2777
2789

براتون مینویسم 


دوست دارم خواهرانه کمکم کنید و راهنماییم کنید 

نظر تک به تکتون برام مهمه مو میخونم...


از همتون ممنونم🌹🌹🌹💙

((پیشاپیش معذرت میخوام که یکمی طولانیه)) 

کاربر آقا_دانشجو پرستاری

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

۷ماه پیش با دختری شدم

منم تصمیم گرفته بودیم با همدیگه ازدواج کنیم و هیچ مشکلی با همدیگه نداشتیم هر دوتان یه شغل دولتی داشتیم تصمیم بودش که وقتی  درسش تموم شد خونواده‌ها رو در جریان بزاریم

منو مریم تو قوم کاملا جدا بودیم و اختلاف های فرهنگی زیادی داشتیم ولی خودمون با همدیگه کنار اومده بودیم و مشکل خاصی نداشتیم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم برنامه‌هامون این بودش که هر چیز کوچک‌ترین موضوعی رو با همدیگه صحبت کرده باشیم تا آینده همدیگرو سوپرایز نکنیم و از قبل در جریان اون اتفاقا باشیم

کاربر آقا_دانشجو پرستاری

هر چیزی که فکر کنی را با همدیگه راجع بهش حرف زده بودیم

اینکه کجا زندگی کنیم
چطور زندگی کنیم
سطح مالی زندگیمون چطوره
بچه‌هامونو به چه سبکی تربیت کنیم
توقعاتمون از یه زندگی را برای همدیگه توضیح داده بودیم
شرایط خونواده‌ها رو گفته بودیم


کاربر آقا_دانشجو پرستاری

همه چیز خوب بودش مشکلی نداشتیم تا روزی که یه روزم باهاش حرف می‌زدم و گفتش که گوشیم زنگ می‌خوره من برم برمی‌گردم نیم ساعت ۴۰ دقیقه بعد اومد گفتم چی شده گفتش که دوستم بهمونو سورپرایز کرد و عکس‌های عقد و ازدواجشو برامون فرستاده


دیدم ناراحته بهش گفتم چی شده حالا تو چرا ناراحتی به هم ریختی گفتش

که دوستم که از من دو سال کوچکتره ازدواج کرده من برنامه دارم برای دو سال آینده با یه پسر غریبه چه زندگی من پا در هوائه

شاید تو دو سال دیگر پا پس بکشی و بری منو فراموش کنی من دو سال زندگیمو هدر کردم

گفتم خب حالا حرفت چیه مشکلت چیه گفتش اگه تو قصد جدیه به یه نفر تو خانوادت بگو منم خب با خونوادم خیلی صمیمی بودم اومدم بهشون گفتم آقا من یه دختری رو دوست دارم خونوادم خیلی خوشحال شدن و تبریک گفتن به قول گفتن هیچ مخالفتی نکردن و شروع کردن به نصیحت کردن پدر مادرانه

کاربر آقا_دانشجو پرستاری

من اون دختر خیلی با همدیگه صمیم بودیم و اون با خواهرمم صحبت کرده بود خیلی با هم راحت بودن شوخی می‌کردن صمیمی حرف می‌زدن وقتی به خونوادم من گفتم که من از یه دختری خوشم میاد ولی برنامه ما برای دو سال دیگه است که این دختر درس و دانشگاهش تموم بشه میگم که دو سال دیگه نگین دختره رو از تو خیابون پیدا کرده بودش که اونجا با هم دوست شده بودن و اینا نه من می‌خوام خونوادم در جریان باشند که ۲ سال دیگه اینطوره

گفتم قبول کردن و گذشت دو سه روز بعد خونوادم گفتن که خوبیت نداره همینجوری با هم در ارتباط باشیم بزار ما با دختر حرف بزنیم اونم با خونوادش حرف بزنه خونواده‌ها در جریان باشن بدونن که قراره همچین وصتی به قول گفتنی اتفاق بیفته

کاربر آقا_دانشجو پرستاری

مادرم با دختره تماس گرفت باهاش حرف بزنه ما با هم خیلی راحت بودیم خیلی صمیمی بودیم

اما این دختر به قدری با مادرم خشک حرف زد بی‌رو حرف زد به قول گفتنی رو نداد که مادرم اصلاً دلسرد شد خیلی خوش بدون توجه به اینکه فقط چون زنگ زدی دارم جوابتو میدم اینطوری باهاش حرف زد چون من خودم اونجا بودم داشتم گوش می‌دادم مادرم باهاش صحبت کرد گفتش که

کاربر آقا_دانشجو پرستاری

به خونوادت بگو وقتی بهش گفت گفتش که اول مخالفت کرد

بعدش قبول کرد خونوادش اول گفتن که نه شما شهر ما برای تحقیقات الان نیاید

الان نیستش به این چیزا رو نمی خواد و ما رو همه اینجا می‌شناسند

اینطوری اونطوری بعدش من پدرم با مادر این دختر حرف زد که شما رسم و رسومتون چیه و چه قواعد و قانون‌هایی دارید خونواده این دختر برگشتن گفتن که

ما مراسمات ازدواجمون زیر ۴ ۵۰۰۰ جمعیت نداره

از طرف دیگه برای بحث مهریه چون شما قوم غریبه هستین ما نمی‌تونیم اعتماد کنیم باید طوری باشه که ما پشتوانه دخترمون باشه حداقل ۸۰۰ ۹۰۰ تا به قول گفتنی سکه می‌خوایم

من گفته بود که من بهتون یه واحد آپارتمان می‌دهم تا هر موقع که می‌خواید توی اون زندگی کنید زندگیتونو داشته باشید و مشکلی با همدیگه نداشته باشید تو همون خونه زندگی کنید خانواده این دختر گفتن که نه آپارتمان باید به اسم دختر ما باشه آپارتمانی باید به اسم بچه ما باشه که ما خیالمون انقدر از این قضیه راحت باشه

کاربر آقا_دانشجو پرستاری


وقتی خونواده‌اش این همه شرط و شروط گذاشتن پدر منم دلسرد شد گفتش که به درد نمی‌خوره و نمیشه اینجوری و این منطقی نیستش این چیزا و دیگه قبول نکرد با اینکه اول کلی حماقت کرده بود خودش با دختره حرف زده بود باهاش شوخی می‌کرد باهاش صمیمی بود

وقتی این شرط شما جا رو گذاشت این دخترم هیچ مخالفتی با خونواده‌اش نکرد این خونوادش اینطوری گفتن اینم گفتش که هرچی خونوادم بگم من نمی‌تونم روش حرفشون حرفی بزنم و مخالفت کنم هرچی اونا بگن همونه

منم خوب اون دخترو دوست داشتم اصلاً به قول گفتنی انگار چشمام بسته بودهرچی می‌گفتم تو دل خودم قبول می‌کردم می‌گفتم خب مگه چیه مشکلی نداره و تو دل خودم قبول می‌کردم و راضی بودم می‌گفتم عیبی نداره

کاربر آقا_دانشجو پرستاری


این دختر یه تعهدی به محلی که کار می‌کرد داشت که اگه می‌خواست من مجبور بودم تو اون شهر زندگی کنم یعنی نمی‌تونست محل کارشو ترک کنه خب منی که خونم تهرانه مجبور بودم توی شهرستان کوچک تو جنوب ایران زندگی کنم ولی به خاطر اینکه این دخترو دوست داشتم خب تو دل خودم قبول کرده بودم که اونجا زندگی کنم

وقتی خونه باید اینجوری شرط و شروط سنگین گذاشتن مثل مراسمات ۴۰۰۰ ۵۰۰۰ نفری و ۸۰۰-۹۰۰ تا سکه و خونه به اسم دخترشون باشه اونا پدر منم شروع کرد به مخالفت کردن

دوستش داشتم به پدرم گفتم که من می‌خوام و کوتاه نمیام

کاربر آقا_دانشجو پرستاری


پدرمم که دید من دیگه به حرفشون گوش نمیدم و هر شرایطی بزارن میرم جلو حتی اگه پشتم نباشن و تنها باشم اول گرفتش با من دعوا کردش بحث کردیم منو فحش داد از خونه انداخت بیرون دیگه هر کاری کرد ولی من بازم کوتاه نیومدم گفتم که هر کاری کنی من میرم

پدرم که دید دیگه زور عشق من نمی‌رسه و راهی ندارم زنگ زد به دختری که دوستش داشتم و خونوادش فحششون داد بهشون بی‌احترامی کرد و حرف‌های خوبی بهشون نزد و دعوا کردن

خلاصه اینطوری دیگه همه چیزو به هم زد و خونوادش گفتن ما دیگه راضی نیستیم

کاربر آقا_دانشجو پرستاری

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز