2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 488829 بازدید | 2849 پست
از بدشانسی شاهگل😑 یعنی مادر شاهگل هم‌خبر داشته؟ چطور دلش اومده دخترش اونقدر کتک بخوره اذیت بشه و. ...

من از اون موقع که گفت بتول هواشو داشت فهمیدم جاشون عوض شده 

فکر کردم فقط بتول و مادر فروغ خبر دارن 

فکر نمیکردم مهرانگیز هم بدونه

در تاریخ ۹۹/۱۰/۱ 

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



از بدشانسی شاهگل😑 یعنی مادر شاهگل هم‌خبر داشته؟ چطور دلش اومده دخترش اونقدر کتک بخوره اذیت بشه و. ...

تابلو بود بخصوص اونجا که مادره سختش بوده فروغ شوهر کنه

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۰۷




همایون گفت تا دکتر بیاد که این تموم کرده سوار ماشینش کنید تا ببرمش بهداری ...

همه چیز از جلوی چشام سریع رد میشد ، طلا که بدری رو برد

همایون که دست منو گرفت

شمسی که گریه میکرد

و بدری که گفت خود خدا هم نمیتونه جلومو بگیره تا خوشبختت کنم ...

تا رسیدن به بهداری بدری برای همیشه رفت ، پیش آقا فرهاد که همیشه مثل یه پدر دوستش داشتم مثل بابا فرهاد که گفتنش برام سخت بود .

گوشه بیمارستان نشسته بودم و آهسته اشک میریختم ، فرهاد اومد کنارم نشست و گفت همایون بمیره نبینه اشکاتو ، برای چی گریه می‌کنی ها ؟

برای چی گریه میکردم ؟ شاید واقعا من نحس بودم مگه نه این که الان باید بدری ازم دفاع می‌کرد باید حق این پونزده سال زندگی رو ازم می‌گرفت ؟

بقیه که رسیدن با حیرت بهشون نگاه میکردم.

بتولی که مرگ بدری براش عروسی بود .

زهرایی که فقط مواظب فروغ بود زیاد غصه نخوره

و مهرانگیز که گهگاهی فروغ نوازش میکرد و می‌گفت غصه نخور .

فروغ اومد سمتم ، باید چیکار میکردم ؟

اشکا راه خودشونو پیدا کردن محکم بغلم کرد و گفت شاهگل مادر بزرگمو حلال کن ، بخاطر من حلالش کن ...

پس فروغ خبر نداشت ...

ولی روی خوش شانس سکه بهش افتاده بود ، همه برگشتیم خونه فروغ.

لباس مشکی تن کردیم و نفهمیدم کی بدری رو خاک کردیم .

مراسم عزاداری تو خونه فروغ بود چون هنوز خونه مهرانگیز آماده نشده بود .

بتول خانم اون وسط کمی حواسش به من هم بود .

اما بیشتر از همه شمسی بود که مواظب من بود .

روز ختم شهرزاد هم اومد .

روی سرش تور انداخته بود و دستکش توری مشکی پوشیده بود ، ماتیک غلیظی زده بود و به من سلام نکرد .

فروغ رو بغل کرد و گفت غم آخرت باشه تو این دنیای بی مهر و وفا تنها شدی .

جمله آخرش که می‌گفت به من نگاه کرد .

از همایون هم زیاد خبری نبود .

مدام درگیر کاراش بود و تا شب هفت هممون خونه فروغ بودیم .

زهرا مدام میومد پیشم و می‌گفت تو چرا گیج میزنی ولی جوابی نداشتم بهش بدم .

بالاخره بعد هفت روز برگشتیم خونه همین که برگشتیم مهرانگیز گفت پولایی که از عایدی زمینا گرفته رو نمیبرم شیراز زمین بگیرم همینجا چند تا ملک میخرم میزنم به نام فروغ .

زهرا لبخندی زد و گفت بهترین کاره ، رو کرد به من و گفت حالا کارش درست شد ؟

سری تکون دادم و گفتم نه ، زمینا رو بالا کشیدن ولی چند تیکه زمین مونده که دوباره باید برین ولی با ارزش هاشو بالا کشیدن

۱۰۸




زهرا با تعجب بهم نگاه کرد و سکوت کرد ، همه طلاها رو قایم کرده بودم جز انگشتر زمردی که اون شب بدری خانم توی دستم کرد .

خونه ای که بدری خانم خریده بود دو طبقه بود ، با نمای اجر و چند تا درخت تو حیاطش .

من و زهرا طبقه بالا تو یکی از اتاق ها بودیم. اتاق روبرو بزرگ تر بود برای مهمان و بتول و مهرانگیز حالا پایین بودن .

مهرانگیز خانم گفت اینجوری که نمیشه باید خودمون بریم شهرمون اون زمینا خیلی ارزش داشتن مطمینم میتونیم کاری کنیم .

بتول خانم گفت نمی‌تونیم ، اگر بدری نتونسته ما اصلا نمی‌تونیم .

سری تکون دادم و پله ها رو به سمت بالا اومدم ، بعد یک هفته اتفاقات گذشته رو داشتم مرور میکردم هنوز هیچکدوم برام هضم نشده بود .

من باید چیکار میکردم ؟

اگر میگفتم از همه چی خبر دارم خب میزدن زیرش و رسوام میکردن ، تنها شاید من اون قابله بود که مرد و بدری که توان شنیدن واقعیت نداشت .

سرمو بین زانو هام بغل کرده بودم و فکر میکردم چیکار کنم ؟

اون پول و طلاها حق خودم بود ، حتی زمینای شیراز هم حق من بود ، این خونه و باغ اطراف شیراز ...

آهسته اشک میریختم و فکر میکردم باید چیکار کنم ؟

یهو یه نفر از پشت سر منو کشید و بلندم کرد ، زهرا بود .

رفت از توی جیب لباس مشکیم انگشتر بدری خانم بیرون آورد ...

روزی که رفتیم بهداری انگشتر درآوردم چون میترسیدم فکر کنن دزدیدم .

انگشتر گرفت بالا و گفت کی تا حالا بهت دزدی یاد دادم ؟

من مطمینم بدری اون زمین ها رو فروخته و پولشو تو وسط اون بلبشو بالا کشیدی ، بگو چه غلطی کردی ؟

دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم .

دستشو تو هوا گرفتم و گفتم هار شدی ؟

نکنه جدی جدی باورت شدی دخترت خانوم این خونس؟

رنگ از رخش پرید و ضربه ای که محکم زدم تو صورتش ...

صدامو پایین تر آوردم و گفتم آره من برداشتم ، بعد این هر چی که حقمه رو هم برمیدارم ببینم کی می‌تونه جلومو بگیره ...

بدری خانم همه چیو فهمید ، منم می‌دونم ...

بنظرت دامادت بفهمه فروغ دختر توعه چه حالی میشه ؟

الآنم میرم به بقیه میگم که می‌دونم چه بلایی سر من آوردن .

اون مهرانگیز بی عاطفه و توی طمع‌کار ...

زهرا صداش می‌لرزید ، نفسش بالا نمیومد

رفتنمو که دید دستمو کشید و اشکاش جاری شد

گفت نکن این کارو ، من به تو شیر دادم من به تو مهر مادری دارم

اون شبی که دنیا اومدی میخواستن بزارنت لب چشمه که یا یه حیوون بخورتت یا تا صبح از سرما تلف بشی ولی من نذاشتم ، دلم نیومد ...

گفتم بدین من بزرگش میکنم

۱۰۹

دلم نیومد ...

گفتم بدین من بزرگش میکنم ، فکر میکردم چند وقت بگذره مهرت به دلشون میفته ولی سنگ دل تر از این حرفا بودن .

الآنم اگر بری بگی طلا ها رو ازت میگیرن یه بلایی هم سر خودت میارن

تو تمام این سالها من یه بار دست روت بلند کردم ؟ اصلا غیر مادر برات بودم ؟

مهرانگیز چی ؟ مادر واقعیت بود ولی بخاطر مال و منال فرهاد خدا بیامرز راضی شد جای تو رو با فروغ عوض کنه مبادا سهمش از پول و پله اون خونه کم بشه .

الآنم اگر میخوای بری برو بگو ، ولی من مثل تمام این سالها نمیتونم دیگه سپر بلای تو باشم . نمیتونم کاری کنم که بلایی سرت نیارن ...

من به تو شیر دادم من تو رو دختر خودم می‌دونم وگرنه تا قبل اینا یا عروست کرده بودم به هوای پول یا همون شب که دنیا اومدی میذاشتم که جون بدی ...

زهرا رفت و قلب من شکست ، سر شده بودم ...

