سر بازی دارد، این را می‌دانم.


آن‌هم منی که کل کودکی تا جوانی‌ام پی او بودم.

به‌قول سمیه، «شیطان سبز‌چشم زیبا‌رو».


_ آقا‌محراب؟ قصد رفتن ندارین؟


خجالت‌زده از این بی‌حواسی بلند می‌شوم.


نماز تمام شده و من فقط مثل یک مرغ مقلد کلمات و حرکات را ادا کرده‌ام.  


_ چرا حاجی… الان میام.


سنگینم برای قدم برداشتن. پدرم از بقیه خداحافظی می‌کند، زودتر از همیشه راهی خانه‌ایم.


_ زود نیست، حاجی...؟ بیشتر می‌‌موندین همیشه.


تسبیح عقیقش را در دست می‌چرخاند، زیر لب ذکر می‌گوید.


_ صلاح نیست زن جوون تو خونهٔ به اون بزرگی تنها بمونه، خوف می‌کنه تو این تاریکی... بهتره بعضی شبا تو زودتر بری، بعضی شبا من. ثواب اول مال خانواده‌ست، فرعش تو مسجد و جای دیگه... تو کجا سیر می‌کنی، محراب؟

#پارت_58



وقتی می‌گوید «محراب» یعنی خبطی خطایی شده، یعنی می‌گوید که به خودت بیا.


_ شما که بهتر می‌دونی، حاج‌بابا. امروز سر راهم اومد، خدا دخترش‌و رسوند که بره دنبال کارش...


_ خب؟!


سر پایین دارد و کنار من آرام قدم برمی‌دارد.


کوچه پس‌کوچه‌هایی که دیگر کمتر از آن خانه‌های قدیمی خبری هست‌.


این روزها هر روز یک خانه تبدیل به آپارتمانی چندطبقه می‌شود.


جوی آب پر است از زباله‌ها، نه مثل قدیم‌تر که یک قوطی می‌انداختیم صدای غلت خوردنش را تا ته جوی دنبال می‌کردیم.


_ همین... کاش می‌رفتم آپارتمان خودم... یه چند وقتی...


_ برو... دست یاسمن ر‌و بگیر و برو آپارتمان خودت.


شوکه از حرفش می‌ایستم، اما او به راهش ادامه می‌دهد.


باورم نمی‌شود که آن دختر را واقعاً به من ربط می‌دهد.


_ ولی این قول و قرارمون نبود، حاجی! گفتی محرمت بشه از اون گنداب بیاد بیرون، دیگه صنمی با من ندارن اینا...  


چند در مانده به خانه می‌ایستد، هنوز رفت‌و‌آمد هست و سلام‌های پی‌درپی آشناها.  


_ صنمی با تو نداره... قرارم نیست داشته باشه، ولی بخوای نخوای زن توئه، موقت یا دائم... دوری جایز نیست، هست؟ بگو حکم جدید چیه، مومن...؟!


کلافه و رو‌دست‌خورده، دور خودم می‌گردم.  


_ ولی، بابا...! این قرارمون نبود، کدوم زن...؟!  این دختره، خونهٔ پر، بشه شبیه خواهرام... زن رو از کجا پیدا کردین...؟ من بخوام زن بگیرم میام زن‌ سابق اژدر رو بگیرم...؟ خواهر اون مرتیکهٔ بی‌ناموس، جهان‌ رو...


نگاهش می‌شود سیلی به صورتم، غم و نا‌امیدی از من، هرگز چنین نگاه تأسف‌باری را از او ندیده‌ام، تمام تنم می‌شود یخ، می‌شود سنگ... کاش قبل از این می‌مردم.


_ همین امشب برو دنبال زندگی خودت، محراب! یاسمن می‌مونه پیش من. وقتی می‌خوای بیای از قبل خبر بده.


_ حاج‌بابا؟!

#پارت_59



نگاهم نمی‌کند، به‌سمت در می‌رود و زنگ را می‌زند، کلید را به قفل.


پا تند می‌کنم، سرشانه‌اش را می‌بوسم.


