2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 488654 بازدید | 2848 پست

۹۸




فکر کردم حتما همایون تهدیدش کرده یا از ترس شوهرش بوده .

ولی هر چی که بود بالاخره عروس اون خانواده شد و حالا امیر شوهرش بود .

طلا که رفت تقه ای به در خورد و همایون اومد داخل ، لبخند به لب داشت نشست کنارم و گفت خوبی ؟

سری تکون دادم که گفت دیگه تموم شد ، موند رسیدن همایون به عشق چشم ابیش .

لبخندی زدم ، بهم نگاهی کرد و گفت شاهگل زنم میشی ؟ از ته دل ؟ از اون بله ها که شیرینیش تا پوست و استخوان آدم می‌ره .

لبخندی زدم که گفت لبخند نمی‌خوام ، می‌خوام پشتم باشی ، زنم بشی .

بشی اونی که همه بگن همایون پشتش به کی گرمه که از دنیا نمیترسه .

بله رو بهم میدی شاهگل خانم .

آهسته گفتم میدم .

دست برد تو جیب کتش و یه جعبه مخمل درآورد و باز کرد ، انگشتمو گرفت و گفت همه جواهرای دنیا رو به پات بریزم برات کمه . برات کمه شاهگل .

تمام زخمای قلبتو خوب میکنم قربونت برم ، میشم مرهم برات .

اومد جلوتر و پیشونیمو بوسید ، سرخ شده بودم از خجالت .

همایون گفت کاری باهام نداری ؟ سری تکون دادم که رفت بخوابه .

با ذوق به انگشتر توی دستم نگاه کردم ، به گل روی انگشتر با اون نگینای قشنگش ، واقعا داشتم زن همایون میشدم ؟

دل تو دلم نبود تا زندگی که قرار بود توش آرامش باشه ، آفتاب باشه و گلدون شمعدونی لب پنجره رو ببینم .

صبح با صدای مهرانگیز خانم بیدار شدم که گفت پاشو دختر ، پاشو می‌خوایم بریم خونه رو تمیز کنیم

گفتم کدوم خونه ؟

مهرانگیز بی تفاوت نگاه بهم کرد و گفت انگاری غیر این که ناقصی مغزت هم معیوبه ها ، نکنه میخوای تا آخر عمر وبال زندگی مردم باشیم ؟

بدری خانم خونه خریده ، می‌خوایم بریم اونجا رو تمیز کنیم . زود بلند شو ناشتایی بخور که زیاد کار داریم .

انگشتر توی دستمو ندید ، قایمش کردم تو جعبه گوشواره و رفتم پایین .

چند دقیقه بعد همه سر سفره صبحانه بودن ، بدری خانم گفت باید یه سرم تا شهر خودمون برم خبر رسیده یکی از باغهای پسته رو دهقانش گفته مال منه و بنچاق دارم .

همایون گفت مگه میشه ؟

بدری خانم گفت شدن که میشه ولی نمیتونن از من چیزی بدزدن .

همین فردا صبح راهی میشم .

مهرانگیز گفت تنهایی ؟ بدری خانم گفت نه ، زهرا هم همراهم میاد توهم با این دختره خونه رو راست و ریست کنید .

مامان با ناراحتی گفت من کمر درد دارم می‌دونی که نمیتونم دو دقیقه رو صندلی بشینم چه برسه به این راه دور و دراز ، بعدشم طفلی فروغ دست تنها میشه ، من که میگم بهتره شاهگل رو ببرین.

کاری که قرار نیست اونجا بکنه همین چه  همراهتون باشه کافیه دیگه ...

۹۹




کاری که قرار نیست اونجا بکنه همین که  همراهتون باشه کافیه دیگه ...

بدری خانم گفت این دختره رو یکی باید حواسش بهش باشه ، مهرانگیز گفت راست میگه مادر جان . اینو ببرین اینجوری زهرامیره پیش فروغ خیالم از بابتش راحته .

بدری خانم غرغر کنان گفت باشه .

