2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 485800 بازدید | 2840 پست

قسمت بیست و سه



بعد اون همایون بیشتر سعی می‌کرد بیاد کوشک پشتی تا منو ببینه و من بیشتر از هر وقتی سعی میکردم از اتاقم بیرون نیام ، انگار هر چی بیشتر خودمو ازش دریغ میکردم تشنه تر میشد .

دو هفته دیگه قرار بودن برن و من برای همیشه از این ترس نجات پیدا میکردم ، اون شب فروغ گفت بیا تو اتاق من بخواب ، رفتم کنارش تشکمو پهن کردم که دیدم زل زده به یه گوشه و آهسته اشک می‌ریزه . گفتم چیشده فروغ ؟

فروغ با صدایی که از بغض خفه شده بود گفت نمی‌دونم ، گفتم آدم برای ندونسته انقد گریه می‌کنه ؟

+ نه می‌دونم برای چیه اما نمی‌دونم چرا ...

_ فروغ دردت این پسرس؟

فروغ از ته دل آهی کشید و گفت آره دردم این پسرس دردم این دل صاب مردس دردم اینه که تو دنیا فقط حرف دلمو میتونم به تو بگم اما تو انگار دلت از سنگه .

شاهگل آرزو میکنم که عاشق بشی آرزو میکنم که اونقدر عاشق بشی که بیای همینجا تو همین اتاق خودتو حبس کنی و ندونی باید کجا فرار کنی ، نه پای رفتن داشته باشی نه دل موندن .

لبخند کم رنگی زدم و گفتم نفرین نکن نمیگیره ، تو اگر انقد میخوایش خب یه فکری بردار

فروغ گفت چه فکری ؟ سری تکون دادم و گفتم چه بدونم یه کاری کن به چشمش بیای ، فکر کنم خوشش بیاد موهاتو ببافی ، من زیاد تو باغ پشتی میبینمش بیا اونجا باهاش هم صحبت شو

فروغ دستای یخ کردشو حصار صورتم کرد و گفت اگر از اینجا بره من میمیرم ، هر روزی که رد میشه حالم بدتره .

کنارش دراز کشیدم و گفتم اگر دختر دیگه ای رو بخواد ؟ نفس عمیقی کشید و گفت از خدا یا مرگ خودمو می‌خوام یا مرگ اون دخترو ...

ترس برم داشت ، فروغ عزیز ترین آدم این زندگی سنگی بود ، اگر میفهمید همایون تمام این روزا میومده باغ پشتی و روبروی پنجره اتاق من می‌نشسته برای دیدن من چیکار میکرد ؟

صبح با سر و صدای میترا و شهرزاد از خواب بیدار شدیم ، شهرزاد می‌گفت این مال خودمه و شهرزاد داد میزد که اینو همایون برای من خریده برو بگرد مال خودتو پیدا کن .

از اتاق بیرون نرفتم ولی فهمیدم دعوا سر یه گوشوارس ، چند لحظه بعد مامان اومد در اتاق باز کرد و گفت پاشو دختر پاشو برو اتاق میترا خانم خوب زیر و رو کن و بگرد ، انگاری گوشواره و انگشترش گم شده . الآنم کل خونه رو روی سرش گذاشته پاشو برو بگرد تا رسوامون نکرده .

وارد اتاق میترا که شدم شهرزاد هم اونجا بود و با ناراحتی از اتاقش بیرون اومد .

میترا گفت یه جفت گوشواره نقره فیروزه بوده ، رسیدیم اینجا داداش همایون یه جفت برای من خرید یکی برای شهرزاد ولی هر چی میگردم نیست ، آب شده رفته تو زمین .

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

قسمت بیست و چهار


گره روسریمو سفت تر کردم و آهسته دستمو بردم سمت گوشم و گوشواره نقره توی گوشمو لمس کردم ، شهرزاد تو چیکار کرده بودی ؟ نفسم به زور بالا میومد نمی‌دونستم چجوری دارم اتاق میگردم که یهو میترا داد زد داری چیو می‌گردی ؟ چرا دور خودت می‌چرخی هی ؟ گفتم نیست خانم ، اینجا نیست میترا پوفی از سر عصبانیت کشید و گفت میدونستم نیست ، این شهرزاد گوشواره خودشو گم کرده و الان مال منو صاحب شده . میترا با خودش غرغر میکرد که شهرزاد اومد داخل اتاق و گفت پیدا کردین!؟ میترا گفت نه من مطمینم تو مال منو برداشتی ، شهرزاد با ناراحتی گفت من برنداشتم دیگه چرا حالیت نیست ؟ گوشواره رو از گوشش درآورد و پرت کرد جلوی میترا و رفت . همزمان با رفتن شهرزاد ، فروغ اومد داخل اتاق و بی خبر از همه جا گوشواره های روی زمین برداشت و گفت شاهگل چرا گوشواره هاتو انداختی اینجا ؟ عرق سرد نشست رو پیشونیم ، انگاری خودمم باورم شده بود که گوشواره ها رو من دزدیدم . میترا گیج و منگ به فروغ نگاه کرد ، دنیا دور سرم می‌چرخید ، فقط همینو کم داشتم . نمی‌دونم چیشد ، چی گفتن و چی شنیدن که میترا روسری منو زد کنار و گوشواره رو توی گوشم دید ، جوری گوشواره رو از گوشم بیرون کشید که قطره های خون روی پیراهنم ریخت . از سر و صداها چیزی نمیشنیدم ، صدای زنگ تو گوشم بود . فروغ و میترا باهم بحث میکردن و نمی‌دونم همایون و شهرزاد از کجا پیداشون شده بود . فقط صدای داد و فریاد بود و منی که به گوشم چسبیده بودم و حیرون به اونا نگاه میکردم ، سیلی همایون تو گوش میترا صدای زنگ رو خفه کرد . همه صداها رو خفه کرد ، انگاری دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم . فروغ دستمو گرفت ببرتم بیرون که همایون گفت همینجا بشین ببینم چی شده ، دستمالشو از جیبش درآورد . لکه خون خشک شده لبم روی دستمال هنوز بود ، به گمانم نشسته بودش . دستمال رو گوشم بود و با اشک گوشواره رو از گوش دگم درآوردم و گفتم من ندزدیدم . همایون آهسته گفت می‌دونم ، نگاه به فروغ انداخت و گفت میری یه لیوان آب براش بیاری ؟ فروغ که رفت همایون خواهراشو بیرون کرد درو بست و گفت خیلی درد داری ؟ با حرص گفتم الان بدونی من چقدر درد دارم چه دردی رو از من دوا می‌کنی ؟ لنگ گوشواره رو گذاشتم کنار اینه و گفتم من ندزدیدم خواهرت شهرزاد به من کادو داد از کجا باید میدونستم که از خواهرش دزدیده؟ همایون گفت از خواهرش ندزدیده، من سه جفت گوشواره خریدم اون گوشواره رو بنداز تو گوشت ، هدیه منه با حرص گوشواره رو برداشتم و محکم زدم به سینش و گفتم مرده شور خودتو هدیه هاتو ببرن

قسمت بیست و پنج



مرده شور خودتو و هدیه هاتو ببرن ، از روزی که اومدی اسمت جز درد چیزی برام نداشته

از اتاق بیرون اومدم که فروغ لیوان آب جلوم گرفت با نفرت به میترا نگاه کردم و رفتم تو اتاق فروغ ، به فروغ گفتم از طرف من به شهرزاد بگو دیگه پاشو تو جایی که من هستم نزاره .

فروغ اومد کنارم نشست ، سرشو رو پام گذاشت و گفت موهامو میبافی ؟ گوشم بدجوری درد میکرد ، دستمال همایون محکم تر به گوشم چسبوندم و شروع کردم به بافتن موهای فروغ که دیدم داره اشک می‌ریزه ، فروغ آهسته اشک می‌ریخت و آواز میخوند . بعد چند دقیقه گفت می‌دونی مثل چی میمونه ؟ دل کندن رو میگم مثل جون کندن میمونه ، کاش میشد نره. کاش میشد من بمیرم و رفتنش رو نبینم .

نگاه به اشکای فروغ انداختم و گفتم اگر بیاد خواستگاریت و زنش بشی بعد ببینی اون آدمی که میخواستی نبوده چی ؟

فروغ دماغشو بالا کشید و گفت اگر بره من میمیرم. با تعجب گفتم سه ماهه طرف رو دیدی براش تب می‌کنی و میمیری ؟

فروغ با ناراحتی از رو پام بلند شد و گفت میرم تو باغ یه چرخی بزنم .