_ به مولا، حاجی! اگه بذارم دلخور از من پا بذارین داخل... حلال کنین، از دهنم دراومد.


سر داخل می‌برد. بلند می‌گوید:


– اهل خونه، یه‌کم دیگه میام.


برمی‌گردد رو در روی من، دست به سینه‌ام می‌گذارد و کمی عقبم می‌زند، چنین بی‌مهری برایم از هر حرفی بدتر است.


_ نه، آقا‌محراب‌! اونی که باید حلال کنه شمایی که من حتماً خطایی کردم توی زندگی که حالا شما دربارهٔ نعمت خدا این‌جور حرف می‌زنین. این دختر رو ندیدی، به چشمت نیومد، ایرادی نیست ولی حق نداری به عقبه‌ و خانواده نسبتش بدی... حرفای امشبتون یادت نره، حاج‌محراب...! حالام بی ‌حرف پس‌و‌پیش می‌خواید وسایلتون رو بردارید، مختارین.


در را باز می‌کند و من را با دنیایی از درد تنها می‌گذارد.


من او را، حاج معتمد را، بهترین مردی که در زندگی شناخته‌ام را آزرده‌ام.


سر‌افکنده و شرمگین پشت‌سرش وارد می‌شوم. چراغ‌های روشن خانه، پدرم که در حوض وسط حیاط مشغول دست شستن است و او…


کنارش با یک حوله ایستاده، با آن پیراهن دخترانهٔ‌ رنگارنگ که دیروز برایش آوردم، موهایش بافته‌شده از زیر روسری قرمزرنگش بیرون ‌زده.  


_ سلام آقا! خسته نباشین.


«آقا» را به من می‌گوید. پدرم بی‌توجه به حضور من دست‌هایش را خشک می‌کند و حوله را باز به دست یاسمن می‌دهد.


_ بیا، بابا‌جان! بریم شام دخترپخت بخوریم امشب.


دست دور شانهٔ او می‌اندازد.

دخترک ریزه‌ای که هیچ حسی جز ترحم به او ندارم…


شاید دلسوزی، اما هرچه هست حس دلنشینی نیست.


_ آقا! شما نمیاید؟


صدای ظریف او من را از افکارم بیرون می‌آورد.  


_ شما برید، من میام.


بی‌بروبرگرد از فکر رفتن منصرف می‌شوم، حداقل نه حالا که پدر این‌گونه از من رنجیده است.

#پارت_60



#یاسی


سکوت دور میز، وقت شام، بیشتر از غذای نیمه‌سوخته و خراب‌شدهٔ من توی ذوق می‌زد.


خواستم همان‌طورکه حاج‌بابا یاد داده بود جگرها را کباب کنم، اما بیشترشان سوخت.


سکوت بین پدر و پسر زیادی عجیب بود، مخصوصاً هر حرفی که حاج‌محراب می‌زد و پدرش کوتاه و مختصر جواب می‌داد.  


_ دستت درد نکنه، باباجان… من می‌رم تو حیاط، یاسمن‌جان! خواستی بیا یه‌کم برات کتاب بخونم.


قبل از رفتن مسجد کتابی را می‌خواند که به‌خاطر نقاشی‌هایش کنجکاو شدم که چیست.


گفت کتاب بوستان سعدی‌ست و قول داد شب که آمد برایم بخواند.


_ باشه، حاج‌بابا… جمع کنم میام.


منتظر می‌شوم تا آقا‌محراب هم غذایش را بخورد، می‌دانم افتضاح شده و به‌‌زور خوردند، با زور لیمو و پیاز.


_ من خرابشون کردم، خیلی سعی کردم عین کار حاج‌بابا بشه، ولی ببخشید دیگه.


نگاهش از جگرهای سوخته خیرهٔ من می‌شود، بی ‌‌هیچ حالتی، انگار حتی یادش نبود که هستم.


می‌دانم از من خوشش نمی‌آید، اما اینکه این‌قدر واضح باشد، دلم را سنگین می‌کند.


_ خوبه، من اشتها ندارم... برو پیش حاجی من جمع می‌کنم.


نگاهش می‌گوید از جلوی چشمم برو.


ظرف‌های خودم و حاجی را برمی‌دارم و آب می‌زنم.


_ اینجا راحتی، یاسمن؟


یک لحظه فکر می‌کنم با یاسمن دیگری‌ست. با تعجب نگاهش می‌کنم.

لیوان دوغ را به لب می‌برد.


_ اینجا برای من مثل یه معجزه‌ست، آقا...


حرفم را تمام نمی‌کنم، انگار انتظار دارد بگویم نه، نمی‌دانم چه چیزی در سر اوست.


نگاه‌هایش عجیب است.


_ خوبه. می‌تونی مثل یه برادر البته نه مثل جهان، رو من حساب کنی.


برادر را با مکث تأکید می‌کند. واقعاً نکند فکر می‌کند من جای خودم را نمی‌دانم؟


من کجا و حاج‌محراب کجا؟


_ همینم از سرم زیادیه، آقا‌محراب! شما خودتون دوتا خواهر دارین مثل گل.

#پارت_61



دستانم را خشک می‌کنم، این را امروز تمرین کرده‌ام با لباسم خشک نکنم، با حولهٔ آشپزخانه.  

حسی می‌گوید زیاد دور او نباید باشم.


با اجازه‌ای می‌گویم تا به حیاط بروم. قبلش اما یک سینی چای می‌ریزم.


یک لیوان هم برای آقا‌محراب و جلویش با یک قندان قند و پولکی کنارش.


دوری و‌ دوستی، زندگی برای من دلِ خوشی از مردها نگذاشته فقط حاج‌معتمد را می‌توانم نزدیک‌تر از هرکسی بپذیرم.


او روی تخت روبه‌روی حوض داخل حیاط نشسته است.


خیلی وقت است که دیگر از کلاغ‌ها خبری نیست.


حتی جرئت نکردم بروم ببینم جوجه چه شد.


_ حتماً جوجه رو بردن، کلاغا خیلی باهوشن.


سینی را روی تخت می‌گذارم.


_ جرئت نکردم ببینمشون، حاج‌بابا. ترسیدم... تا آخر عمرمم کلاغا زبون دربیارن کمکم بخوان نمی‌رم به‌ خدا.


بلند می‌خندد. کتابش را می‌بندد، عینک پنسی‌اش را هم.


خیلی عینک قشنگی‌ست، بدون دسته روی بینی می‌گذارد، فقط بند دور گردن دارد.


_ نه به صبح، نه حالا. دخترم حد وسط رو بگیر، حالا اگه معجزه شد و باهات حرف زدن برو کمک.


باز می‌خندد و لیوان چایش را بر‌می‌دارد.  


_ اون روز حتماً من‌ رو می‌برن تیمارستان بگم کلاغا حرف زدن... یه کوفتی جدید بود می‌کشیدن مشتریای اژدر یکی‌شون فکر می‌کرد مرغا می‌خوان سرش‌ رو ببرن.


سری به تأسف تکان می‌دهد. می‌دانم خنده ندارد، اما یاد وقتی برادرش احمد دنبال اژدر که ببیند چه به او داده برای مصرف پسرک را خِرکش با خود آورده بود و او قدقدکنان فرار می‌کرد.


_ امان از این بشر دوپا‌... سعی کن خاطره‌های خوب بعد این یادت بمونه، بابا! مغزت رو تمیز کن، زندگی نویی در پیشه.


چای او را با قوری آورده‌ام. استکان کوچکی دارد، لب‌طلایی، این را وقتی دیدم که برای خودش چند بار در آن چای ریخت.  


_ آقا‌محراب شام خورد؟


چای خوش‌طعمی‌ست، نه مثل این تفاله‌های خانهٔ پدرم و اژدر.  


_ بله، اگه بشه به چیزی که براتون پختم بگین شام.


چای دوم را برایش می‌ریزم. عینک را به چشم می‌زند.


_ یاد می‌گیری، بابا‌جان... اگه بدونی با دوتا دختر و نا‌بلدی چیا خوردیم من و محراب و طوبی‌خانم... تو هم بلد می‌شی.


_ بگید چیا دوست دارین و چی دوست ندارین، آقامحراب هم. من اونایی که دوست‌ دارین‌ رو بپزم.

#پارت_62



یک‌وری به بالشت لم می‌دهد. کتاب به دست می‌گیرد.


_ من هرچی بپزی می‌خورم، در حد اعتدال خوبه. آقا محرابم شاید نمونه اینجا خودت‌و اذیت نکن.


نمی‌دانم منظورش چیست، اما سکوت می‌کنم.


_ حاج‌بابا شوخی دارن، من جایی نمی‌رم... می‌خوای بدونی برای غذا، بادمجون دوست ندارم، کدو هم نمی‌خورم بقیه‌ٔ غذاها رو دوست‌ دارم.


لیوان چایش را در دست دارد، نگاهش نیم‌بند به حاج‌باباست.


اما او سر به داخل کتاب دارد. حتماً بیرون خانه اتفاقی بینشان افتاده.


آستین بالا می‌زند و لب حوض می‌رود.


_ من برم، یه‌کم کار دارم.


_ بشین، باباجان. کار فرار نمی‌کنه... بیا کمی گلستان بخونم برات.


می‌روم نزدیک‌تر می‌نشینم، همه‌چیز برای من جدید است، این نشستن در آرامش و بوی خاک نم‌خورده و مردی که نگاهش می‌کنم انگار هزار پرنده در وجودم چهچهه می‌زنند.


انگار هرجا حاج‌بابا هست انجام امنیت است. امروز بعد رفتنش میان خواب‌و‌بیدار خواب قیلوله فکر می‌کردم حتماً یک یاسمن در سرنوشت حاجی بوده که گم شده و من بوده‌ام.


یک دختر بابایی که حالا پیدا شده، شاید منطق این قصه خوب نباشد ولی بهتر از آن قصه‌های کج‌و‌کوله و نیم‌بند «مهین‌تاج کچله» بود وقتی ما بچه بودیم برایمان می‌گفت.


_ به چی فکر می‌کنی اونم این‌قدر عمیق، بابا‌جان؟  


صدای «الله اکبر» گفتن از بالای سرمان می‌آید؛ حاج‌محراب است روی ایوان، دارد نماز می‌خواند، بی‌موقع.


_ نماز قضاست. تو بگو تو چه دنیایی، بابا؟


تکیه می‌زنم به دیوارهای کناری تخت، زانو جمع می‌کنم. خجالت می‌کشم از حواس‌پرتی.


_ من‌ و حواس‌پرتی، حاج‌بابا… به‌قول زن بابام تو هپروت... گفتم شاید یه‌جای قصهٔ زندگی شما یه دختری گم شده بود حالا از بخت روزگار، اون منم که پیدا شدم... می‌دونم اینا حرفای صفیه‌ست، ولی خب...


لبخندش غمگین است، نگاهش غمگین‌تر، لبخند من جمع می‌شود.

#پارت_63



چرا افکار احمقانه‌ٔ یک دخترک بی‌سرو‌پا باید گفته شود؟


اصلاً چه اهمیتی دارد...؟


بغض می‌کنم از این حقارت و فکرهای احمقانه‌ای که به زبان آوردم.


حالا فکر می‌کند کم دارم از عقل… که حتماً دارم.


_ ببخشید، حاجی... شبتون به‌خیر.


نمی‌مانم که بفهمد چقدر احساس تحقیر شدن می‌کنم. یک لحظه نگاهم می‌رود به روی تراس و نگاه حاج‌محراب… او را یادم رفته بود. به‌سمت اتاقم می‌دوم.


ای کاش تمام می‌کردم همین لحظه.  

در اتاق را می‌بندم و پرده‌های رو به تراس را می‌کشم، حس خفگی دارم.


زانوبغل تا خود صبح می‌نشینم، گریه می‌کنم.

حاج‌بابا می‌آید در می‌زند، جواب نمی‌دهم می‌رود.


حتی می‌توانم قسم بخورم حاج‌محراب هم پشت شیشه‌های تراس می‌آید و می‌خواهد نگاه کند، ولی می‌دانم تاریکی اتاق، مثل حماقت من زیاد است.


صدای نماز خواندن حاج‌بابا از پشت در اتاقم  می‌آید.


چشمان تازه گرم شده‌ام از هم گشوده می‌شود. تنم درد دارد، سرم بیشتر.


هنوز هوا تاریک است، اما وقت نماز شده. فکر می‌کنم حتماً در خواب صدای اذان دادن او را شنیده‌ام، اما صدای حمد ‌و سلامش که می‌آید می‌دانم خواب نیستم.  


از جا بلند می‌شوم، روی رفتن بیرون را ندارم. لامپ را که روشن می‌کنم لحظه‌ای بعد صدای او را می‌شنوم.


_ یاسمن‌جان، بابا؟ بیداری، خانم؟


مهر و محبت صدایش بغض به گلویم می‌آورد. با صدای گرفته و تودماغی می‌گویم: «بله.»


از گریهٔ دیشب چشمانم باز نمی‌شود.


_ وقته نماز ما رو دعا کن، دخترم. نفست برکت داره.


«قدم نحس و کثیفت وقتی اومد تو خونه‌م، شدی مثل خوره افتادی رو بخت و اقبالم.»


این را اژدر می‌گفت. پدرم نای گفتن اینها را نداشت فقط به یک «قدم شوم» کفایت می‌کرد.  


در را باز می‌کنم، سجاده‌اش را درست پشت در اتاق من انداخته، تسبیحات می‌گوید.


نگاه بالا می‌آورد و با دست کنارش را نشان می‌دهد که بنشین.

روسری کج‌و‌کوله‌ام را درست می‌کنم.

#پارت64



دست می‌برد و بی‌حرفی گره روسری‌ام را باز می‌کند، شوکه می‌شوم. او هنوز دارد ذکر می‌گوید.


و روسری از سرم کنار می‌رود، من عادت به این ندارم. ماه‌گرفتگی‌ام دیگر زیر روسری نیست.


_ اینجا خونه‌ته، من و محراب محرمتیم، نمی‌خوام این پارچه دائم رو سرت باشه، بابا‌جان! بذار این قشنگیای خدا نور بخورن، ولی بیرون این خونه، جلوی چشم غیر بپوشون که طمع بهت نکنن، دخترم... حالام پا شو تا من برای چشمات یه کیسه یخ میارم نمازت‌و بخون که برکت میاره سر صبحی برای مردای خونه.


دست می‌برم آن لکهٔ سرخ‌رنگ را می‌پوشانم. دست می‌آورد و آن را پس می‌زند.


_ نکن، بابا... چرا می‌پوشونی...؟ لکه‌ٔ عجیبیه، ولی قشنگت می‌کنه.


_ سلام.


میان کشاکش من و حاج‌بابا می‌رسد، نگاهم روی پاهایش قفل می‌شود که هنوز از وضو تر است.  


_ علیک سلام، آقا‌محراب.


سلامی زیر لب می‌گویم و با سرعت به‌سمت دستشویی می‌دوم.


وقتی می‌آیم نه از حاج‌بابا خبری هست و نه از حاج‌محراب. روسری‌ام تا خورده کنار در اتاقم است.  


نماز می‌خوانم. هوا روشن می‌شود که دیگر سجاده را جمع می‌کنم، دلم کمی آرام‌تر شده.


انگار فکر کردن و درددل سر سجاده برای خودت و خدا، حال را خوش‌تر می‌کند.


نه فقط سجاده که وقت خواب، وقتی خودت هستی و خدا و هزار آرزو و اگر «می‌شد»ها و «کاش‌»ها که برایش می‌گویی.


من سال‌ها خوب میان رویا رفتن و واگویه‌های ذهنی را یاد گرفته‌ام.


کدام یک از اهالی این خانه روزگار من را گذرانده‌اند؟


چه کسی می‌داند زیر تن مردی بودن که با تو در حد یک وسیله برای خالی کردن شهوت سیری‌ناپذیرش رفتار می‌کند یعنی چه...؟


چه کسی می‌داند زیر تن‌کوبه‌های وحشیانه و دم نزدن یک دخترک ۱۳ساله یعنی چه؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792