2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 21136 بازدید | 536 پست

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_42



هنوز هم نمی‌خواهم دل ببندم.  


فقط یک ‌سال قرار است مهمان باشم.


نمی‌دانم بعد آن چه خواهد شد، اما کاش امیدی را که چشیده‌ام ناامید نشود.  


تمام درها و پنجره‌ها را باز می‌کنم، جز اتاق حاج‌اکبر و آقامحراب را.


حیف این هوا نیست؟  


صدای کلاغ‌ها کم شده. دلم می‌خواهد بروم و ببینم سرانجام چه شد، اما جرئتش را ندارم.


هنوز فریاد صبح حاج‌محراب را به گوش دارم. واقعاً اگر حمله می‌کردند چه؟  


ریه‌هایم تازه می‌شود از بوی درخت‌ها و هوای تازه. هرازگاهی یاد جهان می‌افتم و نرگس، اما خوب یاد گرفته‌ام چگونه باید پس زد افکار زائد را.


همین‌که در خانه می‌چرخم و از نور خورشید روی شیشه‌های رنگی و فرش‌های قدیمی‌ و دست‌بافت خانه پناه می‌برم به آن فکرها و داستان‌های رویایی خودم، افکاری که تصویرشان جلوی چشمم است.


قصه‌ٔ این روزهای ذهن من درباره‌ٔ یک دختر است شبیه خودم.


قهرمان تمام قصه‌ها دخترکی‌ست به نام یاسمن، با موهایی خرمایی و موج‌دار و بلند، صورتی بی‌رنگ و بی‌روح، چشمان دخترهای رویای من هم شبیه من است؛ درشت و کشیده و شبیه یک گربه با مردمک‌های قهوه‌ای. یاسمن‌های رویاهای من همگی لکهٔ سرخ روشن روی صورتشان دارند؛ یک ماه‌گرفتگی که از شقیقه‌شان شروع تا کنار لب‌هایشان کشیده شده، حتی قسمتی از پلک و گونه.


یاسمن‌های رویاهای من هم مثل خودم اهمیتی به این نقش‌و‌نگار نمی‌دهند، هرچند که از اول‌بار تحمل سختی‌اش را کشیده‌اند.


جهان و اژدر و خیلی‌های دیگر اسم‌هایی برایم گذاشته بودند؛


«دختره‌ٔ لک‌وپیس»، «دخترهٔ جذامی»، اما یاسمن‌های رویاهایم آن‌قدر به‌دنبال خوشبخت شدن بودند که آخرین دغدغه‌شان لک روی صورتشان بود.


اما نهایت تصور رویاهایم نیز خانه‌‌ای چنین زیبا نبود؛ نهایت خیاط شدن، درس خواندن و دکتر شدن...


شاید معلم شدن و پایانِ همه، فرار از این محله و این آدم‌ها بود.

#پارت_43


یاسمنِ رویای این روزها نقش یک دختر خیاط را داشت که هیچ‌وقت تن به مردی نداده است.


میان یک خانه‌ٔ کوچک با مادری که من هیچ‌وقت نداشته‌ام زندگی می‌کند.


دختران ذهن من از مردها فراری هستند.


آشپزی را دوست دارند، اما خیلی بلد نیستند.


روزهایشان را طرح لباس می‌زنند و پارچه‌هایی که هیچ‌وقت ندیده‌اند را می‌برند و لباس برای زنانی که هرکدام یک شخصیت دارند می‌دوزند، پول می‌گیرند و می‌روند دنبال رویاهایشان.


اما امروز دیگر نیاز نیست گوشه‌ٔ هیچ اتاق کثیف و تاریکی بچپم، از ترس به دنیایی دیگر پناه ببرم.


اینجا واقعی‌ست... یاسمن‌های آینده دنیای جدیدی را پیش ‌رو می‌توانند تجربه کنند.  


صدای زنگ در، من را از خیال‌هایم می‌پراند. ترسیده به‌سمت آیفون می‌دوم، کسی را نمی‌بینم.