یه انگشت نداشتم ولی بچه‌شون که بودم ، معصوم که بودم . از صدای گریه هام دلشون به رحم نیومد؟

وای شاهگل تو چقدر بی‌کس بودی تو چقدر تو این دنیا اضافی بودی ...

یه گوشه خودمو جمع کرده بودم و فقط گریه میکردم ، صدای زنگ در شنیدم و بعد یک ساعتی صدای زهرا که اومد بالا و گفت شمسی اومده میگه باهاش بری خونشون ، میخوای بری ؟

رفتم پایین و شمسی خانم بغل کردم بهم نگاه انداخت و گفت بیا بریم پیش من ، دماغمو بالا کشیدم و گفتم میام ولی یکم دیگه .

الان اینجا کار دارم

شمسی خانم سری تکون داد و گفت خوددانی ولی هرچه زودتر بهتر .

یک هفته بود خودمو تو خونه حبس کرده بودم حتی دلم نمی‌خواست کسی رو ببینم ، مهرانگیز مدام غر میزد این دختره میخوره و می‌خوابه و با هر حرفش قلب من بیشتر می‌شکست .

شمارش از دستم در رفته بود که دقیقا چند روزه همایون رو ندیدم ، وسط این غم و بدبختی حتی نمیتونستم به همایون فکر کنم ، مادرم منو نخواست چرا یه غریبه باید منو بخواد ؟

۱۱۰




تو حال و هوای خودم بودم که زنگ در خونه رو زدن ، طلا بود اومد داخل و گفت شمسی خانم امشب همتونو دعوت گرفته .

گفته حتما به فروغ و آقای دکتر هم بگین ، بعدش اومد منو بغل کرد و آهسته در گوشم گفت آقا همایون خیلی خلقش تنگه ، گفت بهتون بگم حتما امشب بیاین اونجا .

برای مهمونی شب همه لباس مشکی هاشونو درآورده بودن جز من ، روسری کوتاه مشکی‌مو سر کردم با پیرهن مشکیمو و آماده رفتن شدیم .

فروغ تا منو دید بغلم کرد و زد زیر گریه بهم نگاه کرد و گفت چقدر بی معرفتی شاهگل ، تو مگه خواهر من نیستی ؟

این غم داشت منو هلاک میکرد چجوری نیومدی و این چند وقت حتی بهم سر نزدی ؟

غمگین لبخند زدم و گفتم منم حالم خوش نبود ، فروغ گفت باشه ولی اونی که داغدار شده منم .

نگاه به پیراهن مشکی توی تنش انداختم و با خودم فکر کردم انگاری فقط ما دو تا توی این خونه عزاداریم.

فروغ رنگ و روش زرد بود و حال خوشی نداشت.

وارد خونه شمسی خانم که شدیم اولین چیزی که دیدم همایون بود که روی ایوون داشت بهمون نگاه میکرد .

تمام درختا زرد شده بودن و باغ رنگ خزون به خودش گرفته بود .

رفتیم داخل نشستیم ، شمسی خانم هم هنوز مشکیشو درنیاورده بود .

غمگین به من و فروغ نگاهی انداخت و گفت خدا رحمتش کنه دختر عمومو ، بچه بودیم همبازی هم بودیم تا این که عروس شدیم اون رفت اون شهر و من اومدم اینجا تهران ....

چند سال از هم دور افتادیم ولی مهرمون از دل هم بیرون نرفت . آهی از ته دل کشید و خرما و حلوا بهمون تعارف کرد .

تمام دختراش بودن ، شهرزاد هم بود .

موهاشو بلوند کرده بود و ماتیک جیغی زده بود ، مادرش بهش نگاه میکرد و مدام زیر لب استغفار میکرد .

طلا ازمون پذیرایی که کرد اومد کنارم و آهسته گفت شاهگل جان میای کمکم؟

فروغ از این حرف انگاری ناراحت شد و گفت شاهگل حال و روز خوبی نداره ، اینهمه آدم .

دست فروغ گرفتم و خندیدم و گفتم نه خوبم می‌خوام یکم با طلا حال و احوال کنم.

طلا گفت بیا طبقه بالا دارم اتاقت تمیز میکنم یکم خرت و پرت مونده نمی‌دونم باید چیکار کنم .

از پله ها که بالا رفتیم گفت شرمندم بخدا ، ولی آقا همایون گفت به محض این که رسیدین بگم بیاین .

تقه ای که به در اتاق زدم و رفتم داخل ، همایون متوجه اومدنم نشد ‌.

پاکت سیگارو کنار تختش دیدم ، برداشتم و نشستم رو تخت که صدای همایون منو به خودم آورد

نکشیدم ، لب نزدم بهش ...

ولی حالم خوش نبود شاهگل

مادرمو فرستادم دنبالت گفتی نمیام

خودم چند بار به فرامرز گفتم گفت نیومدی خونه فروغ

به فکر من نیستی به فکر خودت باش ، زیر چشات چرا انقد گود شده

چرا انقد رنگت زرد شده ها ؟

۱۱۱




نشست کنارم دستمو گرفت و گفت این روزا قرار بود عروسیمون باشه نه این که رخت عزا تن کنیم .

سرشو گذاشت رو شونم و گفت دلتنگت بودم شاهگل .

نمی‌دونم چقدر گذشته بود که توی همون حال بود و نفس عمیق میکشید ، آهسته گفت شاهگل بدری بعد رفتن به شهرتون چرا اونجوری شد ؟

چرا با تو اونقدر مهربون شد و مدام تو رو بغل میکرد ؟

اصلا چرا تو رو سپرد دست مامان شمسی من ؟

گفتم اگر بگم باور میکنی؟

همایون لبخندی زد و گفت تو هر چی که بگی من باور میکنم .

آهسته اشکم چکید پایین که همایون سرشو از رو شونه ام برداشت ، سر منو گذاشت تو بغلش و گفت چی شاهگل منو غمگین و پژمرده کرده ها ؟

خواستم شروع کنم که در اتاق همایون بدون در زدن باز شد ، فروغ بود که تو اون حال ما رو میدید .

چشاش اشکی بود و آهسته گفت شاهگل میای ؟ کار واجبی باهات دارم.

نفسم در نمیومد ، نه از ترس از خجالت .

فروغ جلوتر از من رفت تو اتاقم ، با فاصله از خودم شهرزاد دیدم که لبخند زنون وایستاده و منو نگاه می‌کنه

وارد اتاق که شدم نقاشی های همایون و اون گوشواره و اون حلقه روی زمین ولو بودن .

فروغ دستاش می‌لرزید ، نگاهی بهم انداخت و گفت تمام روزایی که از عشقش بغلت گریه میکردم برات نامه عاشقانه مینوشته؟

وقتی از عشقش تب کردم گوشواره انداخت تو گوشت؟

وقتی از ازدواج زوری داشتم دق میکردم حلقه ازدواج انداخت تو دستت ؟

تو که میدونستی شاهگل

تو که میدونستی من دارم جون میدم از غمش چرا بهم نگفتی ؟ مگه نه این که تو خواهر من بودی ؟

من فراموشش میکردم ، به خاطر تو فراموش میکردم

انتقام چیو از من گرفتی ؟

شهرزاد میگه همه خانوادت دلشو سوزوندن اون به تلافی دل تو رو سوزوند آره ؟

آره شاهگل ؟ یعنی اون روزی که بخاطر من زد تو دهنت دروغی بود ؟

شاهگل تو کنیز خونه ما بودی ، من تو رو پیش خودم بزرگ کردم من تو رو پیش خودم عزیز کردم

من تو رو خواهر صدا کردم تو چرا انقدر پست بودی ؟

عشق تو با من چیکار کرد شاهگل ؟!!! آره ؟

فروغ می‌گفت من و ساکت بودم حتی اشکمم نمیومد ‌‌.

نگاه بهم انداخت و گفت مادرم درست میگه کلفت خونه رو که رو بدی میخواد بشه خانوم خونه

تو چقدر بی چشم و رو و گربه صفت بودی شاهگل

تف به ذاتت

۱۱۲




نگاه به چشمای فروغ انداختم ...

گفت چجوری روت میشه بهم نگاه کنی ؟

_ چرا روم نشه ؟ تو حق داشتی دوس داشته باشی من نه؟

+ شاهگل من عاشق این مرد بودم ، من تو رو خواهر خودم میدونستم تو کنیز اون خونه بودی

_ بودم که بودم ، چون کنیز بودم نباید عاشق میشدم ؟ بخاطر تو باید به عشق پشت پا میزدم ؟

+ شاهگل تو خیلی پستی ، مامان بدری درست می‌گفت نباید به کنیز جماعت رو داد .

نگاهی به فروغ انداختم و گفتم پست تویی و اون مادرت ، پست شماهایید که زندگی رو از من گرفتید

اما دیگه تموم شد ، حقمو از تک تکتون میگیرم ، بشینید تماشا کنید شاهگل می‌تونه چه کارا بکنه ...

فروغ اشکاش پایین میریختن

نگاه بهم کرد و گفت دلم از همایون نمیسوزه ، شبی که شوهر کردم عشقشو برای همیشه تو دلم کشتم ...

دلم برای مهری که از تو توی دلم بود میسوزه ... از مهری که رو به تباهی رفت .

فروغ پاشد نگاهی بهم کرد و گفت شاهگل عین خواهرم بودی ...

بعد تو به هیچکس نمیتونم اعتماد کنم .

فروغ که رفت چند لحظه تو بهت بودم ، عکسا و وسایل جمع کردم و نشستم رو تخت گریه میکردم .

صدای شهرزاد منو به خودم آورد که گفت شاهگل جان نبینم ناراحتی ! آخه می‌دونی شک کرده بود منو قسم داد منم نتونستم قسم دروغ بخورم .

خواست بره که گفتم شهرزاد یک لحظه بمون کارت دارم

شهرزاد خرامان اومد جلوم و گفت جانم شاهگل خانم ؟

صدای در اتاق همایون اومد که شهرزاد کمی برگشت به پشت سر

موهاشو از پشت گرفتم و محکم زدم تو صورتش ، تا خواست به خودش بیاد بعدی و بعدی رو هم خورد و همایون وارد اتاق شد و دید که شهرزاد داره تلاش می‌کنه موهای منو بکشه .

در اتاق بست و گفت الان دیگه نزدیک عروسیت نیست بتازی و نتونم کاری کنم باهات .

شهرزاد گفت داداش به خدا قسم که خودش شروع کرد ، همایون اومد جلو و گفت تو خیلی وقت پیش شروع کرده بودی

یادت رفته ؟

چه بلاها که سر این دختر آوردی ؟

خجالت نکشیدی ؟

شهرزاد گفت نه حقش بود .

همایون صورت شهرزاد تو دستاش گرفته بود و گفت چقدر بی حیایی تو شهرزاد ؟

از همچون مادر و پدری این دختر ؟

بخدا اگر پاکدامنی مادرتو ندیده بودم میگفتم ...

حرفشو خورد و زیر لب استغفرالله گفت و رفت بیرون ‌‌.

شهرزاد از عصبانیت دستاش می‌لرزید رو کرد به من و گفت یک بار فقط یک بار دیگه دست روی من بلند کنی دختره ‌ی گدا گشنه کاری میکنم که ...

همین جرقه برام کافی بود که دوباره بخوابونم توی دهنش و صدای جیغش بلند بشه

۱۱۳

پارت هدیه🌹


ممنون که لایک میکنید🤍



خواست دوباره جیغ بزنه که همایون اومد تو اتاق و محکم خوابوند تو دهنش و گفت تو آدم نمیشی ؟ هر چی می‌خوام دست روت بلند نکنم هر چی می‌خوام با زن جماعت کنار بیام انگار فایده نداره نه ؟

شهرزاد هق هق میکرد که همایون دست منو گرفت و گفت یه بار دیگه جایی که شهرزاد هست باشی من می‌دونم و تو ، شیرفهم شد ؟

گفتم دستمو داری فشار میدی ، همایون ببخشید آهسته ای گفت و دستمو ول کرد و گفت بیا بریم .

وسایلم برداشتم و رفتم تو اتاقش ، گفت فروغ فهمیده ؟

سری تکون دادم و گفتم آره ، شهرزاد بهش گفته .

_ناراحتی ؟

+نه

_ چی بهش گفتی اصلا ؟

+ گفتم بخاطر هیچکس دست از دوست داشتن همایون برنمیدارم .

همایون لبخندی زد و گفت بخاطر همینه ، بخاطر همین دلبریاته که میگم یا تو یا هیچکس شاهگل ...

خندیدم و گفتم فعلا که من هستم .

همایون دراز کشید رو تخت و نگاهش به سقف بود

_همایون ؟

+جان همایون

_دلم میخواد بعد چهل بدری خانم حتما عروسی کنیم .

همایون از جاش پرید و گفت نوکرتم هستم شاهگل

لبخند زدم ، نگاهی بهم کرد و گفت اینجوری نخند قربونت برم مگه همایون قلبش چقدر کشش داره ؟

آخرش از دست این خنده ها و این چشا یه روز قلبم وایمیسته ها ...

سر سفره ناهار فروغ اصلا بهم نگاه نمی‌کرد ، شهرزاد با چشای قرمز به زور چند لقمه غذا خورد و این بین همایون داشت قربون صدقه من میرقت با نگاهش ...

هر چی بهش اخم میکردم ولی بی فایده بود ، متوجه نگاهای زهرا به خودم بودم ولی برام هیچ اهمیتی نداشت .

موقع رفتن شمسی خانم گفت شاهگل میشه بمونی اینجا ؟ تو رو خدا بمون از وقتی دخترا رفتن این خونه خیلی سوت و کوره و من دلم میپوکه .

مهرانگیز خانم گفت والا ما اونجا دست تنهاییم ، اگر بیاد بهتره .

شمسی خانم گفت خب زهرا که هست .

زهرا نگاهی به من انداخت و گفت شاهگل وقتی هم هست که کاری نمیکنه خودم همه کارا رو انجام میدم ، بزارید بمونه اگر شمسی خانم تنهاست .

فروغ با بغض از بقیه خدافظی کرد و منتظر حرفامون نموند .

پشت سرش بقیه رفتن و منی که موندم تو خونه ، اتاق شمسی خانم طبقه پایین بود .

لبخندی زد و گفت من برم بخوابم .

بعد رفتنش همایون خندید و گفت بریم رو ایوون چایی بخوریم ؟

هوا خیلی سرد بود ولی دلم گرم بود ، طلا سینی چای آورد  با محبت بهمون نگاه کرد و رو به همایون گفت آقا همایون اجازه دارم یه چیزی بگم

۱۱۴




همایون با تعجب بهش نگاه کرد که طلا گفت می‌دونم نظر من اینجا براتون ارزشی نداره آقا ، اما تو دلم میمونه اگر نگم .

روز اولی که شاهگل خانم رو دیدم فکر کردم چون خوشگله از ایناس که همه مردای مردم از راه بدر می‌کنه و اهل ناز و غمزس ولی قلبش از جواهره این دختر ، خودشم عین برگ گل پاکه

بخدا که اگر همه دنیا رو میگشتین دختری مثل شاهگل پیدا نمیکردین...

همایون خندید و گفت حالا کی گفته من شاهگل رو می‌خوام ؟

طلا لبخندی زد و گفت از روز اولی که بهم گفتین بهترین اتاق خونه رو برای شاهگل آماده کن فهمیدم مهرش تو دلتونه ...

همایون بلند بلند خندید و طلا لبخند زنون ازمون دور شد .

نفس عمیقی کشید و گفت شاهگل دلت میخواد فردا ببرمت تهران بگردونمت؟

با خجالت گفتم نه شمسی خانم می‌فهمه زشته آخه .

همایون لبخندی زد و گفت خب این که چیزی نیست میگی می‌خوام برم از فروغ سر بزنم منم با فرامرز هماهنگ میکنم که یه وقت حرفی از دهنش درنیاد .

باشه ؟

سری به نشونه تایید تکون دادم که گفت پاشو بریم داخل ، دلم نمی‌خواد شاهگلم سرما بخوره .

دراز کشیده بودم رو تخت و به عروسیم فکر میکردم نه به لباس عروس و رسیدن به همایون ...

به این فکر میکردم که بعد عروسی میرم میگم که همه چیو می‌دونم ، میگم و خودمو خالی میکنم .

اونجا دیگه همایون پشتمه ...

داشتم فکر میکردم قبل عروسی به همایون بگم یا نه ، نگفتنش بهتر بود .

اگر میگفتم و جنجال به پا میشد و نمیتونستم عروسی کنم چی ؟

اینجوری دو هفته دیگه راحت عروس همایون میشدم .

صبح با صدای در بیدار شدم ، همایون کت شلواری پوشیده بود و گفت خانم هنوز بیدار نشدی ؟

من خروس خون صبح همیشه بیدارم ها ، کی میخواد به من چای و صبحانه بده ؟

خنده ای کردم و گفتم طلا

همایون متفکرانه گفت عجب ! پاشو آماده شو تا بریم بیرون .

پیراهنی که همایون برام خریده بود ، انگشترش و گوشواره رو انداختم و رفتیم بیرون .

شمسی خانم اصلا خونه نبود و طلا گفت خودم درستش میکنم .

یه جا ماشین نگه داشت و پیاده شدیم ، قدم زدیم تو خیابون و سر اولین بوتیک وایستاد و گفت شاهگل اینو ببین

انگاری ساخته شده واسه تو ، مگه نه؟

نگاه به پیراهن سفید خالخالی مشکی انداختم که تقریبا بالا زانو بود ، با یقه باز و آستین کوتاه .

گفتم برای من ؟ یعنی من اینو تو دربیرون بپوشم ؟

همایون با ناراحتی گفت همینجوری یه ساق پات دیده میشه از هر ده تا مرد نه‌تاشون چشمشون به توعه. بعد اینو بیرون بپوشی ؟

بی تفاوت گفتم خب پس کجا بپوشم ؟

همایون اخمی کرد و گفت مگه شوهرت دل نداره؟ تو خونه برای من بپوش .

۱۱۵




تا حالا این چیزا رو با همایون تصور نکرده بودم ، همایون نگاهی بهم انداخت لبخندی زد و گفت این شرم و حیاتم دوست دارم ولی دیگه داری زنم میشی ، بزار کنار این شرمو...

رفت داخل و لباس رو برام خرید ، یکی یکی از بوتیک ها و مغازه ها می‌گذشتیم و همایون برام خرید میکرد .

بهم نگاه کرد و گفت بریم کافه بستنی بخوریم ؟

جوابمو نداده بودم که راهشو به سمت کافه گرفت ، بستنی جلو روم بود و داشتم می‌خوردم که همایون بهم نگاه میکرد و لبخند میزد .

گفتم اینجوری که تو داری بهم نگاه می‌کنی من نمیتونم چیزی بخورم .

همایون لبخندی زد و گفت روزی که بهم گفتی کسیو داری دلم میخواست باور نکنم ، دلم میخواست زمین و زمان رو بهم بریزم .

با خودم گفتم همایون خاک به سرت که عاشقی بلد نبودی ، دختره رو خواستی به زور مال خودت کنی ولی نتونستی ...

به نامزد خبالیت اونقدر حسادت کردم که حد نداشت ...

حتی عرضه نداشتم خودم اون گوشواره رو بهت بدم تا از دلت دربیارم

شاهگل تو بیشتر از هرچیزی عاشقی کردن رو بهم یاد دادی .

نگاه بهم کرد و گفت الان میتونم بگم با داشتن تو هیچی تو زندگی کم ندارم.

دستشو آورد اشکامو پاک کرد و گفت من بعد خوشبختت میکنم شاهگل ، نمیزارم کسی از گل نازک تر بهت بگه .

وقتی برگشتیم خونه شمسی خانم یه ساعت بعد اومد ، رفته بود از دخترش سر بزنه . اکثر اوقات ناهار خونه نبود چون همایون خونه نبود . ساعت زندگیش با همایون تنظیم میکرد ، می‌گفت اگر همایون باشه پامو از خونه بیرون نمیزارم اگرم نباشه میرم به دخترا سر میزنم .

تو زندگیش همایون براش عزیز ترین آدم بود ، اونقدر بهش اعتماد داشت که چشم بسته هر کاری همایون می‌گفت انجام میداد.

همه اهل اون خونه به همایون و کاراش اطمینان داشتن ، حتی هووی مادرش . اونقدر به همایون اطمینان داشت که اختیار دختراشو سپرده بود به همایون .

اون روز وقتی برگشتم همایون رفت سرکارش و طلا اومد پیشم .

نشست کنارم و گفت خانم بازار خوش گذشت ؟ لبخندی زدم و گفتم جات خالی.

طلا با ذوق نگاهی بهم کرد و گفت رسیدن قسمت من که نشد اما نوش جان هر عاشقی که به یارش رسید .

جمله آخر رو با بغض گفت ، نگاهی بهش انداختم و گفتم منظورت چیه طلا؟

طلا بغضشو قورت داد و گفت قصه‌ش دور و درازه ...

قصه هجرت و دوریه ، قصه بی ابروییه

شاید یه روزی براتون تعریف کردم خانم جان .

نگاه به طلا انداختم و گفتم هر وقت دلت خواست برای من بگو ، لبخندی زد و گفت حتما میگم .

اونشب همایون دیر وقت اومد و روز بعد هم قبل این که من بیدار بشم از خونه بیرون زده بود .

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز