2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 32762 بازدید | 1039 پست

#پارت_۲۷۲


می‌رود و از سماور برای خودش چای می‌ریزد. 


انگار من در دنیای دیگری متولد شده‌ام. یاد روزی می‌افتم که جهان قصد دست‌درازی به من را داشت.


ناخن‌هایم نیز از آن خاطره به درد می‌افتند، اما از خودم دفاع کردم.


وحشتی را که آن روز تجربه کرده بودم را هیچ‌چیز بیان نمی‌کند.


شاید اگر آن روز کسی که نمی‌دانم که بود زنگ در را نمی‌زد... 


_ غذات سرد شد، چیزی نخوردی... می‌خوای نون و حلوا بیارم؟ 


از آن اتاق آبی‌رنگ کثیف، پرت می‌شوم به دنیای جدید.  


_ برو بخواب، بابا‌جان! انگار امروز حالت خوب نیست. 


غذای مانده در بشقاب را داخل ظرف برمی‌گردانم، غذای محراب هم تمام شده، بلند می‌شود کمکم ظرف‌ها را جمع می‌کند. 


_ برو رختخواب بنداز. من‌و حاجی هم یه‌کم حرف بزنیم میام پیشت.  


آرام کنار گوشم زمزمه می‌کند. بشقاب را از دستم می‌گیرد، دست‌های او کجا و‌... 


_ بذارید بشورم خودم، برید اخبار الان شروع می‌شه، چای بیارم براتون. 


دستش را می‌گیرم و شاید اگر شرم می‌گذاشت آن را می‌بوسیدم. دست‌هایی که نوازشگرند.  


بوسه‌ای روی موهایم می‌زند. از ابراز علاقه جلوی حاج‌بابا هیچ ابایی ندارد.  


اخبار می‌بینند و آرام حرف می‌زنند، وقتی چای و کنارش پولکی و خرما که دوست دارند می‌برم. 


_ پیر شی که به خونه نور آوردی. 


چای کم‌رنگ را برمی‌دارد. آن یکی را همانجا روی میز گذاشته بود. 


_ فردا می‌رم برگه‌های محضر رو می‌گیرم. پس‌فردا خدا بخواد بریم آزمایشگاه، بعدم بریم بهشت‌زهرا. خوبه؟ 


_ هرچی شما بگید. اگر بخواید مخلفاتش بذارم؟ گفتین ببریم. 


چایش را مزه می‌کند.

#پارت_۲۷۳


_ فکر نکنم بشه. باید بیایم خونه بار بذاری. می‌مونیم تو ترافیک. یه کتلتی چیزی درست کن بریم اونجا ناهارم بخوریم. شمام میاین، آقاجون؟ هم سر خاک مامانه هم دور هم.  


حاج‌بابا چایش را خورده و بلند می‌شود.  


_ آقاجان، دونفری برید، منم یه سر شاید رفتم پیش سمیرا. به وعده نمی‌مونم، یه کاری دارم اون‌طرفا.

..................



رختخواب‌ها را می‌اندازم، دیگر عادت کرده‌ام که کنارم بماند، احساس اطمینان می‌کنم، امنیت.


چیزی که تجربه‌اش را پا گذاشتن به این خانه فهمیدم.  


_ تشک بزرگه رو بذار بیارم، اون دونفره‌ست.  


یکی‌یکی رختخواب‌ها را پایین می‌گذارد، انگار می‌داند کدام است.  


_ این صورتی‌ها رو تو هر کمددیواری بود، بدون دونفره‌ست.


چیزی را که خوب فهمیده‌ام این است، طوبی‌خانم زن مرتب و به‌شدت تمیزی بوده است.  


_ نمی‌دونستم... اما من پتوی خودم‌و می‌خوام.


دوباره رختخواب‌ها را برمی‌گرداند سرجایش.

شلوار خانگی پوشیده با یک تیشرت.‌


_ تو که دیدی تکون نمی‌خورم دیگه، یه پتو بزرگ کافیمونه.


خودش می‌اندازد و مرتب می‌کند.  


_ بیا، هم کمتر خرت و پرت داره هم راحت‌تره.


تازه یاد قاشق بین موهایم می‌افتم. با موهای باز که نمی‌توانم بخوابم.


_ بخوابین من موهام‌و ببافم... نمی‌شه بخوابم.


دراز می‌کشد.

_ نمی‌شه باز بذاری؟


لحنش یک حس حسرت دارد.


مگر چه فرقی می‌کند موی باز یا بسته.


اصلاً مو چرا باید مهم باشد؟ مردها هم آدم‌های عجیبی هستند.


_ همه‌ش می‌ره زیرم کشیده می‌شه.