هاج و واج نگاه بهشون انداختم و گفتم کجا بیام من ؟ من میمونم خونه رو تمیز میکنم .

بدری زیر لب گفت استغفرالله باز این دختره اظهار نظر کرد.

همایون کارد میزدی خونش درنمیومد ، حرصی داشت بهشون نگاه میکرد و رفت طبقه بالا و اشاره کرد بیا .

تا رفتم طول کشید ، رسیدم بالا گفت نمیری باهاش ها .

گفتم خودت بگو من که حریفش نیستم .

همایون با ناراحتی گفت الان وقت گفتنه آخه ؟

ناراحت رفت سمت پایین ، صداشو می‌شنیدم که گفت بدری خانم من یه شهری اطراف شما قراره معامله ای بکنم .

شما رو من میبرم ، بدری کلی تشکر کرد و تعارف کرد که به زحمت میفتین .

همایون با حرص اومد بالا و گفت دو دقیقه با این زنک تنهات میزارم میام خونه میبینم همچین بلایی سرت آورده بعد بزارم باهاش بری سفر ؟

مگه این که من مرده باشم .

دلم غنج رفت برای این نگرانیش ، رفت تو اتاقش لباسشو پوشید و گفت از بیرن چیزی لازم نداری ؟  سری تکون دادم و گفتم نه .

همایون لبخندی زد و گفت برای شام حتما میام ، کلی کار دارم ولی دلم تنگ میشه برات باید ببینمت .

همایون که رفت به گونه های سرخ شده ام جلوی آینه نگاه میکردم ...

توی یه اینه یه دختر خوشبخت می‌دیدم .

شب وسایلی که لازم داشتم جمع کردم ، یک روز راه بود و بعد اون یه شب شهر خودمون میموندیم و روز بعد برمیگشتیم .

همایون زودتر از همیشه اومد خونه ، شام زودتر خوردیم و گفت می‌خوابم که تو راه خسته نباشم .

شب تا صبح خوابم نبرد ، دلم برای شهرمون تنگ شده بود فکرشم نمی‌کردم بعد باغ شیراز دیگه برنگردم به شهرمون.

تو خوابم نمی‌دیدم یه روز بیام تهران ببینم چه برسه به این که بخوام اینجا زندگی کنم .

صبح گرگ و میش بود که اب ریختن پشت سرمون و راهی شهرمون شدیم .

شب نخوابیده بودم و توی راه چشامو که باز کردم آفتاب تو چشمام بود .

همایون پیاده شد دستمالشو لای شیشه ماشین گذاشت تا به صورتم آفتاب نخوره . متوجه نگاه حرص دار بدری خانم بودم .

با حرص گفت آقا همایون این دختره عادت داره به آفتاب و بارون ، لازم به این کارا نیست .همایون لبخندی زد و گفت من بعد لازمه ...

توی راه همایون زیاد تمایلی به حرف زدن با بدرالملوک خانم داشت ، وقتی رسیدیم شهرمون شب شده بود.

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



۱۰۰




با دیدن دیوارهای کاه گلی و طاق های قشنگی که می‌دیدم اشکام جاری شدن ، همین که رسیدیم به خونه و درو باز کردم آقا فرهاد دیدم که با دو تا عروسک اومد داخل و گفت کدوم از این دو تا دختر عروسک میخوان؟

بعدشم محکم پریدیم بغلش ...

با صدای بدری خانم که گفت چرا درو نمیبندی به خودم اومدم ، همایون خسته راه بود .

اتاق ها خاک گرفته بود ، رفتم یکی از اتاق ها رو سریع آب و جارو کردم تشک پهن کردم و صداش زدم که بخوابه .

همایون آهسته گفت شاهگل کاش قبل اینا زنم شده بودی ، دلم میخواست الان کنارم بودی و سرمو تو موهای خرماییت میبردم .

با خجالت از اتاقش بیرون اومدم که بدری خانم گفت همه اتاق ها رو اب و جارو کن صبح خروس خون هم بیدار شو حیاط اب و جارو کن ناشتایی آقا همایون آماده کن که گفته صبح خروس خون می‌ره از اینجا و فردا صبح میاد دنبالمون .

تا اتاق ها رو تمیز کردم تمام تنم کوفته شده بود ، مطبخ زیر زمین تمیز کردم ، فرشا رو تکوندم و هوا روشن شد .

رفتم زیر سماور روشن کردم که همایون بیدار شد ، اومد پایین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت تو نخوابیدی؟

_نه

+تا الان چیکار میکردی دقیقا ؟

_ بدری خانم گفت خونه رو تمیز کنم

همایون از سر ناراحتی سری تکون داد ، چاییشو براش ریختم و گفت من میرم و فردا صبح راه میفتم میام دنبالتون آماده باشین .

بدون این که از بدری خانم خدافظی کنه رفت .

اونم نیم ساعتی بعد بیدار شدن بعد این که حسابی سرم غر زد رفت پی کاراش.

استخون خونه سرد بود ، لرز داشتم .

رفتم رو تشکی که همایون خوابیده بود دراز کشیدم و از فکری که اومد تو سرم لبخند زدم و خجالت زده رفتم زیر لحاف .

غروب بود که بدری خانم برگشت. نشست پولا و طلاهایی که دستش بود دوباره نگاه کرد تا مطمین بشه حساب و کتابش اشتباه نشده

لبخندی زد و گفت تموم شد ، بالاخره از این شهر کزایی راحت شدم .

هشت سالم بود که منو از شیراز  آوردن اینجا و زن یه آدم سی ساله شدم .‌ عروسکمو ازم گرفتن و هزار بار تو سری خوردم . از در و دیوار این شهر متنفرم .

هر چی هست و نیست رو میرم شیراز ملک و املاک پدریمو می‌سازم برای فروغ .

آهسته گفتم این خونه رو هم فروختین؟

بدری خانم گفت نه. فقط اینجا رو نگه داشتم دلم نمیاد جایی که همایون توش قد کشیده و فروغ دنیا اومده رو بفروشم .

هر کار کنی ما اینجا زندگی کردیم ، آدم تو وطن خودش ، خودشو غریب نمیکنه .

رو کرد بهم و گفت این پسره همایون نگفت کی میاد ؟

چرا گفت صبح خروس خون میام ، سری تکون داد و گفت پاشو یه چیزی بیار بخوریم و بخوابیم .

۱۰۱




چرا گفت صبح خروس خون میام ، سری تکون داد و گفت پاشو یه چیزی بیار بخوریم و بخوابیم . هلاک شدم بس که توی راه بدن درد گرفتم .

شام که خورد خوابیدیم . هنوز تازه هوا تاریک شده بود ولی هنوز خستگی راه تو بدنمون بود .

نمی‌دونم چند ساعت خوابیده بودیم که یکی محکم به در خونه می‌کوفت ، اونقدر محکم که قلبم تند تند میزد .

بدری خانم داد زد مگه سر آوردی چه خبرته؟

درو که باز کردم دختر جوونی همراه مادرش دیدم ، زن بهم نگاه کرد و گفت ببینمت . به جای این که نگاه به صورتم کنه نگاه به دستم کرد و گفت بدری خانم هم اومده !؟ سری تکون دادم که بدری خانم یا چراغ گردسوز توی دستش گفت تو کی هستی ؟

زن گفت منو نمیشناسی اما مادرمو می‌شناسی. پونزده سال قبل همین ساعتای شب بود که فرستادی پی مادرم تا عروستو که زایمان نمی‌کرد بچشو بگیره ، درست اومدم ؟

بدری خانم گیج و منگ بود که زن گفت همون خونه ای که دو تا زن زائو داشت هر دو دختر زاییدن ولی یکی ناقص بود .

بدری سری تکون داد و گفت خب چیشده ؟

زن گفت تو رو به خدا بیا بریم پیش مادرم باهات کار مهمی داره .

بدری غرغر کنان گفت بعد پونزده سال نکنه مژدگونی میخواد ، خواست درو ببنده که زن گفت مادرم رو به قبله‌س شیش ماهه هرروز میگه ملک الموت رو میبینم ولی جون نمی‌ده .

میگه جون نمیدم تا شما و این دختر رو نبینم ، بدری گفت چه صنمی به من داره ؟

زن گفت تو رو به قرآن بیا بریم ، جای این که مادرم پونزده سال پیش اون موقع شب اومد و بچه رو دنیا آورد توهم بیا بریم و مادرمو نجات بده . پیرزن هرروز آرزوی مرگ می‌کنه ولی نمیمیره .

بدری خانم با تعجب گفت خب اینا چه صنمی به ما داره ؟

زن گریون دست بدری گرفت و گفت به حرمت زحمتی که برای نوه ات کشید این کارو براش بکن و تا خونمون بیا .

بدری گفت اینوقت شب ؟

یادمه خونه مادرت دهات نزدیک اینجا بود .

زن گفت با درشکه اومدیم ، دهات هم نیستیم خونه خودم همین جاست

فقط بیا بریم ، بدری اشاره کرد بیا بریم .

سوار درشکه شدیم و خوابم میومد ، با هرتکونی از جا میپریدم و می‌گفت منو چه به این ماجرا آخه

۱۰۲




با هر تکونی از جا میپریدم و میگفتم منو چه به این ماجرا آخه ؟

یک ربع بعد رسیدیم دم در خونه ، درو باز کردن و تعارف کردن بریم داخل

وارد که شدیم گفت من الان بهش بگم شما بعدش بیا داخل ، بدری خانم ابرو بالا انداخته بود و گفت یعنی چیکار داره ؟

گفتم نمی‌دونم والا .

تعارف کرد و بدری خانم رفت تو اتاق که دخترش گفت شماهم برو ، راستی اسمت چیه ! آهسته گفتم شاهگل

لبخندی زد و گفت نمی‌دونم باهاتون چیکار داره ولی ماه هاست فقط دنبال شما میکردم .

وارد اتاق که شدیم پیرزنی رو دیدم که فقط ازش استخون مونده بود ، تشکش زرد شده بود و آب دهنشو نمیتونست نگه داره .

تا منو دید گریه کرد و گفت نمیمیرم ، نمیمیرم چون این راز تو دلم سنگینی می‌کنه . خدایا کاش میکردم اون شب پا تو اون خونه نمیذاشتم .

بدری خانم با تعجب گفت کدوم راز؟

زن آب دهنشو قورت داد ، اتاق بوی بدی میداد که هر لحظه ممکن بود بالا بیارم .

شروع کرد به صحبت کردن .

شبی که منو صدا کردی تا بچه رو به دنیا بیارم توی لگن مادر مونده بود ، اصلا انگاری نمی‌خواست دنیا بیاد .

همزمان مادر عروست اومد در گوشم گفت کنیز خونه تو زیر زمین زایمان کرده ، بدون این که خانم خونه بفهمه بیا و بند نافشو ببر .

گفتم بچه داره میاد ، بچه که بیرون اومد نفس نمی‌کشید .

بچه رو آوردم بیرون اتاق لای پارچه پیچیدم و به همه اولیا قسم دادم که برگرده یکهو صدای گریه هاش پیچید توی خونه . معجزه بود برگشتن بچه ای که نفس نمی‌کشید .

خواستم شما رو صدا بزنم که بیای و بهم مژدگونی بدی اما رفته بودی پی کاری .

داشتم بچه رو تمیز میکردم که دیدم دست چپش چهارتا انگشت داره ، مادر عروست ناراحت به سر و صورتش میزد .

یکم گریه کرد و گفت باید بچه رو عوض کنیم. من خودمو قاطی ماجرا نکردم اما گفت اینجوری بهتره .

این بچه رو می‌دیم به کلفت خونه و دختر اون میگیریم ، اینجوری اگر بشه هر دو عاقبت بخیر میشن .

خدا نیامرزه منو ، الهی تو قبر بلرزم که با وعده طلا های اون زن فریب خوردم .

دست برد زیر بالشت و یه کیسه پارچه ای بیرون آورد و  گفت این طلا ها رو میشناسی ؟

۱۰۳




گفت این طلا ها رو میشناسی ؟

بدری خانم دستاش می‌لرزید هر لحظه امکان داشت قلبش از حرکت بایسته .

نگاه به داخل کیسه پارچه‌ای انداخت و با دستای لرزون چند تا تیکه طلای گنده رو آورد بیرون آهسته زیر لب گفت طلاهایی که برای عروسم خریده بودم سر عقدش ،  بقیشم تحفه‌ها و پیشکش‌های شوهرشه. زن که به سرفه افتاده بود گفت همش همین بود به خدا حتی مژدگونی هم که خودت بهم دادی توی همین کیسه است. فقط منو حلال کن.

بدری خانم آهسته پرسید عروسم هم خبر داشت از این ماجرا؟

ته دلم گفتم نه ، مگه می‌شه یه مادر خبر داشته باشه ؟ مطمئناً خبر نداره

زن به‌زور جلوی سرفه‌هاشو میگرفت و گفت همه خبر داشتن ، هرکی که اون شب توی خونه بود خبر داشت از کنیز تا خانوم خونه همه حرفاشونو یه کاسه کردن تا این دخترک بینوا رو جای دختر کنیز خونه جا بزنن.

نگاه با انگشت دست چپم کردم نداشتن این انگشت چه بلاها که به سرم نیاورده بود ، بدری خانوم بهم نگاهی کرد و گفت شاهگل این زن چی می‌گه؟

بوی تعفن توی دماغم پیچیده بود حالم بد بود ، دویدم توی حیاط و همه محتویات معدم رو بالا آوردم .

چی داشت می‌گفت این زن ؟

خواب بودم یا بیدار؟

رفتم کنار تشت آب توی حیاط و چند مشت آب به صورتم زدم نگاه به آسمون انداختم تاریک تاریک بود مثل زندگی من کجای این زندگی روشنی داشت؟

بدرالملوک خانم از اتاق اومد بیرون و  به من هراسون نگاه کرد و زیر لب گفت  این زن داره چی می‌گه؟

یعنی فروغ،  نور چشم من،  نوه‌ی من نیست ؟

نگاه بهم انداخت دست گذاشت کنار موهامو گفت چرا تا حالا نفهمیده بودم ؟ مثل روز جلوی چشمام روشن بود .

آخه کجای فروغ شبیه فرهاد و مهرانگیز بود ؟

وای مهرانگیز امان از تو زن تو چقدر بی‌عاطفه بودی تو چقدر مال دنیا پرست بودی لعنت بهت که تا آخر عمر حلالت نمی‌کنم ، بمیرم برای بچه‌ام که یه عمر فکر می‌کرد دختر خودشو بغل می‌کنه ای خدا این چه زندگی بود نصیب من کردی نگاه به من کرد و گفت پدرم چشماش آبی بود که  تو چشمات آبی شده چرا نفهمیده بودم؟

همه اهالی اون خونه جوری به ما نگاه می‌کردن انگار که نه انگار اتفاقی افتاده اون‌ها چه می‌دونستن چه رازی توی سینه مادرشون بوده اون‌قدر سنگین بود که زن می‌گفت نمی‌تونم جون بدم لحظه‌ی آخر بهمون گفت خدا به اهالی اون خونه رحم کنه به اون زنای فتنه‌گر رحم کنه ...

نفهمیدم که فروغ چقدر شبیه زهراس.

وای زهرا امان از تو ، امان از فتنه های بتول...

نفهمیدم کی راه افتادیم سمت خونه  اصلاً نفهمیدم دارم به چی فکر می‌کنم

۱۰۴




چشم دوخته بودم به آسمون و به زخم‌های روی دستم نگاه می‌کردم چون بچه‌ی مردم بودم این‌قدر کتک می‌خوردم؟  یعنی الان که نوه‌ی خودشم ورق برگشته و حالا قراره جای من و فروغ عوض بشه؟ هیچ‌چیزی عوض نمی‌شه زندگی اگر قرار باشه باهات مدارا نکنه از همون روز اول مدارا نمی‌کنه.

به خونه که رسیدیم بدر الملوک خانم نشست کنار ایوون هوا سرد بود و می‌لرزید ولی انگار متوجهش نبود منم یه گوشه نشسته بودم و  به گذشته فکر می‌کردم.

شاید این بین تنها آدمی که بی‌گناه بود فروغ بود شاید اونم خبر داشت که این‌قدر باهام مهربون بود ، خدایا چی داشت به سر من می‌اومد ؟سرمو بین دستام گرفته بودم و آهسته اشک می‌ریختم  که بدرالملوک خانم گفت گریه نکن شاهگل از روز اول باید متوجه می‌شدم ، از نادونی من بود که این بلاها به سرت اومد قلبم درد می‌کنه روحم زخمی شده وای بر من که یک عمر فکر می‌کردم دارم امانت فرهادو رو پر قو بزرگش می‌کنم ای داد بیداد از این‌که هرروز خودم بهت ظلم می‌کردم هرروز خودم فلک می‌کردم و دلم نمی‌خواست خوش‌بختی‌تو ببینم بهت حسودیم می‌شد شاهگل تو همه‌چیزت از  فروغ بهتر بود با این‌که کنیز خونه بودی عین خانوم خونه رفتار می‌کردی اما فروغ چی ؟

حتی بلد نبود عین یه خانوم خونه لباس بپوشه ، بلد نبود درس بخونه ، حرف بزنه ، مدام کارهایی رو می‌کرد که مجبور می‌شدم به‌خاطرش تو رو فلک کنم.

هر چه بیشتر بی‌عقلی می‌کرد بیشتر عصبی می‌شدم چون‌که تو از اون بهتر بودی چه می‌دونستم بهتری چون بچه خودمی؟ چه می‌دونستم از خون خودمی؟ چه می‌دونستم این چشمات یادگار بابامه...

۱۰۵



چه می‌دونستم از خون خودمی؟ چه می‌دونستم این چشمات یادگار بابامه...

ای وای بدر الملوک وای که عمرت به تاراج رفته.

نگاه بهم کرد و گفت کاری میکنم که عبرت بشه براشون ، کاری میکنم  یه آب خوش از گلوشون پایین نره .

اومد نزدیکم نشست و گفت من تا حالا دختر فرهادمو بغل نکردم ؟

پیرزن می‌لرزید و گریه میکرد ، محکم بغلم کرده بود و اشک می‌ریخت .

سبک که شد رو کرد بهم و گفت ایندفعه خود خدا هم نمیتونه جلوی خوشبخت شدنت رو بگیره ، کاری میکنم که همه آرزوی زندگی تو رو داشته باشن .

هفت شبانه روز برات عروسی میگیرم ، مطمینم بعد این با همایون خوشبخت میشی .

نگاه بهش انداختم که دستمو گرفت و گفت فکر کردی خبر ندارم چقدر خاطرتو میخواد ؟

دست کشید رو زخم دستم و آهسته گفت دستم بکشنه .

این محبت ساختگی ، این که یک شبه همه چیز عوض بشه رو اصلا نمیتونستم باور کنم چه برسه به این که بخوام بهش محبت کنم .

دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم حتی اگر کنیز خونه هم بودم نباید می‌زدی ، چون از نوه خودت بهتر بودم نباید می‌زدی .

بدری آهسته اشک می‌ریخت و گفت خدایا آخر عمری با من چه کردی ؟

انگشتر زمرد دستش درآورد و تو دستم کرد ، لبخندی زد و گفت یادگار مادرمه .

طلاهای مهرانگیز گذاشت جلوم و گفت اینا رو هم فرهاد برای مهرانگیز خیر ندیده خریده بود . اینا هم برای توعه .

رفت از تو اتاق تمام پول و طلایی که از فروش زمینا گرفته بود پیچید تو بقچه و گفت همش مال توعه ، همه دنیا رو به پات میریزم شاهگل .

اونشب تا خود صبح خوابم نبرد ، بدری خانم هم نخوابید .

مدام یا راه می‌رفت یا زیر لب بقیه رو نفرین میکرد .

تازه هوا روشن شده بود که صدای ماشین همایون شنیدیم ، بدری خانم گفت مادر بهش از این ماجرا چیزی نگی .

تا رسیدن به تهران چیزی نگو تا همشونو جمع کنم نتونن دروغ به راه دور ببندن ، الان اگر بگی میترسم خبردار بشن و فراری بشن

۱۰۶




درو که باز کردم لبخند همایون تبدیل به اخم شد و گفت چیزی شده ؟ چرا قیافت توهمه؟

گفتم نه دیشب نتونستم درست بخوابم ‌.

همایون گفت سریع وسایل بزارین که بریم .

بدری خانم تو ماشین کنار من نشست ، سرمو گذاشته بود رو شونه‌ش و مدام موهامو نوازش میکرد .

توی راه خروج از شهرمون از کنار قبرستون رد شدیم ، دختر اون قابله رو دیدم که مشکی پوشیده بود و داشتن تشییعش میکردن .

بدری دست میکشید رو زخمای دستم و آهسته اشک می‌ریخت .

همایون گیج بود و از هیچی سردرنمیاورد ، هی نگاه بهمون میکرد و با چشاش ازم می‌پرسید چیشده .

توی راه بدری خانم چند باری به همایون گفت ماشین نگه دار ، رفت کنار جاده و بالا می‌آورد

همایون که ازش پرسید چیشده می‌گفت دست چپم خیلی درد می‌کنه .

توی ماشین مشخص بود حال خوشی نداره ، سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت همین که رسیدیم طلا ها رو ببر یه جا قایم کن که دست هیچکس بهش نرسه .

سری تکون دادم و همایون کنجکاو تر بهم نگاه میکرد .

هوا تاریک بود که رسیدیم تهران ، همایون ماشین داخل گذاشت و بدری خانم به زحمت پیاده شد .

وزنشو رو عصاش انداخته بود و بزور نفس می‌کشید ، خواستم کمکش کنم که اشاره کرد طلاها رو ببر .

چشمی گفتم و طلاها رو برداشتم رفتم تو اتاق خودم قایم کنم ولی دیدم اینجا حتما پیدا میشه ، رفتم تو اتاق همایون و به زحمت داخل گلدون داخل بالکن اتاق همایون قایمش کردم .

تو خونه هیچکس نبود ، بدری خانم نشست رو صندلی که طلا اومد  و گفت دارن خونه رو تمیز میکنن ، شمسی خانم هم رفته از مادر شهرزاد سربزنه الان صداش میکنم .

بدری دستشو رو قلبش فشار میداد و مشخص بود حالش خرابه .

همایون گفت چیشده بدری خانم ؟

انگار هر کلمه ای که می‌گفت درد داشت براش ، آهسته گفت شاهگل مثل برگ گله مبادا باهاش تندی کنی که مثل همه ما عاقبتت پشیمونیه .

همایون با تعجب داشت بهش نگاه میکرد .

بدری خانم عصاش از دستش افتاد و روی صندلی ولو شد .

شمس الملوک خانم همونجا سررسید بدری رو بغل کرد و گفت چیشدی دختر عمو؟

بدری دستشو محکم فشار داد و گفت یه چیزی ازت می‌خوام ، مواظب شاهگل باش همینجا پیش خودت نگهش دار.

اگر نگهش نداری دست من از قبر بیرونه .

شمسی با تعجب گفت چرا شاهگل ؟

منظورت فروغه؟

بدری گفت نه شاهگل ، ای دریغ از عمرم که به حسرت رفت شاهگل ...

جمله اخرشو نتونست بگه و افتاد رو دست شمسی خانم .

شمسی میزد به صورتش و می‌گفت هنوز نفس می‌کشه زنگ بزن آقای دکتر بیاد .

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792