2777
2789
عنوان

رمان مادر شدن عجیب من

| مشاهده متن کامل بحث + 8909 بازدید | 38 پست
S.A.N 😍: 🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی وچهارم) join 👉 @niniperarin 📚 کارد میزدی، خونم در نمی اومد. قرار بود امشب دلبری حاجی را بکنم. ولی حالا من بودم و این زنیکه پیزوری ور دلم. شصتم خبر دار بود از نیتش.اومد که نکنه حاجی نصف شب، دل از دستش بره و محض خاطر عذر خواهی و آشتی، بیاد پیش من. خودمو از تک و تا ننداختم. تشک انداختم و فانوس رو فوت کردم و رفتم زیر لحاف که نم داشت. مور مورم شد از سرما ولی دم نزدم. یه کم که گذشت گفت: خوابی؟ گفتم: نچ. دنده به دنده شد. پشتشو کرد به منو گفت:میگم که مشغول الذمه ات نباشم. از من میشنوی، همین فردا جل و پلاستو جمع کن و برو. خیر سرم داداشمه. ولی صد رحمت به چشم و روی گربه ور این. بعدم کلی گفت از اینکه چطوری بعد فوت ابوی علیه الرحمه، حق ملوک و بچه های صغیرشو بالا کشیده و رفته باهاش تجارت. گفت: همین کارش بی سایه سرم کردو شوهرمو دق داد. تو سفر شیراز یه شب مهمون یه تاجرای اسم و رسم دار اونجا میشن. صبح با صدای جیغ و جر اهل خونه میپرن از خواب. سر حساب که میشن میبینن، دختر یارو تریاک خورده و خودکشی کرده. خاط خواه بوده خیر سر، آقاشم مخالف. خلاصه آب خلا به خوردش میدن تا قی کنه. طبیب که میارن میگه خطر از سرش گذشته. حاج ناصر علاف، همون تاجر،سر آبروش میگرده که تو مهمونای اونجا، یکی را پیدا کنه عذب که اهل شیرازم نباشه. مال و منالی بهش بده، دخترشو عقد کنه که ببره. شرط و شروطی هم میذاره که اگه دختره زودتر بزار، نصف مالشو بده به داماد. حاج رضا خرده و کوچیک بود تو بازار. از اون روز، ک این زهره آب خلا خورده را به خاطر مال و منال دنیا سر بار خودش کرد، سوار خر اقبال شدو شد حاج رضا...حاج رضا رزار. اگه نه تا قبل اون یکی بود مثل بقیه. خلاصه آقا میارن، صیغ را جاری میکنه و همون طوری مریض احوال، میندازنش پشت کالسکه ی یه سورچی که زائر کربلا میبرده و میاورده. که میارتشون اینجا. خودشون دست اندر کار بودن. ما که داخل آدم نبودیم. انگار کن خودت. مگه به ما گفت و تو را گرفت؟ از اون روزی که پا تو این خونه گذاشته با این پا قدم نحس اش هیچکدوممون آب خوش از گلومون پایین نرفته. خودشم که مریض افتاده. من میگم از خاططر خواهی و حاج رضا میگه از آب خلاس که به خوردش دادن. تا دم دمای صبح تعریف میکرد و بود و نبودشونو ریخت رو دایره. منم لام تا کام حرف نزدم. نه از خودم گفتم نه از علی نه از خدیجه. فقط هم غوطه میخوردم تو نم و نای لحافو این دنده اون دنده میشدم که خوابم برد. صبح که شد،سد یحیی اومد. بعد جماعت صبح یه راست از تو امام زاده اومده بود اینجا. با سلام و صلوات آوردنش بالای سر زهره. کلاه سبزی به سرش داشتو یه شال همرنگ کلاهش بسته بود به کمر. چپقش پر شالش بودو ، یه کیسه سفید تو دستش. صاف رفت نشست بالا سر زهره. گفت: همینه. حاج رضا با سر تایید کرد. ما هم نشستیم پایین اتاق دم در. سید دستشو گذاشت رو سر زهره و شروع کرد به دعا خوندن. بع هم یه سیر نبات از تو کیسه سفیدش در آورد و دعایی خوند و هوت کرد بهش. گفت: آب بیارین. ملوک پاشد از تو طاقچه پارچو برداشت. یه لیوان آب ریختو داد دست سد یحیی. گفت سید» خدا خیرت بده. زجرمونو کم کن. تو را به جدت. چی میبینی ریز جلدش که مریض احوالش کرده؟ سید گفت: سسس حرف نباشه. آبو گرفت و با تندی گفت: برو بشین. بعد نباتو انداخت تو لیوانو با انگشت شروع کرد به هم زدن. ملوک گفت: قاشق بیارم؟ سید چپ نگاهش کرد. همه لالمونی گرفتند. هی دعا خوند و هی آبو هم زد. بعد دست کرد تو کیسه اش. یه چیزی که ندیدم چی بود، در آورد و هل داد تو دهن زهره. بعدم، آب نبات را داد پی اش. اول از گوشه دهنش آب زد بیرون. بعد یه قلپش را داد پایین و به سرفه افتادو دوباره بی حال شد. تا سید پاشد، ما هم پاشدیم. از اتاق اومد بیرون و گفت: عمرش به دنیاس، خوب میشه. برای مشایعت، تا دم در باهاش رفتند. ملوک هی دعاش میکردو حاج رضا تشکر. منم ایستاده بودم دم در شاه نشینو تو فکر بودم. وارد دالونی که شدم، دویدم تو اتاق، لیوان آبو برداشتم نیت سفید بختی کردم و تا تهشو خوردم. بعدم جهت رفع اجاق کوری، نباتو گذاشتم کنج لپمو تند تند جویدم. یه نبات از تو قندون انداختم تو لیوانو آب ریختم سرش و لیوانو گذاشتم سر جاش و بعدم فرز از تو اتاق زدم بیرون... این داستان ادامه دارد... join 👉 @niniperarin 📚

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



خیلی لطف کردی گلم.ممنون میشه قسمتای جدید رو برام بفرستی از چ طریق راحتتری میتونی ب علاقه مندی هات این تاپیک رو اضافه کنی و برام بفرستیشون ممنون میشم.
پسرم گل پسرم ای همه احساسم ...ای تمام عشقم....می تپد قلب من با تبسمهایت...
🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی وششم) join 👉 @niniperarin 📚 ماما زار جلو بقیه به دنبالش. سفره چیدن تو شاه نشین و همه جوره قوت و غذا گذاشتن توش. بز را قربونی کردن و خونش را ریختن تو کاسه، گذاشتن سر سفره جلوی مامازار. اونم سه تا دهل چید و یه ورشویی ورداشت توش کندر دود کردو گرفت تنگ دودوک. ملوک زهره را به زور سرپا کرد و نشوند و یه پارچه انداخت رو سرش . مامازار معجونی به خورد زهره داد و چیزایی گفت و شروع کردن به دهل زدن و مجلس راه افتاد. زهره اون سر اتاق بود و منم تو شلوغی این سر اتاق. مجلس حالی گرفته بود و صدای طبل و دهل که میپیچید تو سر آدم، خودبه خود از خود بی خود میشدی. منم رفتم تو حال خودم و شروع کردم مث بقیه سرم را تکون دادن. نمیدونم چی شد که تو اون احوال یاد قدیما افتادم. خیلی قدیما. اون وقتی که بچه بودم و مینشستم ور دل ننه ام و کلاف دور دستم مینداخت و گوله میکرد و می گفت: ننه دورت بگردم. ایشالله عروس که شدی یه ماه گیرت بیاد مث خودت که عصای دستمی. بعد شروع میکرد به خوندن: چه دختری چه چیزی. دست میکنه تو دیزی. گوشتارو در میاره. نخود را جاش میذاره. دیزی که در نداره. خاله خبر نداره. منم خوشم میومد، دلم قنج میرفت و می خندیدم. چقدر خیال بافتم. چقدر کلاف دور دست بچه ام انداختم و براش شعر خوندم تا شبها خوابش ببره. صدای ننه ام را مشنیدم. واضح. شروع کرد برام لالایی خوندن. گفت بخواب ننه. بخواب که رو سیاهم کردی. کلاف دور دستت ننداختم که کلاف بندازی دور گردن مردم. چه هیزم تری بهت فروختن اون طفلای معصوم؟ نون حلال تو حلقومت نکردم که داراشکنه تو حلقوم مردم بریزی. هی میگفت و میگفت ولی صداش تو صدای دهلها کم شد و گم شد . بعد هم یه کلاف قرمز نمیدونم از کجا افتاد دور گردنش و یکی سرکلاف را هی میکشید. ننه ام داشت خفه میشد و هی دست و پا میزد. جیغ زدم و التماس می کردم . سرکلاف معلوم نبود کجاست و فرسنگها رفته بود تو ظلمات و گم شده بود. ننه ام داشت هی بیشتر کبود میشد. اومدم از گردنش بازش کنم. نشد. سرکلاف افتاد دور کمرم و محکم منو بست به ننه ام. دیگه نمیتونستم تکون بخورم. احساس خفگی داشتم. نفسم تنگ شد. ضجه میزدم و فریاد: منو جای اون بکشین، اون که کاری نکرده. سنگینی بدنش را حس میکردم. داشت جون میداد و دست و پا میزد و منم التماس میکردم. هیچ وقت اینقدر بهش نزدیک نبودم. نگاش کردم ببینم هنوز زنده است؟ دیدم ننه ام نیست. خدیجه بود با همون صورت کبود و سیاه و دو تا چشم از حدقه بیرون زده که زل زده بود بهم. دیگه حال خودمو نفهمیدم. همه چی جلوی چشمم سیاه شد. جیغی زدم و از حال رفتم. شنیدم که جماعتی دورم همهمه کردن. صدای مامازار را بینشون شنیدم: اینم باد افتاده بوده به جونش ، باد جن بوده، درش کردم. بعد دیگه هیچی نشنیدم. فرداش به خودم که اومدم دیدم تو شاه نشین خوابوندن تو تشک زهره.... این داستان ادامه دارد... join 👉 @niniperarin 📚
🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی وپنجم) join 👉 @niniperarin 📚 چه دردسرت بدم خواهر. سد یحیی که رفت، حاجی ملوکو فرستاد بیرون. به ساعت نکشید که با زنی جا افتاده، و سیاه پوش که برقع به روش کشیده بود، برگشت. ماما زار بود.رفت زهره را دید. پولی به بازوش بست و برگشت. گفت: باد به تنش افتاده ...اهل هوا شده. امروز چهارشنبه اس. وقتش امشبه. مجلس که به پا کنیم معلوم میکنه باد سرخه یا باد جن. من میرم خیزران به دست مامور کنم. تا برگردم اینا رو آماده کنین. بعدم لیست بلند بالایی گفت و رفت. حاج رضا هم خدم و حشم اجیر کرد که وردست ملوک باشن و تدارکاتی که ماما زار سپرده بود را بچینن. سفره انداختند و بز آوردندو آدم بود که میلولید تو هم. مردن هم شانس میخواد خواهر. من که یعنی نو عروس خونه بودم، حتی خرم پی ام نفرستاد نا کس. اینکه یه پاش لب گور بود، براش سفره می انداخت و قربونی میکرد و هی از دیروزش آدم برد و آورد کرد بالا سرش. هر چی بود، اون دختر حاج ناصر علاف بود و من به قول ملوک یه پاپتی غربتی. حلا دیگه میدونستم سر مال دنیاس این هول و حراس حاج رضا. نه از سر خیر خواهی و به قول خودش فی سبیل الله. میخواست من بزام که جای بچه زهره قالب کنه به حاج ناصرو نصف مال اونو بندازه پشت قباله اش. ببین که مال دنیا با آدم چه ها که نمی کنه خواهر. آدمم اینقدر طمعکار؟ گفتم اگه این منم که خواب و خیالتو پریشون میکنم حاج رضا. خدیجه و طفلاش از دست من جون سالم به در نبردن... تو که دیگه...به یاد اونا که افتادم بی اختیار زدم زیر گریه. لابد از نفرین خدیجه بود که افتادم تو این هچل و تو غربت گرفتار این غربتی از خدا بی خبر شدم. رفتم تو پستو و یه دل سیر به حال خودم گریه کردم خواهر. صدای ملوک که بلند شد اومدم بیرون. داشت به حاج رضا سرکوفت میزد که این زنی که گرفتی یللی میزنه. معلوم نیست کجا خودشو گم و گور کرده که دست به سیاه و سفید نزنه. تو هم گشتی تو پیغمبرا جرجیس را پیدا کردی. سر بزنگاهه غیب کرده خودشو تیر غیب خورده... وسط حرفش منو دید. حرفش را خورد و رفت.حاج رضا گفت: یه دستی بجنبون خاتون سفره این کار جمع بشه زود بریم سر زندگیمون. سیگارش را انداخت زیر پاش و اه کرد و داد زد: دِ پدر سوخته مگه نگفتم بز را ببند سر آخور تا وقت قربونی؟ یالله جمع کن او پشگل ها را خیر سرت. حتما باید به فلک ببندمت تا حرف بره تو اون گوشای کرت؟ اینا را گفت و رفت سمت ممد شاگرد حجره اش که اون هم در رفت. عصری خونه شلوغ شد و یه عالمه لچک به سر اومدن تو. ادامه داستان در پست بعد👇👇 join 👉 @niniperarin 📚
S.A.N 😍: 🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی وهفتم) join 👉 @niniperarin 📚 فرداش به خودم که اومدم دیدم منو تو شاه نشین خوابوندن تو تشک زهره. همه اتاقو بر انداز کردم، خبری از زهره نبود. گفتم خدایا شکرت. چه زود صدای این بنده سراپا تقصیرتو شنیدی. کاش چیز دیگه ای میخواستم. خوشحال شدم که این یکی ریق رحمتو سر کشید و دستم به خوت آلوده نشد. سرپا شدم. ولی هنوز قوه نداشتم و سرم گیج میرفت. صدایی از حیاط شنیدم. همون طور تلون خوران رفتم کنار پنجره ایستادم. خشکم زد. زهی خیال باطل. حاج رضا و ملوک زیر کت های زهره را گرفته بودند و داشت تو حیاط مثل بچه ها تاتی تاتی میکرد. یکی حاج رضا میگفت و یکی ملوک -این همه وقت اسیر بستر بودی. معلومه که پات خشک میشه. -خودم برات آبگوشت بز باش بار میزارم تا جون رفته ات، برگرده. خواستم برگردم تو تشک و چند روزی تمارض کنم بلکه دلشون به حالم بسوزه. بعد پشیمون شدم. زهره زن عقدی بود و جاش سفت و رِفت و من وامونده، صیغه حاج رضا. ناخوش احوالم که میدیدنم که، فردایِ روز کلاهم پس معرکه بود. مثل آب خوردن روانه ام میکرد خونه شیخ! این شد که پا شدم و رفتم بیرون سر پله ها ایستادم. حاج رضا که منو دید گفت: اغور بخیر...میبینم که دماغت چاق شده خاتون. یاد گنجیشکا کردی. عقدی و مطعه گرفتیم که دو تا دوتا زیر بالمونو بگیرن...حالا خودمون شدیم حمال و نوک این دوتا. خونه شد دارالشفاء حاج رضا. خر من که از کره گی دم نداشت. گمون کنم ناف ما رو با بد بیاری بریدن! زهره و ملوک نگاهشون افتاد اینطرف. ملوک گفت: دور از جون حاجی! ناف تو را با خریب بریدن که اینجوری ایلون و ویلون دو تا غربتی شده. زهره وانمود کرد که براش براش مهم نیست و چپ را جلوی راست گذاشت و قدمی برداشت. دوزاریم افتاد که از اون پاچه ورمالیده هاس. حاج رضا ادامه داد: هر چی باشه پول مجلس حروم نشد. مخارج یکی را دادیم. در عوض در تا جن گرفتیم. بعد زد زیر خنده و همون طوری که خنده اش بیشتر میشد، شکنبه اش هم بیشتر میلرزید. ملوک گفت: این باد سرخ به تنش افتاده بود و تو باد جن. اهل هوا بودین هردو از اقبال داداش مادر مرده ام. یه طور در بزن دیوار گوش کن گفت: هوایی بودین هر دو.. خدا به دور. ایشالله که هوای حاجی به سرتون بوده نه غیر. نسیتم سر پله ها به هیچی فکر نمیکرد، غیر زهره. حتمی اونم داشت نقشه ای برام میکشید که نگاهش را دوخته بود پیش پاشو سر بلند نمیکرد. بعدها حاج رضا میگفت نمی دونم از چی بود. از دوای موسیو، یا نبات سدیحیی، یا مجلس زار ... اما هر چی بود که افاقه کرد. ولی من میدونستم. از پا قدمی من بود که زهره پا گرفت. ده روز و ده شب گذشت و زهره روز به روز بهتر شدو آب زیر پوسش افتاد و گوشت به شکمش. منم سر اینکه کم از اون نداشته باشم، برای خودم کم نمیذاشتمو تا میتونستم به خودم رسیدم. تو این مدت نه حرف و نقلی بین مون بود و نه رفت و اومدی. اون برای خودش تو شاه نشین زندگی میکرد و من تو اتاق دم مستراح. هر کدوم تو مطبخ بودیم، اون یکی نمیرفت. حاج رضا هم اول غر و لند میکرد و بد و بیراه میگفت . ولی بعد که دید سیبیلش چرب تر شده و دوبار دوبار شام و ناهار میخوره و سفره اش رنگین تر شده بدش نیومد. یک روز ناهار پیش من بود و شام پیش زهره، روز بعد بالعکس. خیلی وقت ها هم میگفت کدوم آدم سیریه که چهل لقمه نخوره. میومد پایین میخورد و بعدم میرفت بالا میخورد. دو هفته به این منوال طی شدو من و زهره لام تا کام با هم حرف نمیزدیم. قسمت 38 درپست بعد👇👇 join 👉 @niniperarin 📚
S.A.N 😍: 🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی وهشتم) join 👉 @niniperarin 📚 ننه فضل الله یکی دوباری سر زد و احوال گرفت. ولی هر بار مینشست به نصیحت کردن که شما در یک منزلید. خدا را خوش نمیاد با هم قهر باشید. خدا قهرش میگیره. هر بار هم خواست الفتی بینمون بر قرار کنه. که نه من زیر بار رفتم نه زهره. همه این مدت توی فکر بودم و تو خواب و بیداری واسه زهره نقشه میکشیدم. تا اینکه یه روز که هوا سرد شده بودو دل آسمونم گرفته بود، توی مطبخ داشتم آش رشته میپختم که دیدم زهره اومد تو. در دیگو گذاشتم و ملاقه را انداختم سر دیگ و خواستم بیرون برم که زهره جلود ایستاد. فکر کردم حتمی محض جنجال اومده. خوب از پا قدم من پروار شده و زور و قوه به بازوش افتاده و شیکمش پوست نو آورده و برای همین بعد اینهمه وقت اومده به نسق کشی. ملاقه را برداشتم و خواستم مثل خروس جنگی کپ کنم رو سرش. ولی ایستادو حرکتی نکرد. نگاهش کردم. آروم بود و توی چشماش نشونی از تنفر نبود. بعد اینهمه وقت زبون وا کرد و گفت: خاتون...هووی من هسای و درست نمیشناسمت. نمی دونم کی بودی و چی کردی.همه اینا درستو ولی اینو خوب میدونم ، منم مثل تو توی این شهر غزیبم و بی کس. تو این مدت خیلی فکرا کردم. خیلی تصمیم ها گرفتم. شبایی که حاجی پیش تو بود، با در و دیوار حرف زدم و روزا هم با مرغ و خروس ها و قاطر توی طویله. درست هووم هستی ولی سنت بیشتره. سرد و گرم چشیده ای. جای مادر من هستی. نمیدونم خودتم بچه داری یا نه...منم جای دخترت. ساعتی برام مادری کن و گوش به حرفم بده. گفتم: اول اینکه بچه دارم سه تا. دوتاشون مردند. دوم اینکه چی فک کردی؟ همچین سنمون توفیری با هم نداره. خیال کن منم خواهر کوچیکت. فکر کردم خدعه کرده و یه دستی میزنه زنیکه. اشک تمساح میریزه که منو کنه. ولی بیشتر که گفت دلم نرم شد. حرفاش آبی بود به روی آتیش انگار. منم آدمم دیگه، از سنگ که نبودم. کنج مطبخ نشستمو اونم رفت بغل تنور خشتی گذاشت و نشست. گفت: باشه تو جای خواهرم. فقط خاتون قسمت میدم هر چی میگم بین خودمون بمونه. از سر ناچاریه. میخوام راه جلوی پام بذاری. وگرنه وقتی دو پادشاه تو یه اقلیم نمیگنجند، دلیلی به فاش کردن رازم ...اونم برای هووم نیست. کار نمیدم دستت که خنجرم بزنی. خلاصه هی گفت و پیزور لای پالونم کرد. بادی به غب غب انداختم و قیافه ای گرفتم و گفتم: ببین .. من خودم مخزن اسرارم. رازایی دارم و شنیدم و تا به حال به احدی نگفتم که اگه برای همون دیواری که تو براش گفتی میگفتم، آب میشد و هوار میشد روی روی سرت. هرچی باشه من دوتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم. خیالیت نباشه بگو. یه گوشم دره و یکیش دروازه.اگه راهی باشه میذارم جلو پات.اگر نه همین الان میرم تو خلا رازتو میگم و یه آبی هم به روش. زهره که شروع کرد، دهنم وا موند.. این داستان ادامه دارد... join 👉 @niniperarin 📚
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز