اره بابا
البته تا دو سه روز میگه خدا خیرتون بده
بعد چند روز یادش میره
اون سری چشمش رو عمل کرده بود
من و شوهرم و داییام و بابام و یکی از خواهرام رفته بودیم
بعد یه خانمی از روستا اومده بود با شوهرش اونم پیر بود
کنار تخت مامانم بود
به من گفت دختراش هستین
گفتم آره
گفت خوشبحال مامانت
بچه های من همه گفتن کار داریم نیومدن
خواهرم فردای عمل دوباره برای ویزیت مامانم رو برده بود
اونجا منشی گفته بود اون خانمه که با شما عمل کرده بود
تنهایی از پله ها اومده بالا سرش گیج رفته از پله ها افتاده پایین
مثل اینکه بینایی اون چشمش از دست رفته
خیلی دلم براش سوخت یعنی یدونه جوون پیدا نشده بود با این خانم بیاد حداقل دستشو بگیرن