من خودم کلا تو دوران بچگی و بازیهاش زندگی می کرد
تو مسیر دبستان مون تا خونه
یه نانوایی و آسیاب آبی بود...
موتور روشن می کردن
گندم آسیاب می کردن
بعد
آب از جو می رفت
تمام اون مسیر همش گل های رنگی بود
سفید زرد بنفش...
بعدش من به پشت روی لبه جو می خوابیم
ی قطره های ریز آب ب صورتم می پاشید...
حس فوق العاده زیبای داشتم
تا چند سال پیشم
هر وقت دلم می گرفت
همون جوری دراز می کشیدم و حس می کردم
صورتم خیس شده
ااوووووفففف ک حس بهشتی بود همش
۸۰ درصد بازیها و خاطرات بچگی م
توی جوی آب و جویبار و حوض آب بودددددمممم
۲۰ درصدممممم
تو خشکی شعر می خوندم
ک باد بیاد و خشک شم مامانممم دعوام نکنه
شعرش این بود همه با صدای بلند می خوندیمممااااا
باد اون ور نروه ک چاهه
این ور بیاااا ک راهه
بعدش مثلا بادم به حرف من بوددد
.......
یا اینکه پشت باغ پدر بزرگم
درختای قدیمی رو قطع کرده بودن
مثلا چند تا تنه درخت بزرگ روی هم بودن
خیلی بزرگ
یکی از تنه های درخت حالت آلاکلنگی داشت
بچه ها ی ۲۰ نفری می شدیممم
گروهی این طرف و گروهی اونطرف
بالای ی مشت چوب و داررر و درخت آلاکلنگ بازی می کردیمممم