نفسم به شماره می‌افتد، اما صدای بسته شدن در که می‌آید نفسم، قلبم، آرام می‌شود.


منتظر، پشت پنجره می‌ایستم تا ببینم کیست که از دالان داخل می‌شود.


حس عجیبی از اعتماد به دو مرد این خانه دارم.


شاید چون نگاه‌هایشان بی هیچ نیتی‌ست.


کسی مثل من نگاه‌های دریده را خوب می‌تواند تشخیص دهد.  


_ یاالله... یاسمن‌خانم؟!


صدای حاج‌محراب است، از دالان بیرون می‌آید، همان کت صبح را به تن دارد‌.


سرش پایین است، انگار انتظار دارد من را داخل حیاط ببیند.


دوان‌دوان بیرون می‌روم.


_ بله، آقا... اینجام.

#پارت_44



دستانش پر است؛ میوه و چیزهایی که نمی‌دانم چیست.


تا پای پله‌ها می‌آید.


_ بیا، همشیره...


انگار پشیمان می‌شود از باقی حرفش.


نگاهم نمی‌کند، یا من متوجه نمی‌شوم.


روسری‌ام را محکم می‌کنم.


موهایم را فرصت نکردم ببافم؛ تلاشم برای پوشاندشان بی‌فایده می‌شود، خوب است که نگاه نمی‌کند.


_ این یه دست دل و جیگر و مخلفاتشه، تازه‌ست برای ناهار... اینهام میوه، حتماً بخورین، برای حاجی هم بشورین، دوست دارن میوهٔ خنک.


برمی‌دارم، موهای پیچیده‌شده‌ام رها می‌شود، پلاستیک‌ها را رها می‌کنم آنها را جمع کنم... پایم به دامن پیراهن گیر می‌کند و با ساق پا به پله‌ها می‌خورم.  


_ یواش‌تر، دختر! ول کن خودم میارم تا نکشتی خودتو.


طعنه‌ٔ کلامش بغض به گلویم می‌آورد.


خودم را جمع‌وجور می‌کنم.


_ ببخشید، آقا.


پلاستیک‌ها و میوه‌های بیرون‌ریخته را جمع می‌کند، ساق پایم درد دارد، مثل دستم‌. درد پله‌های آجری از سنگ مرمر هم بدتر است، حداقل تیزی آن را نداشت.


_ این‌جور باشی تا شب له‌و‌لورده‌ای که هم... دختر.


کنار می‌کشم تا بالا برود، بغض خفه‌ام کرده.


فقط می‌گویم: «ببخشید».


پشت‌سرش راه می‌افتم.  


_ شما به من و حاجی محرمی، روسری هم نپوشین ایرادی نیست، که این‌جور پاهات قلم بشه... دائم‌ هم نگو ببخشید... کاری نکردی که معذرت بخوای... بلدی روی گاز کباب کنی؟


با دهان باز نگاهش می‌کنم، نمی‌دانم چیست. من فقط گاهی دیده‌ام اژدر یا پدرم روی منقل اندازه‌ٔ مزهٔ مشروبشان کباب می‌کنند یا گاهی من کباب کرده‌ام.


_ یعنی مثل اونی‌ که برای مزهٔ عرق درست می‌کنن؟

#پارت_45



حالا این اوست که دهانش باز و چشمانش گشاد می‌شوند، از چشمان درشتش می‌ترسم. 


_ مزه‌ٔ عرق دیگه چه صیغه‌ایه، دختر؟!  


صدایش کمی بلند‌تر از حد عادی‌ست، نه زیاد، اما آنقدر هست که از تنهایی با او در این خانه بترسم.


 با دست صورتش را می‌مالد، این چندمین بار است که می‌بینم وقت عصبانیت این کار را می‌کند. 


_ ببخشید... غلط کردم، به‌خدا من فقط اون‌جور درست کردم، غذا پختن زیاد بلد نیستم، آقامحراب... دم‌پختک و کته و رشته‌پلو و برنج، گوجه و این چیزا بلدم... ببخشید. 


گریه می‌افتم و تند‌تند ردیف می‌کنم.  


_ بسه... گریه چرا می‌کنی، نمی‌خواد شب میام درست می‌کنم، ای خدا... می‌خوای ثواب کنی کباب می‌شی... گریه نکن، همشیره... اینجا کسی از این نجسی‌ها نمی‌خوره... برای خودت یه دو سیخ درست کن روی گاز دروپیکر رو ببند بوش نره بیرون مدیون مردم بشیم... بقیه‌شو شب میام درست می‌کنم. 


کلافه می‌شود، در آشپزخانه می‌گردد و چاقو را پیدا می‌کند از پلاستیک قسمتی از جگر را می‌برد داخل ظرف می‌گذارد.


 گوشهٔ آشپزخانه، کنار یخچال کابینت را باز می‌کند و یک شیٔ استوانه‌ای را بیرون می‌کشد.


 سیخ برایم در می‌آورد، نمی‌فهمم زیر لب چه می‌گوید، جرئت رفتن به اتاقم را هم ندارم.  


_ آقا بخشیدی؟ 


التماس می‌کنم، نکند بگوید زنیکهٔ دست‌و‌پاچلفتی شده بار اضافه. 


اما انگار بدترش می‌کنم، با غضب نگاهم می‌کند، عقب‌عقب می‌روم و از آنجا به دو فرار می‌کنم.


 به اتاقم پناه می‌برم. 


روسری‌ام را مچاله میان دهانم می‌چپانم که صدای زار زدنم بیرون نرود.  


_ یاسمن؟!... یاسمن‌خانم؟... آبجی، این درو باز کن... بیا حرف دارم.

#پارت_46



بالاپایین می‌پرم، بیشتر زار می‌زنم.


اگر باز نکنم حتماً در را می‌شکند، اگر بزند…!؟ 


همه از ضربِ دست حاج‌محراب خبر دارند...


 بد عصبانی می‌شود، یک‌بار اژدر را فقط با یک دست چنان به دیوار کوبید که کمرش کبود شده بود.


سر همان بود، که آن‌قدر اژدر کتکم زد که بچه‌ای که نمی‌دانستم حامله‌ام را سقط کردم. 


_ ببخشید... گه خوردم ... دیگه حرف بی‌خود نمی‌زنم... 


از پشت در فاصله می‌گیرم که اگر در را شکست، به من نخورد.


 چند بار سابقه و تجربهٔ آن را دارم. 


_ این حرفا چیه یاسمن؟! استغفرالله... بیا بیرون. من که کاری ندارم، حلال کن. به والله قصدم ترسوندت نبود، دختر... این‌جور التماس می‌کنی و به خودت بد می‌گی، عصبانیم کرد... تو این خونه کسی اذیتت نمی‌کنه، بیا بیرون من دارم می‌رم، نترس، تا شبم نمیام... بیا بیرون! بیشتر از این از مردی شرمنده نکن من‌و... لا اله الا الله... چه روزی شده امروز. 


روسری‌ام را بیشتر گاز می‌گیرم. 

شاید می‌خواهد بیرونم بکشد.  


_ شما برید، من بیرون میام، به ‌خدا... دیگه اصلاً یک کلمه‌‌ هم حرف نمی‌زنم. قول می‌دم... فقط سلام علیک... زیپ دهنم‌و می‌بندم، عا... عا...


انگار که می‌بیند، زیپ دهانم را می‌کشم. 


اشک‌هایم بند نمی‌آید. 


_ آدم‌و از شرف می‌ندازی، با این رفتار... اینجا مرد به زن بد نمی‌کنه، دختر! ما این‌جور بزرگ نشدیم... بیا بیرون، من رفتم.


من مانده‌ام و یک چشم سوزان‌ و بینی گرفته و یک تکهٔ بزرگ جگر تازه، که پر از خون است. 


یک خانهٔ خالی و نفسی که هنوز از ترس و ناراحتی، یک‌درمیان سکسکه است. 


همان‌جا که نشسته‌ام موهای لعنتی‌ام را می‌بافم، همهٔ خرابی‌ها از همین باز بودنشان بود. 


فقط می‌خواستم هوایی بخورد، حالا که امنیت برایشان هست، فقط همین. 


ناهار نپخته‌ام. 

وقت اذان است، سکوت حیاط هم برقرار. 


کلاغ‌ها انگار راه‌حلی برای مشکلشان یافته‌اند.

#پارت_47



صدای زنگ در می‌آید، این‌بار تکان نمی‌خورم. 


روسری‌ام را محکم می‌بندم، موهایم را کامل جمع کرده‌ام. 


هنوز ساق پایم درد می‌کند. 


جوراب‌شلواری به‌پا دارم و فرصت نکرده‌ام وضعیتش را ببینم. 


_ اهل خونه؟ 


صدای حاج‌اکبر است. 


خوب نیست به پیشواز نروم. به در که می‌رسم، او هم از پله‌ها با نان تازه وارد می‌شود؛ انگار در این خانه کسی نان بیات نمی‌خورد.  


_ سلام، حاج‌آقا... خوش اومدین. 


نگاهش که بالا می‌آید. 

اخم‌هایش درهم می‌رود، می‌ایستد. 


_ چی شده، بابا...‌؟ اتفاقی افتاده، یاسمن؟ 


لحنش نگران است، پا تند می‌کند. 


تابه‌حال کسی نگران من نشده، شرمنده می‌شوم.  


_ نه، حاج‌آقا... یه‌کم دلم گرفته بود... ببخشید، وقت نشد دست و صورت بشورم. 


نیازی نیست که از رفتار شرم‌آورم چیزی بگویم.


 اگر آقا‌محراب بخواهد، می‌گوید. 


هرچند دیگر آبرو برایم نمی‌ماند. 


نان را دستم می‌دهد و دست دور شانه‌ام می‌اندازد.

 باهم داخل می‌شویم. 


درٍ سمت راست می‌رود، سمت مهمان‌خانه.


 این را قبلاً حاج‌خانم ‌طوبی می‌گفت.


 درِ سمت چپ اما برای خانواده است، آشپزخانه و پذیرایی نه‌چندان بزرگ.  


_ وقتی دلت می‌گیره، باباجان، یه سجاده بردار دو رکعت نماز بخون. با اون بالایی که اختلاط کنی سبک می‌شی. این‌جور غم‌ریزون نباشه چشمات، که منِ پیرمرد دلم هُری بریزه که دست امانت خدا چی اومده. 


باز چانه‌ام می‌لرزد؛ می‌شود سرآغاز گریه.


 آخر دلم پر است از خودم، از این نادانی که باعثش نیستم. 


نان را از دستم می‌گیرد و روی میز می‌گذارد، دست زیر چانه‌ام می‌برد. 


_ فکر کنم این دل‌ پُره، یه روزه‌ٔ بی‌بی‌زینب می‌خواد. با دو رکعت حل نمی‌شه، ها؟

#پارت_48



می‌خندم، بین گریه و اشک‌هایم.


او هم لبخندی می‌زند، غمگین.


_ من خیلی احمق و دست‌وپاچلفتی‌ام، امروز همه‌ش گند زدم. بندهٔ خدا، آقامحراب، اومدن دل و جگر آوردن برای ناهار بپزم... اون‌قدر خراب‌کاری کردم ناراحت شدن رفتن... اون‌هم از صبح... حتی یه پلاستیک‌و نتونستم بردارم، پخش شد روی زمین.


من را به سمتِ صندلی می‌برد و می‌نشاند، خودش هم روبه‌رویم.  