لامپ را خاموش می‌کنم، نگاهش پشیمانم می‌کند از بستن مو.


با احتیاط دراز می‌‌کشم. بازویش را زیر سرم می‌آورد.


_ دارید بدعادتم می‌کنین، اون‌ وقت رو بالشت نمی‌تونم بخوابم.


صورت به موهایم می‌چسباند و نفس عمیق می‌کشد.  


_ بوی خوبی می‌ده، یاد اون روز افتادم که اومدم تو حموم، تمام تنت‌و پوشونده بود.


می‌خندد و من داغ می‌شوم از شرم.


_ نگین دیگه.

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

#پارت_۲۷۴


من را چفت تنش می‌کند.  


_ کم‌کم این خجالتتم می‌ریزه، خوشگلم! می‌دونی چقدر نازی؟ ظریفی، اندازهٔ منی... اگه قبل از تو می‌گفتن، دلت به زن ریزهٔ مظلوم و آروم‌و بی‌سرزبون می‌ره، می‌گفتم فکر و خیاله. ولی فکر کنم همون‌ روز تو محضر رامت شدم.


موهایم را نوازش می‌کند، شانه‌‌ام را می‌مالد و من تنم چیزهایی را حس می‌کند که قبل از این هرگز تجربه نکرده است، دوست داشته شدن.


به سمتش می‌چرخم. خودم را میان سینهٔ مردانه‌اش جمع می‌کنم.


بگذار دوستم بدارد و من هم دوست داشتنش را هر روز تمرین کنم.  


_ نگفتی از چی ترسیدی؟  


_ چرا یادتون نمی‌ره؟  


میان سینه‌ا‌ش نجوا می‌کنم، می‌فهمم که با احتیاط دست روی تنم می‌گذارد.  


_ باید بدونم چرا اون‌قدری حالت بد بود که حاج‌بابا بگه نترسونمت... که بگه چکار کردی که زنت بهم ریخته.


حتی فکرش را هم نمی‌کردم که چنین شده باشد. حاج‌بابا به او زنگ زده.  


_ بگذرید، مشکل شما نیستین، آقا!  


_ باشه، نگو! ولی یه وقتی که محرم فکر و خیالت شدم بگو حرفات‌و... حالام بخواب... درسته بی‌تجربه‌م، ولی دوست دارم، یاسی! نمی‌تونم آزارت بدم.



_ بخوابید. خسته شدین... به‌قول حاج‌بابا زمان درستش می‌کنه.


چند لحظهٔ بعد نفس‌های عمیقش میان موهایم می‌گوید خواب است.


باید چقدر خوددار باشد که من در آغوشش باشم و تعرضی نکند؟


میان تاریکی نگاهش می‌کنم. صورتش دوست‌داشتنی‌ست.


لب‌هایش را وقت بوسه تصور می‌کنم، بدنم گرم می‌شود.


چیزهایی حس می‌کنم که عجیب است، خودم می‌فهمم که از آن دختر چند ماه پیش فاصله می‌گیرم.


دارد کم‌کم باورم می‌شود که آزاد شده‌ام از بند آدم‌های گذشته‌ام.

#پارت_۲۷۵


_ چیزی شده؟ نمی‌خوابی چرا؟ 


فکر می‌کردم خواب است، یکه می‌خورم.


_ خواب نیستین؟  


چشم باز نمی‌کند، فقط لبخند می‌زند. 


_ چرت زدم، بگیر بخواب. من‌و وسوسه نکن، یه‌ وقت دیدی کل قول و قرارمون‌و یادم رفت.  


بیشتر درون سینه‌‌اش می‌خزم که صورت پنهان کنم از شرم. تکان می‌خورد. 


_ بذار برم یه‌کم آب بخورم. تو بخواب. میام. 


بالشت را زیر سرم می‌گذارد و به‌سرعت بلند می‌شود. زیرلب چیزی می‌گوید. 


آن‌قدر تجربه دارم که بدانم کلافه است. 


مگر می‌شود کنار زنی که حلالت هم هست بخوابی و تنت پیگیر نیازهایش نباشد؟  


من هم می‌نشینم، کلافه‌‌ام از ناراحتی او. 


اگر رضایت بدهم به تن او، چیزی از دست نمی‌دهم. من برای بدتر از این‌ها آمادگی داشتم. 


تا همین‌جا هم مردانگی به خرج داده و دست‌درازی نکرده است به مال خودش. 


لامپ را روشن می‌کنم و به دنبال کش‌سرم می‌گردم، روی زمین است. 


موهایم را می‌بندم. آن‌قدر کنارش آرامش دارم که بخواهم تقسیمش کنم. 


می‌ترسم از رابطه‌ای جدید، از مردها، اما... او محراب است. 


تنم از اضطراب آنچه می‌خواهم انجام دهم می‌لرزد. تهوع می‌گیرم، اما تمام شجاعت زنانه‌‌ام را جمع می‌کنم. 


از اتاق بیرون می‌روم، گفت آب می‌خورد، به آشپزخانه می‌روم، به یخچال تکیه داده و در فکر است. 


_ به منم یه لیوان آب می‌دین؟ 


نگاهش گیج و کمی سردرگم است، حضورم گویا برایش عجیب است. 


لبخند می‌زند، اما حس می‌کنم تهش غمگین است و ناراحت. 


_ چرا نخوابیدی؟  


لیوان روی کابینت را از در یخچال پر می‌کند. به سمتم می‌گیرد. 


_ امشب می‌رم اتاقم، تو بخواب.

#پارت_۲۷۶


فقط یک جرعه می‌نوشم از بهانهٔ حضورم.


_ عادتم دادین که کنارم بخوابین.  


خجول نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد.


_ آره، خودمم عادت کردم بهت. شب اول گفتم صدای آژیر پلیس میاد می‌ترسی اومدم...


تمام شجاعتم را جمع کردم. تنم یخ کرد. ناز کردن هم نمی‌دانم.


_ من رضایت دارم، آقا.


نگاهمان در‌هم گره می‌خورد و هردو می‌دانیم منظور چیست.


از شرم و خجالت سر پایین می‌اندازم.


باورم نمی‌شود این من باشم که می‌روم برای پیشواز، برای شروع یک رابطهٔ جدید.  


_ چرا؟  


آرام حرف می‌زند. صدایش می‌لرزد. من هم تنم می‌لرزد.  


_ نپرسید، خودمم نمی‌دونم. شرط، رضایت منه، که‌...  


لب می‌گزم و حرفم را می‌خورم. سر پایین انداخته و صورتش را نمی‌بینم.  


_ بریم بخوابیم، دیروقته.


انتظار این حرف را از او ندارم، از کنارم رد می‌شود.


دل می‌ریزد میان سینه‌‌ام انگار خالی می‌شود. من را پس زد؟  


دم در می‌ایستد. برنمی‌گردد.  


_ برو بخواب، یاسی! بهش فکر نکن.


وقتی رفت، زیر پایم انگار خالی شد. بدترین حس‌های دنیا را به من داد.


احساس هرزگی کردم؛ حس تن‌فروشی، حس پیش‌کش کردن خودم را.  


اینکه چگونه تا اتاق پایم را کشیدم، خدا می‌داند.


بغض داشت خفه‌‌ام می‌کرد. ای کاش لال می‌شدم.  


رختخواب افتاده برایم دهن‌کجی می‌کرد، جای خالی او بیشتر.


حس دخترکی را داشتم که پشت درخت‌ها کمین می‌کرد تا دزدکی خوشحالی و بازی بقیهٔ کودکان را ببیند، بعد یکی از بچه‌ها او را می‌دید، نشان بقیه می‌داد.


آنکه مهربان‌تر بود می‌آمد سراغ دختربچه که بیا بازی کنیم، اما برادرش می‌گفت:


«نرو! ببین چقدر کثیف و شلخته‌ست، ممکنه مریض باشه...»

#پارت_۲۷۷


حالا هم همان حس را داشتم، کثیف و چرک.


پشت در روی زمین آوار شدم، دست‌هایم را دهان‌بندی کردم که صدای ضجه‌‌ام را کس نشنود.


هیچ‌چیز را درک نمی‌کردم.


او که می‌خواست عقدم کند، پس این پس‌زدن چه بود؟


می‌توانست مهربان‌تر باشد، می‌توانست کمتر سنگدلی کند.


یعنی نفهمید که چقدر برایم گفتن آن حرف آزار‌دهنده بود؟


حال مضطربم را ندید؟


نمی‌دانم کی خوابم برد، اما آن‌قدر گریه کرده بودم که نمی‌توانستم نفس بکشم، صورت و بینی‌ام ورم کرده بود.


چشمانم انگار پر از شن بود، می‌سوخت.


وقتی از خواب بیدار شدم، حس کردم شب قبل چند سال پیر شده‌ام و او هرگز نمی‌فهمید یک نگاه مهربانش می‌توانست قلبم را شکوفا کند.


می‌توانست مهربان‌تر ردم کند...


از صدای ضربه‌هایی به شیشه، بیدار شده بودم، اما گیج و سردر‌گم به سایهٔ پشت پنجرهٔ چوبی نگاه می‌کردم.


