من ب دنیا میام مشکل کلیه داشتم و دکترا جواب کرده بودن و میگقتن اگ عمل بشه احتمال زنده موندنش کمه
دیگ مامانم راضی ب عمل نمیشه و میبرتم جمکران و همش میگه یه نشونه بده بفهمم بچمو خوب میکنی یا ن
تو راه برگشت یهو میبینه سرم نورانی میشه جوری ک مغز سرم پیدا میشه و یه دست سفید و کشیده ک یه انگشتر سبز تو انگشتشه میبینه ک به طرف سر من میاد
مامانم اونقدر وحشت میکنه که میخواسته منو پرت کنه😂
اینو هرکس دیگه ای برام تعریف میگرد شاید میگفتم خواب دیده یا توهم زده ولی مادرمه و میدونم حرف الکی ک نمیزنه
دیگ همونجا تعریف میکنه واس بقیه و همه منو بغل میکنن و دست ب دست میچرخونن😂
بعدم بلافاصله میره دکتر و دکتر میگه هیچیش نیست که نیست و خود دکترم تعجب کرده بود
دیگ الان مامان من جمعه ای نیست که نماز امام زمان نخونه
نذرمو کرده هر هفته واسم بخونه
منم هربار میرم جمکران فوق العاده ارامش میگیرم و ب شدت هوامو داره و همیشههه هر نشونه ای ک ازش خواستم بهم داده و متوجه درست یا غلط بودن راه و مسیرم شدم...