#پارت_۲۷۳
_ فکر نکنم بشه. باید بیایم خونه بار بذاری. میمونیم تو ترافیک. یه کتلتی چیزی درست کن بریم اونجا ناهارم بخوریم. شمام میاین، آقاجون؟ هم سر خاک مامانه هم دور هم.
حاجبابا چایش را خورده و بلند میشود.
_ آقاجان، دونفری برید، منم یه سر شاید رفتم پیش سمیرا. به وعده نمیمونم، یه کاری دارم اونطرفا.
..................
رختخوابها را میاندازم، دیگر عادت کردهام که کنارم بماند، احساس اطمینان میکنم، امنیت.
چیزی که تجربهاش را پا گذاشتن به این خانه فهمیدم.
_ تشک بزرگه رو بذار بیارم، اون دونفرهست.
یکییکی رختخوابها را پایین میگذارد، انگار میداند کدام است.
_ این صورتیها رو تو هر کمددیواری بود، بدون دونفرهست.
چیزی را که خوب فهمیدهام این است، طوبیخانم زن مرتب و بهشدت تمیزی بوده است.
_ نمیدونستم... اما من پتوی خودمو میخوام.
دوباره رختخوابها را برمیگرداند سرجایش.
شلوار خانگی پوشیده با یک تیشرت.
_ تو که دیدی تکون نمیخورم دیگه، یه پتو بزرگ کافیمونه.
خودش میاندازد و مرتب میکند.
_ بیا، هم کمتر خرت و پرت داره هم راحتتره.
تازه یاد قاشق بین موهایم میافتم. با موهای باز که نمیتوانم بخوابم.
_ بخوابین من موهامو ببافم... نمیشه بخوابم.
دراز میکشد.
_ نمیشه باز بذاری؟
لحنش یک حس حسرت دارد.
مگر چه فرقی میکند موی باز یا بسته.
اصلاً مو چرا باید مهم باشد؟ مردها هم آدمهای عجیبی هستند.
_ همهش میره زیرم کشیده میشه.
لامپ را خاموش میکنم، نگاهش پشیمانم میکند از بستن مو.
با احتیاط دراز میکشم. بازویش را زیر سرم میآورد.
_ دارید بدعادتم میکنین، اون وقت رو بالشت نمیتونم بخوابم.
صورت به موهایم میچسباند و نفس عمیق میکشد.
_ بوی خوبی میده، یاد اون روز افتادم که اومدم تو حموم، تمام تنتو پوشونده بود.
میخندد و من داغ میشوم از شرم.
_ نگین دیگه.