تازه ازدواج کرده بودم
موقع خواب و شب بخیر شوهرم پشتشو کرد بهم
پتو کشیدم رو خودم چشمام رو روهم گذاشتم شوهرم دست انداخت دور کمرم برگشتم نگاش کردم با خوشحالی
دیدم روش اونوره ولی حس دست دورکمرم هنوز بود
خیلی محکم منو چسبیده بود
از ترس سرم رو کردم زیر پتو ولی سنگینی دست استخونی و لاغر
دور کمرم بود چند بار تو دلم بسم الله گفتم..
عجیبیش اینه که چشمام رو باز کردم صبح بود یعنی با همون ترس همون وقت خوابم برده بود
بعد اون شب دو سه بار دیگه هم اینجوری شدم حتی صدا نفس
زدن میفهمیدم ولی دیگه نمیترسیدم