_ دخترم... اتفاق برای همه‌ست، مگه من یا خود آقا‌محراب خراب‌کاری نکردیم…؟ به خودت احترام بذار، باباجان. «من احمقم» چیه؟ «گند زدن» چیه؟! اگه بدونی و خبط‌ و‌‌ خطا بری؛ آره، مقصری... خدا از بنده‌ای که ندونه و انجام بده حساب پس نمی‌گیره، ما که بنده‌ایم... آقا‌محرابم ناراحت نمی‌شه، به‌راحتی... سعه‌ٔ صدرش زیاده، یه‌کم فکر مشغولی داره که اون‌هم رفع می‌شه، به امید خدا... حالا بیا یادت بدم با این دل و جگرها چکار کنیم. اینجا باید به گوشت و دل و جگر و کله‌پاچه عادت کنی، بابا... قصاب که تو خونه باشه همینه.


دیگر دلم گرفته نیست، این مرد با حرف‌هایش جادو می‌کند، نه ‌مثل زن‌های اطراف من، روی استخوان گوسفند یا آن وردهایی که اسماعیل دعا‌نویس دارد؛ با نگاهش و محبتی پدرانه که خرج می‌کند.


حاج‌اکبر واقعاً پدر کارکشته‌ای‌ست.

..............


«محراب»


آخرین ماشین که بارش را می‌گیرد و می‌رود، یعنی بالاخره یک روز راحت شروع شده.


حال می‌توانم راهی مغازهٔ خودم شوم.


داشتن غرفهٔ گوشت در فرهنگ‌سرا حداقل چند ساعتی را می‌گیرد، باقی کار می‌ماند برای کارگرها و صمد، کارگر ارشد من.  


_ حاجی! باقر می‌گه دل و جگر اضافه نمی‌خواین امروز زودتر می‌خواد بره بارش‌و ارزون‌تر می‌ده.

#پارت_49



در ماشین را می‌بندم، چند دست برای مغازه برداشته‌ام. 


یادِ دخترک رنگ‌پریده و لاغری می‌افتم که مهمان خانه‌مان شده، این روزها کمتر کسی تغذیهٔ خوبی دارد.


 این دختر اوضاعش بدتر است، دخترک در همان سن نوجوانی مانده و رشد نکرده، با آن نگاه مظلوم و کلهٔ بی‌‌فکرش.  


_ بگو سه دست بده، همون قیمت صبح، اگه می‌خواد... بگیر بذار تو ماشین اصغر، من برم یه‌کم میوه بخرم برای خونه. 


هوا گرم شده. 


میوه‌ها را صندوق عقب می‌گذارم، هم‌زمان نایلون‌ها را می‌آورد، یک دست برای خانه، دو دست هم برای دو خانواده که می‌دانم عیال‌وارند و بی‌بضاعت. 


ماشین را در مغازه پارک می‌کنم، کوچه‌های تنگ و قدیمی این محله‌ها برای عبور ماشین‌ها نیست، باید پیاده بروم.


 دو دست اضافی را می‌سپارم به شاگرد مغازه و بارها را برمی‌دارم. دلم این روزها آشوب است که نکند سر گذر یا میان راه او را ببینم، رفت‌وآمد این روزها برایم سخت است.


 معمولاً کمتر پیش می‌آید نیم‌روز از مغازه خارج شوم. 


شاید یاسمن لفظی محرم من باشد، اما مسئولیت دارد.


 حاج‌اکبر امروز بیشتر وقتش را بیرون می‌گذراند، دخترک غریبگی می‌کند.


 گرسنه بماند، دینش به گردن من است.  


زنگ در را می‌زنم، می‌دانم ممکن است بترسد.


 کلید می‌اندازم و وارد می‌شوم. 


دالانِ موزائیک‌کاری را که رد می‌کنم وارد حیاط می‌شوم.


 صدایش می‌کنم تا به داخل نروم، باید به مغازه برگردم. 


می‌ایستد، بالای پله‌های سمت چپ.


 تمام پنج‌دری‌ها باز است. 

صدای کلاغ‌ها دیگر مثل صبح نیست.


هنوز وحشتی را که صبح زود از دیدن او میان آن هیاهوی پرنده‌ها داشتم، تنم را می‌لرزاند.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792