از اتاقش بیرون اومدم که صدای شهرزاد و همایون از اتاق شهرزاد شنیدم ، در اتاق نیمه باز بود و متوجه حضور من پشت در نبودن .

شهرزاد با ناراحتی گفت داداش تقصیر من چیه ؟ الانم که گفته دیگه نرم پیشش .

همایون گفت من نمی‌دونم یه کاری کن ، یه جوری از دلش دربیار اصلا بیا برو شیراز یه گوشواره دیگه براش بخر ولی یه جوری از دلش دربیار .

شهرزاد گفت منو معاف کن خان داداش من نمیتونم کاری کنم ، همایون با عصبانیت داد زد غلط می‌کنی که نمیتونی .

در اتاق باز کردم و گفتم چیکار به این بی نوا داری ؟ شهرزاد با دیدن من رنگ از رخش پرید ، با اشاره همایون رفت بیرون .

همایون گفت گوشت بهتره قربونت برم ؟ عصبی خندیدم ، اونقدر بلند که همایون در اتاق سریع بست و گفت چی شده ؟ چرا همچین می‌کنی ؟

آروم و شمرده گفتم نمیخوامت ، متوجهی؟

اگر کل مردای دنیا روبروم باشن تو اون آخرین مردی هستی که به چشم من میای .

همایون برعکس همیشه عصبی نبود ، چند لحظه نگام کرد و گفت پس بهت ثابت میکنم از تک تک اون مردا بیشتر میخوامت تا دونه دونه از چشمت بیفتن.

نمی‌دونم چرا هر چی سعی میکردم عشقش باورم نمیشد ، خونسرد نفس کشیدم و گفتم داری بیهوده تلاش می‌کنی ، دو هفته دیگه میری و دیدار ما به قیامت میفته .

همایون لبخندی زد و گفت میرم اما تو هم همراه من میای شاهگل .

از حرص نفسمو تو سینه حبس کرده بودم که همایون گفت الآنم به فکر سفر باش قراره ببرمت جایی که بعد این قراره زندگی کنی...

از اتاق بیرون اومدم و میدویدم ،

قسمت بیست و شش


لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


از اتاق بیرون اومدم و میدویدم ، شهرزاد با تعجب بهم نگاه کرد و من فقط میدویدم ، رسیده بودم وسط باغ و داد میزدم و اشک میریختم . خسته شده بودم سر شده بودم اما طاقت این که زوری زن همایون بشمو نداشتم .

اگر همایون از مامانم یا بدرالملوک خانم میخواست اونا بی چون و چرا منو تو طبق بهش پیشکش میکردن

نشستم یه گوشه تو باغ و برای خودم گریه کردم ، اونقدر اشک ریختم که اشکام خشک شدن . به حسن نگاه کردم که بعد تاریکی هوا یه ساعتی میشد با فاصله از من ایستاده بود ، بهم نزدیک شد و گفت شاهگل خانم این موقع شب اینجا نشستین یه وقت اقا بفهمه ازتون دلگیر میشه .‌ جلوتر از من راه افتاد و من پشت سرش بودم ، جلو در اتاقم تشکر کردم و راهمو گرفتم سمت اتاق همایون .

همه تو مهمون خونه بودن و مشغول شام خوردن بودن ، رفتنمو کسی ندید . در اتاقش که باز کردم انگاری بوی سیگار رفته بود تو خورد در و دیوار خونه ، نشستم رو صندلی کنار میزش .

به گلی که کشیده بود روی کاغذ نگاه کردم ، زیرش نوشته بود گلشاه گلشاه گلشاه عشق تو با من چه کرده دختر ؟ روز رو شب میبینم و شب رو روز ، عشق تو با من چکار کرده که توی هوشیاری هم مستم ؟

سواد رو از فروغ یاد گرفته بودم ، معلم سرخانه داشت و وقتی می‌رفت اون بهم یاد می‌داد .

دوباره نگاه به اون گل و نوشته کردم ، تا اومدن همایون بارها و بارها خوندمش .

درو که باز کرد متوجه حضور من نبود ، روشو که برگردوند از دیدنم جا خورد ، آهسته گفت چرا صورتت این شکلی شده ، خوبی شاهگل ؟ سر تکون دادم و گفتم آره باهات کار دارم .

همایون لبخندی زد و گفت خوش اومدی ، خواستم از روی صندلی بلند بشم که اشاره کرد بشین .

خودش کنار پنجره نشست و سیگارشو روشن کرد ، گفت می‌شنوم؟

گوشه ناخن شستمو با دستم میکندم و گفتم می‌دونم تو خانزاده ای ، می‌دونم اونقدر داری که حتی بدرالملوک خانم هم جزو خدم و حشمت حساب میشه ، اینم می‌دونم خیلی ها آرزو دارن زنت بشن یا حتی برای چند ساعت با تو باشن که چه می‌دونم تو یه چیزی بهشون بدی بار بقیه زندگیشون ببندن .

سرفه ای کردم که همایون سیگارش خاموش کرد و گفت اومدی اینا رو بگی ؟

گفتم نه می‌خوام بهت بگم اگر این مدت لجبازی کردم منو ببخش ، تو آقای یعنی شما آقای خونه هستی و من نباید باهاتون یکی بدو میکردم ، اگر فلک شدم حقم بود چون به شما بی احترامی کردم اگر زدین تو گوشم حقم بود چون اون موقع شب نباید میرفتم تو باغ که برای شما بد بشه

خواستم بگم در مورد همه چیز حق با شماست حق دارین منو تنبیه کنید ، اما شما بالاتر از این هستین که با منِ رعیت دربیفتین

قسمت بیست و‌هفت



اما شما بالاتر از این هستین که با منِ رعیت دربیفتین و بخواین ازم حساب پس بکشید ، ازتون خواهش میکنم بخاطر زبون درازم و این رفتارا نخواین منو به شما بدن ، من اگر بیام تهران دق میکنم ، میمیرم ، صدام بغض داشت.

جمله آخر نتونستم درست بگم و صدام لرزید و اشکا دونه دونه پایین ریختن.

همایون اولش لبخند پیروزمندانه ای رو لب داشت اما کم کم لبخندش رنگ اخم و ناراحتی گرفت.

با ناراحتی گفت همه حرفات همین بود شاهگل ؟ گفتم آره

دوباره سیگارشو روشن کرد و رو صندلی نشست ، سرشو رو به سقف گرفت و چشماشو بست .

با همون چشای بسته گفت اگر بگم نه چی شاهگل ؟

دوباره شمرده تکرار کرد ، اگر بگم نه چی شاهگل ؟

قطره های اشک دونه دونه چکیدن پایین ، انقد گوشه ناخنمو کنده بودم که خونی شده بود .

سوالشو دوباره تکرار کرد ، گفتم اونوقت صاحب جسم من میشی .

همایون هنوز چشاشو باز نکرده بود.

کلافه چند بار دستشو کشید روی پیشونیش ، از جا پاشد صندلیش برداشت و اومد روبروم نشست . دقیقا زانو به زانوم و گفت من هیچوقت تو رو از بدرالملوک خانم نمی‌خوام ، از مادرت نمی‌خوام از هیچ آدمی نمی‌خوام .

من تو رو فقط از خودت می‌خوام ، تو اگر فلک شدی حقت نبود ، اگر خورد تو گوشت حقت نبود ‌.

اگر اینجا نشستی و اینجوری به جون انگشتت افتادی و خون ازش میچکه حقت نیست قربونت برم .

در مورد من چی فکر کردی ؟ این که هرروز دست رو خواهرام بلند میکنم ؟ این که هرروز عاشق یکی از دخترای خونه میشم و بدنامش میکنم؟

بار اولی که دست رو یه زن بلند کردم تو بودی ، تو مهمون خونه بودم که فروغ اومد و گفت نیستی .

اونجا هر چی سعی کردم بیخیال باشم نشد ، دلم میخواست می‌تونستم بشینم سرجام و بگم به درک ولی نشد . افتادم دنبالت و هر چی می‌گشتم نبودی ، هزار تا فکر و خیال به سرم زد که شهرزاد گفت دیده رفتی تو باغ .

عصبی بودم ، نمی‌دونم از چی ! آدم گاهی به دلش هم دروغ میگه ، زدم تو گوش تو تا به خودم ثابت کنم ارزش نداری ولی تا صبحش هزار بار به خودم لعنت فرستادم و تو حیاط راه رفتم.

هر چی بیشتر فاصله گرفتی تشنه تر شدم ، اگر دست روی شهرزاد و میترا  بلند کردم به خاطر تو بود .

همه این حال بد من به خاطر توعه ، نگفتم به زور می‌برمت تهران . تو بیا تهران من خودمو بهت ثابت میکنم اگر منو نخواستی اونوقت برگرد .

با این جمله آخرش ذهنم پرکشید به سمت نامزد حسن که بی ابروش کرده بود و برگشته بود شهر خودشون .

یه حال بدی بهم دست داد ، حقم داشت اینجا باهام کاری نداشته باشه تو تهران تنها و غریب بودم و راحت تر میتونست بلایی سرم بیاره ‌.

قسمت بیست و هشت



خواست انگشت زخمیمو  بگیره که خودمو عقب کشیدم ، همایون با التماس بهم نگاه کرد و گفت خودتو ازم دریغ نکن ، خوشبختت میکنم ، چرا جلوی همه سکوت می‌کنی و سر بزیری اما جلوی من مغرور و حاضر جوابی ؟

مال من باش شاهگل ببین چه به روزم اوردی ، بهش نگاه کردم جز یک جفت چشم هیز هیچی نمیدیدم ، تمام مدت از ترس این که بلایی سرم نیاره داشتم دیوونه میشدم .

خواست دوباره دستشو نزدیک صورتم بیاره که ناخودآگاه اوق زدم ، با تعجب بهم نگاه کرد .

از جام پاشدم و گفتم من خاطر کس دیگه ای رو می‌خوام ، نسبت به شما نه تنها  حسی ندارم بلکه اکراه دارم از هم صحبتی با شما ‌.

همایون گیج و منگ بهم نگاه میکرد ، هضم جمله هام براش سخت بود .

چند بار پشت هم پلک زد و گفت حسودیم میشه به اون مردی که اینجوری دلتو به دست آورده که حتی از هم صحبتی با مرد دیگه ای اکراه داری .

صاحب این چشمای آبی باید مرد خوشبختی باشه ، نه ؟

سوالشو جواب ندادم ، با صدای بلند تر گفت خوشبخته ، حتما خوشبخته ...

به در اشاره کرد که برو.

خواستم از اتاق برم بیرون که گفتم میشه ازتون خواهش کنم حرفی که الان زدم بین خودمون بمونه ؟

همایون با صدای گرفته گفت تا الان جز سلام و علیک چیزی بین من و نامزد مردم رد و بدل نشده ... فراموش کنیم هر چه که بوده ، یه خیال خام بود .

از پله ها که پایین میومدم تمام بدنم گر گرفته بود ، چرا جلوش حاضر جواب بودم ؟

شاید چون ته دلم قرص بود بهم صدمه ای نمیزنه و خاطرمو میخواد .

دوست داشته شدن ادمو جسور می‌کنه .

تو حال و هوای خودم بودم که صدای فروغ شنیدم ، با صدایی که به زور درمیومد گفت شاهگل تو اتاق همایون چیکار میکردی ؟

در یک آن حس کردم هیچ صدایی نمیشنوم ، هیچ چیزی رو نمی‌دیدم و همه جا تیره و تار بود .

فروغ دوباره گفت شاهگل تو اتاق همایون چیکار میکردی ؟ میشه ازت بپرسم ؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم خواستم برم بهش بفهمونم تو خاطرشو میخوای ، چه بدونم برم یه جوری از زیر زبونش بکشم ببینم تو رو میخواد یا نه .

فروغ با دهن باز بهم نگا کرد و گفت تو چیکار کردی شاهگل ؟

بی حیایی کن هر چه خواهی کن آره ؟ منو بی آبرو کردی ؟

رفتی به پسر نامحرم گفتی من خاطرشو می‌خوام ؟

خندیدم و گفتم نه بابا رفتم تو اتاقش اول گشتم ببینم اصلا خاطر کسی رو میخواد یا نه ، چه بدونم نامه ای پیغام پسغامی چیزی تو اتاقش هست یا نه .

قسمت بیست و نه


لطفا قبل خوندن لایک کنید


فروغ با ناراحتی دستی به سرش زد و گفت ندیدت که !؟

خندیدم و گفتم چرا دید ولی گفتم برای تمیز کاری اومدم ، فروغ گفت چیزی هم دستگیرت شد !؟

آخرش نفهمیدم رفتی اونجا پی چی ؟

نمی‌تونستم کلمه ها و دروغامو درست پشت هم ردیف کنم.

گفتم آره چند تا برگه که روش غزل عاشقانه نوشته بود ، به گمانم این یکیو میخواد .

فروغ در یک آن چشماش پر اشک شد و گفت چی داری میگی شاهگل ؟

گفتم خب آدم بیخود که غزل شاعرانه ردیف نمیکنه .

فروغ با ناراحتی گفت باید خودم برم ببینم ، اینجوری نمیشه

اینو که شنیدم تمام موهای بدنم سیخ شد اگر میدید چی تو اتاق همایون هست دیگه اسم منو نمی‌آورد .

گفتم فقط یک دونه بود اونم که موقع تمیز کاری جمع کرد تا ، نمیتونه دووم بیاره این عشق و این ناراحتی رو .

خندیدم و گفتم دو روز دیگه که اینا برن برای همیشه یادت می‌ره

فروغ با غم بهم نگاه کرد خواست یه چیزی بگه ولی حرفشو خورد ، لحاف کشید رو سرش و معلوم بود اون زیر داره گریه می‌کنه .

صبح وقتی بیدار شدم فروغ هنوز خواب بود ، رفتم رو به صورت فروغ نشستم که دیدم صورتش ورم داره .

اونقدر ورم کرده بود و لباش خونی بود که حس کردم مرده ، برای یک لحظه تمام غم عالم اومد تو دلم

حس عجیبی بود ، ترس ، غم ، تنهایی ، دلهره ...

فروغ تنها آدمی بود تو این دنیا که برام از همه چیز و همه کس عزیز تر بود

چند بار زدم به صورتش تا بیدارش کنم صورتش داغ بود ، چشاشو بیحال باز کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم .

تو تب داشت می‌سوخت ، به دست و پاهاش دست زدم داغ داغ بود

سریع دویدم و داد زدم یکی بیاد اینجا ، تو رو خدا کمک کنید .

اولین نفری که صدامو شنید همایون بود ، گفت چیشده؟ با گریه و بغض گفتم فروغ داره تو تب میسوزه و هذیان میگه ...

یک گوشه نشسته بودم و گریه میکردم ، فروغ پاشویه میدادن و همایون رفت شیراز براش دنبال دارو

تا همایون برگشت غروب شده بود ولی حال فروغ بهتر نبود .

گاهی تبش فروکش میکرد و بعد چند ساعت دوباره تب میکرد .

سه روز توی تب میسوخت ، توی اون خونه فقط من میدونستم درد فروغ چیه و چرا

توی تب میسوزه

دلم طاقت نیاورد و رفتم اتاق همایون ، وقتی وارد شدم و دید منم سلام سرسرکی داد و گفت کاری داری ؟

با بغض گفتم تو رو خدا به فروغ کمک کن .

قسمت سی



حتی سرشو بالا نیاورد بهم نگاه کنه ، گفت چه کمکی ؟ رفتم براش دارو گرفتم الآنم میخواین ببرمش مریض خونه بیشتر از این از من برنمیاد .

+برین بالاسرش باهاش صحبت کنید ، جویای احوالش بشین شاید بهتر شد .

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی میگی شاهگل ؟

با بغض گفتم تورو به خدا ، گناه داره ، اگر شما چند بار ازش سر بزنید شاید بهتر بشه .

همایون با ناراحتی از جاش بلند شد و رفت سمت اتاق فروغ

از پشت در صداشو شنیدم که احوال فروغ پرسید و گفت دل نگرون شما بودم ، مراقب خودتون باشین زودتر خوب بشین .

نشنیدم فروغ بهش چی گفت ، همایون خندید و بیرون اومد .

به من نگاهی انداخت سری تکون داد و گفت من هیچوقت خودمو قاطی مسخره بازی زن جماعت نکردم اینم بخاطر تو بود ولی بار آخر بود .

وارد اتاق  شدم دیدم فروغ داره گریه می‌کنه ، با بغض نگام کرد و یهو زد زیر خنده .

_ همایون اومد حالمو پرسید

+ جدا؟ چی‌گفت بهت ؟

_چیز خاصی نگفت فقط گفت شما حالت خوب باشه ماهم خوبیم و خندید و رفت ...

فروغ رفته رفته حالش بهتر شد و دو روز بعد کامل خوب بود .

دقیقا بعد خوب شدن حال فروغ بود که همه توی مهمون خونه بودن همایون گفت می‌خوایم برگردیم ، مادرش گفت قرارمون یکی دو هفته دیگه بود .

همایون با اخم گفت باید توضیح بدم که کار دارم و تا الآنم که موندم از کار و زندگی عقب افتادم ؟ قرارمون دو سه هفته بود نه سه ماه .

شهرزاد با ذوق گفت کاش میشد ما بیشتر بمونیم ، همایون با ناراحتی بهش نگاه کرد و گفت همه آدمای دنیا هم اینجا بمونن تو یکی باید برگردی تهران. یادم نرفته چه ها نکردی اینجا ، چمدون ببندید که پس فردا برمیگردیم تهران .

فروغ نفسشو تو سینه حبس کرده بود ، لبشو میگزید و پلک نمی‌زد مبادا اشکش بچکه پایین .

با غصه به فروغ نگاه کردم و اشاره کردم که گریه نکنی ، فروغ از مهمون خونه بیرون اومد و رفت توی باغ .

از مهمون خونه بیرون اومدم ، خواستم دنبالش برم که همایون صدام زد و گفت بیا تو اتاقم کارت دارم .

دنبالش رفتم تو اتاق ، بهم نگاه کرد و گفت نگران نباش نمی‌خوام حرفی بزنم که باعث رنجشت بشه ، به قول تو دیدار ما افتاد به قیامت ...

اما چند تا امانتی داری دست من دختر چشم آبی ، چند تا کاغذ از روی میز داد دستم و گفت طاقت نداشتم اینا رو بندازم بره ، درست هم نیست دست من بمونه .

خودت هر کار خواستی باهاشون بکن.

گوشواره ها رو از جیبش درآورد و گفت اینا رو هم یادگاری نگه دار از کسی که لحظه ای شک نداشت بهش جواب مثبت میدی ...

همیشه اون چیزی نمیشه که ما می‌خوایم گاهی اینجوریه که باید خودت رها کنی

قسمت سی و یک



اینا رو بردار شاهگل ، و دعا کن دل آدمای این خونه به قبل دیدن همدیگه برگرده .

دل من ، تو و اون فروغ بینوا .

سریع وسایل از رو میز برداشتم و بیرون اومدم ، پس متوجه شده بود فروغ عاشقشه ، ولی نمیخواستش شایدم برای همین زودتر از موعد داشت از اینجا می‌رفت که یه وقت عشق فروغ براش شر نشه .

باید از رفتنش خوشحال میشدم ولی نشدم ، ناراحت هم نبودم ، حسی داشتم که برام غریبه بود اما خدا رو شکر کردم که همه چیز ختم به خیر شد و مزه مستی یک شب خانزاده این خونه نشدم .

رفتم توی باغ و به کاغذ ها نگاه کردم ، با سیاه  قلم نقاشی کشیده بود ، گلای توی باغچه ، چشم های آشنای خودم ، پنجره ای که ازش به بیرون نگاه میکرد

و زیر همه نوشته بود عشق تو با من چه کرد شاهگل ...

برای یک لحظه دلم براش لرزید ، تو فکر و خیال رفتم با خودم گفتم اگر بهش جواب مثبت میدادم و زنش میشدم چی ؟

اصلا زنش میشدم یا چند روز بعد می‌گفت بیخود کردی بیحیایی کردی ؟

خوشبخت میشدم ؟ پس فروغ چی ؟

فروغ بینوا که تب میکرد برای این عشق چی ؟

یک عمر حس نکردم خانم خونس ، از همه به من بیشتر مهر داشت حتی مادرم ، الان وقت این نبود تخم حسرت رو برای همیشه تو دلش بکارم .

خواستم کاغذ ها رو پاره کنم اما دلم نیومد ، تا زدم و با گوشواره ها داخل دستمالی که همایون قبلا بهم داده بود پیچیدم و گذاشتم لای وسایلم .

فروغ پیدا نکردم ، اما شهرزاد دیدم که به سمت باغ می‌رفت ، همایون نمیدونست غیر دل خودش دل خواهرش هم اینجا گیر کرده .

اولش فکر میکردم حسن و خواهرش باغبون جدید باغ بدرالملوک خانمن ولی از تهران اومده بودن تا آخر تابستون بمونن و به کارای اینجا رسیدگی کنن .

یعنی اگر شهرزاد می‌رفت تا چند ماه از دیدار حسن خبری نبود ...

همه جا رو دنبال فروغ گشتم اما پیداش نمی‌کردم ، تو اتاقش تو باغ تو مهمون خونه ، حتی اتاق همایون هم نبود .

انگاری آب شده بود رفته بود تو زمین ، دوباره شروع کردم به گشتن هراسون تو سالن راه میرفتم که همایون گفت باز چه آتیشی سوزوندی؟

گفتم هیچی بخدا فقط فروغ نیست ، آب شده رفته تو زمین .

همایون سری تکون داد و گفت امان از دست شماها ، شاید تو اتاق شهرزاد و میتراس؟ ها ؟

کلافه گفتم نه ، میترا تو اتاقشه شهرزاد هم که رفته باغ

همایون با چشای گشاد بهم نگاه کرد و گفت رفته باغ ؟؟

تازه فهمیدم چه حرفی زدم ، خواست از کنارم رد بشه که گفتم تو رو خدا کاری بهش نداشته باش ، دلم نمی‌خواد بخاطر حرف من تنبیه بشه .

همایون با چشایی که معلوم بود عصبیه و صورت سرخ شده گفت من الان نزنم تو دهنش فردا حرف مردم میزنه تو دهن ما

قسمت سی و دو



فردا حرف مردم می‌زنه تو دهن ما ،این دختر خیلی خیره‌سر شده چند بار بخشیدمش اما انگاری بی‌فایدس همایون رفت سمت باغ و من دنبال فروغ راه افتادم هرجا رو که می‌گشتم نبود،

مامان نگاهم کرد و گفت چرا عین مرغ سرکنده از این‌ور به اون‌ور می‌ری ؟ دنبال چی می‌گردی؟

با ناراحتی گفتم مامان فروغ نیست آب شده رفته تو زمین ، مامان با تعجب بهم نگاه کرد و گفت یعنی چی که نیست؟

حتماً یک جایی همین دوروبراست گفتم نیست که نیست همه‌جا رو دنبالش گشتم،  مامان محکم زد به پشت دستش و گفت خاک به سرم خب برو دنبالش بگرد منم می‌رم توی باغ دنبالش می‌گردم همه‌جا رو دوباره دنبالش گشتم از مطبخ تا تو پستوی خونه نبود که نبود ، آب شده بود رفته بود تو زمین دختره .

هوا تاریک شده بود شهرزاد دیدم که با چشم اشکی اومد سمتم و گفت بیچاره شدم همایون گفته برسم تهران شوهرم میده .

انقد فکرم درگیر فروغ بود که سری تکون دادم و گفتم فروغ ندیدی ؟

شهرزاد یه چیزی زیر لب گفت و من بی اعتنا بهش دوباره راه افتادم تو خونه ، بین رفت و آمدها متوجه نگاه زیر چشمی همایون بودم .

سفره شام داشتن پهن میکردن اما خبری از فروغ نبود ، دست آخر سرسفره شام بدرالملوک خانم گفت نور چشمم چرا سر سفره نیست ؟

همایون پیش دستی کرد و گفت به گمانم چند ساعتی میشه خبری ازش نیست ، شاهگل دنبالش بود اما پیداش نکرد.

بدرالملوک خانم گفت یعنی چه که نیست ؟ شاهگل ، فروغ من کجاست ؟

گفتم نمی‌دونم خانم نیست که نیست همه جا رو هم دنبالش گشتم .

گفت شاید رفته باغ ؟

همایون جواب داد نه باغ هم نرفته من اونجا بودم .

سفره شام نخورده رها کردن و همه افتادن دنبال فروغ ، مردا چراغ دست گرفتن و تو باغ دنبالش بودن و زنا دونه دونه اتاق ها رو میگشتن

یک ساعتی گذشت که یهو میترا جیغ زد یکی بیاد کمک ، دستام یخ کرد . بلایی سر فروغ اومده بود؟

دویدم سمت میترا اما با بدرالملوک خانم که به قلبش چسبیده بود و روی زمین افتاده بود مواجه شدم ، به سختی نفس می‌کشید و تکونی نمی‌خورد ‌.

رفتم تو حیاط و داد زدم آقا همایون ؟ به دادمون برسید بدرالملوک خانم قلبش ایستاده . همه به سر و صورت خودشون میزدن و همایون گفت بیاین ببریمش شیراز .

بتول خانم خیلی خونسرد گفت تا برسه شیراز که تموم کرده ، همینجا یه آبی بریزید رو صورتش و یه آب قند بهش بدین بهتره

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792