منم از بچگی مشکلات اعصاب و جملات پنیک داشتم ک زده بود ب قلبم و تپش قلب خیلی وحشتناک داشتم بهش میگفتم اصلا ب کتفش نمی‌گرفت من خودمو سرزنش میکنم چرا وقتی من ب کتف اون نبودم مرا وقتی خودش مریض میشد من اولین نفر با گریه و خلوص نیت میرسونم خودمو بهش تازه اونم بیرونم میکرد
فامیلی جان من از وقتی که کوچیک بودم تا نوجوونی و اوایل جوونی ام همیشه مادرم میگفت اگه من از پدرت جدا نمیشم بخاطر تو هست ،بخاطر تو من انقدر در رنج و عذابم ، بعد که بزرگ ترشدم میگفتم مادر من دیگه بزرگ شدم از پس خودم برمیام،هم تو گذشته هم الان شرایط مهیا شده ، بعد خودش رو اشتباهات پدرم سرپوش میذاره ،میگه سر شصت سالگی هم آدم میتونه تغییر کنه ، بعد منو جلوی خاله ام مثلا میخواد خراب کنه میگه سوگند میگه ما طلاق بگیریم اخه بچه به پدرمادرش این حرفارو میزنه .......😲😲😲😲😲😲
بخاطر کارای اون شیطان رفتار همه از بزرگ و کوچیک به دلم عقده شده و پر از تنفر علنا منو می‌گرفت ب توله های خواهر برادرش میگفت بزنیدش این فلانه بهمان جلوشون تشر میزد بهم فک کن توله 7ساله داداشش برینه بهت الکی بهت تهمت بزنه ک فلان مارو مردی درحالی ک نکردی ینی خرابکاری خودشو بندازه گردنت بعد تو حتی حق دفاع نداشته باشی مادرم نفر اول بیاد بپره وسط فوحش بده کتکت بزنه تو نامزدی و اون ی توله 8ساله ببین چقدر تحقیر کننده هست من هنه اینا عقده شده برام دنبال تلافی از تک تک اون ادمام
اخ چی بگم خواهرم که دلم پره
بعد ازفهمیدن موضوع منو برادرش هیییچ واکنشی نشون نداد هیچی
سراین موضوع خیلی آسیب دیدم دلم گرفت ، برای من بدترین حس دنیا بی امنیتی و بی پناهیه، اونم یه بچه ،یه جوری بعد فهمیدن موضوع رفتار کرد که انگار یه موضوع عادیه ، گاهی فکر میکنم من اگه دختر داشتم و همچنین اتفاقی براش میفتاد نه یک بار بلکه تو سالیان مختلف ...... چیکار میکردم با اون آدم با بچه خودم ، اصلا با خودم که انقدر بی‌توجهی کردم .....
جریان چی بوده آبجی من خبر ندارم داداشش دست درازی کرده بهت؟
توف بهش واقعا یه حرف بزنیم هزار جور تحقیر و توهین می‌شنویم ولی هرکی هر گوهی خواسته بهمون زده و رفته اینا دهنشون باز نشد تازه ماباید خفه میشدیم
من ب تهش رسیدم
تهش دیدم فهمیدم تو این دنیا فقط خودمو دارم من فقط خودمو دارم فقط خودم میتونم ب خودم کمک کنم و بس
توهم با خودت تکرار کن یجا دستو میزنی ب زانوت و پا میشی
من از چشم دیگران خیلی مغرور و با اعتماد به نفس و قوی هستم اما تو تو چشم خودم برعکسش همش حس ترسو بودن دارم خودمو مدام سرزنش میکنم یبار ب دوستم گفتم من تو بچگی خیلی بی اعتماد ب نفس بودم فک میکردن ایسگاشون کردم میوفتن اررره تو بی اعتماد ب نفس بودی ازت معلومه میخندیدن فک میکردن دستشون انداختم
سوگند اینا فقط به فکر خودشونن،
فقطو فقط خودشون،
برامنم موردی پیش اومده داییم ضربه بدی بهم زده، مادرم با اینکه واقف هست فقژ بخاطر خودش و مهر طلبیش نه تنها همه چیزو فذاموسکردع، بلکه موس موس هم بهشون میکنه، و جالبتر اینکه همون ادم اینو ادم حساب نمبکنه ولی این همچنان مهرطلبی میکنه، یعنی من مات میمونم با خودم میگم خدایا این زن برای من ارزش قایل نیست یا برای خودش که اینطور افتاده دنبال اون مردک
یه جورایی اره......ولی شیشلیک جان تو بدترین و سخت ترین شرایط پشت مونو خالی کردن ...وقتی نیاز به تکیه گاه داشتیم نبودن....وقتی نیاز به تحسین داشتیم نبودن.....از تمام اتفاقاتی که برام رخ داده سعی میکنم یاد بگیرم گله نداشته باشم .....این هم یه نوع مسیره .....
میدونی برام شبیه چی میمونه؟مثل یه منظره ناب و بکر که دسترسی بهش سخت و ناهمواره .....
دوست دارم مادر و دایی ام رو ببخشم ، حتی دوستشون داشته باشم تا وقتی این کارو نکنم مثل خاری که به دورم میپیچه جلوی رسیدنم به اون منظره ناب رو میگیرن
دقیقا همینطوره کاملا باحرفت موافقم
متاسفانه اونا نتونستن چرخه معیوب رو قطع کنند
و تروماها شونو به ما هم منتقل کردند
این وظیفه رو دوش ماست که این چرخه معیوب رو قطع کنیم
خیلی سخت و نا امید کننده هست ...خیییلی پرچالش هست اما حتما این توانایی تو ما بوده که این نوع چالش سر راهمون قرار گرفته
میدونی چیه فامیلی جان مشکل من با مادرم این نیست که آسیب دیده هست یا رفتاراش با من مناسب نیست ، مشکلم اینه نمیخواد قبول کنه ،وقتی براش تو ضیح میدم راه حل میذارم اصلا نمیخواد قبول کنه بیمار هست ، بارها بهش میگم مادر من تو تربیت من راهو اشتباه رفتی قبول کن ، رو حرف خودش هست ........یه خودشیفته 90 درصد موارد قبول نداره که خودشیفته هست .مثل کسی که سرماخورده ماسک نمیزنه ، بخاطر درمان نشدن اون بقیه هم دچار بیماری میشن
