قسمت بیست و نه
لطفا قبل خوندن لایک کنید
فروغ با ناراحتی دستی به سرش زد و گفت ندیدت که !؟
خندیدم و گفتم چرا دید ولی گفتم برای تمیز کاری اومدم ، فروغ گفت چیزی هم دستگیرت شد !؟
آخرش نفهمیدم رفتی اونجا پی چی ؟
نمیتونستم کلمه ها و دروغامو درست پشت هم ردیف کنم.
گفتم آره چند تا برگه که روش غزل عاشقانه نوشته بود ، به گمانم این یکیو میخواد .
فروغ در یک آن چشماش پر اشک شد و گفت چی داری میگی شاهگل ؟
گفتم خب آدم بیخود که غزل شاعرانه ردیف نمیکنه .
فروغ با ناراحتی گفت باید خودم برم ببینم ، اینجوری نمیشه
اینو که شنیدم تمام موهای بدنم سیخ شد اگر میدید چی تو اتاق همایون هست دیگه اسم منو نمیآورد .
گفتم فقط یک دونه بود اونم که موقع تمیز کاری جمع کرد تا ، نمیتونه دووم بیاره این عشق و این ناراحتی رو .
خندیدم و گفتم دو روز دیگه که اینا برن برای همیشه یادت میره
فروغ با غم بهم نگاه کرد خواست یه چیزی بگه ولی حرفشو خورد ، لحاف کشید رو سرش و معلوم بود اون زیر داره گریه میکنه .
صبح وقتی بیدار شدم فروغ هنوز خواب بود ، رفتم رو به صورت فروغ نشستم که دیدم صورتش ورم داره .
اونقدر ورم کرده بود و لباش خونی بود که حس کردم مرده ، برای یک لحظه تمام غم عالم اومد تو دلم
حس عجیبی بود ، ترس ، غم ، تنهایی ، دلهره ...
فروغ تنها آدمی بود تو این دنیا که برام از همه چیز و همه کس عزیز تر بود
چند بار زدم به صورتش تا بیدارش کنم صورتش داغ بود ، چشاشو بیحال باز کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم .
تو تب داشت میسوخت ، به دست و پاهاش دست زدم داغ داغ بود
سریع دویدم و داد زدم یکی بیاد اینجا ، تو رو خدا کمک کنید .
اولین نفری که صدامو شنید همایون بود ، گفت چیشده؟ با گریه و بغض گفتم فروغ داره تو تب میسوزه و هذیان میگه ...
یک گوشه نشسته بودم و گریه میکردم ، فروغ پاشویه میدادن و همایون رفت شیراز براش دنبال دارو
تا همایون برگشت غروب شده بود ولی حال فروغ بهتر نبود .
گاهی تبش فروکش میکرد و بعد چند ساعت دوباره تب میکرد .
سه روز توی تب میسوخت ، توی اون خونه فقط من میدونستم درد فروغ چیه و چرا
توی تب میسوزه
دلم طاقت نیاورد و رفتم اتاق همایون ، وقتی وارد شدم و دید منم سلام سرسرکی داد و گفت کاری داری ؟
با بغض گفتم تو رو خدا به فروغ کمک کن .