لطفا اونای که میخوان طرف بابامو بگیرن و یا بگن تاپیکت فلانه اصلل همین الان بزنن بیرون
پسر عموم خواستگارمه
و تو فامیل ما هم ازدواج فامیلی یجورایی رسمه
و از فامیل کسی اومد خواستگاری حتما باید جواب مثبت بدی
ولی من اینکارو نکردم چون متنفرم از ازدواج فامیلی و پسر عموم مثل داداشمه برام واقعنم همسن داداشمه و مثل دوقلو باهم بزرگ شدن حتی لباساشونم کپی هم بود..
من گفتم نه و نمیخوام و خانوادم خیلی اصرار کردن که حتما باید ازدواج کنی بابام میگفت بزار خیال ماهم راحت شه ما غریبه رو نمیشناسیم این فامیله فردا جواب عموتو چی بدم
ولی دل من راضی نمیشد و اینا بزور میخواستن وادارم کنن به این ازدواج
امروز که دیدم اینا به حرفم اهمیت نمیدن میخوان خودسر زنگ بزنن اونا بیان رفتم وسط خونه خودمو زدم به کولی بازی داد فریاد که من علاقه ندارم به این ازردواج اینجا ادم بده بشین خیلی بهتر از اینه پس فردا بایه بچع برگردم خونتون و ابروتون بره شماهچوقت منو نفهمیدین اگه بیان خودمو میکشم و از خونه فرار میکنم.. خلاصه یکم ترسوندمشون
الان بابام اومد نشست کنارم گفت باشه من به اونا نه میگم اما تو مایه عذاب منی از این به بعد سر باری تا اخر عمرت میمونی خونه پسر شاه هم در خونمونو بزنه ردش میکنم نه حق داری بری دانشگاه نه تفریج نه بازار باید همیشه خونه بمونی هیچوقتم ازدواج نمیکنی چون من به غریبه دختر نمیدم..😔
چرا باید همچین حرفایی بشنوم از خانواده خودم
چرا اصلا من به این دنیا امدم
هرجای دنیا برم حق و میدن به من
مگه من برده ام هرچی اینا گفتن همون بشه؟پسر عموم اتفاقا خیلیم پسر خوبیه ولی من به چشم شوهر نمیتونم ببینمش
بنظرتون اینارو از عصبانیت گفته و بعدا نرم میشه یانه؟