نور خورشید آن‌قدر بود که وسط اتاق را پر از رنگ شیشه‌های رنگی کند.


_ یاسی؟! بیداری؟


محبتی را که درونم پرورش داده بودم از او، دیگر نبود.


حداقل آن لحظه حسش نمی‌کردم.


به‌زور بلند شدم و به‌سمت پنجره رفتم، کشان‌کشان و سنگین.


سرم درد می‌کرد می‌خواستم بالا بیاورم.


پرده را کنار زدم، انگار از بیرون آمده بود یا می‌خواست برود.


نگاه به صورتش نکردم، ساعت را دیدم، ظهر بود.  


اشاره کرد در را باز کنم.


با کرختی پنجره را باز کردم که سرمای مطلوبی به داخل آمد.


نفس عمیقی گرفتم.


_ گریه کردی باز؟  


_ نه!

دروغ گفتم و معلوم بود، با سروکلهٔ ورم‌کرده و چشمانی حتماً خون‌آلود.


_ معلومه نکردی. اومدم سر بزنم. حاج‌بابا رفته سمت سمیرا اینا، منم رفتم برگه‌ها رو گرفتم... فردا باید بریم آزمایشگاه.


گیج نگاهش می‌کنم. واقعاً می‌خواهد عقدم کند؟

#پارت_۲۷۸


_ واقعاً می‌خواین با من ازدواج کنین؟  


لب پنجره می‌نشیند، پشت به من.  


_ من الانم باهات ازدواج کردم، فقط رسمی و دائم می‌شه... خوشم نمیاد با هر چیزی زار می‌زنی، نکنه دیشب انتظار داشتی مثل خروس بپرم روت…؟ فقط نمی‌فهمم چی فکر می‌کنی دربارهٔ من…! هنوز اونقدر بدبخت نفسم نشدم که حرمت قول و قرارمون‌و بشکنم، یاسی!


حرف‌هایش سنگین‌تر از درک من است.


غروری که می‌رفت شکل بگیرد را دیشب شکست. این چیزی‌ست که هرگز یادم نمی‌رود.


اینکه مهم نیست محراب باشی یا اژدر؛ برایت مهم نیست یاسمن هم آدم است.


_ من اشتباه فکر کردم، ببخشید.


نمی‌گویم مشتاق تنت که نبودم، خواستم زن بودنم را نشانت دهم و محبت‌هایت را جبران کنم.  


از جا بلند می‌شود و کتش را مرتب می‌کند. انگشتر یاقوتش می‌درخشد با نور خورشید.  


_ خدا بخواد چند روز دیگه اسمت میاد تو شناسنامه‌م، از خجالتت درمیام.


بی هیچ حسی نگاه می‌کنم به صورت و نگاه مهربان و پر از نورش، گیج و سردرگمم.


تنم مورمور می‌شود از حرفش. اشتیاقی به او ندارم دیگر.


_ برم صورتم‌و بشورم، آقا...


...................


آب سرد کمی درد را در جمجمه‌ام کم می‌کند. چشمان متورم و به خون نشسته‌ام درون آینه می‌گوید چه حال خرابی دارم.


سخت است میان دو دنیا بودن و به هیچ‌کدام تعلق نداشتن. فکر می‌کنم اصلاً نباید به دنیا می‌آمدم.


منی که نه از خمیرمایهٔ یاسر مافنگی، ساقی محل، بودم که معلوم نیست من را از کدام زن بدبختی دارد.


هرگز نفهمیدم مادرم که بود، اصلاً چیزی از آن زندگی فهمیدم؟


انگار یک غریبه بودم که نگهداری‌ام می‌کرد زیر دست و پای خودش و پسرش.


جمیله هم همیشه در سکوت بود، مادر جهان.


شاید واقعاً حرامزاده بودم، همان که اژدر همیشه می‌گفت. اما...


اگر بودم چرا هیچ‌وقت جمیله و یاسر نگفتند؟

#پارت_۲۷۹


_ اونجا راحتی؟ یک ساعته! بیا بیرون کارت دارم، باید برم مغازه.


چند نفس عمیق می‌کشم.


من که آدم کینه‌ای نیستم و نبودم، اما این‌بار فقط دلم را با رفتارش نشکست، غروری را که ته‌مانده‌های یاسمن بود را هم له کرد.


حوصله‌اش را ندارم، فقط می‌خواهم برود. دلم سکوت و تنهایی می‌خواهد.


_ چشم، آقا...


معده‌ام به‌هم می‌پیچد، می‌خواهم بالا بیاورم، اما باز نفس می‌گیرم.


در را با کلافگی باز می‌کنم. روبه‌روی در، به دیوار راهرو تکیه داده، لبخند غمگینی دارد.


نگاهش عمیق است، انگار کل وجودم را می‌بیند و فکرم را می‌خواند.


_ ببخش به‌خاطر دیشب، انتظار نداشتم. تو بی‌نهایت زن شجاعی هستی، یاسی!


چشم از او می‌گیرم.


حتی عذرخواهی‌اش هم حقارتی را که حس کردم جبران نمی‌کند؛ از خود متنفر شدن خیلی دردناک است.


_ عیبی نداره...


به سمتم می‌آید. روبه‌رویم می‌ایستد. دستش بین موهایم می‌رود، هنوز نبافته‌ام.


حس سرانگشتانش بین موهایم و آن حالت مالکانه و نگاه گرمش، من را هول می‌کند. می‌خواهم فرار کنم از تنها ماندن با او.


_ عیب داره. خودت‌و دیدی تو آینه؟ من باعثشم. تو شجاعی، ولی من نبودم. خودم‌و می‌ذارم جای تو، حالم از خودم بد می‌شه.


تقلا می‌کنم از او فاصله بگیرم. ضربان سرم بیشتر شده، تهوع هم.


_ من آدم احمق و ساده‌ای‌ام، آقا. از رابطهٔ زن و شوهر فقط این‌و فهمیدم که من هیچ ارزشی ندارم، جز اینکه یه مرد هر وقت هوس کرد با من بخوابه و هر کار کثیفی می‌خواد با من کنه چون من زنم. براشم مهم نباشه اونی که داره کثافت اون‌و تحمل می‌کنه یه آدمه نه یه عروسک...

#پارت_۲۸۰


دستانش شل می‌شود و میان بهت او فاصله می‌گیرم از تنش.


_ اولین بار که تو زندگیم کسی من‌و بوسید شمایید. حتی بابام لپ و پیشونیمم بوس نکرده بود. این همه نازم‌و کشیدین، مهربون بودین. دیشب فکر کردم یه‌کم آدم شدم، ارزش دارم. گفتم حقتونه آروم بشید... ولی شمام مردین، مثل اژدر، اگر من‌و طلب کنین نباید نه بگم، اگرم نخواید مثل یه آشغال با من رفتار می‌کنین. من باید معذرت بخوام که فکر کردم آدم حسابم می‌کنین...


_ بس می‌کنی؟


با عصبانیت سرم داد می‌زند.


دیگر حال گریه هم ندارم. او جلو می‌آید و من عقب می‌روم.


از خودم عصبانی‌ام که حدم را ندانستم.



_ زبونت مثل خنجر می‌مونه دختر، باید دیشب حرمت می‌شکستم که به‌ نظرت خوب می‌اومدم؟ من و چی فرض کردی؟ هولم؟! که منتظرم مثل حیوون خودم‌و خالی کنم؟ دخترهٔ بی‌شعور من و با اژدر یکی می‌کنه... اگه قراره من‌و و اون‌و یکی بدونی بهتر بری پیش همون، زبونت‌و بهتر می‌فهمه انگار.


...................


همه‌چیز را تمام شده می‌دیدم وقتی آن‌طور عصبانی از خانه رفت. نفسم سخت بالا می‌آمد.


یادم رفته بود که آدم‌ها من را بی‌زبان و مطیع و ساکت می‌خواهند. یادم رفته بود هر چه بی‌زبان‌تر بهتر.


می‌دانستم نباید آن حرف‌ها را بزنم، نباید این‌گونه او را با آن کثافت شیطان‌صفت مقایسه می‌کردم.


ساعت‌ها گیج و سردر‌گم در خانه گشتم و راه رفتم، حتی نمی‌دانستم معنی حرفش واقعاً این بود که برو؟


یعنی گفته بود من را نمی‌خواهد؟ یعنی چه؟




سمیه زنگ زد، که به محراب گفته برای هفتهٔ دیگر، اول ربیع الاول وقت محضر بگیرد، خوش‌یمن است، تولد قمری محراب هم بود.



او می‌خندید و من حتی نفهمیدم چه گفتم، از لباس و خرید و آرایشگاه گفت.

#پارت_۲۸۱


نمی‌دانم حرفش تمام شد یا نه که خداحافظی کردم، می‌خواستم بگویم هیچ عقدی در کار نیست، اما حال همین را هم نداشتم.


حاج‌بابا زنگ زد که شام خانهٔ سمیرا می‌ماند. حتی نپرسیدم، مگر ناهار نبودید.


محراب هم نیامد، خانهٔ خالی و تاریک، و من برای اولین بار ترسیدم، از غروب هوا بادی بود، صدای پنجره‌های قدیمی و پیچیدن باد میان حیاط کمی ترسناک بود.


انگار دائم کسی در می‌زد. تلویزیون و تمام لامپ‌ها را روشن کردم.


وقتی او آمدد ساعت از ۹ گذشته بود. اخبار می‌دیدم، باد شدید باعث شکستن درختها شده بود.


فقط سلام کرد و از پذیرایی خارج شد. غذایش را گرم کرده بودم، وسایل را هم روی میز چیدم.


_می‌رم بخوابم، شام نمی‌خورم.


با حوله موهایش را خشک می‌کرد، حمام رفته بود. بلاتکلیف بودن از هر چیزی بدتر است.


سر یخچال رفت. بطری شیر را برداشت و برای خودش داخل لیوان ریخت.


روی صندلی نشستم و نگاهش کردم. انگار من را نمی‌دید. سرد شدنش را هرگز ندیده بودم، غریبه بود دیگر.


تمام شجاعتم را جمع کردم حداقل بدانم باید چکار کنم.


_ آقا؟!


لیوان را شست و سرجایش گذاشت. برگشت و فقط هومی گفت.


_ حرفی که زدین... یعنی... از این خونه برم…؟


نگاهش سرد بود، پشیمان شدم از حرف زدن.


نفس در سینه‌ام حبس شد و انگار برق از تنم رد می‌شد.


_ انگار بدت نمیاد بری. هرجور دوست داری، خواستی بری، بگو... مهریه هم که داری! می‌تونی یه جا بگیری، یا... استغفرالله... نترس! حاج‌بابا نمی‌ذاره سخت بگذره بهت.


فقط نگاهش کردم. بغض و درد یک ترکیب عجیبی‌ست.


بی‌پناهی نهایت ظلم به یک انسان است.


بی‌پناه و تنها بودن، بی‌پشتوانه بودن، آدم را خورد می‌کند.



.............

#پارت_۲۸۲


_ ببخشین... دیگه اون‌جور حرف نمی‌زنم رو حرفتون. حرف نمی‌زنم. عقدم نکردین، مهم نیست. از اینجا برم باید برم امامزاده بخوابم...


التماسش می‌کنم و تمام می‌شوم؛ متلاشی، نابود شده‌ام.


_ سلام، بچه‌ها... یاسمن، بابا! بیا اینا...


حرفش نصفه می‌ماند. می‌فهمد عادی نیستیم.


مگر کور باشد که صورت خیس از اشک من را نبیند.


_ بدین من...


_ چی شده، محراب؟ یاسمن؟!


_ چیزی نیست، بابا! یاد خاطراتش افتاده.


سعی می‌کنم بلند شوم و لبخند بزنم، اما دیگر جانی ندارم. بسته‌ها را محراب می‌گیرد.


_ چه خاطراتی که از دیشب که دیدمش تا الان انگار صد سالش شده؟ هان؟


به سمتم می‌آید. تسبیح در جیب می‌گذارد.


چشمم به دستانش است با انگشترهای مردانه.


_ یاسمن جان؟!


موهای رها‌شده‌ام را کنار می‌زند. سرم را در آغوش می‌گیرد و من زار می‌زنم.


گویا بغضی هزارساله دارم. از محراب متنفرم، این را مطمئنم.


هرگز او را نمی‌بخشم که وادارم کرد التماسش کنم...


_ یکی بگه چی شده؟


بی‌حال‌شده سر از آغوشش بیرون آوردم.


_ دلم گرفته بود... ببخشید.


ساعتی بعد تنها داخل اتاقم دراز کشیدم. حاج‌اکبر فهمیده بود ما با هم خوب نیستیم.


رفتند که با هم حرف بزنند و من به اتاقم آمدم. محراب حتی نگفت بمانم یا نه. سر در بالشتم می‌کنم.


امان از بی‌کسی و آوارگی.


................


محراب


هم او را ویران کردم و هم خودم را. می‌بینمش که رنگ به رو ندارد، انگار به‌قول پدرم صدساله شده.


نگاه از ما می‌دزدد. دیگر لبخند هم نمی‌زند، انگار بیمار است، روح‌وار و ساکت.


می‌بینم که ویرانش کرده‌ام.

#پارت_۲۸۳


نباید آنقدر کش می‌دادم، همه‌چیز از دستم در رفت. 


حد نگه نداشتم، شکستمش. له و داغان شده و قلبم درد می‌کند از این درد. 


این یاسمن حتی از آن زنی که روز اول در محضر دیدم هم بدتر است.


_ به چی نگاه می‌کنی، داداش؟ 


برای سمیه تعریف کردم چه شده، با تمام گرفتاری‌اش آمد. 


عصبانی بود، اگر خودش را نگه نمی‌داشت با دیدن یاسمن حتماً یک سیلی به من می‌زد.


_ به‌ نظرت بگم غلط کردم، درست می‌شه؟ 


یک غم بیخ گلویم چسبیده، چیزی از بغض فراتر. برای طلا چوب جمع می‌کند گوشهٔ حیاط. 


_ غلط؟ یه زن وقتی بهت التماس کرد، بدون دیگه هیچ جایی تو قلبش نداری، محراب! شاید کنارت بمونه، ولی دیگه نداریش. یاسمن‌و دیگه نداری، جناب حاج محراب معتمد. 


دستم به هیچ کاری نمی‌رود امروز، حتی مغازه هم نرفتم. حاج‌بابا سکوت کرده. به او حرفی نزدم، اما خودش فهمیده. 


یاسمن حتی در جواب او فقط لبخند می‌زند، اما نه آنکه نگاهش برق می‌زد. 


_ عصبانی شدم، سمیه! من‌و با اژدر یکی کرد...


می‌خواست از اتاق بیرون برود. از انعکاس شیشه دیدمش که برگشت.


_ تو از اژدر بدتری، محراب! اون از اولش تکلیفش معلوم بود، تو چی؟ ادای عاشق بودن رو در‌آوردی، رامت که شد، لهش کردی. آخه چقدر انسان نباشی؟  غرورش‌و! شخصیتش‌و! اگر برادرم نبودی، محراب! نگاهتم نمی‌کردم. تو از سمیرا هم بدتری. خدا رو شکر مامان نیست ببینه... مدت‌و ببخش، بذار یاسمن زندگیش‌و کنه. خودم کمکش می‌کنم. می‌خواد خیاطی کنه. اینجا پیش آقاجون می‌مونه... حاجی هم راضیه...


با تعجب برمی‌گردم. همان خواهر بزرگ توبیخ‌گر شده است.

#پارت_۲۸۴


سمیه در عین مهربانی زیادش، مثل مادرم به‌شدت سختگیر است، مخصوصاً در مورد آدم‌ها.


_ به حاج‌بابا گفتی؟


_ نگم؟ پیرمرد داشت سکته می‌کرد. فکر می‌کرد به یاسی بی‌رضایتش دست‌درازی کردی. می‌گفت بره رو دادم دست چوپون از ترس گرگ، ولی چوپون چاقو گذاشت بیخ گلوش... نمی‌گفتم؟ هرچند کارت کم از تجاوز نداره... مدت‌و ببخش! حاجی خودش می‌دونه چکار کنه.


روی تخت می‌نشینم. خودکرده را تدبیر نیست. کلافه و گناهکارم.


_ دوستش دارم، نمی‌تونم. مگه نگفتی وقت محضر بگیرم، وقت گرفتم... فردا می‌خوام ببرمش آزمایشگاه... نکنین این کارو...


التماس می‌کنم به خواهرم. می‌دانم اگر پدر امر کند تمام است.


_ ما نکنیم؟ اون‌و می‌خوای چکار کنی؟ محاله یادش بره، محراب... باهات زندگیم کنه عمراً ببخشه، هم خودت‌و داغون می‌کنی، هم زنی که دوستت نداره... زندگیت می‌شه جهنم.


با اطمینان حرف می‌زند. نگاهش، کلامش. سمیه همیشه درست می‌گوید.


_ تلاشم‌و می‌کنم. خودم خراب کردم، درستش می‌کنم.


نیشخند می‌زند. او را تا این حد سرد و سخت ندیده بودم.


_ جون به جونت کنن مردی! خودخواهی! شرط بابا اینه، اگر یاسمن گفت «نه!» دست از سرش برداری.

........


 نگاه پدرم سنگین بود، پر از خشمی توأم با درد.


یاسی با طلا رفته بودند تا زیر‌زمین ناهارشان را بخورند، خاله‌بازی می‌کردند.  


_ پشیمونم، محراب! فکر می‌کردم با این سن عقلم می‌رسه. فکر کردم، پسرم بعد اون اتفاق نیاز داره آرامش بگیره. اشتباه کردم... پیش خدا و مادرت و خودم خراب شدم.


غذایش را لب نزد، از پشت میز بلند شد.


طاها هم بشقابش را برداشت و با او رفت؛ قهرمانش ناراحت بود.

#پارت_۲۸۵


_ نذار بدتر از این بشه...


سکوت کردم، مثل کل روز، حرفی نداشتم که بزنم.


کلید دست یاسی بود، او هم فقط دوری می‌کرد.  


_ فردا ببریمش لباس و انگشتر و طلا بخریم. اگر می‌تونی وقت آرایشگاه بگیر... وقت آتلیه می‌گیرم، لباس‌عروس حتماً دوست داره.


لبخند می‌زنم به محتویات دست‌نخوردهٔ بشقاب، می‌دانم لبخندم مثل کامم تلخ است.


_ بهت گفتم با حمیرا ازدواج نکن، کردی...


از پشت میز بلند می‌شوم.


امین امشب نمی‌آید، کشیک است، حداقل با او حرف بزنم.  


_ باهاش حرف می‌زنم. یاسی، حمیرا نیست.


_ نه، نیست! اون همه‌چیز داشت؛ خانواده، پول، تحصیلات. مثل یاسی آواره و بدبخت نبود که بخواد به‌خاطر آواره نشدن التماست کنه و شرایطت‌و قبول کنه... از من به تو گفتن؛ یه زن هیچ‌وقت ظلم‌و یادش نمی‌ره، یه جا می‌زنه تو صورتت، همچین که با سر بیفتی... دیگه خود دانی، داداش‌جان.


آن محکمی که در کلامش است، دلم را خالی می‌کند، اما چه کنم که دلم گیر اوست.


_ اگر امین بود نمی‌بخشیدی؟ همین‌و می‌گفتی؟


صدای گریهٔ فاطیما می‌آید.


طاها دوان‌دوان خبر می‌آورد که فاطیما گریه می‌کند.


_ امین…؟! شک نکن اصلاً به التماس من نمی‌رسه. حق با منه؛ همیشه حق با منه... همین خود تو، می‌ذاشتی راحت نفس بکشه؟


مانده بودم چه بگویم؟! حق داشت.


انگار هر لحظه بیشتر می‌فهمیدم چه کرده‌ام.

...................


#یاسمن


_ خاله؟! داییم‌ رو دوست نداری؟


بالاخره بعد از این‌همه سکوت که می‌دانستم تهش حرفی خواهد زد، دخترک موطلایی و زیادی دانای سمیه سؤالش را پرسید.


حضورش امروز کمی درد روحم را کم کرد.


من که نه هم‌بازی داشته‌ام و نه بازی کرده‌ام، امروز با طلا حسابی از خجالت خیلی از آن عقده‌ها در آمدم.

#پارت_۲۸۶


هرچند از کودکی خیلی سال است که فاصله گرفته‌ا‌م؛ اگر کودکی کرده باشم.  


_ می‌شه جواب ندم، طلا؟


سفرهٔ دونفره‌مان را جمع می‌کنم، شامی‌کباب خوشمزه‌‌ای که سمیه پخته بود.  


_ شبی که همه جمع بودن، اون خانم همسایه روبه‌رویی اینجا بود، با دایی.


انگشت روی لبش می‌گذارم.


_ نمی‌خوام بدونم، طلا جون! مامان‌طوبی، خدا بیامرز، یه‌بار بهم گفت: «یاسمن! حرف کسی رو که وقتی من پیشتون نبودم زده، بهم نگو! دلم چرک می‌شه.»


نگاه کودکانه، اما پر از حرفش را به چشمانم می‌دوزد.  


_ من از اون خانمه خوشم نمیاد، به مامانم گفتم.


حال بلند شدن نداشتم، خوب نخوابیده بودم.


سمیه صبح آمده بود. محراب از خانه بیرون نرفت. حاج‌بابا انگار روبه‌راه نبود.


همهٔ این‌ها با هم برای یک روز آن‌هم مثل این روزها سنگین بود.


_ طلا جان؟! مامانت کارت داره.


من هم بلند می‌شوم. زیرلب سلام می‌کنم، جواب می‌دهد.


می‌خواهم بروم، تنها ماندن با او برایم سخت است. التماسش کرده بودم برای آنکه من را نگه دارد.


حتی آن‌قدر آدم حسابم نکرد که بگوید آری یا نه.  


طلا با اخم‌هایی در‌هم دست من را می‌گیرد.


_ باشه، دایی! با خاله می‌رم.


معرفت داشت و باهوش بود، می‌دانست نمی‌خواهم بمانم.


ماندنم با او حتماً بعدش برایم کلی اشک داشت.


_ شما برو. من با یاسی‌جان کار دارم.


طلا مردد نگاه من کند. شبیه من که دلم می‌خواهد مثل همان کودکی‌ها وقت تنگنا فرار کنم، از او حساب می‌برم.


خجالت می‌کشم. حتی آن حس دل‌‌شکستگی درونم هم می‌دانم که آنقدر دوام نمی‌آورد.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792