۱۰۶
درو که باز کردم لبخند همایون تبدیل به اخم شد و گفت چیزی شده ؟ چرا قیافت توهمه؟
گفتم نه دیشب نتونستم درست بخوابم .
همایون گفت سریع وسایل بزارین که بریم .
بدری خانم تو ماشین کنار من نشست ، سرمو گذاشته بود رو شونهش و مدام موهامو نوازش میکرد .
توی راه خروج از شهرمون از کنار قبرستون رد شدیم ، دختر اون قابله رو دیدم که مشکی پوشیده بود و داشتن تشییعش میکردن .
بدری دست میکشید رو زخمای دستم و آهسته اشک میریخت .
همایون گیج بود و از هیچی سردرنمیاورد ، هی نگاه بهمون میکرد و با چشاش ازم میپرسید چیشده .
توی راه بدری خانم چند باری به همایون گفت ماشین نگه دار ، رفت کنار جاده و بالا میآورد
همایون که ازش پرسید چیشده میگفت دست چپم خیلی درد میکنه .
توی ماشین مشخص بود حال خوشی نداره ، سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت همین که رسیدیم طلا ها رو ببر یه جا قایم کن که دست هیچکس بهش نرسه .
سری تکون دادم و همایون کنجکاو تر بهم نگاه میکرد .
هوا تاریک بود که رسیدیم تهران ، همایون ماشین داخل گذاشت و بدری خانم به زحمت پیاده شد .
وزنشو رو عصاش انداخته بود و بزور نفس میکشید ، خواستم کمکش کنم که اشاره کرد طلاها رو ببر .
چشمی گفتم و طلاها رو برداشتم رفتم تو اتاق خودم قایم کنم ولی دیدم اینجا حتما پیدا میشه ، رفتم تو اتاق همایون و به زحمت داخل گلدون داخل بالکن اتاق همایون قایمش کردم .
تو خونه هیچکس نبود ، بدری خانم نشست رو صندلی که طلا اومد و گفت دارن خونه رو تمیز میکنن ، شمسی خانم هم رفته از مادر شهرزاد سربزنه الان صداش میکنم .
بدری دستشو رو قلبش فشار میداد و مشخص بود حالش خرابه .
همایون گفت چیشده بدری خانم ؟
انگار هر کلمه ای که میگفت درد داشت براش ، آهسته گفت شاهگل مثل برگ گله مبادا باهاش تندی کنی که مثل همه ما عاقبتت پشیمونیه .
همایون با تعجب داشت بهش نگاه میکرد .
بدری خانم عصاش از دستش افتاد و روی صندلی ولو شد .
شمس الملوک خانم همونجا سررسید بدری رو بغل کرد و گفت چیشدی دختر عمو؟
بدری دستشو محکم فشار داد و گفت یه چیزی ازت میخوام ، مواظب شاهگل باش همینجا پیش خودت نگهش دار.
اگر نگهش نداری دست من از قبر بیرونه .
شمسی با تعجب گفت چرا شاهگل ؟
منظورت فروغه؟
بدری گفت نه شاهگل ، ای دریغ از عمرم که به حسرت رفت شاهگل ...
جمله اخرشو نتونست بگه و افتاد رو دست شمسی خانم .
شمسی میزد به صورتش و میگفت هنوز نفس میکشه زنگ بزن آقای دکتر بیاد .